همترازی با خدایان
قسمت: 116
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
اگرچه این صرفا یک رویا بود، اما احساس میکرد که جنگ سختی داشته است.
این فقط یک بازآفرینی از گذشته بود.
یو وون شمشیری را که از ضربات چکش هفائستوس به وجود آمده بود را بلند کرد و دوباره آن را تاب داد. تا وقتی که شمشیر خرد و خاکشی شد، آن را تاب داد.
بعد از مدتی، یو وون به هوش آمد.
باد از پنجره که کمی باز بود به داخل میوزید. وقتی به بیرون نگاه کرد، دید که صبح شده بود.
-یعنی هنوز اول صبحه؟
زودتر از چیزی که انتظار میرفت بیدار شد.
بیشتر از این به خوابیدن نیاز نداشت، ولی برنامه داشت که کل روز را بخوابد چون که تازه دیروز از سیاهچال بیرون آمده بود. ولی حالا دیگر خوابش نمیآمد.
در حینی که برای خود لیوانی آب میریخت، کاملا هوشیار شد و به وضوح رویایش را به یاد آورد.
«لعنتی.»
توانستند تعداد زیادی را بکشند، اما در عوض به همان اندازه کشته دادند. آسورا درحالی میجنگید که داشت موج بنفش را در جبهه پاک میکرد و سرانجام خدایان خارجی آخرین سرش را هم خوردند.
همانطور که یوون به آن لحظه فکر می کرد، دلش به هم خورد.
لیوان را دوباره روی میز گذاشت.
برای ترمیم قلب فرسودهاش، او در ذهنش مانترای جادویی خود را تکرار کرد:
-آینده رو میشه تغییر داد.
بهخاطر همین بود که به گذشته آمده بود.
به غیر از خودش، چیز زیادی تغییر نکرده بود. تغییراتی که به واسطه یو وون در برج ایجاد شده بودند هنوز خیلی جزئی بودند.
-این شروع کاره.
***
«هوی بیمصرف، یالا بیا بیرون.»
بلافاصله چکشی به سمتش پرتاب شد، ولی ازآنجایی که به جای سرش داشت به سمت سینهاش میآمد، احتمالا قصد کشتنش را نداشت.
یو وون از چکش جاخالی نداد و درد زیادی به سینهاش حمله ور شد.
هفائستوس که انتظار نداشت چکشش واقعا به هدف بخورد، لحظهای غافلگیر شد.
«حالا دلت خنک شد؟»
«چرا برگشنت اینقدر طول کشید؟»
«جای دوری رفته بودم.»
«حتی تست رو هم انجام ندادی، پس چیکار کردی...»
یووون میتوانست تمام گلایههایش را بشنود.
از آنجایی که هفائستوس میدانست که آزمون را انجام نداده است، احتمالاً سعی کرده که بفهمد یو وون کجاست.
«ببخشید.»
«برو بابا. جایی که زدم چطوره؟»
«یکم درد داره.»
«چرا جاخالی ندادی؟»
«مگه کتک خوردن از عصبانیتت کم نمیکنه؟ چه بهتر اگر متأسف هم باشم.»
«بیمصرفِ احمق...»
هفائستوس با کلافگی سرش را خاراند. اما دوباره چکشش را پرتاب نکرد چون دیگر عصبانی نبود.
یو وون بارها عصبانیشدن او را دیده بود، و راه آرامکردنش هم این بود که یکی دوتا ضربه بخورد زیرا او به قصد کشتن ضربه نمیزد و فقط عصبانیتش را خالی میکرد. بعد از ضربه خوردن کمی درد داشت، اما خیلی بهتر از این بود که هفائستوس عصبانی بماند.
«خیلیخب، تمام این مدت چیکار میکردی؟ تعریف کن.»
«به یه سیاهچال رفتم.»
«تا الان؟ فقط یکی؟»
«اره.»
«تو سطحی نیستی که با یه سیاهچال اینقدر درگیر بشی...»
