سیستم بقا
قسمت: 37
«تو نباید بمیری، نمیتونی بمیری! شاهدخت بیدار شو، بیدار شو عوضی! اگه به خوابیدن ادامه بدی دیگه هیچوقت نمیتونی بیدار بشی......»
با ترس از خواب پرید، پتو را محکم فشرد و بافت نرمش را احساس کرد، انگار می ترسید کسی پتو را از او بگیرد. با تردید نگاهی به اطراف انداخت و گفت: «خونه! هنوز تو خونه ام...»
بعد از گفتن این کلمات صدای سردی او را مخاطب قرار داد:
«پس میخواستی کجا باشی روانی؟ می دونی صدای فریادت بقیه رو می ترسونه»
روی تخت نشست و به طرف صدا برگشت، دختری مو مشکی، پشت میز تحریر نشسته بود و با لبتاب ور می رفت.
«دیا؟»
صندلی چرخید و دختر با چشمان آبی اقیانوسی اش به اتان خیره شد.
«چیه داداش، باز کابوس دیدی؟»
« اونا کابوس نیستن.»
دیا پوزخندی زد و جواب داد: «ببخشید اشتباه گفتم، اونا الهاماتین از یه دنیای موازی، از زندگی یه احمق که برای زنده موندن می جنگه؟»
آتان اخم کرد، اما جوابی نداد. سرگیجه داشت و نمی توانست با محیط اطرافش کنار بیاید. صدای دیا این بار نرم تر از قبل او را مخاطب قرار داد.
«صبحونه میخوای؟ مامان پایین منتظرته!»
«نمیتونم. یه مقدار وقت میخوام، می دونی که؟»
«اره میدونم، نویسنده ی بزرگ باید الهاماتشون رو قبل از اینکه از مخشون بپره ثبت کنن!»
ایستاد، به طرف میز تحریری رفت که درست مقابل میز خواهرش قرار می گرفت، دفتری کهنه را برداشت و شروع به ورق زدن آن کرد. در صفحه اول «سیستم بقا» بزرگ تر از بقیه کلمات دیده می شد.
چندین صفحه ورق زد و قبل از این که شروع به حرکت دادن قلمش کند، درخواست کرد:
«به جای تیکه انداختن برو و به مامان بگو منتظرم نمونه. کارم تموم شه خودم یه چیزی میخورم.
«اطاعت امر نویسنده اعظم!»
سری تکان داد و با لبخند بر لب شروع به نوشتن کرد:
.........
«موجود سطح G شناسایی شد!»
«روح خوار، جانوری مهربان که شما را تا لحظه ی مرگ به تمام آرزو هایتان می رساند. بعد از اینکه به تمام خواسته هایتان رسیدید، با تقدیم روح خود به او از زحماتش قدردانی کنید! با خیال آسوده بخوابید، این بهترین و آخرین خواب عمرتان خواهد بود. »
«چالش پنجم آغاز شد!»
شاهدخت در حالی که بدن آتان را در آ+غوش گرفته بود، با احساس خطر سرش را بلند کرد، مه غلیظ دیدش را به شعاعی چند متری کاهش می داد. با نگاه به اطراف، توجهش به چشمان خاکستری رنگ موجودی بزرگ هیکل،. جلب شد.
می خواست به همان روشی که گورکن ها را کشته بود، بدن روح خوار را هم از خون خالی کند و زندگی اش را بگیرد. اما در لحظه ای بعد هوشیاری اش را از دست داد و چشمان عسلی اش در غباری خاکستری رنگ فرو رفتند.
در همین زمان در سرزمینی دیگر، میان کوه های سر سبز و درختان بلند، قلعه ای زیبا با دیوار های درخشان و برج های استواری که با سنگ زمردین تزیین شده بودند، خود نمایی می کرد. کاشی های رنگارنگ که روی سقف خانه ها چیده شده بودند، نور خورشید را با نمای رنگین کمان بازتاب می دادند و به آن جلوه ای ماورایی می بخشیدند. شهری بزرگ در اطراف قلعه شکل گرفته بود، هیاهوی مردم در کوچه و بازار این شهر نمایشی از سرزندگی را نشان می داد.
