فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

چشم آسمان

قسمت: 3

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

چشم آسمان

شهری که از یک سوی تپه به سوی تپه دیگر پهن و گسترده شده بود.

نور فانوس‌های شهر سوسو میزد.

دیرگاه بود و مه شب هر لحظه رقیق‌تر.

آرچر در نزدیکی شهر از سرعت اسبش کاست.

نمی‌خواست نیمه شب سربازان را از وجود دشمن هوشیار کند‌. هرچند که او قصد حمله‌ نداشت.

مقابل درب بزرگ و دولنگه شهر توقف کرد.

آرچر ندایی بر‌آورد و خود را به سربازان معرفی کرد.

زمانی گذشت، سرانجام سربازی بر بالای برجکش

سیمورن را صدا کرد.

دو سرباز با اندام غول‌آسایی درب را برای آرچر گشودند‌.

آرچرها در همه جای جهان به جز شمال شریف و محترم شمرده می‌شدند و به آنها به درستی خوش‌آمد گفته می‌شد.

همراه با بازشدن درب نسیمی گرم و خنک از شهر صورت آرچر را نوازش کرد.

بیشتر بارها و مسافرخانه‌ها بسته بودند. تنها اوباش بودند که در کوچه پس کوچه‌های شهر پرسه می‌زدند.

آرچر کمی در شهر به جست و جو پرداخت، معتادی با چهره‌ای زیگیل زده در پهنه خیابان با لباس‌های پاره‌اش می‌رفت. مه رقیق شده بود و نم‌دار. تنها صدای یورتمه مادیان سیمورن بود که سکوت خفته شهر را درهم می‌شکست.

سرانجام مسافرخانه‌ای یافت که گشوده بود.

درب مسافرخانه را باز کرد. درب با صدای خراشی باز شد.

آرچر از پیرمرد زوار درفته‌ای اتاقی گرفت و چند سکه مسی روی میزش انداخت.

پیرمرد افسار اسب سیمورن را گرفت و از مسافرخانه بیرون زد تا اسب آرچر را به اصطبل بسپرد.

برخلاف دیوارها که شوریده و بی‌رنگ بودند. اتاق پاک و مرتب بود.

تختی از حصیر و کاه ولی نرم بود و می‌شد شب خوبی را سپری کرد‌.

آرچر تیر و کمانش را در طرفی گذاشت و لباس‌هایش را در طرفی دیگر.

بر تخت دراز کشید و چشمانش را بست.

سالیانی بود که در جنگ هزارساله می‌جنگید. زخم‌ ناپاک چهره‌اش گواهی آن بود.

تیر از کمانش رها می‌کرد و بر سینه دشمنان می‌کوبید.

جان‌ها می‌ستاند و گلو‌ها می‌برید.

آن دم که در برابر هیولایی می‌جنگید، چهره‌ای آدمیزاد و اندامی چون فیل، شمشیر بزرگش دو برابر هیکلش بود. هر بار که شمشیر را تکان می‌داد دست کم بیست نفر را از کمر می‌شکافت.

تیرهای آرچر بر او کارساز نبود. و مجبور به جنگ تن به تن بود.

تیغه بزرگ هیولا بود که صورتش را شکافت‌.

می‌گویند آرچر آن هیولا را شکست داده است، اما آرچر خود می‌دانست که حریف هیولا نبوده است.

فقط آرچر بود که می‌دانست چه رخداده است.

سیمورن از خواب پرید. آن چه فکر می‌کرد رخ داده بود. اما هیچ فکر نمی‌کرد آنقدر سریع باشد.

از اتاقش بیرون رفت به طبقه پایین نگاهی انداخت، سربازان ایالت مسافرخانه را محاصره کرده بودند.

آرچرها گرچه شریف و محترم شمارده می‌شدند اما بسیار قدرتمند هم به حساب می‌آمدند.

حالا حاکمان به دنبال آرچر بودند.

سیمورن اشتباه کرده بود و دیگر راه گریزی نداشت.

کتاب‌های تصادفی