«کمی سخت بود.»
«سخت؟»
«یه سیاهچال عادی نبود.»
هفائستوس کنجکاو شد. منظورش را نمیفهمید.
او یکی از کسانی بود که به مهارتهای یو وون را به بهترین شکل میشناخت. یو وون به اندازهای قدرتمند شده بود که در طبقه اول با خروسس بجنگد و آیتم کاینی که درحالحاضر از آن استفاده میکرد نیز به ساخته دست هفائستوس بود.
اینکه زیر طبقه سطح پایینی مثل طبقه بیست و یکم سیاهچالی باشد که یو وون به سختی از پسش برآید...
«ظاهرا دوباره رفتی یه جای عجیب و غریب.»
هفائستوس چکش را که روی زمین افتاده بود برداشت. بیشتر از این چیزی نپرسید. آن سیاهچال دیگر به پایان رسیده بود و هفائستوس هم که یک آهنگر بود و سیاهچالها برایش جالب نبودند.
«کارت خوب پیش رفت؟»
«اره.»
«خداروشکر.»
«چندین بار دلم خواست بزنم بترکونمش و مجبور شدم جلوی خودم رو بگیرم.»
یو وون با هفائستوس به انباری رفت.
انباری مثل همیشه فوقالعاده بود. اینجا شاهکارهای هفائستوس، بهترین آهنگر برج را در خود جای داده بود. اگر قرار بود یکی از اینها را بیرون ببرد، حسابی بین مردم سروصدا میکرد. وقتیهایی که هفائستوس برای زندگی یا خرید اجناس پول کم میآورد، یکی دو تا از اینها را میبرد و میفروخت.
«کجا گذاشتمش... اها، اینجاست.»
بعد از زیر و رو کردن آیتمهایی که جمع کرده بود، صندوقی چوبی را از میان آنها بیرون آورد.
«بیا. یه نگاه بهش بنداز.»
یو وون صندوق چوبی را گرفت و بازش کرد. درونش جواهری درخشان را دید که نوری خیرهکننده و آبی رنگ داشت.
احساس کرد که انگار تمام دریاها را درون این سنگ کوچک و زیبا گنجاندهاند.
[کریستال مقدس دریای حقیقی]
این قطعه سرشار از آبی است که در ابتدا فراهم شده بود. از آب مانا ساخته شده است.
طبقه بندی: صنایع دستی
می توانید بر اقیانوسها حکومت کنید.
می توانید خصوصیات مایع در مانا ایجاد کنید.
احضار [دریا] (محدود)
افزایش 50 درصدی مقاومت در برابر مانای مایع.
کاهش 30 درصدی در میزان مصرف مانای مایع.
مشخصات کلی این آیتم فرق چندانی با کریستال مقدس تاریکی نداشت. تفاوتش این بود که این آیتم ویژگی آبی و مایع داشت و دارای اثر حکومت بر اقیانوسها بود.
-«بر اقیانوسها حکومت کردن»... دقیق نمیفهمم چه کاربردی داره.
حس میکرد با زمانی که لویاتان و هیولاهای دریایی دیگر را در آزمون طبقه بیست کنترل میکرد، فرق دارد. احساس میکرد که اقیانوسها قدرت و تأثیر بسیار گستردهتری دارند تا هیولاهای زنده.
احتمالا تنها وقتی میتواند تاثیر حکومت بر اقیانوسها را بفهمد که خودش آن را به کار بگیرد.
«فعلا داخل کاینی جاسازیش کن و ازش استفاده کن. از اینکه بخوای خودش رو استفاده کنی خیلی بهتره.»
«میشه اینکار رو کرد؟»
«کافیه یه شیار باریک ایجاد کنی. فقط باید یکم روش کار کنم. بدش به من، تقریبا تو یه نصف روز تمومش میکنم.»
یو وون کاینی را بیرون آورد و به هفائستوس داد.
