سیستم بقا
قسمت: 46
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
نوری سبز رنگ در سر تا سر سالن سو سو می زد، محفظه های بزرگ در دیواره ها جای گرفته بودند و به جای چراغ استفاده می شدند. کرم های شبتاب با تراکم بالا، درون محفظه ها حرکت میکردند و این موضوع توجه چشمانی براق را به طرف خود جلب کرده بود.
لوکاس بار دیگر با انگشتانش به میز چوبی بزرگی که در مرکز سالن قرار داشت، ضربه زد و با بی حوصلگی زیر لب گفت: «2025 مین حشره ی نور»
همین که میخواست بار دیگر با ریتم خاص خود، به میز ضربه بزند. صدای در، انگشتانش را از حرکت باز داشت.
با پدیدار شدن سایه ای بلند، بی درنگ از جا برخواست و به طرف مردی لاغر با ردای سیاه تعظیم کرد.
«خوش اومدین سرورم!»
مرد لاغر لبخندی زد و در جایگاه اصلی سالن، پشت صندلی نشست. قلم موی کوچکی از کشوی کناری اش برداشت و بدون توجه به لوکاس شروع به کشیدن کرد. طوری که انگار برای ثبت کردن چیزی عجله دارد. مدتی بعد بدون اینکه سرش را از نقاشی بیرون بکشد، صدایش را بلند کرد:
«اینجا خونه ی منه گربه کوچولو.... عادت خوبی نیست که هر جا میری اونجا رو مال خودت میدونی، نه؟»
لوکاس با خنده جواب داد:
«عذرخواهم سرورم، قطعا عادت بدیه. منتهی نیازی به نگرانی نیست. وقتی یه خانواده شدیم، دیگه خونه ی من و شما معنایی نداره.....»
مرد لاغر خمیازه ای کشید و ادامه داد:
«پس واسه اون موضوع تکراری اومدی اینجا! به پدرت هم گفتم. این انتخاب خودشه و من تو این زمینه دخالتی نمیکنم، اون آزاده تا هر کسی رو انتخاب کنه و این به توانایی های خودت بستگی داره که انتخاب یا حتی رد بشی.
اگه اومدی اینجا تا من برات کاری انجام بدم سخت در اشتباهی، همین الان بهت پیشنهاد میدم برگردی خونه....»
«نه اینجوری که فکر میکنین نیست! اون موضوع کاریه ک خودم باید انجامش بدم.
اگه نتونم خودم ایشون رو به دست بیارم، پس لیاقت کنارشون ایستادن رو ندارم.»
«خب بچه، حرفای قشنگتو زدی! بگو ببینم داستان چیه؟ جای دیگه ای برای ولگردی بلد نیستی؟»
« کتمان نمیکنم که این مکان برام حذابیت خاصی داره ولی اینبار برای کار دیگه ای اومدم، چیزی که خواستین انجام شده سرورم، همه چیز آماده است.
الان دلایل کافی برای انجامش رو داریم، تمام قبایل آمده ان تا از این موضوع حمایت کنن. فقط کافیه تو جلسه ی بعدی دربار این موضوع مطرح بشه و ملکه مجبور میشن باهامون موافقت کنن.»
مرد لاغر نگاهی به چشمان لوکاس انداخت و با پوزخند زمزمه کرد:
«فکر میکنی قبایل برای تحت فشار قرار دادن ایلیارا کافین؟ خودتون رو خیلی بزرگ فرض کردی گربه کوچولو!»
لوکاس با اطمینان مخالفت خود را نشان داد و گفت:
«اما سرورم! ملکه هیچ دلیلی برای رد کردن این موضوع ندارن، با اتفاقات اخیر حتی مردم هم با ما هم صدا میشن و چیزی که ما میخوایم رو فریاد میزنن!»
مرد لاغر بالاخره سرش را از روی نقاشی بلند کرد و به آن سوی میز خیره شد: «شاهزاده لوکاس!
