NovelEast

سیستم بقا

قسمت: 39

تنظیمات
صدای قدم های جیانا بی وقفه مانند تیک تاک ساعت در فضای خانه اکو می شد، در حالی که با خودش پچ پچ می کرد، یک مسیر کوتاه را از کنار مبل قدم می زد و همان را بر می گشت. برای ثانیه ای صدای گوش خراش دمپایی ها متوقف شد. جیانا دستی زیر چانه برد و با نوازش چانه اش، رو به دیا پرسید:  « به نظرت بریم شهر بازی روحیه‌ش خوب می شه؟ وقتی بچه بودین هر وقت میرفتیم اونجا، همه چی رو فراموش می کردین و تا وقتی جون داشتین من و از این بازی به اون بازی میکشوندین. اخرشم یه گوشه می افتادین و من بدبخت باید تنهایی دو تا جنازه رو وقتی مثل اسکلا می خندیدین بر می گردوندم. »
چهره ی دیا در حالی که لبش را گاز می گرفت سرخ شد، تصاویر از ذهنش عبور کردند، مادرش ان دو را به شهر بازی می برد، اما تنها کسی که از بازی کردن خوشحال می شد ،خودش بود. در ان خاطرات جیانا به زور دیا و اتان را به اطراف می کشاند و هر مدل بازی با هر رنج سنی ای را امتحان می کرد، در اخر آن ها با حالت تهوع و سر گیجه در کنار خنده های بی رویه مادرشان به خانه بر می گشتند. این عذاب به کابوس دو کودک تبدیل شده بود، با یادآوری خاطرات و نحوه تحریفشان توسط مادرش، دندان هایش را به هم سایید و جواب داد: «مامان، اون روزا که میگی برا چند سال پیش بوده؟ این خرس گنده رو چه به شهر بازی؟» جیانا با چهره ای در هم، سری به تایید تکان داد و به دنبال آن صدای قدم هایش از سر گرفته شد.  « نظرتون چیه بریم رستوران؟ من هر وقت میرم رستوران و تموم منو رو سفارش میدم آروم میشم! خوردن غذا های خوشمزه روح و روان آدم رو تازه می کنه!» دیا نگاهش را روی زمین انداخت و لب زد: «این حرکت فقط برای خودت جواب میده........» حتی نمی خواست به صحنه هایی که با مادرش به رستوران رفتند فکر کند، از خجالت چشمانش را بست و به آرامی زمزمه کرد:  «روح گرسنه» 
جیانا اخم کرد و به فکر فرو رفت، اما اینبار بلافاصله قدم هایش را از سر نگرفت و با صدایی کشیده پرسید:  «می خوای بگی من زیاد میخورم؟
  «نه مامان من اصلا این و نگفتم....... !»
آتان با نگاه به مادرش که بار دیگر سر تا سر نشیمن را قدم می زد، شقیقه هایش را مالید. با ایستادن دوباره جیانا، آرامش به فضا برگشت، اما چند ثانیه ای بیشتر دوام نیاورد.  «پس حاضر شین بریم خونه مامانم، اینجوری پیش بره از دست شما دو تا دق می کنم.» دیا اخم کرد و ایستاد، قدمی به طرف پله ها برداشت و گفت:  «نه  مامان! ما نمیایم. اگه می خوای بری خودت تنها برو.....» می خواست با رفتن به اتاق از فشار عصبی ای که تمام مدت به او وارد می شد، فرار کند، اما اتان دستش را گرفت و به همراه صدایی ویز ویز مانند چشم غره رفت «مرگ نه مامان! بشین سر جات تا دیوونمون نکرده ! دو دقیقه ی دیگه به حرفش گوش نکنیم، اونی که دق می کنه منم!»   «اما اون هر+زه هم اونجاست...» کلماتش را خورد و سر تکان داد.  «باشه، حاضر شین بریم خونه مامان بزرگ!» 
