چشم آسمان
قسمت: 4
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چشم آسمان
صدای نعل اسبان و سربازانی که مسافرخانه را احاطه کرده بودند نیمه شب خفته را به یکباره پرهیاهو کرده بود.
پوشش سخت سربازان، زرهی فولادی و شمشیرهایی که از نیام خارج گشته بود و منتظر هرگونه تهاجمی بودند.
مسافرخانه هیچ پنجره و هیچ سوراخی نداشت. و سیمورن خوب میدانست که در مقابل این شوالیهها کاری از پیش نمیبرد.
اگر آنها را بکشد تمام حکومت را به دنبال او به آتش خواهند کشید.
امپراطور آلتراشت بیرحم بود و خودخواه، جنگ هزاره به تازگی پایان گرفته بود اما همگان خوب میدانستند. این پایان همه چیز نخواهد بود.
آرچر از مسافرخانه بیرون آمد و خود را تسلیم سربازان کرد.
سیمورن دریافت که شوالیهها قصد حمله به او ندارند تنها امپراطور از او درخواست ملاقات دارد.
آرچر از سربازان اسب سیاه و پوزه سفیدش را درخواست کرد.
سیمورن سوار بر اسب خویش در حالی که چندین شوالیه اطراف و همراه او بودند به طرف دروازه خروج شهر حرکت کردند.
شب گذشته بود و فلق صبح آسمان را روشن کرده بود.
مردمانی که معلوم نبود از صدای اسبان بیدار گشته بودند یا میخواستند در همان اول سحر کار و زندگی خود را آغاز کنند، در بیرون پرسه میزدند.
سربازی گزافهگویی میکرد و شوالیهای با زرهی پر زرق و برق و کلاهخودی نقرهای هربار به سرباز اخطار سکوت میداد.
شوالیهها به گمان سیمورن عجلهای نداشتند، با طمانیه و آرامش حرکت میکردند.
مه از بین رفته بود، حالا خانهها و بازارهای شهر نمایان گشته بود.
نور طلایی رنگ خورشید رخ خسته سیمورن را نمایان کرد.
زخم کثیفی که صورتش را به دونیم تقسیم کرده بود.
از چانهاش شروع میشد و تا شکاف قسمتی از ابروی چپش امتداد مییافت.
چهرهای بیرمق با ته سیبیلی که آن را خشکتر نشان میداد.
طلوع خورشید جوش و خروش شهر را دوباره برپا کرده بود.
آفتاب به نیمه آسمان رسیده بود که دروازه برای عبور شوالیهها باز شده بود.
"ایست!"
همان شوالیه خوش بر و رو بود که فرمان ایست به سربازان داد.
آرچر از روی شانه شوالیهها مردی مست را میدید که با لباسی شندره و پاره جلوی فرمانده ایستاده است.
سیمورن همانطور که حدس میزد او گدایی بود.
یکی از شوالیهها فریاد زد:"از سر راه شوالیههای امپراطوری گمشو کنار!"
اما مرد مست، سمج بود و نترس. دستش را عاجزانه به سوی فرمانده دراز کرده بود و درخواست کمک داشت.
فرمانده شمشیرش را از غلاف بیرون کشید و بیدرنگ سر از تنش گدای سیه بخت جدا کرد.
سپس اسبها از روی لاشه مرد بدون هیچ پشیمانی گذشتند.
سیمورن از این جنایتها در جنگ کم ندیده بود. اما اینکه فرماندهای سر از تن مردمان حکومتش بزند برایش تازگی داشت.
خشم تن و بدن آرچر را لرزاند. آرچر نمیتوانست دنیا را به صلح بسازد اما حداقل میتوانست از مرگ بیخانمانی جلوگیری کند.
کتابهای تصادفی