هفائستوس بلافاصله تیغه حرفهای خود را بیرون آورد و این کار ظریف را آغاز کرد. ازآنجایی که بر پایهی آدامانتیوم ساخته شده بود، تغییر شکل کاینی و حتی ایجاد یک شیار باریک روی آن کار سادهای نبود.
یو وون صبر کرد تا کارش را تمام کند.
از نیمه شب گذشته بود.
هفائستوس روی کاینی شیاری ایجاد کرد و کریستال مقدس دریا را در آن جاسازی کرد.
«فقط برای اینه که جابهجا کردنش برات راحت باشه، اما هنوز کامل نشده. اگر میخوای از هردوتاشون استفاده کنی، باید یه آیتم مشابه دیگه بگیری.»
یو وون دوباره کاینی را پوشید. فقط یک شیار باریک بود اما حس عجیبی داشت. علاوه بر آن حس کرد دستکش کمی سردتر شده بود.
یو وون، کاینی را از بالا تا پایین بررسی کرد و پرسید: «راهی هست که بشه مستقیما قدرت کاینی رو افزایش داد؟»
«یعنی آیتم رو تقویت کنی؟»
«اره. با یه سری چیزای دیگه یا با استفاده از مانا.»
هفائستوس برای لحظهای عمیقا در فکر فرو رفت.
تقویتکردن آیتمی که تکمیل شده... درحالحاضر همچین روشی وجود نداشت.
اما یو وون میدانست. در آینده، کار هفائستوس فقط ساختن آیتمها نبود، بلکه راهی پیدا میکرد که آنها را تقویت کند. او ساکنان برج را با دانستههای خود شوکه کرد. قطعا هفائستوس کسی بود که از عهدهاش بر میآمد.
طبق انتظارش...
«تقویت کردن، تقویت کردن...»
ازآنجایی که هفائستوس زیر لب با خودش حرف میزد، به نظر میرسید که سرنخی پیدا کرده است.
یو وون صبر کرد تا خوب فکرهایش را بکند.
اگر میتوانست زودتر از قبل روش تقویتکردنش را کشف کند، این امکان را خواهد داشت که از هر دو قطعه، کریستال مقدس دریا و کریستال مقدس تاریکی، استفاده کند.
«بعضی وقتا واقعا بدردبخوری.»
«فقط بعضی وقتا؟»
«خودت رو دست بالا نگیر.» هفائستوس چرخید و دستش را تکان داد. «قابلت رو نداره. خرج امروز رو دادی.» هفائستوس در کارگاه آهنگری خود مشغول کار شد. احتمالا ایدههای زیادی داشت.
برای دیگران ممکن بود داستانی باشد که گذرا شنیدهاند و فراموشش کردند، اما هفائستوس اینگونه نبود.
با اینکه تا الان هفائستوس نصف روز را صرف کار کرده بود، بهنظر نمیآمد خسته باشد و دوباره چکش خود را برداشت و مشغول چکشکاری روی یکی از آیتمهایی که از قبل ساخته بود شد.
-بهتره تنهاش بذارم.
یو وون خداحافظی کرد و کارگاه هفائستوس را ترک کرد.
کریستال مقدس دریا را به دست آورده بود و تنها چند روز تا آزمون طبقه بیست و یکم باقی مانده بود.
تقریبا سه ماه و نصفی روی طبقه بیست و یکم مانده بود.
«فکر کنم وقتشه دوباره صعود کنم.»
خورشید طلوع کرد.
زمین کارگاه هفائستوس پر از شمشیر، نیزه، زره و چیزهای از این قبیل بود. همه آنها تقریبا شکسته یا خم شده بودند و همگی بلااستفاده بودند.
«تقویتکردن…»
هفائستوس درحالی که چکش را در دستش گرفته بود در افکار خود غرق شده بود. چندین بار آزمایش کرده بود اما همه آنها شکست خوردند. روشهای زیادی را امتحان کرده بود، مانند تقویت آیتم با واردکردن مانای بیشتر یا ترکیب کردن آن با یک آیتم جدید.
«کار سختیه.»