دسته ای از نگهبانان با لبخند از میان بازار عبور می کردند، مردم با دیدن آنها نه تنها نترسیدند، بلکه به گرمی با دادن هدیه های مختلف، محبت خود را نشان دادند. پیرمردی با دیدن گروه نگهبانان تعظیم کرد و فریاد زد : « درود بر اژدهای آتش! درود بر ملکه!» با ادامه بازرسی نگهبانان، هر از گاهی صدایی نظیر این شنیده می شد.
در داخل قلعه، دختری جوان با چشمان عسلی به اژدهای آتش نگاه می کرد، در مقابلش ملکه با چشمان یاقوت مانند و موهای آتشین که تا پایین کمرش می آمد، به همراه ردای ابریشم نیلوفری رنگش، طوری می درخشید که دختر، توان چشم برداشتن از او را نداشت.
بعد از مواجهه با واکنش دختر جوان، اژدهای آتش با صدای رسا پرسید : « دیوونه شدی ؟ چند وقتیه عجیب رفتار می کنی! چیزی روی صورتمه؟»
خدمتکاری که کنار تخت سلطنتی ایستاده بود، پوزخند زد و قبل از دختر جوان زمزمه کرد:
«بانوی من زیبایی شما زبانزد خاص و عامه، عجیب نیست شاهدخت به شما خیره بشن و از تماشای جذابیت شما لذت ببرن!»
اژدهای آتش لبخند زد و جواب داد: « جذابیت زبون دراز تو هم کم از زیبایی من نداره ویکتوریا، نظرت چیه از دیوار قلعه با زبون آویزونت کنم تا مردم با خیره شدن بهت، لذت ببرن؟»
ویکتوریا بازیگوشانه زبانش را بیرون آورد و با چهره ای بی گناه ادامه داد: « بانوی من دارین اغراق می کنین اونقدرا هم زیبا به نظر نمیاد! درست نمیگم شاهدخت؟»
دختر جوان با نگاه به خدمتکار گرمای عجیبی را در قلبش احساس کرد، مدتی بی پاسخ به چهره ی ویکتوریا خیره ماند و رو به اژدهای آتش گفت:
«هر بار که میبینمت احساس میکنم مدت ها ازم دور بودی، نمیدونم چرا اینجوری شدم ولی حس دلتنگی ولم نمی کنه مامان!»
با گفتن این کلمات آغوش مادرش به گرمی از او استقبال کرد. « دختره ی احمق خوبه همیشه پیشمی، اینقدر تو قلعه موندی که به سرت زده!»
با وجود لحن سرزنش آمیز، فیورا لبخندی درخشان زد و موهای دخترش را که کمی از موهای خودش کوتاه تر بود، نوازش کرد.
«وقتشه به جای تغذیه از بانوان قلعه، به فکر پیدا کردن خون سازگار باشی. خدمتکارا بهم گزارش دادن بازم قایمکی رفتی سراغ موش ها و باهاشون حرف می زدی . میدونم دوستشون داری ولی این کار در شأن یه شاهدخت نیست. جوونای هم نسلت تو قلمرو های دیگه، پشت سر هم به پیشرفت های بزرگ رسیدن! باید به خودت بیای، نیدونی که تو هم وظایف خودت رو داری.......» شاهدخت همانطور که مادرش را با دلتنگی در آغوش گرفته بود، به آرامی جواب داد:
«حق با شماست ملکه، ناامیدتون نمیکنم!»
..........
دفتر کهنه اش را بست و از اتاق خارج شد، با باز کردن در، فضایی تازه مقابل چشمانش قرار گرفت، نور از پنجره های بزرگ و شیشه ای به دیوار آبی کمرنگ می تابید و حس آرامش را به او القا می کرد.
نشیمن کوچک به همراه مبلمان راحتی و چند قفسه چوبی که با کتاب های مختلف تزیین می شد، نظرش را جلب کرد.
با نادیده گرفتن این احساس جدید، به طرف راه پله رفت. نرده های چوبی در کنار یک تابلوی نقاشی زیبا از منظره ی ماورایی چند ثانیه چشمانش را نگه داشت.
«آتان، دیشب دوباره کابوس دیدی؟ حاضر شو ببرمت دکتر!»
صدای زنی میانسال او را از افکارش بیرون کشاند، شقیقه اش را مالید و با اخم زمزمه کرد:
«مگه نباید بری سرکار مامان؟ من طوریم نیست!»
