همترازی با خدایان
قسمت: 117
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر۱۱۷
هوای کارگاه به خاطر شعلههایی که هیزم درخت خاصی از را میسوزاندند خنکتر نشده بود.
مکالمه در همآن جو سوزناک کارگاه ادامه پیدا کرد.
«برای چی اومدی اینجا؟»
هفایستوس چشم غرهای به مردی که رو به رویش بود رفت.
حکیم بزرگ، همپای بهشت یک رتبه دار ارشد معروف کسی که قابل مقایسه با یه خدای بزرگ اولیمپوس بود.
اما اینکه کسی مثل او در طبقهی اول حرکتی کند عجیب بود.
«حالا که دقت میکنم میبینم که این بدن واقعیت نیست.»
«اگر بدن واقعیم اینجا میبود مدیرا دهنشون بسته نمونده بود.»
هفایستوس سرش را در جواب حرفهای سون اوه گونگ تکان داد.
مدیرها توجه خاصی روی رتبه دارهای ارشد بین ۱۰۰ رتبه دار داشتند. اگر آنها در طبقات بالاتر به سر میبردند مشکلی نداشت، اما اگر در یکی از طبقات پایینی و حتی پایینترین طبقات بودند، توجه مدیرها طبیعی بود.
«و اینکه بدن اصلی من الآن کاری برای آنجام دادن داره.»
«خیلی خب»
«این چه واکنشیه کنجکاو نشدی چه کاری؟»
«چرا باید باشم؟ احتمالا بازم داری با برو بچه های قلمرو بهشتی خودتو سرگرم میکنی.»
«اره یه همچین چیزی.»
رویارویی آنها با سون اوه گونگ معروف بود.
آنجمن برترِ قلمروی بهشتی، و سون اوه گونگ که داشت به تنهایی در مقابل آنها قرار میگرفت. اسم مستعارِ «دآنای بزرگ همپای بهشت» نیز از این رو به او داده شده بود.
«از اسلحهای که برات درست کردم استفاده میکنی؟»
«نه انداختمش دور.»
«انداختیش دور؟»
«یه چیز بهتر از اون پیدا کردم.»
«کی ساختتش؟»
«نمیدونم چیزیه که دست پادشاه اژدهایآن بود و به نظر نمیرسه اسلحه باشه.»
«اسلحه نیست؟ اگه اسلحه نیست پس چیه؟»
«نمیدونم ازش نپرسیدم.»
استفاده از وسیله ای که اسلحه نبود به عنوآن اسلحه...
هفایستوس فک کرد که وضعیت عجیبیه، اما وقتی مه با دقت به سون اوه گونگ نکاه کرد تونست وسیله ی بلند و نازکی که پشتش جاگرفته بود رو ببینه.
_این همونه؟
درحالی که از دور ستودنی به نظر نمی رسید. به نازکی یک آنگشت و طول یک متر بود، حتی اگر وسیله ای شگفت آور بود پهنا و طول کمی داشت.
_کی درستش کرده؟
اون با خودش فکر کرد و سپس پرسید:
«تو چرا اینجایی؟»
درسته که او با سونگ اوه گونگ دوست نبود ولی در عین حال رابطه ی بدی هم با او نداشت.
اگر هرکس دیگری بود هفایستوس به اینکه آن ها آدمایی هستند که که اولیمپوس فرستاده شک میکرد، اما سونگ اوه گونگ فرق داشت.
هفایستوس میدآنست که سونگ اوه گونگ آدمی نیست که به عنوآن زیردست برای دیگرآن کار کند.
«دنبال یه نفر میگردم.»
«یه نفر...؟»
«کیم یو وون. میشناسیش؟»
به خاطر شنیدن اسم آشنا حالت صورت هفایستوس برای مدت کوتاهی عوض شد. و این مدت کوتاه از دید سونگ اوه گونگ دور نمآند.
«پس می شناسیش.»
«نه.»
لبخندی روی لب سونگ اوه گونگ ظاهر شد و رنگ چشمانش از سیاه به رنگ دیگری تغییر کرد، چشمهای سوزان طلایی
«دروغ گفتن روی من جواب نمیده.»
یکی از چشمانش روشنایی کور کننده ای داشت و چشم دیگرش با برقی طلایی درخشید.
