سیستم بقا
قسمت: 47
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
شاهدخت خون در عمارت یشم، روی صندلی چوبی تاب مانندش نشسته بود. با چهره ای گرفته، آهی از روی افسوس کشید و در حالی که چانه اش را به دست باریکش تکیه داده بود به طومار عریضه نگاه کرد.
بدنش روی صندلی تاب خورد و صدای غیژ غیژ صندلی چوبی شنیده شد.
«آخه چجوری باید این موضوع رو حل کنم؟ لعنت به قلمرو سایه ها! چرا مردم ما رو دزدیدن؟»
ناگهان صدای قدم های پیاپی از بیرون درب عمارت بلند شد و نگاه شاهدخت را به طرف در کشاند.
ندیمه ای از در وارد شد، تعظیم کرد و گفت:
«بانوی من! گروهی از سربازای ارتش دوم، از طرف پدرتون پیام آوردن و میخوان شما رو ببینن.»
شاهدخت طومار را کنار گذاشت و بعد از نگاهی به ندیمه شخصی اش اولیویا، که دو گوش کرکی قهوه ای رنگ روی سرش تکان میخورد و یک دم باریک مشکی از لباسش بیرون زده بود، پرسید:
«نگفتن چیکار دارن؟»
«یه چیزایی میگفتن، فکر کنم در مورد مردمی بود ک اخیرا گم شدن! بهشون اجازه ورود میدین...؟»
قبل از اینکه جمله اش را تمام کند، بدن شاهدخت از روی صندلی ناپدید شد و به سرعت از عمارت بیرون رفت.
سربازانی با ردای مشکی و سربندی به شکل اژدهای تاریک، در مقابل در ایستاده بودند. نگاهی گذرا به سربازان انداخت، به چند چهره ی آشنا برخورد کرد و با دیدن مردی میانسال گوشه ی لبانش جمع شد، به سمتش دوید و مثل دختر بچه ای بازیگوش دستانش را گرفت.
«فرمانده ایلان! خیلی وقته ندیدمتون.
حتما سرنخی پیدا کردین نه؟ بابا بهم قول داد که هر وقت خبری شد بهم بگه و کمک کنه تا ایندفعه بتونم توانایی هامو به مادرم نشون بدم!»
ایلان دست تنومندش را بلند کرد و با نوازش موهای شاهدخت، جواب داد:
«بانوی من! دیگه برای خودتون خانومی شدین، پس کی میخواین مثل یه بانو رفتار کنین!
میترسم عمر کوتاه من پیرمرد تموم بشه و شاهزاده خانوم رو تو لباس عروسی نبینم!»
شاهدخت برخلاف رفتار همیشگی اش لبخند زد و در حالی که دست زمخت ایلان را به طرف عمارتش میکشاند جواب داد:
«عمو ایلان، هیچکس نمیدونه چند هزار سال عمر کردی! وقتی از عمر کوتاهت جلوی دختر کوچولویی مثل من حرف میزنی، خجالت نمیکشی؟
من اگه بخوام صبر کنم تا بعد مردنت ازدواج کنم، باید با موهای همرنگ دندونام برم خونه ی بخت!»
شاهدخت ایلان را به سمت پله های مرمر کشاند، اما بدن تنومند فرمانده از سر جایش تکان نخورد.
«بانوی من، بیاین تو مسیر با هم صحبت کنیم. سربازای قبیله ببر بالدار گزارش دادن که جای چند نفر از افراد گمشده رو پیدا کردن و از ما خواستن تا برای نجات مردم باهاشون همکاری کنیم.
باید سریع حرکت کنیم تا قبل از اینکه مردم قلمرو سایه متوجه چیزی بشن، بهشون ملحق شیم. عالیجناب گفتن اگه میل داشتید، میتونین همراهمون بیاین و فرماندهی رو به عهده بگیرین!»
شاهدخت با تقلید از حرکات سربازان ارتش تاریک، مشتی به سینه اش زد و گفت:
«اختیار دارید فرمانده ایلان! من برای خدمتگزاری به مردم قلمرو آماده ام. همین که باهاتون بیام و جلوی ملکه یکوچولو پز بدم، برام کافیه.»
اولیویا حرفشان را قطع کرد و گفت:
«اما بانوی من! این کار ساده ای نیست. میتونه براتون خطرناک باشه، باید قبل از اینکه قصر رو ترک کنید این موضوع رو با ملکه در میون بذارین.»
