اپ بازیگر فیلمهای ماورأطبیعی
قسمت: 4
[سادهلوح بودم، معلوم شد فکر میکرد اگه بازم فحش بده باحاله، پس دو بار فحش داد...]
[شخصیتش، هاهاهاها.]
[این خیلی گستاخانهس، اون باید جدی برخورد کنه. حتی اگه یهکم توانا باشه، میتونه کارگزارش رو آزرده کنه؟ از این گذشته، به استثنای فیلم مبتدیها، فیلمهای بعدی توسط کارگزار انتخاب میشن. چی میشه اگه کارگزارش اون رو به یه فیلم جهنمی بفرسته؟]
[تازه کارگزار میتونه با فرستادن پیام به بازیگرهای توی فیلم کمک کنه. حالا ژو تانگ احتمالا دیگه بهش اهمیت نمیده.]
[ژو تانگ همیشه از تازهکارها سو استفاده میکنه. ژو تانگ اسمی از آخرین تازهکار تا لحظه مرگش نبرد.]
[چرا باید تحملش کنه؟ چه تازهکار جالبی. حیف که زود میمیره.]
[کی به ژو ون قولی میده؟ هنوز پخش زندهس. ژو تانگ یه احمقه.]
***
تعداد طرفداران به آرامی افزایش یافت و در عرض چند دقیقه از 50 نفر گذشت.
شیهچی استدلال کرد که درست مثل دنیای واقعی، مخاطبان فیلمهای بیکیفیت باید کمتر باشند، بنابراین هرچه کیفیت بالاتر برود، تعداد طرفداران سریعتر رشد میکند.
همان موقع پیامی از طرف اَپ رسید:
[پیشرفت داستان بروزرسانی شده است. همۀ بازیگران قرارداد را امضا كردهاند. حال از بازیگران خواسته میشود كه به دفتر برگردند تا منشی آنها را با وظایفشان آشنا کند.]
شیه چی طبق دستور به دفتر برگشت.
یانجینگ احساس کرد او خود شیهچی است و با خوشحالی به طرفش دوید. سپس گویا چیزی به فکرش رسید و ناگهان ترمز کرد. شیهچی با دیدن اینکه او هر لحظه امکان داشت زمین بخورد، بلافاصله دستش را دراز کرد تا کمکش کند. تنها بازوی یانجینگ را لمس کرده بود که احساس کرد یانجینگ دارد میلرزد.
شیهچی کمی متعجب شد: «ازم میترسی؟»
اما او که بلایی سر یانجینگ نیاورده بود؟
یانجینگ مظلومانه گفت: «تو با یه لحن بیاحساس و وحشیانه بهم گفتی که لمست نکنم.»
شیهچی لحظهای ماتش برد و سپس به دور از چشم یانجینگ لبخند شادمانهای زد.
سعیش را کرد تا قیافهای بیاحساس به خود بگیرد: «هوم. من اون رو گفتم.»
همین که یانجینگ میخواست جواب بدهد، تازهکارها با ژو ون عبوس مواجه شدند و ناگهان فریاد زدند: «صورتت چی شده برادر ژو؟»
صورت ژو ون حالا مانند کلۀ خوك متورم و مثل پیاز بنفش شده بود. تیرگی های سیاه-آبیای دور چشمانش بود، گوشهی دهانش پاره شده و هر از گاهی خون از آن بیرون میزد.
تازهکارها بلافاصله برای ابراز همدردی دروغینشان جمع شدند.
صورت ژو ون کبود بود و چشمانش به تلخی به شیهچی بیتفاوت خیره شده بودند. از این گذشته، او هنوز آبرویش را میخواست پس فقط میتوانست بگوید: «توی دستشویی با یه روح روبهرو شدم.»
همه ناگهان وحشتزده شدند و مانند ملخ درون ماهیتابه بالا و پایین پریدند.
«روح! واقعا یه روح وجود داره! توی طول روز بیرون اومد. چی کار باید بکنیم؟»
شیهچی که به نظر سرگرم شده بود هوا را با فشار از بینیاش خارج کرد.
ژو ون آن را شنید و چهره اش داغانتر شد. داشت از عصبانیت میلرزید اما از قدرت شیهچی واهمه داشت. جرات نمیکرد تلافی کند و حتی میترسید تازهکارها متوجه چیزی بشوند.
یانجینگ مخفیانه آستین پیراهن شیهچی را کشید و با نگرانی گفت: «برادر شیه، مگه همین الان نرفتی دستشویی؟ با روح مواجه شدی؟ حالت خوبه؟»
شیهچی بی خیالانه گفت: «نه، من دست و پا چلفتیام، اگه با یه روح مواجه شده بودم الان باید جنازهم رو جمع میکردین. چطور میتونستم مثل بازیگر ژوی باتجربه زنده بیرون بیام؟»
«درسته.» یانجینگ موافقت کرد.
ژو ون آنقدر عصبانی بود که پشتش را به او کرد.
سپس منشی بیصبرانه صدایشان زد: «با من به آسانسور بیاین تا وظایفتون رو بهتون بگم.»
آن دو به سرعت دنبالش کردند.
یانجینگ مرتب به او ابراز لطف کرده بود. شیهچی همیشه بین محبت و تنفر تمایز قائل بود و دوست نداشت به دیگران مدیون باشد. اهمیت نمیداد که موقتاً به او بپیوندد و در صورت لزوم به او دستی برساند.
