سیستم بقا
قسمت: 51
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
در تاریکی شب رولز رویس جلوی برجی مخروطی شکل متوقف شد، آتان نگاهی به عظمت برج انداخت و سوت زد...
«هر دفعه که میام از قبل باشکوه تره!»
ادوارد پوزخندی زد و گفت:
«آره چون زیر ساخت محکمی داره.....»
نگاه آتان از روی برج تکان نخورد، سر تا سر با شیشه های بزرگ تزیین شده بود و نور پردازی خیره کننده ای داشت.
روی شیشه ها آسمان تیره شب منعکس می شد و با سوسوی کم نور چراغ ها به مقابله می پرداخت.
نفس عمیقی کشید، بوی تند پوسیدگی و زنگ زدگی کاملا متضاد با ظاهر برج او را ازار می داد.
از در عبور کرد و وارد لابی بزرگ برج شد. از دیدن اطراف نفسش لحظه ای بند آمد. بوی شیرین خوشبو کننده مشامش را نوازش کرد.
مبلمان مدرن سر تا سر لابی پراکند بود و نقاشی های بزرگ و آتار هنری مختلف زیر نور لوستر ها می درخشید. در گوشه ای از لابی مردی با هیکل بزرگ و چهره ای مهربان لیوان چایش را روی میز گذاشت، به طرف آتان قدم برداشت و بلافاصله او را در آغوش گرفت.
«بزرگ مرد خونه چطوره؟»
«بزرگ مرد کیه بابا؟ هیکلتو ببین، من نصف تو هم نیستم.»
دیوید نگاهی به ادوارد انداخت و همانطور که موهای اتان را به میریخت، گفت:
«ممنونم، تو مسیر اذیت که نکرد نه؟»
«اختیار دارین در برابر باباش، فرشته اس!»
دیوید خندید و بعد از آن شروع به گپ زدن با آتان کرد.
ادوارد به تعامل بینشان خیره شد، چشمانش با دیدن خنده های آن دو برق زد و به دنبال آن ناخوداگاه روی زخم دستش را لمس کرد. لب هایش تکان خوردند اما صدایی از او شنیده نشد.
مدتی بعد هر سه نفر برای خوردن شام به دفتر دیوید رفتند، آتان هر لقمه ای که میخورد به عکس های آویزان روی دیوار دفتر خیره میشد و چند ثانیه روی آن ها تعلل می کرد.
حواسش چندان به چیزی که میخورد نبود، حس خوبی نداشت.
«کاش زودتر برگردم خونه!»
نگاهش به بزرگ ترین عکس روی دیوار افتاد، عکس دو نفری که با پدرش سال ها قبل انداخته بود. آن روزها از جلوی چشمانش گذشت، روز هایی که دیوید وقت بیشتری را در خانه می گذراند.
هر چه بیشتر به قاب عکس نگاه میکرد، سردردش شدید تر می شد.
صدای فریاد حواسش را از قاب عکس پرت کرد.
«شما بچه ی منو کشتین! دستتون به خون پسر من آلوده اس!
شما کشتینش! شما عوضی ها قاتل جیسون این!
دیوید بیشرف! از تو سوراخت بیا بیرون قاتل!»
آتان نگاهی به پدرش انداخت که با خونسردی لیوان نوشابه اش را می نوشید. به طرف ادوارد برگشت و پرسید:
«اتفاقی افتاده؟»
دیوید لیوانش را روی میز گذاشت و جواب داد:
«چیزی نیست! پسرش یکی از راننده های ما بود که تو تصادف کشته شد.
بابت این اتفاق متاسفم، اما مقصر حادثه هم خودش بوده و من تموم خسارت رو پرداخت کردم...»
سپس نگاهی به ادوارد انداخت و ادامه داد:
«دست چک منو با خودت بیار!»
هنگام بلند شدن، با دیدن چهره ی پریشان اتان لبخندی زد و زمزمه کرد:
«نگران نباش بچه، این اتفاقا تو کار طبیعیه. با خیال راحت شامتو بخور!»
از در خارج شد، قیافه ای جدی به چهره گرفت و به طرف لابی حرکت کرد.
پیر مردی لاغر با پالتویی کهنه روی یکی از مبل ها نفس نفس می زد. به طرفش رفت، بدون گفتن یک کلمه دسته چک و خودکار را از ادوارد گرفت و روی مبل نشست.
«چقدر؟»
پیرمرد نفس نفس زنان فریاد زد:
«چی چقدر عوضی، میخوای جون پسرمو باهات معامله کنم؟»
«20 هزار دلار کافیه برات؟»
اشک از چشمان پیرمرد جاری شد. بریده بریده شروع به صحبت کرد:
«پسرم تنها کسی بود که تو این دنیا داشتم! چرا؟ چه گناهی کرده بود!
چرا باید اینجوری میمرد؟»
دیوید خودکار را روی برگه ی چک تکان داد و زیر آن را امضا زد.
«تقصیر پسرت بود که مرد، نه ما! خودش بود که بی دقتی کرد...»
به سمت پیرمرد رفت و به چشمان لرزانش زل زد.
«هیچی رو نمیتونی ثابت کنی، پس چک و بگیر و گورت و گم کن، دیگه نمیخوام این دور و بر ببینمت!»
لبخندی زد و با نوازش شانه پیرمرد ادامه داد:
«میدونم که درک میکنی! پسرت بر نمیگرده اما این پول میتونه تو رو زنده نگهداره! »
با رفتن دیوید، ادوارد دستانش را گره زده و به پیرمرد نگاه انداخت، سرفه ای زد و با گام های لرزان به دنبال دیوید به راه افتاد....