شاهدخت کف دستش را روی لب های اولیویا گذاشت و با اشاره زمزه کرد:
«هیس! انگار یادت رفته، همین الان هم افسانه های کشت و کشتار فرمانده ایلان کابوس مردم قلمروعه، چه خطری میخواد با وجودش منو تهدید کنه. به جز این، مادرم خودش موضوع گمشده ها رو به من سپرده. میخوام غافلگیرش کنم، پس دهنتو میبندی و تا وقتی برمیگردم از عمارت بیرون نمیای.»
اولیویا دست شاهدخت را گرفت و با ازاد کردن دهانش ادامه داد:
«اما بانوی من....!»
«اما نداریم، زیادی حرف بزنی به فرمانده ایلان میگم تا تو رو به تبعیدگاه تاریکی ببره، اینجوری دیگه نمیتونی خبر برسونی!»
بدن اولیویا با فکر به تبعیدگاه لرزید، دستانش را روی دهانش گذاشت و با قورت دادن آب دهانش سر تکان داد.
.......
«بانوی من! شنیدم تموم شاهزاده ها و جوون های قلمرو رو رد کردین. منتظر چی هستید؟
خیلی از شاهزاده های قبایل، استعداد هایی هستن که هر چند هزار سال نمیشه یکی مثلشون پیدا کرد. نکنه منتظرین تا همدمی که میخواین به دنیا بیاد؟»
«شاید! من هنوز وقت زیادی برای انتخاب دارم عمو. بذار یکم از زندگیم لذت ببرم. باور کن بعضی از سربازای شما رو به این به اصطلاح شاهزاده های مفت خور و ناز پرورده ترجیح میدم»
سربازی با هیکل لاغر، مژه های فیروزه ای رنگش را تکان داد و گفت:
«نظرتون در مورد من چیه بانو، طاووسی مثل من رو هیچ جای هفت قلمرو پیدا نمیکنین!»
بقیه سرباز ها با شنیدن حرف های پاتریک زیر خنده زدند.
یکی دیگر از سرباز ها با بازیگوشی ضربه پشت سر پاتریک زد و گفت:
«هی بهت میگم شبا به موقع بخواب. دیر میخوابی همین میشه، روزا هم خواب میبینی!»
شاهدخت با دیدن جو صمیمی بینشان جلوی دهانش را گرفت و آرام خندید.
پاتریک که خندیدن شاهدخت را دید سرش را پایین انداخت و زمزمه کرد:
«مگه من چیکارمه!»
دوباره صدلی قهقهه ی سربازان بلند شد، شاهدخت لبخندی زد و گفت:
«بچه ها اذیتش نکنین، اون طاووس خوشگلیه!»
یکی از سرباز ها دستی به کمر پاتریک کشید و با خنده گفت:
«چطوری خوشگله!»
پاتریک با چهره ای گرفته جلوتر رفت و تنها زمزمه ای آزام از خود به جا گذاشت:
«اینو فراموش نمیکنم بانوی من!»
شاهدخت زبانش را بیرون اورد و بازوی ایلان را بغل گرفت.
«بانوی من!»
«جونم عمو؟»
«من دیگه چیزی نمیگم، فقط امیدوارم زودتر ببینم اوج قدرت این جهان چه شکلیه، خیلیا منتظرن تا ببینن با فعال شدن قدرت خون شما، چه تغییری تو موازنه ی قدرت هفت قلمرو پیش میاد!»
«از کدوم موازنه حرف میزنی عمو؟ قوی ترین فرد هفت قلمرو ملکه اس و همیشه هم قوی ترین میمونه!»
ایلان سرش را خاراند و زمزمه کرد:
«درست میگین شاهدخت! اما بازم امیدوارم زودتر این اتفاق بیفته....»
«بابام گفته این حرفا رو جلوم بزنی یا از جوجه های قبایل رشوه گرفتی؟»
«میدونی این روزا خواب زیاد میبینم، حس میکنم چیزی از عمرم نمونده!»
«جغد پیر! اون چشمای شوم نارانجیت رو ببند، تو دیگه برای پشگویی زیادی پیر شدی......»
ناگهان صدای غرشی بلند شنیده شد و حرفشان را قطع کرد. زمین زیر پایشان لرزید. آسمان با ابر های تیره پوشانده شد و ترس را به دل سربازان انداخت.
ایلان بلافاصله واکنش نشان داد و فریاد زد:
«از شاهدخت محافظت کنین!»
سربازان دور تا دور شاهدخت حلقه زدند و با احتیاط اطراف را زیر نظر گرفتند.
صدای غرش ها درست کنار گوششان شنیده می شد، صدای ترک خوردن به همراه فضایی تیره و شکسته، به جای درختان و بوته های جنگل جلوی چشمشان قرار گرفت.
