فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

سیستم بقا

قسمت: 52

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
خزه دیواره های سنگی را پوشانده بود. در تاریکی اتاق، موش کوچکی از میز بالا رفت و تکه نان را از روی آن قاپید، به طرف دختری با موهای قرمز که روی تخت دراز کشیده بود، نگاه انداخت. انعکاس چهره ی رنگ پریده دختر، در چشمانش برق زد و بعد از اندکی تعلل پا به فرار گذاشت. 
ناگهان صدای غرشی مهیب شنیده شد، صدا از هر طرف به گوش میرسید. پرنده ای عظیم با پر هایی آتشین جلوی چشمان آتان ظاهر شد. صدای غرش، مثل صدای زنگ در گوشش پیچید و با فریادی دردناک از خواب پرید. 
سرش را بین دستانش فشرد، بدنش به خودش پیچید و ضربان درد در بدنش موج زد. 
 «لعنتی! این دیگه چی بود؟» 
در اتاق باز شد، ادوارد کلت کمری را به طرف اتان نشانه گرفت و گفت:  «چی شده؟ چرا داد میزنی؟ » 
آتان دستانش را بالا برد، نگاهی به سر اسلحه انداخت و با اشاره گفت: «کابوس دیدم، میشه لطفا سر این اسباب بازیت رو بکشی اونور. داری میترسونیم!» 
ادوارد اسلحه را پایین آورد و موهایش را خاراند.
 «زیادی حساس شدم! حاضر شدی بیا بیرون صبحانه آمده اس. » 
نگاهش را از چشمان آتان دزدید و از در بیرون رفت. 
آتان آب دهانش را قورت داد. چهره ی دختری که در خواب دیده بود به یاد آورد و با خودش زمزمه کرد:
 «یعنی چه اتفاقی برای شاهدخت افتاده؟» 
چند دقیقه بعد با کت و شلوار رسمی جلوی آیینه ایستاد و بعد از تنظیم کرواتش از اتاق بیرون رفت. نفس عمیقی کشید و از عطر خوشبو کننده لذت برد. 
نگاهی به اطراف انداخت، غیر از چند نگهبان، فرد دیگری را در داخل راهرو ندید. ساک های مشکی کوچک در دست نگهبانان باعث شد اخم کند. 
 «چقدر خلوت و ساکته! اصلا شبیه یه شرکت بزرگ نیست... » 
به دفتر دیوید رسید، نگاهی به دیوید انداخت که با خمیازه از او استقبال می کرد، لبخندی زد و گفت:
 «نکنه نخوابیدی بابا؟» 
 «دیرتر خوابیدم، سرگرم کار شدم و نفهمیدم کی وقت گذشت. یه جورایی میشه گفت روتین زندگیمه!» 
آتان سری تکان داد، ناگهان اتفاق شب گذشته را به یاد اورد و پرسید:  «راستی دیشب چیشد؟ بعد اون جریان، حتی نصف شب صدای قهقهه های عجیبی میومد! وحشتناک بود! » 
دیوید به طرفش نگاه کرد و کمی آب خورد. 
 «یه پیرمرد بود که اومده بود باج گیری!» 
  «چجوری باهاش کنار اومدی؟ زنگ زدی به پلیس؟»
در همین زمان ادوارد چندین بار سرفه زد و وارد اتاق شد، نگاهی به آتان و دیوید انداخت و با لبخند روی مبل نشست. 
دیوید سری به طرف ادوارد تکان داد و رو به آتان گفت:
 «نه! پول میخواست. منم بهش پول دادم!» 
چهره ی آتان در هم کشیده شد. 
 «چرا اینکارو کردی بابا؟ فقط کافی بود ازش شکایت کنی!» 
 « پسرش رو از دست داده و از الان به بعد کسی رو نداره که خرجیشو بده، اینقدر پول چیزی از من کم نمیکنه اما میتونه اون پیرمرد رو زنده نگه داره.
باید بخشنده باشی پسرم، کارمای مثبت زندگی رو جلو میبره! » 
ادوارد با شنیدن حرف های دیوید دوباره سرفه کرد و چند بار به سینه ی خودش زد، با عجله جرعه ای اب نوشید و گفت: «فکر کنم دیشب سرما خوردم....» 
دیوید لبخندی زد و جواب داد:
 «میخواستم ازت بخوام امروز طبقات برج رو به آتان نشون بدی! میدونی که باید برای عقد قرارداد جدید برم... مصرف انرژی کارگرا این روزا بیشتر شده! » 
ادوارد سرش را تکان داد و گفت:
 «مشکلی نیست، اونقدرام حالم بد نیست!» 
 «باشه پس زحمتش با خودته.» 
........... 
با رفتن دیوید، ادوارد نگاهی به آتان انداخت و جای زخم روی دستش را لمس کرد، نفس عمیقی کشید و از آتان پرسید:
 «نظرت در مورد شرکت چیه؟» 
 «جای قشنگیه!» 
 ادوارد خندید و گفت:
 «بیا بریم یه چرخی تو طبقات بزنیم، تا بیشتر با قشنگیاش آشنا بشی! 
واسه این زیبایی ها بیشتر از چیزی ک فکر میکنی هزینه شده! » 
آتان سری تکان داد و به دنبال ادوارد از طبقات برج پایین رفت. با کنجکاوی به اطراف نگاه می کرد و جزعیات را به خاطر میسپرد. 
صحنه ای توجهش را جلب کرد، در یکی از طبقات نگهبان دستش را خاراند و آستین پیراهنش را بالا کشید. جای زخم های روی دستش باعث شد آتان به یاد بیماری ادوارد بیفتد. کلماتی که ادوارد گفته بود دوباره در ذهنش جاری شد. 
 «بعضی زخم ها رو فقط میشه با سوزن ساکت کرد، یه روز خودت اینو میفهمی پسر! » 
بعد از آن بار ها نگهبانان را در حال خاراندن دستشان دید، دوباره توجهش به ساک های کوچک مشکی رنگ جلب شد. 
«یه چیزی اینجا جور در نمیاد!» 
ضربان قلبش شدت گرفت، حس دلشوره ی عجیبی داشت. با ورود به یکی دیگر از طبقات بوی ترش و آشنای سرکه به مشامش خورد. 
 در یکی از اتاق ها نیمه باز بود. 
 «فک کنم یکی اینجا کار میکنه!» 
نگاهی به ادوارد انداخت که جلو تر راه می رفت و با نگهبانان پچ پچ میکرد، کنجکاوی به او غلبه کرد و ناخوداگاه به طرف در قدم برداشت. 
مردی چاق نفس نفس زنان سرنگی را در دست گرفته بود  و مایع زرد رنگ را به بدنش تزریق می کرد. چشمانش گشاد شد و بدنش می لرزید. صدای قهقهه اش لرزشی به استخوان های آتان انداخت. 
صدای قهقهه درست مثل صدای دیشب بود.
 «فکر نکنم این سرنگ انسولین باشه! تو این جهنم چخبره....... » 

 


کتاب‌های تصادفی