«هر دفعه که میام از قبل باشکوه تره!»
ادوارد پوزخندی زد و گفت:
«آره چون زیر ساخت محکمی داره.....»
نگاه آتان از روی برج تکان نخورد، سر تا سر با شیشه های بزرگ تزیین شده بود و نور پردازی خیره کننده ای داشت.
روی شیشه ها آسمان تیره شب منعکس می شد و با سوسوی کم نور چراغ ها به مقابله می پرداخت.
نفس عمیقی کشید، بوی تند پوسیدگی و زنگ زدگی کاملا متضاد با ظاهر برج او را ازار می داد.
از در عبور کرد و وارد لابی بزرگ برج شد. از دیدن اطراف نفسش لحظه ای بند آمد. بوی شیرین خوشبو کننده مشامش را نوازش کرد.
مبلمان مدرن سر تا سر لابی پراکند بود و نقاشی های بزرگ و آتار هنری مختلف زیر نور لوستر ها می درخشید. در گوشه ای از لابی مردی با هیکل بزرگ و چهره ای مهربان لیوان چایش را روی میز گذاشت، به طرف آتان قدم برداشت و بلافاصله او را در آغوش گرفت.
«بزرگ مرد خونه چطوره؟»
«بزرگ مرد کیه بابا؟ هیکلتو ببین، من نصف تو هم نیستم.»
دیوید نگاهی به ادوارد انداخت و همانطور که موهای اتان را به میریخت، گفت:
«ممنونم، تو مسیر اذیت که نکرد نه؟»
«اختیار دارین در برابر باباش، فرشته اس!»
دیوید خندید و بعد از آن شروع به گپ زدن با آتان کرد.
ادوارد به تعامل بینشان خیره شد، چشمانش با دیدن خنده های آن دو برق زد و به دنبال آن ناخوداگاه روی زخم دستش را لمس کرد. لب هایش تکان خوردند اما صدایی از او شنیده نشد.
مدتی بعد هر سه نفر برای خوردن شام به دفتر دیوید رفتند، آتان هر لقمه ای که میخورد به عکس های آویزان روی دیوار دفتر خیره میشد و چند ثانیه روی آن ها تعلل می کرد.
حواسش چندان به چیزی که میخورد نبود، حس خوبی نداشت.
«کاش زودتر برگردم خونه!»
نگاهش به بزرگ ترین عکس روی دیوار افتاد، عکس دو نفری که با پدرش سال ها قبل انداخته بود. آن روزها از جلوی چشمانش گذشت، روز هایی که دیوید وقت بیشتری را در خانه می گذراند.
هر چه بیشتر به قاب عکس نگاه میکرد، سردردش شدید تر می شد.
صدای فریاد حواسش را از قاب عکس پرت کرد.
«شما بچه ی منو کشتین! دستتون به خون پسر من آلوده اس!
شما کشتینش! شما عوضی ها قاتل جیسون این!
دیوید بیشرف! از تو سوراخت بیا بیرون قاتل!»
آتان نگاهی به پدرش انداخت که با خونسردی لیوان نوشابه اش را می نوشید. به طرف ادوارد برگشت و پرسید:
«اتفاقی افتاده؟»
دیوید لیوانش را روی میز گذاشت و جواب داد:
«چیزی نیست! پسرش یکی از راننده های ما بود که تو تصادف کشته شد.
بابت این اتفاق متاسفم، اما مقصر حادثه هم خودش بوده و من تموم خسارت رو پرداخت کردم...»
سپس نگاهی به ادوارد انداخت و ادامه داد:
«دست چک منو با خودت بیار!»
هنگام بلند شدن، با دیدن چهره ی پریشان اتان لبخندی زد و زمزمه کرد:
«نگران نباش بچه، این اتفاقا تو کار طبیعیه. با خیال راحت شامتو بخور!»
از در خارج شد، قیافه ای جدی به چهره گرفت و به طرف لابی حرکت کرد.
پیر مردی لاغر با پالتویی کهنه روی یکی از مبل ها نفس نفس می زد. به طرفش رفت، بدون گفتن یک کلمه دسته چک و خودکار را از ادوارد گرفت و روی مبل نشست.
«چقدر؟»
پیرمرد نفس نفس زنان فریاد زد:
«چی چقدر عوضی، میخوای جون پسرمو باهات معامله کنم؟»
«20 هزار دلار کافیه برات؟»
اشک از چشمان پیرمرد جاری شد. بریده بریده شروع به صحبت کرد:
«پسرم تنها کسی بود که تو این دنیا داشتم! چرا؟ چه گناهی کرده بود!
چرا باید اینجوری میمرد؟»
دیوید خودکار را روی برگه ی چک تکان داد و زیر آن را امضا زد.
«تقصیر پسرت بود که مرد، نه ما! خودش بود که بی دقتی کرد...»
به سمت پیرمرد رفت و به چشمان لرزانش زل زد.
«هیچی رو نمیتونی ثابت کنی، پس چک و بگیر و گورت و گم کن، دیگه نمیخوام این دور و بر ببینمت!»
لبخندی زد و با نوازش شانه پیرمرد ادامه داد:
«میدونم که درک میکنی! پسرت بر نمیگرده اما این پول میتونه تو رو زنده نگهداره! »
با رفتن دیوید، ادوارد دستانش را گره زده و به پیرمرد نگاه انداخت، سرفه ای زد و با گام های لرزان به دنبال دیوید به راه افتاد....
کتابهای تصادفی

