چشم آسمان
قسمت: 5
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چشم آسمان
سیروت در راه داستانهای بسیاری از جنگاوریها و شکارهای خود برای آلمیر بازگو کرده بود.
هفتهای تمام از شهری به روستایی، از دهکدهای به ایالتی در راه بودند.
نیمه تابستان بود و آفتاب داغ و سوزان، سیروت برای چندمین بار بود که داستان نبرد با سردار قلعه هلموت را بیان میکرد.
دشت اطرافشان پر برکت بود. دو طرف کوههایی سبزه رو قرار داشتند و مقابل آنها جنگل سالیمدر قرار داشت.
جایزهبگیر صدا کلفت میکرد و مانند یک امپراطور مستانه میخندید و رویاهایش را در قالب یک واقعیت میگفت:《 نصف سربازای قلعه شوالیههای ماهری بودند و من همشون رو تنهایی کشتم...》
در حقیقت آلمیر از لاف زدنهای او خسته نشده بود.
راه دراز بود و داشتن یک همراه پر حرف زیاد هم بد نبود.
درختان پر شاخ و برگ جنگل سالیمدر، آنجا را از نور خورشید محروم میکردند.
آلمیر و سیروت در بدو ورود به جنگل توقفی کردند.
سیروت شیشهای مشروب که از بار گرفته بود را از کیسه پشتش بیرون آورد و تا نیمه سر کشید.
《 آلمیر بیا مشروب...》
اما آلمیر علاقه چندانی نداشت دست سیروت را پس زد.
هر دو وارد جنگل شدند. شاخ و برگهای گسترده و پیچ در پیچ، ریشههای درختان کهن که از خاک بیرون زده بود و راه را دشوار میکرد.
گیاهان مختلف بر هر نقطهای روییده بودند.
گیاهانی که برای قرنها در تاریکی میزیستند.
برای کهنه سرباز و جایزهبگیر این راه، یک میانبر سریع بود.
در حقیقت هیچ کس در این جنگل رفت و آمد نمیکرد.
اینمکان تنها برای فراریها مناسب بود.
آلمیر نیز در جنگ هزاره دوستانی داشت که به اینجا گریخته بودند.
باریکههای نور خورشید به سختی گاهی از لای شاخ و برگ به جنگل نفوذ میکرد.
هرچه بیشتر در دل جنگل فرو میرفتند، جنگل تاریکتر میشد.
گیاهان آنقدر بلند و وسیع شده بودند که آلمیر و سیروت را تا نیمه در خود پنهان کنند.
بوهای زننده و تیزی که آلمیر هیچگاه نمیدانست چه هستند، فضا را پر کرده بود. و نفس کشیدن را منزجر میکرد.
همان وقت بود که صدای زوزهای را شنیدند.
هر دو درجا خشکشان زد. میدانستند چشمانی بد خو آنها را زیر نظر دارد.
آلمیر نام موجوداتی که میتوانند در این جنگل تاریک زندگی کنند را از خیالش میگذراند.
سیروت دو خنجر خود را از زیر ردایش بیرون آورد.
آلمیر نیز شمشیر هلالی خود را از غلاف آویزه به پهلویش بیرون کشید.
هر دو در سکوت آماده و منتظر بودند.
صدای حرکت را از پشت خود میشنیدند.
گیاهان تمام جنگل را گرفته بودند و فقط میتوانستند با گوشهایشان مکان دشمنی که نمیدانستند چه هست را مشخص کنند.
نخست آلمیر متوجه شد و با فریادش سیروت را آگاه ساخت.
تن و بدن یک پلنگ و سری متعلق به یک شیر، اما سر جانور پوستی نداشت، سرخ با جوشهای تیرهرنگ برآمده، آلمیر تنها یک جانور را به این شمایل میشناخت.
از چنگالهایی هم سان تیغ شمشیر و دندانهایی خرس مانند که آب دهان مسمومش از آنها میچکید.
فقط میتوان یک برداشت کرد.
او یک گلاتونی بود. یک هیولای سیری ناپذیر.
جانور درنده خو له له میزد، شاخههای افتاده از درختان زیر پاهای کلفتش درهم میشکست.
گلاتونی شیرجهای زد و دهانش را برای بلعیدن هر دو به اندازه کافی باز کرد.
اما آلمیر و سیروت هر کدام به طرفی از حمله گلاتونی جاخالی دادند.
سیروت همان موقع دل و جراتش را نشان داد و خنجر به دست به طرف گلاتونی دوید.
آلمیر از سمت دیگر شمشیر را کشیده به عقب، آماده گشت و به طرف گلاتونی هجوم برد.
حیوان سنگدل قبل آن که تیغ تیز دو جنگجو سینهاش را بشکافد شیرجهای به سمت جایزهبگیر زد و چنگالهایش خراشی به بازوی چپ سیروت انداخت.
آلمیر از این فرصت استفاده کرد و شمشیر را در پهلوی گلاتونی فرو کرد.
اما جانور جان سخت بود. و با آن ضربه نا به کار نشد و خود را عقب کشید.
گلاتونی دیوانه از خشم به هر طرف سر کج میکرد. و بیپایان غرش میکرد.
صورت بیپوست سرخ رنگش، چون خون تیره در آمده بود.
در چشمان سیاهش فقط میتوان مرگ را یافت.
حیوان دوباره به سمت سیروت هجوم برد، سیروت این بار نتوانست به موقع خود را برای دفاع و حمله آماده کند. ناچار سعی کرد تا خود را نجات دهد اما ناموفق بود و گلاتونی بازوی چپ سیروت را با دندانهایش گرفت.
اما قبل از آنکه گلاتونی دست سیروت را از جا بکند.
کهنه سرباز شمشیر را در در سر جانور زشت چهره فرو کرد.
حیوان درمانده به پهلو بر زمین افتاد.
اما سم گلاتونی در بازوی سیروت در حال انتشار بود.
نیمی از دستش سیاه گشته بود.
آلمیر بیدرنگ آستینش را تا بالای شانهاش پاره کرد. آن را دو تیکه نمود و دو سر دست سیروت را محکم بست تا سم بیش از آن پخش نشود.
《 سیروت خنجرت رو بده، باید سم رو از رگهات خارج کنم. 》
جایزهبگیر بدون هیچ سخنی قبول کرد.
سم بر او اثر گذاشته بود، رخ سیروت نشان از ترس و ناتوانی داشت.
با آن همه حرف از جنگاوری و رشادت، سیروت با آنکه شجاعانه به سمت جانور هجوم برده بود، بازهم یک لاف زن بیش نبود.
آلمیر به آرامی و با ظرافت بازوی سیروت را برید.
سیروت اندک نالهای کرد و خون از بازوی سیروت جاری شد.
خون تیره رنگ که سرانجام پایان گرفت. آلمیر پارچه را محکم بر زخم سیروت بست.
《 احتمالا مدتی نتونی دستت رو حرکت بدی! 》
جایزه بگیر بلند شد و دستی بر بازوی چپش کشید.
《 خب بهتره زودتر از اینجا بریم. 》
آلمیر با آنکه خطر از بیخ گوشش گذشته بود، بازهم نتوانست نفسی آسوده بکشد.
اگر جانوری چون گلاتونی آنجا میزیست، احتمالا تعداد بیشتری از آنها در جنگل حضور داشتند.
و بوی خون تازه میتوانست جانوران درنده بیشتری را به سمت آنها بکشد.
کتابهای تصادفی