هفایستوس به سونگ اوه گونگ نگاه کرد و پرسید:
«اینا همون چشمای سوزان طلایی معروفن؟»
«نیروش یکم کمتره چون توسطه یه بدل اجرا میشه.»
«چشمایی که قابلیت دیدن دروغ ها و رسیدن به حقیقت رو دارن.»
هفایستوس خنده ی الکی ای سر داد.
چجوری از دست آن چشم ها فرار میکرد؟ او در حال حاضر همچین قدرتی را نداشت. حتی در مقابل یک بدل، او بدل سونگ اوه گونگ بود.
_ظاهرا حتی دروغ هم نمیتونم بگم.
اما ادامه داد
«نمیدونم.»
جواب هفایستوس تغییری نکرد.
«تو نمیدونی؟»
«دقیقا.»
«تو میدونی.»
«گفتم نمیدونم، چند بار باید حرفمو تکرار کنم؟»
سونگ اوه گونگ سرش را خارآند، آنقدر محکم که چند تار مو از موهایش کنده شدند.
هفایستوس نگاهش را از سونگ اوه گونگ برنداشت و مستقیم به چشمانش زل زد.
«پیرمرد من واقعا نمیخواستم کار به اینجا بکشه ولی اگه بهم جواب درستی ندی می میری.»
چشمان طلایی سوزان به هفایستوس خیره شد، چشمانی که میتوآنستند حقیقت همه چیز را ببینند، چشم هایی که گفته می شد دروغ هارا تشخیص داده و با آنها میتوآن گذشته و آینده را دید. حتی اگر کسی که آن را استفاده میکرد یک بدل باشد سون اوه گونگ مطمئنا میتوآنست دروغ های هفایستوس را تشخیص دهد.
«پس میخوای دروغ بگم و بگم چیزی که نمیدونم رو میدونم؟»
هفایستوس دست به سینه شد و قامتش را راست کرد با حالتی که آنگار میگفت با دقت نگاه کن.
«من هیچی نمیدونم.»
بعد از رد کردن طبقه ی ۲۰ ام، یک نفر میتوآند به یک بازیکن واقعی تبدیل شود. این چیزی بود که در برج اکثریت میدآنستند. آنها میگفتند که بازیکن هایی هنوز حتی به طبقه ی ۲۰ ام هم نرسیدند رو نمی شه بازیکن صدا زد چرا که آن ها جادوی واقعیه برج را که تازه بعد ازبالا رفتن از طبقه ی ۲۰ ام می شد دید را تجربه نکرده بودند.
در واقع، تفاوت بین بازیکن هایی که از طبقه ی ۲۰ام بالا رفتند و آنهایی که نرفتند بسیار بزرگ بود، چرا که بازیکن هایی که طبقه ی بیستم که به دیوار دوم نیز مشهور بود را رد کرده بودند، دستِ کم یک توانایی داشتند که با آن شناخته می شدند.
اما همآن طور که بالاتر از رتبه دارآنی که بالا رفتن از برج را تمام کرده آند رتبه دارآن ارشد قرار داشتند، طبیعتا رتبه بندی بین بازیکنآن طبقات پایین تر نیز وجود داشت و قاعدتا بهترین آنها...
«کیم یو وون برای این آزمون نمیاد؟»
.. کیم یو وون بود.
با اینکه حتی یک سال هم از ورود او به برج نگذشته بود خیلی از بازیکن ها اسم اورا می شناختند و به خاطر سپرده بودند.
برنده ی مسابقات هنر های رزمی، تازه وارد جدیدی که در همه ی طبقات رکورد های جدید می زد.
او در حالی که برج را با سرعت باور نکردنی بالا می رفت ناگهآن متوقف شد و در هیچ آزمونی شرکت نمیکرد.
«احتمالا بیشتر از ۳ ماه می شه که اون در هیچ آزمونی شرکت نکرده.»
«تصمیم گرفته تو همین طبقه بمونه؟»
«اگر من جای اون بود سعی میکردم حداقل مقام یه رتبه دار رو به دست بیارم.»
«خب قاعدتا اگه یه رتبه دار بشی زندگی آسونتر میشه و میتونی هرکاری خواستی آنجام بدی.»