ایدهاش راحت به ذهنش نمیرسید. با این حال، کلماتی که یو وون به زبان آورده بود در سرش تکرار میشدند.
تمام عمرش را صرف چکشکاری و ساختن آیتمهای جدید کرده بود.
اگرچه او همیشه این کار را دوست داشت و از آن لذت میبرد، اما درنهایت همه از این که هر روز همان کار همیشگی را انجام دهند خسته میشدند.
هفائستوس هم از این قضیه مستثنی نبود.
با این حال، تقویتکردن در حیطهی کاری هفائستوس نبود.
-میشه با تقویتکننده و افسونگر اینکار رو کرد، اما اونا هم نهایتش موقتی هستن. نمیشه به طور دائم توانایی آیتم رو افزایش داد.
روی پیشنای هفائستوس چین افتاد.
-تقویتکردن. تقویتکردن...
حواس آهنگریاش با او سخن میگفتند. کار غیرممکنی نبود. بههمینخاطر باید راهش را پیدا میکرد.
هفائستوس بعد از مدتها در آهنگری شور و شوق داشت.
بنگ، بنگ، بنگ—!
بالای راهپلهای که به طبقهی همکف میرسید، یک نفر داشت به در کارگاه میکوبید.
«کی اينجاست اول صبحی؟»
هفائستوس اخم کرد چون تمرکزش کاملا بهم خورده بود.
نگاه مختصری به در انداخت، سپس دوباره چکش خود را برداشت تا بار دیگر به جان شمشیری که کاملا سالم بود بیوفتد.
اما آن شخص همچنان به در میکوبید.
بنگ، بنگ، بنگ—!
«کله شق!»
هفائستوس با عصبانیت از جایش بلند شد.
صدای در مدام تمرکزش را بهم میزد. جوری چکش خود را برداشت که انگار آماده کتککاری بود.
اما ناگهان...
بوم—!
«...چی؟»
این صدای در زدن نبود، صدای شکستن در بود.
-ممکنه اولیمپوس باشه؟
عجیب بود. هنوز یک سال هم نشده بود که مدیر طبقهی اول به آنها اخطار داده بود. فکر کرده بود که حداقل برای چند سال، شاید چند دهه، نمیتوانند طوری که دلشان میخواهد در طبقه اول جابهجا شوند. زیرا در نهایت، اگر فقط برای گرفتن هفائستوس با مدیر دشمنی کنند، بیشتر از اینکه به نفعشان باشد، به ضررشان است.
-امکان نداره پدر به این توجه نکرده باشه. پس یعنی کار یکی از زیردستهاشه؟
چکش را محکمتر در دست گرفت. مانای خود را بیرون آورد و آماده جنگیدن شد.
یک نفر داشت از پلهها پایین میآمد.
از صدای قدمهایش میتوانست حدس بزند که تنها یک نفر است. اگر اینطور بود، پس شدنی بود.
قدمها نزدیکتر شدند.
اول پاهای بلندش و سپس توانست ظاهر آن مهمان ناخوانده را ببیند.
«هی پیرمرد.»
صدای کودکانهای که شبیه صدای یک نوجوان بود. دست و پایش دراز و باریک بود و کت خزدار سفیدی به تن داشت.
«اگر تکونش بدی میمیری. پس نظرت چیه بذاریش کنار؟»
«تو...»
مهمان ناخواندهای که بعد از اینکه در را از جا کنده بود وارد شد، کسی بود که هفائستوس از قدیم میشناخت.
خیلی وقت پیش، اینجا آمده بود تا برایش یک عصای بلند بسازد.
«هوی میمون، اینجا چه غلطی میکنی؟»
«ها؟»
چشمان مهمان ناخوانده از تعجب گشاد شد.
سان او گنگ، کسی که خود را حکیم بزرگ و همتراز با بهشت میدانست.
با تعجب به هفائستوس نگاه کرد و پرسید: «اینجا زندگی میکنی؟»
کتابهای تصادفی