جیانا با دلواپسی دست آتان را فشرد و فریاد زد :
«دیوونه شدی ؟ چه سر کاری؟ من سال هاست که بیرون سر کار نرفتم! »
با ترس از خواب پرید، پتو را محکم فشرد و بافت نرمش را احساس کرد، انگار می ترسید کسی پتو را از او بگیرد. با تردید نگاهی به اطراف انداخت و گفت: «خونه! هنوز تو خونه ام...»
بعد از گفتن این کلمات صدای سردی او را مخاطب قرار داد:
«پس میخواستی کجا باشی روانی؟ می دونی صدای فریادت بقیه رو می ترسونه»
روی تخت نشست و به طرف صدا برگشت، دختری مو مشکی، پشت میز تحریر نشسته بود و با لبتاب ور می رفت.
«دیا؟»
صندلی چرخید و دختر با چشمان آبی اقیانوسی اش به اتان خیره شد.
«چیه داداش، باز کابوس دیدی؟»
« اونا کابوس نیستن.»
دیا پوزخندی زد و جواب داد: «ببخشید اشتباه گفتم، اونا الهاماتین از یه دنیای موازی، از زندگی یه احمق که برای زنده موندن می جنگه؟»
آتان اخم کرد، اما جوابی نداد. سرگیجه داشت و نمی توانست با محیط اطرافش کنار بیاید. صدای دیا این بار نرم تر از قبل او را مخاطب قرار داد.
«صبحونه میخوای؟ مامان پایین منتظرته!»
«نمیتونم. یه مقدار وقت میخوام، می دونی که؟»
«اره میدونم، نویسنده ی بزرگ باید الهاماتشون رو قبل از اینکه از مخشون بپره ثبت کنن!»
ایستاد، به طرف میز تحریری رفت که درست مقابل میز خواهرش قرار می گرفت، دفتری کهنه را برداشت و شروع به ورق زدن آن کرد. در صفحه اول «سیستم بقا» بزرگ تر از بقیه کلمات دیده می شد.
چندین صفحه ورق زد و قبل از این که شروع به حرکت دادن قلمش کند، درخواست کرد:
«به جای تیکه انداختن برو و به مامان بگو منتظرم نمونه. کارم تموم شه خودم یه چیزی میخورم.
«اطاعت امر نویسنده اعظم!»
سری تکان داد و با لبخند بر لب شروع به نوشتن کرد:
.........
«موجود سطح G شناسایی شد!»
«روح خوار، جانوری مهربان که شما را تا لحظه ی مرگ به تمام آرزو هایتان می رساند. بعد از اینکه به تمام خواسته هایتان رسیدید، با تقدیم روح خود به او از زحماتش قدردانی کنید! با خیال آسوده بخوابید، این بهترین و آخرین خواب عمرتان خواهد بود. »
«چالش پنجم آغاز شد!»
شاهدخت در حالی که بدن آتان را در آ+غوش گرفته بود، با احساس خطر سرش را بلند کرد، مه غلیظ دیدش را به شعاعی چند متری کاهش می داد. با نگاه به اطراف، توجهش به چشمان خاکستری رنگ موجودی بزرگ هیکل،. جلب شد.
می خواست به همان روشی که گورکن ها را کشته بود، بدن روح خوار را هم از خون خالی کند و زندگی اش را بگیرد. اما در لحظه ای بعد هوشیاری اش را از دست داد و چشمان عسلی اش در غباری خاکستری رنگ فرو رفتند.
در همین زمان در سرزمینی دیگر، میان کوه های سر سبز و درختان بلند، قلعه ای زیبا با دیوار های درخشان و برج های استواری که با سنگ زمردین تزیین شده بودند، خود نمایی می کرد. کاشی های رنگارنگ که روی سقف خانه ها چیده شده بودند، نور خورشید را با نمای رنگین کمان بازتاب می دادند و به آن جلوه ای ماورایی می بخشیدند. شهری بزرگ در اطراف قلعه شکل گرفته بود، هیاهوی مردم در کوچه و بازار این شهر نمایشی از سرزندگی را نشان می داد.
دسته ای از نگهبانان با لبخند از میان بازار عبور می کردند، مردم با دیدن آنها نه تنها نترسیدند، بلکه به گرمی با دادن هدیه های مختلف، محبت خود را نشان دادند. پیرمردی با دیدن گروه نگهبانان تعظیم کرد و فریاد زد : « درود بر اژدهای آتش! درود بر ملکه!» با ادامه بازرسی نگهبانان، هر از گاهی صدایی نظیر این شنیده می شد.