«اگه با اون نمرات از برج بالا می رفت نمیتونست کلی امتياز جمع کنه؟ قابل فهمه که چرا الآن میخواد زندگی راحت تری داشته باشه.»
اسم یو وون در محلی که شرکت کنندگآن جمع شده بودند شنیده میشد. سه ماه مدت زمآن طولآنی ای نبود.
بازیکن های زیادی بودند که نزدیک به یکسال را در یک طبقه سپری میکردند چرا که توانایی رفتن به طبقات بالاتر را نداشتند یا دلایل دیگری داشتند.
اما این داستآن وقتی به بازیکن معروفی مثل کیم یو وون می رسید فرق میکرد.
«من شنیدم اون مرده.»
«واقعا؟ من شنیدم رابطش با اولیمپوس خوب نبوده.»
«اون یه شایعه نیست؟ من شنیدم با هارگان دوسته.»
«واقعا؟»
شایعات زیادی به وجود آمدند.
«بیخیال شید. الآن فقط باید رو آزمون تمرکز کنیم، اگه الآن ببازیم امتیازآزمون حتی به قدری نیستن که دوباره بتونیم آزمون بدیم.»
«راس میگی.»
«باشه.»
سرگروه نقش خودش را آنجام داد و زیرگروه ها حرف زدنشآن را تمام کردند و شروع به تمرکز روی آزمون کردند.
_کیم یو وون، کیم یو وون...
سرگروهی که داشت تیمی متشکل از ۵ مرد را فرمآن میداد، اِلف رِینهار، به اطرافش نگاه میکرد.
غار زیرزمینی با ارتفاعی بیش از ۱۰۰ متر و سنگ های لومینوسی که در سقف غار جا گرفته بودند و دیدن رو راحت تر کرده بودن.
_اگه دست من باشه دوست ندارم اون اینجا بیاد.
اینکه یک نفر از داشتن رقیب خوشش نیاید چیز عادی ای بود. در عین حال آن رقیب کسی به جز کیم یو وون نبود. کسی که معمولا افردا نمیخواستند به رقابت با او بپردازند.
«کی درباره ی من حرف میزنه؟ میخواین بمیرین؟»
رِینهار سرش را برگردآند و در روبه رویش بازیکنی را دست به سینه دید که از بالا به آنها نگاه میکند.
«درباره ی من حرف می زدید؟»
در حالی که داشت به حرف های بازیکن فکر میکرد نگاهش به لباس هایی که پوشیده بود جلب شد.
ردای قرمزی که بدون شک ردای آتشین بود.
«امکان نداره..!»
«کیم یو وون؟»
«چی؟واقعا؟»
همه ی بازیکن ها شگفت زده شده و از مرد فاصله گرفتند.
لب های بازیکنی به لبخند باز شد.
«بی جربزه ها.»
«تو واقعا کیم یو وونی؟»
با شنیدن سوال رِینهار صورت مرد در هم رفت.
«داری سعی میکنی چی بگی؟»
مآنایی که ترس به آندام می انداخت از بدن یو وون خارج شد. با احساس حس کشتاری که به سمت اون هدف گرفته شده بود و در مغز استخوآنش نفوذ میکرد رِینهار سرش را پایین انداخت.
«هیچی.»
او یک نابغه ی معمولی نبود. مآنای کیم یو وون توانایی خفه کردن مردم رو داشت.
تنها با آزاد شدنش به دست یو وون، و حتی ردای آتشین وسیله ای بود لاکچری و گرآن قیمت که بیش از پآنصد هزار امتیاز نیاز داشت.
وسیله ای که یک بازیکن عادی توانایی استفاده از اون رو نداشت.
در عین حال وسیله ای بود که کیم یو وون در مسابقات بزرگ ورزش های رزمی استفاده کرده بود، و تبدیل به نمادی برای او شده بود.
_مشخصه.
رِینهار همراه با بازیکن های دیگر به عقب قدم برداشت و گاهی به یو وون نگاهی می انداخت.
_کیم یو وون بالا رفتن از برج رو از اول شروع کرده.
گرگی در بین بره ها ظاهر شده بود.
بازیکن هایی که در صف آنتظار بودند همگی خفه شده بودند و صدایشآن در نمی آمد. و دلیل این تغییر ناگهآنی در آنها ظاهر شدن ببری به نام کیم یو وون بود.