یکی از سربازان با دیدن این صحنه فریاد زد:
«تله ی فضایی!»
بدنش روی صندلی تاب خورد و صدای غیژ غیژ صندلی چوبی شنیده شد.
«آخه چجوری باید این موضوع رو حل کنم؟ لعنت به قلمرو سایه ها! چرا مردم ما رو دزدیدن؟»
ناگهان صدای قدم های پیاپی از بیرون درب عمارت بلند شد و نگاه شاهدخت را به طرف در کشاند.
ندیمه ای از در وارد شد، تعظیم کرد و گفت:
«بانوی من! گروهی از سربازای ارتش دوم، از طرف پدرتون پیام آوردن و میخوان شما رو ببینن.»
شاهدخت طومار را کنار گذاشت و بعد از نگاهی به ندیمه شخصی اش اولیویا، که دو گوش کرکی قهوه ای رنگ روی سرش تکان میخورد و یک دم باریک مشکی از لباسش بیرون زده بود، پرسید:
«نگفتن چیکار دارن؟»
«یه چیزایی میگفتن، فکر کنم در مورد مردمی بود ک اخیرا گم شدن! بهشون اجازه ورود میدین...؟»
قبل از اینکه جمله اش را تمام کند، بدن شاهدخت از روی صندلی ناپدید شد و به سرعت از عمارت بیرون رفت.
سربازانی با ردای مشکی و سربندی به شکل اژدهای تاریک، در مقابل در ایستاده بودند. نگاهی گذرا به سربازان انداخت، به چند چهره ی آشنا برخورد کرد و با دیدن مردی میانسال گوشه ی لبانش جمع شد، به سمتش دوید و مثل دختر بچه ای بازیگوش دستانش را گرفت.
«فرمانده ایلان! خیلی وقته ندیدمتون.
حتما سرنخی پیدا کردین نه؟ بابا بهم قول داد که هر وقت خبری شد بهم بگه و کمک کنه تا ایندفعه بتونم توانایی هامو به مادرم نشون بدم!»
ایلان دست تنومندش را بلند کرد و با نوازش موهای شاهدخت، جواب داد:
«بانوی من! دیگه برای خودتون خانومی شدین، پس کی میخواین مثل یه بانو رفتار کنین!
میترسم عمر کوتاه من پیرمرد تموم بشه و شاهزاده خانوم رو تو لباس عروسی نبینم!»
شاهدخت برخلاف رفتار همیشگی اش لبخند زد و در حالی که دست زمخت ایلان را به طرف عمارتش میکشاند جواب داد:
«عمو ایلان، هیچکس نمیدونه چند هزار سال عمر کردی! وقتی از عمر کوتاهت جلوی دختر کوچولویی مثل من حرف میزنی، خجالت نمیکشی؟
من اگه بخوام صبر کنم تا بعد مردنت ازدواج کنم، باید با موهای همرنگ دندونام برم خونه ی بخت!»
شاهدخت ایلان را به سمت پله های مرمر کشاند، اما بدن تنومند فرمانده از سر جایش تکان نخورد.
«بانوی من، بیاین تو مسیر با هم صحبت کنیم. سربازای قبیله ببر بالدار گزارش دادن که جای چند نفر از افراد گمشده رو پیدا کردن و از ما خواستن تا برای نجات مردم باهاشون همکاری کنیم.
باید سریع حرکت کنیم تا قبل از اینکه مردم قلمرو سایه متوجه چیزی بشن، بهشون ملحق شیم. عالیجناب گفتن اگه میل داشتید، میتونین همراهمون بیاین و فرماندهی رو به عهده بگیرین!»
شاهدخت با تقلید از حرکات سربازان ارتش تاریک، مشتی به سینه اش زد و گفت:
«اختیار دارید فرمانده ایلان! من برای خدمتگزاری به مردم قلمرو آماده ام. همین که باهاتون بیام و جلوی ملکه یکوچولو پز بدم، برام کافیه.»
اولیویا حرفشان را قطع کرد و گفت:
«اما بانوی من! این کار ساده ای نیست. میتونه براتون خطرناک باشه، باید قبل از اینکه قصر رو ترک کنید این موضوع رو با ملکه در میون بذارین.»
شاهدخت کف دستش را روی لب های اولیویا گذاشت و با اشاره زمزه کرد:
«هیس! انگار یادت رفته، همین الان هم افسانه های کشت و کشتار فرمانده ایلان کابوس مردم قلمروعه، چه خطری میخواد با وجودش منو تهدید کنه. به جز این، مادرم خودش موضوع گمشده ها رو به من سپرده. میخوام غافلگیرش کنم، پس دهنتو میبندی و تا وقتی برمیگردم از عمارت بیرون نمیای.»
