چشم آسمان
قسمت: 6
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چشم آسمان
آفتاب مستقیم بر زره سربازان و شوالیهها میتابید.
با اینکه به چشم نمیآمد، سیمورن میتوانست بفهمد که درون آن زرههای سنگین چقدر میتواند سوزاننده باشد.
صدای نعل اسبان بر روی شن ماسهها چون خش خش برگهای شکننده پاییزی به گوش میرسید.
فرمانده شوالیهها جلوتر از همگان با اسبش میتازید.
سربازان هرگاه فرمانده را دور از چشم میدیدند شروع به پچ پچ بسیار آرامی میکردند.
خبرهایی از حمله به ایالتهای مختلف میرسید.
شوالیهای اسبش را به کنار فرماندهاش رسانید و اخباری که سیمورن نمیدانست چه هستند را به فرمانده اطلاع میداد.
هنگامی که از شن ماسهها گذشتند و پا به درهای سنگلاخی رسیدند؛ زمزمه سربازان بیشتر شد.
آرچر از شوالیه محافظ کناریاش پرسید: 《چه خبر شده؟》
شوالیه زیر چشمی نگاهی به آرچر انداخت و سوالش را بیپاسخ گذاشت.
در میانه دره سرعت اسبان به تاخت ملایم کاهش یافت.
سیمورن به صخرههای دو طرف نگاهی انداخت؛ صدایی جز باد که صفیر کشان در میان کوهها میچرخید، شنیده نمیشد.
سیمورن قصد داشت راهش را از میان شوالیهها باز کند و کمانش را از فرمانده باز پس گیرد.
اتفاقی در حال رخ دادن بود، سیمورن حدس میزد که راهزنان کمین کرده باشند.
دیری نگذشت که صدای برخورد سنگها شنیده میشد.
آرچر به دو سوی دره نگاه کرد، سنگهایی بزرگ از دو طرف به پایین میغلتیدند.
اسبان با آنکه کار آزموده بودند شیهه میکشیدند و به آسمان لگد میپراندند.
رم کردن اسبان محافظان آرچر را دور کرد و فرصتی به آرچر داد.
سیمورن از فرصت به دست آمده استفاده کرد و به سوی فرمانده شوالیهها تاخت گرفت.
سربازان با داد و فریاد و کشیدن افسار، سعی بر آرام کردن اسبان خویش داشتند.
اما اسبان لگد میپراندند، و گرد و خاک بلند میکردند.
فرمانده گروه دستور عقب نشینی داد و آنها که توان کنترل اسب خود را داشتند به عقب تاختند.
سقوط سنگها متوقف شد. سنگها راه بر شوالیهها و سربازان بسته بودند. تعدادی نیز زیر سنگها مدفون شده بودند.
آرچر از میانه گرد و خاک فرمانده شوالیهها را میدید که با فریاد قصد کنترل سربازان و آرام کردن اسبان را دارد.
از دو طرف کوههای دره گرد و خاکی به پا شده بود و به پایین ادامه مییافت.
فولاد شمشیرها زیر نور خورشید برق میزد و فریادهای تهاجم ترس بر دل سربازان میانداخت.
دشمنانی ناشناس از دو سو به قصد حمله به سوی آنها میتاختند.
اسبی قهوهای که از پهلویش خون میچکید؛ شیهه کشان از میانه گرد و غبار به طرف آرچر میتاخت.
سیمورن افسار اسبش را کشید و آن را به چپ متمایل کرد.
اسب رم کرده از سیمورن گذشت و به فردی که در گرد و غبار مشخص نبود سرباز است یا شوالیه برخورد کرد
و آن را به زمین انداخت.
زمانی نگذشت که ضرب شمشیرهایی به گوش میرسید.
از یک سو فریاد جنگ، و از سویی دیگر آه و ناله مرگ شنیده میشد.
دشمن که بود یا چه بود؛ مشخص نبود.
سیمورن تنها میتوانست به غریضهاش تکیه کند.
آرچر به همان سو که باور داشت درست است اسبش را هدایت کرد.
اما اسبی به تیرگی شب بدون زره و سوارهای با کلاهخودی با شاخهای گاو و ماسکی که نیمش گرگ بود و نیم دیگرش خرس در مقابلش ظاهر شد.
زرهاش برجستگیهای تیزی داشت و هر کدام همانند یک خنجر بود. چشمان دشمن سرخ رنگ بود، گویی انسانیت درونش مرده باشد.
دشمن شمشیرش را بالای سرش برد و آماده کشتن آرچر شد.
آرچر از درون ردایش خنجری کوچک بیرون آورد.
تنها سلاحی که در آن زمان داشت.
شمشیر صفیر کشان بر سر سیمورن پایین آمد.
خنجر سیمورن با آنکه که کوچک بود، در مقابل شمشیر مقاومت کرد.
آرچر خنجر را از باکیفیتترین فولاد ساخته بود.
دشمن شمشیرش را به عقب کشید و دوباره حمله کرد.
آرچر با اسبش به سمت مخالفش گریخت و خنجرش را به سوی دشمن نشانه گرفت.
اما دشمن دست راستش را بالا آورد و با زره دندانه دارش با حمله سیمورن مقابله کرد.
دوباره شمشیر و خنجر به هم برخورد کردند.
بر اثر تلاقی و درگیری دو فلز جرقههایی شکل میگرفت.
سیمورن میدانست خنجرش به زودی خواهد شکست.
سیمورن دندانهایش را بهم میفشرد تا افکار بیهوده را از مغزش برهاند.
شمشیر از یک سو میآمد و به سرعت از سوی دیگر پدیدار میشد.
یک لحظه غفلت میتوانست پایان جان آرچر را رقم بزند.
سیمورن تنها یک فرصت نیاز داشت.
اسبی دیگر که سوارهای نداشت، سرگشته و شیهه کشان به سوی آنها میتاخت.
آرچر اسبش را به عقب کشید تا اسب حیران به او برخورد نکند.
اما دشمن شمشیر را بر گردن اسب سرگشته زد و سر از تنش جدا نمود.
آرچر دید که بدن اسب بیسر درون گرد و غبار گم شد.
سیمورن به نقطه مخالف دشمنش تاخت و با پرشی خود را به دشمنش رساند و خنجرش را درون گردن کلفت و بیزرهش فرو کرد. خون گرم و سرخ رنگ فواره زد و بر صورت آرچر نشست.