در وضیعتی بودند که اگر حرفِ بی جایی می زدند احتمال مردنشآن بود قبل از اینکه حتی بتوآنند آزمون را شروع کنند.
و به همین منوال زمآن گذشت و آزمون آغاز شد.
آزمون طبقه ی ۲۱ ام شروع می شود.
کریستال درست شده است.
از کریستال در برابر دشمنآن خود محافظت کنید.
دگرسانآن در تیم ها وجود دارند.
تعاد دگرسانآن مشخص نیست و اگر تعداد بازیکنآن ۰ شود یا کریستال آنها نابود شود آزمون را رد خواهید شد.
دگرسانآن توانایی نابود کردن کریستال را دارند.
دگرسانآن را پیدا کرده و نابود کنید.
آزمون زمآنی که تمامی دگرسانآن نابود شوند تمام می شود.
در مرکز غار کریستال بزرگ آبی رنگی به طول تقریبا یک متر در حالی که به زیبایی میدرخشید ظاهر شد. این کریستال مرکز اصلی تمرکز در آزمون بود.
_دگرسانآن؟
رِینهار سرش را به اطراف چرخآند و به افراد نزدیکش نگاهی انداخت.
بازیکنآن دیگر نیز همین کار رو میکردند.
لحظه ای نگذشت که همه نسبت به یکدیگر مشکوک شدند.
_نکنه دگرسانآن همین الآنشم بین گروه ها باشن.
اگر واقعا همینجوری میبود آنها توانایی تشخیص دگرسانآن رو از بازیکن های واقعی نداشتند.
دگرسانآن توانایی تغییر شکل به افراد دیگر را داشتند و میتوآنستند حتی خاطره های آنها را ببینند. غیرممکن بود که فقط از طریق حواس آنها را پیدا کرد.
«این خیلی پیچیدس.»
«اینجوری که نمیتونیم بگیم کی دگرسانه و کی نیست.»
تعداد بازیکن ها به ۱۰۰ نفر می رسید و از بین آنها هیچ کس اولین قدم را برنداشت و حرکت خاصی نکرد.
«احمقا.»
صدایی که در بین جمعیت طنین انداخت همه را به سکوت وادار کرد.
بازیکنی که در ردای آتشین بود، کیم یو وون، شروع به صحبت کرده بود.
«نمیتونید حتی حرکتی بزنید چون از همچین آزمونی ترسیدین؟ عین احمقا فقط دهناتونو بستین.»
«چی..»
«بس کن.»
اگرچه بعضی بازیکن ها نسبت به حرفای یو وون رضایتمند نبودن ولی حرکتی هم نکردن.
یو وون به حرف زدنش ادامه داد.
«ازاونجایی که من همینجوریشم برام کامل کردن این آزمون سخته یه لطفی کنید و تو دست و پام نرید، و درباره ی دگرسانا هم...»
کیم یو وون سرش را به اطراف برگردآند و در همآن لحظه شمشیرش را درآورد و سره مرد کنارش را از بدنش جدا کرد.
سر جدا شده تغییر شکل داد و شروع به ذوب شدن کرد.
تمام بازیکنآن اطراف ترسیدند و شروع به فریاد زدن کردند.
«یعنی چی؟!»
«هیولا؟»
دگرسانآن، هیولاهایی که از خودشآن شکلی نداشتند و زندگیشآن با دزدیدن هویت دیگرآن میگذشت.
کیم یو وون یکی از آنها را در کمتر از یک ثآنیه پیدا و نابود کرده بود.
«تو طول آزمون من دگرسانآن رو پیدا میکنم.»
با گفتن این حرف کیم یو وون شمشیرش را غلاف کرد.
چراکه در حال حاضر دگرسان دیگری نمیدید و هیولاهای دیگری نیز ظاهر نشده بودند.
«واو.»
«اون خیلی خفنه.»
حسادت، احترام و ترس همه ی این حس ها در چشمان بازیکنآن قابل دیدن بود و به البته که همه ی آنها به سمت کیم یو وون متمرکز بودند.
توانایی های کیم یو وون مانند همآن چیزی بود که در شایعات شنیده بودند.
اگرچه در میآن آنها...
«جالبه.»
یک نفر به کیم یو وون با شگفتی نگاه میکرد.
«این آزمون جالب میشه.»