اولیویا دست شاهدخت را گرفت و با ازاد کردن دهانش ادامه داد:
«اما بانوی من....!»
«اما نداریم، زیادی حرف بزنی به فرمانده ایلان میگم تا تو رو به تبعیدگاه تاریکی ببره، اینجوری دیگه نمیتونی خبر برسونی!»
بدن اولیویا با فکر به تبعیدگاه لرزید، دستانش را روی دهانش گذاشت و با قورت دادن آب دهانش سر تکان داد.
.......
«بانوی من! شنیدم تموم شاهزاده ها و جوون های قلمرو رو رد کردین. منتظر چی هستید؟
خیلی از شاهزاده های قبایل، استعداد هایی هستن که هر چند هزار سال نمیشه یکی مثلشون پیدا کرد. نکنه منتظرین تا همدمی که میخواین به دنیا بیاد؟»
«شاید! من هنوز وقت زیادی برای انتخاب دارم عمو. بذار یکم از زندگیم لذت ببرم. باور کن بعضی از سربازای شما رو به این به اصطلاح شاهزاده های مفت خور و ناز پرورده ترجیح میدم»
سربازی با هیکل لاغر، مژه های فیروزه ای رنگش را تکان داد و گفت:
«نظرتون در مورد من چیه بانو، طاووسی مثل من رو هیچ جای هفت قلمرو پیدا نمیکنین!»
بقیه سرباز ها با شنیدن حرف های پاتریک زیر خنده زدند.
یکی دیگر از سرباز ها با بازیگوشی ضربه پشت سر پاتریک زد و گفت:
«هی بهت میگم شبا به موقع بخواب. دیر میخوابی همین میشه، روزا هم خواب میبینی!»
شاهدخت با دیدن جو صمیمی بینشان جلوی دهانش را گرفت و آرام خندید.
پاتریک که خندیدن شاهدخت را دید سرش را پایین انداخت و زمزمه کرد:
«مگه من چیکارمه!»
دوباره صدلی قهقهه ی سربازان بلند شد، شاهدخت لبخندی زد و گفت:
«بچه ها اذیتش نکنین، اون طاووس خوشگلیه!»
یکی از سرباز ها دستی به کمر پاتریک کشید و با خنده گفت:
«چطوری خوشگله!»
پاتریک با چهره ای گرفته جلوتر رفت و تنها زمزمه ای آزام از خود به جا گذاشت:
«اینو فراموش نمیکنم بانوی من!»
شاهدخت زبانش را بیرون اورد و بازوی ایلان را بغل گرفت.
«بانوی من!»
«جونم عمو؟»
«من دیگه چیزی نمیگم، فقط امیدوارم زودتر ببینم اوج قدرت این جهان چه شکلیه، خیلیا منتظرن تا ببینن با فعال شدن قدرت خون شما، چه تغییری تو موازنه ی قدرت هفت قلمرو پیش میاد!»
«از کدوم موازنه حرف میزنی عمو؟ قوی ترین فرد هفت قلمرو ملکه اس و همیشه هم قوی ترین میمونه!»
ایلان سرش را خاراند و زمزمه کرد:
«درست میگین شاهدخت! اما بازم امیدوارم زودتر این اتفاق بیفته....»
«بابام گفته این حرفا رو جلوم بزنی یا از جوجه های قبایل رشوه گرفتی؟»
«میدونی این روزا خواب زیاد میبینم، حس میکنم چیزی از عمرم نمونده!»
«جغد پیر! اون چشمای شوم نارانجیت رو ببند، تو دیگه برای پشگویی زیادی پیر شدی......»
ناگهان صدای غرشی بلند شنیده شد و حرفشان را قطع کرد. زمین زیر پایشان لرزید. آسمان با ابر های تیره پوشانده شد و ترس را به دل سربازان انداخت.
ایلان بلافاصله واکنش نشان داد و فریاد زد:
«از شاهدخت محافظت کنین!»
سربازان دور تا دور شاهدخت حلقه زدند و با احتیاط اطراف را زیر نظر گرفتند.
صدای غرش ها درست کنار گوششان شنیده می شد، صدای ترک خوردن به همراه فضایی تیره و شکسته، به جای درختان و بوته های جنگل جلوی چشمشان قرار گرفت.
یکی از سربازان با دیدن این صحنه فریاد زد:
«تله ی فضایی!»
کتابهای تصادفی