بعد از الهه ها، مردم چه کسی رو تو هفت قلمرو به معنای واقعی میپرستن؟ قبیله ی گربه های پر دار شما رو؟»
«سرورم نیازی نمیبینم که بخواین منو مسخره کنین!»
«حتی مردم قلمرو های دیگه هم، حاضر نیستن رو حرف ایلیارا حرف بیارن، مردم با ما همصدا میشن و برخلاف ایلیارا حرف میزنن؟ از خواب بیدار شو!»
لوکاس دستانش را مشت کرد و پرسید:
«اما فشار قبایل چطور؟ همه ی اینا در کنار هم ملکه رو وادار میکنه تا دستور حمله رو بدن.»
«فایده ای نداره، هیچکس تو این دنیا نمیتونه اراده ی خودش رو به ایلیارا تحمیل کنه....»
چهره ی لوکاس در هم کشیده شد، چند ثانیه ای اخم کرد و پرسید:
«پس باید چیکار کنیم سرورم؟ اگر واقعا راهی وجود نداشت، چرا دستورش رو دادین؟»
«من گفتم راهی وجود نداره؟»
«امر کنین سرورم باید چیکار کنیم؟»
«فقط یه نفر هست که ایلیارا بخاطرش هر کاری میکنه! برگ برنده ای ک میتونه همه چیز رو به نفع ما تغییر بده، وجود اون یک نفره...»
نسیم ملایمی وزید و کاغذ از جلوی مرد لاغر به طرف دیگر میز پرواز کرد.
خطوط روی کاغذ به گونه ای نقش بسته بودند که انگار محتویات آن درست در مقابلشان وجود داشت. در این نقاشی دختری با موها و چشمان سرخ، مردی با ردای تیره را از پشت در آغوش گرفته بود، لبخند درخشان دختر حتی روی کاغذ هم جذاب بنظر می آمد ...
لوکاس با ناباوری به چشمان تیره ی مرد خیره ماند و لکنت زد:«یعنی......»
«فقط یه مورد یادت باشه. اگه حتی یه خراش روی بدنش بیفته، میتونی پیشاپیش قبر خودت و مردم قبیلت رو اماده کنی. هیچکس نمیتونه نجاتتون بده. بعید میدونم کسی حتی جرعتش رو داشته باشه براتون مراسم یادبود بگیره.....»
لوکاس بار دیگر با انگشتانش به میز چوبی بزرگی که در مرکز سالن قرار داشت، ضربه زد و با بی حوصلگی زیر لب گفت: «2025 مین حشره ی نور»
همین که میخواست بار دیگر با ریتم خاص خود، به میز ضربه بزند. صدای در، انگشتانش را از حرکت باز داشت.
با پدیدار شدن سایه ای بلند، بی درنگ از جا برخواست و به طرف مردی لاغر با ردای سیاه تعظیم کرد.
«خوش اومدین سرورم!»
مرد لاغر لبخندی زد و در جایگاه اصلی سالن، پشت صندلی نشست. قلم موی کوچکی از کشوی کناری اش برداشت و بدون توجه به لوکاس شروع به کشیدن کرد. طوری که انگار برای ثبت کردن چیزی عجله دارد. مدتی بعد بدون اینکه سرش را از نقاشی بیرون بکشد، صدایش را بلند کرد:
«اینجا خونه ی منه گربه کوچولو.... عادت خوبی نیست که هر جا میری اونجا رو مال خودت میدونی، نه؟»
لوکاس با خنده جواب داد:
«عذرخواهم سرورم، قطعا عادت بدیه. منتهی نیازی به نگرانی نیست. وقتی یه خانواده شدیم، دیگه خونه ی من و شما معنایی نداره.....»
مرد لاغر خمیازه ای کشید و ادامه داد:
«پس واسه اون موضوع تکراری اومدی اینجا! به پدرت هم گفتم. این انتخاب خودشه و من تو این زمینه دخالتی نمیکنم، اون آزاده تا هر کسی رو انتخاب کنه و این به توانایی های خودت بستگی داره که انتخاب یا حتی رد بشی.
اگه اومدی اینجا تا من برات کاری انجام بدم سخت در اشتباهی، همین الان بهت پیشنهاد میدم برگردی خونه....»