در داخل قلعه، دختری جوان با چشمان عسلی به اژدهای آتش نگاه می کرد، در مقابلش ملکه با چشمان یاقوت مانند و موهای آتشین که تا پایین کمرش می آمد، به همراه ردای ابریشم نیلوفری رنگش، طوری می درخشید که دختر، توان چشم برداشتن از او را نداشت.
بعد از مواجهه با واکنش دختر جوان، اژدهای آتش با صدای رسا پرسید : « دیوونه شدی ؟ چند وقتیه عجیب رفتار می کنی! چیزی روی صورتمه؟»
خدمتکاری که کنار تخت سلطنتی ایستاده بود، پوزخند زد و قبل از دختر جوان زمزمه کرد:
«بانوی من زیبایی شما زبانزد خاص و عامه، عجیب نیست شاهدخت به شما خیره بشن و از تماشای جذابیت شما لذت ببرن!»
اژدهای آتش لبخند زد و جواب داد: « جذابیت زبون دراز تو هم کم از زیبایی من نداره ویکتوریا، نظرت چیه از دیوار قلعه با زبون آویزونت کنم تا مردم با خیره شدن بهت، لذت ببرن؟»
ویکتوریا بازیگوشانه زبانش را بیرون آورد و با چهره ای بی گناه ادامه داد: « بانوی من دارین اغراق می کنین اونقدرا هم زیبا به نظر نمیاد! درست نمیگم شاهدخت؟»
دختر جوان با نگاه به خدمتکار گرمای عجیبی را در قلبش احساس کرد، مدتی بی پاسخ به چهره ی ویکتوریا خیره ماند و رو به اژدهای آتش گفت:
«هر بار که میبینمت احساس میکنم مدت ها ازم دور بودی، نمیدونم چرا اینجوری شدم ولی حس دلتنگی ولم نمی کنه مامان!»
با گفتن این کلمات آغوش مادرش به گرمی از او استقبال کرد. « دختره ی احمق خوبه همیشه پیشمی، اینقدر تو قلعه موندی که به سرت زده!»
با وجود لحن سرزنش آمیز، فیورا لبخندی درخشان زد و موهای دخترش را که کمی از موهای خودش کوتاه تر بود، نوازش کرد.
«وقتشه به جای تغذیه از بانوان قلعه، به فکر پیدا کردن خون سازگار باشی. خدمتکارا بهم گزارش دادن بازم قایمکی رفتی سراغ موش ها و باهاشون حرف می زدی . میدونم دوستشون داری ولی این کار در شأن یه شاهدخت نیست. جوونای هم نسلت تو قلمرو های دیگه، پشت سر هم به پیشرفت های بزرگ رسیدن! باید به خودت بیای، نیدونی که تو هم وظایف خودت رو داری.......» شاهدخت همانطور که مادرش را با دلتنگی در آغوش گرفته بود، به آرامی جواب داد:
«حق با شماست ملکه، ناامیدتون نمیکنم!»
..........
دفتر کهنه اش را بست و از اتاق خارج شد، با باز کردن در، فضایی تازه مقابل چشمانش قرار گرفت، نور از پنجره های بزرگ و شیشه ای به دیوار آبی کمرنگ می تابید و حس آرامش را به او القا می کرد.
نشیمن کوچک به همراه مبلمان راحتی و چند قفسه چوبی که با کتاب های مختلف تزیین می شد، نظرش را جلب کرد.
با نادیده گرفتن این احساس جدید، به طرف راه پله رفت. نرده های چوبی در کنار یک تابلوی نقاشی زیبا از منظره ی ماورایی چند ثانیه چشمانش را نگه داشت.
«آتان، دیشب دوباره کابوس دیدی؟ حاضر شو ببرمت دکتر!»
صدای زنی میانسال او را از افکارش بیرون کشاند، شقیقه اش را مالید و با اخم زمزمه کرد:
«مگه نباید بری سرکار مامان؟ من طوریم نیست!»
جیانا با دلواپسی دست آتان را فشرد و فریاد زد :
«دیوونه شدی ؟ چه سر کاری؟ من سال هاست که بیرون سر کار نرفتم! »