جیانا با لبخند نگاهی به آتان انداخت و گفت:  «دلم برای  مامان بزرگت تنگ شده ولی این دلیل رفتنمون نیست آرامشت برام از همه چی مهمتره و چون تو رو بهتر از هر کسی میشناسم میدونم که رفتن به اونجا میتونه آرومت کنه، درست میگم ؟» 
 «اره!»  صدایش را پایین آورد و ادامه داد: «لعنت به اونی که انکارش کنه........» 
چند دقیقه ای نگذشت که با اصرار جیانا برای دو روز اقامت وسایلشان را اماده کردند و وارد پارکینگ شدند، ماشین ها به ردیف چیده شده بودند و هر کدام زیبایی و جذابیت خاصی از خود نشان میدادند. با نگاه به منظره ی پارکینگ درد شدیدی به همراه نبض های پی در پی به اتان هجوم اورد، بلافاصله چمدان ها را انداخت و سرش را با دو دست چسبید.
جیانا با شدت بیشتر وسایلی که در دست داشت را به زمین کوبید و بلافاصله به طرفش دوید:  «حالت خوبه؟» 
با کمک جیانا، به همراه اندکی سرگیجه از روی زمین بلند شد و جواب داد: «خوبم نفهمیدم یه دفعه چیشد، سرم داشت می ترکید!»
«میخوای بریم دکتر؟» 
 «نه تازه از اونجا برگشتیم.» 
 «باشه، اگه دوباره سرت درد گرفت زودتر بگو....»
 دیا بعد از تماشای صحبت های مادرش روی زمین خم شد و گوشی تکه تکه شده را برداشت. حتی نمیخواست سوال بپرسد چون احتمالا در جواب یک جمله ی دیوانه وار دیگر دریافت می کرد « اگه نمینداختمشون که هیجانی نداشت!»
 جیانا برگشت و به دیا و گوشی شکسته در دستش نگاه انداخت، سپس با نگاهی گذرا به وسایل به هم ریخته اش زمزمه کرد:  « اون قیافه رو به خودت نگیر، عیبی نداره تو راه بهترشو میگیرم! به جاش بگو ببینم به نظرت با ماشین کی بریم؟ آتان نمیتونه رانندگی کنه پس ماشینش از بین گزینه ها حذف می شه! »  افکار دیا به او اجازه ی استدلال با مادرش را نمی دادند، می خواست فریاد بزند که  «چه ربطی داره اون نتونه رانندگی کنه بقیه میتونن با ماشینش برونن» اما تصمیم گرفت راه حل دیگری را انتخاب کند.  « حالا که اتان نمیتونه رانندگی کنه، با ماشین من بریم، نظرتون چیه؟» 
جیانا لبخندی زد و جواب داد:  « نظر خوبیه، ولی با ماشین من میریم. دخترم مدت هاست که دلتنگ منه!» 
صدای ریموت پورشه صورتی رنگ، داخل پارکینگ پخش شد. اتان بدون هیچ نظری به طرف پورشه حرکت کرد و تنها دیا مبهوت و بدون انتخاب ایستاده ماند.
«منتظر کارت دعوتی؟» 
 «اگه میخواستی با ماشین خودت بری پس چرا اصلا پرسیدی، وقتی اول و اخر حق انتخاب با خودته؟» 
جیانا خندید و با بازیگوشی جواب داد:
 «من بهت حق انتخاب دادم، این خودت بودی که اشتباه انتخاب کردی!» 
 «اما!» 
 «میای یا تنهایی بریم؟» 
 «اومدم.....» 
مدتی بعد از خرید موبایل جدید به طرف شهرستان به راه افتادند.  « آتان و دیا بچه هامو سفت بچسبین که میخوایم پرواز کنیم....» 
کمربند با طرح عجیب عروسک های کوالا باعث می شد تا قبل از بستن آن کمی مکث کنند، اما وقتی نگاهی به عقربه ی کیلومتر شمار ماشین انداختند، با دیدن عدد 200 تصمیم گرفتند بدون چانه زدن کمربندشان را ببندند. دیا که با اکراه کمربند کوالایی را می بست، با لحنی تمسخر آمیز گفت:  « بچه هاتون و بغل کردیم!» اما جوابی که شنید دهانش را تا رسیدن به مقصد بسته نگه داشت. 
 «آفرین مراقب باش، آسیبی به بچم نرسه!» 

کتاب‌های تصادفی