«نه اینجوری که فکر میکنین نیست! اون موضوع کاریه ک خودم باید انجامش بدم.
اگه نتونم خودم ایشون رو به دست بیارم، پس لیاقت کنارشون ایستادن رو ندارم.»
«خب بچه، حرفای قشنگتو زدی! بگو ببینم داستان چیه؟ جای دیگه ای برای ولگردی بلد نیستی؟»
« کتمان نمیکنم که این مکان برام حذابیت خاصی داره ولی اینبار برای کار دیگه ای اومدم، چیزی که خواستین انجام شده سرورم، همه چیز آماده است.
الان دلایل کافی برای انجامش رو داریم، تمام قبایل آمده ان تا از این موضوع حمایت کنن. فقط کافیه تو جلسه ی بعدی دربار این موضوع مطرح بشه و ملکه مجبور میشن باهامون موافقت کنن.»
مرد لاغر نگاهی به چشمان لوکاس انداخت و با پوزخند زمزمه کرد:
«فکر میکنی قبایل برای تحت فشار قرار دادن ایلیارا کافین؟ خودتون رو خیلی بزرگ فرض کردی گربه کوچولو!»
لوکاس با اطمینان مخالفت خود را نشان داد و گفت:
«اما سرورم! ملکه هیچ دلیلی برای رد کردن این موضوع ندارن، با اتفاقات اخیر حتی مردم هم با ما هم صدا میشن و چیزی که ما میخوایم رو فریاد میزنن!»
مرد لاغر بالاخره سرش را از روی نقاشی بلند کرد و به آن سوی میز خیره شد: «شاهزاده لوکاس!
بعد از الهه ها، مردم چه کسی رو تو هفت قلمرو به معنای واقعی میپرستن؟ قبیله ی گربه های پر دار شما رو؟»
«سرورم نیازی نمیبینم که بخواین منو مسخره کنین!»
«حتی مردم قلمرو های دیگه هم، حاضر نیستن رو حرف ایلیارا حرف بیارن، مردم با ما همصدا میشن و برخلاف ایلیارا حرف میزنن؟ از خواب بیدار شو!»
لوکاس دستانش را مشت کرد و پرسید:
«اما فشار قبایل چطور؟ همه ی اینا در کنار هم ملکه رو وادار میکنه تا دستور حمله رو بدن.»
«فایده ای نداره، هیچکس تو این دنیا نمیتونه اراده ی خودش رو به ایلیارا تحمیل کنه....»
چهره ی لوکاس در هم کشیده شد، چند ثانیه ای اخم کرد و پرسید:
«پس باید چیکار کنیم سرورم؟ اگر واقعا راهی وجود نداشت، چرا دستورش رو دادین؟»
«من گفتم راهی وجود نداره؟»
«امر کنین سرورم باید چیکار کنیم؟»
«فقط یه نفر هست که ایلیارا بخاطرش هر کاری میکنه! برگ برنده ای ک میتونه همه چیز رو به نفع ما تغییر بده، وجود اون یک نفره...»
نسیم ملایمی وزید و کاغذ از جلوی مرد لاغر به طرف دیگر میز پرواز کرد.
خطوط روی کاغذ به گونه ای نقش بسته بودند که انگار محتویات آن درست در مقابلشان وجود داشت. در این نقاشی دختری با موها و چشمان سرخ، مردی با ردای تیره را از پشت در آغوش گرفته بود، لبخند درخشان دختر حتی روی کاغذ هم جذاب بنظر می آمد ...
لوکاس با ناباوری به چشمان تیره ی مرد خیره ماند و لکنت زد:«یعنی......»
«فقط یه مورد یادت باشه. اگه حتی یه خراش روی بدنش بیفته، میتونی پیشاپیش قبر خودت و مردم قبیلت رو اماده کنی. هیچکس نمیتونه نجاتتون بده. بعید میدونم کسی حتی جرعتش رو داشته باشه براتون مراسم یادبود بگیره.....»
کتابهای تصادفی