همه فکر میکردند این فقط یک واگذاری وظیفۀ معمولی است، اما به همین سادگی نبود.
در مجموع هفت بازیگر برای کار در چهار طبقه تعیین شدند. شیهچی و یانجینگ در طبقۀ پنجم به کار گماشته شدند، ژو ون و یک تازهکار در طبقۀ هفتم، دو تازهکار دیگر در طبقۀ نهم و یک نفر در طبقۀ یازدهم تنها بود.
یانجینگ زمزمه کرد: «دارن عمدا ما رو جدا میکنن. برادر شیه، انگار حدس قبلیت درسته. اونها به وضوح میخوان قتلعام روح رو آسون کنن. قبلا فیلم روحی تماشا کردم. اونهایی که میمردن کسانی بودن که تنها عمل میکردن...»
شیهچی ساکت بود.
منشی افراد گروه را برای آشنایی با وظایفشان هدایت کرد. همۀ آنها کارهایی معمولی بودند. کسانی که کار با کامپیوتر را بلد نبودند اسناد را تمیز و مرتب میکردند.
اَپ یک پیام فوری ارسال کرد——
[پیشرفت داستان بروزرسانی شده است. بازیگران باید وظایفشان را در ساعات کاری به پایان برسانند. 10 امتیاز برای عدم تکمیل در روز کسر میشود.]
[در حال حاضر وقت آزاد شما است و از ساعت 10 شب کارتان رسما آغاز میشود. کسانی که ساعت 10 شب در شرکت حاضر نشوند با کسر 100 امتیاز از فیلم حذف خواهند شد.]
یانجینگ تعجب کرد: «فقط 10 امتیاز برای انجام ندادن وظایف کسر میشه!»
شیهچی به او گفت: «بهخاطر این که انجام ندادن وظایف تأثیر کمی توی داستان داره. نکته اینه که ما باید توی ساختمان بمونیم.»
یانجینگ ناگهان متوجه شد.
شیهچی سرش را پایین انداخت و نگاهی به ساعتش کرد، ساعت 4 بعد از ظهر بود و هنوز 6 ساعت تا شروع رسمی کار باقی مانده بود.
پیام دیگری فرستاده شد:
[برای جلوگیری از بیحوصلگی مخاطب، 6 ساعت در 3 ساعت فشرده میشود. بعد از 3 ساعت، ساعت 10 شب میشود.]
یانجینگ شوکه شد: «اشکالی نداره؟؟ زیادی خطرناک نیست؟»
«پرش زمانی توی فیلمهای ترسناک طبیعیه.»
یانجینگ این را میدانست.
ناگهان وقت آزاد فرا رسید، همه مبهوت به نظر میرسیدند. آنها نمیدانستند چه باید بکنند و به ژو ون نگاه کردند.
ژو ون با عصبانیت گفت: «گورتون رو گم کنین! چی کار میخواین بکنین؟»
او ناخودآگاه به محلی که شیهچی در آن ایستاده بود نگاه کرد، متوجه شد که شیهچی مرد نابینا را به درون آسانسور هدایت کرد؛ مثل یک جفت پدر و پسر.
در آسانسور، یانجینگ نگاهی به شیهچی انداخت: «برادر شیه، حالا چی کار کنیم؟»
شیهچی پاسخ داد: «اول از همه، توی ساختمون یه چرخی بزن و ببین مشکلی هست یا نه، من میرم بیرون تا یه چیزی بخرم.»
ارادۀ یانجینگ تقویت شد.
اگرچه نابینا بود، اما نمیخواست عقب بنشیند تا موفق شود. بنابراین وقتی شیهچی دور و اطراف را بررسی میکرد، او هم همه جا را لمس کرد.
شیهچی به سمت راهپله رفت و وقتی قفل در ورودی راهپله را دید، چشمانش را تنگ کرد.
با آسانسور به همۀ طبقات سر زد و بررسیشان کرد، متوجه شد که در راهپله در همۀ طبقه قفل شده است.
اگرچه در ساختمانی با این ارتفاع، کارمندی وجود نداشت که برای بالا رفتن از پلهها استفاده کند، اما در صورت خرابی آسانسور یا زمینلرزه، هر ساختمانی باید به پله مجهز باشد و قفل شدن آن مجاز نیست.
با این وجود، پلههای این ساختمان قفل شده بودند.
منشی و رئیس زن رفته بودند و دلیل قفل شدن درها مشخص نبود.
یانجینگ نیز متوجه این موضوع شد. شیهچی را در طبقۀ اول در حالی که روبهروی در ورودی تاریک راهپله ایستاده بود، پیدا کرد. کمی ترسید: «برادر شیه، به نظرت چیزی توی این راهپلهس؟ مثلا یه جسد یا یه روح؟ ممکنه توی پلکان زندانی شده باشه؟»
یانجینگ ادامه داد: «قبلاً فیلم ترسناک میدیدم. ارواح یه تابو دارن. مثلا بعضیها فقط وقتی شخصیت اصلی چیزی بگه میکشن و بعضیهاشون توی یه مکان خاص محصور شدن. وقتی یکی پاش رو اونجا بذاره میکشنش. فکر میکنی این شبح کسانی رو که به پلکان وارد بشن رو بکشه؟»
شیهچی بدون فکر کردن پاسخ داد: «نه.»
«چرا؟» یانجینگ نمیفهمید چرا او اینقدر مطمئن است.
شیهچی گفت: «ما بازیگریم ولی کارمندهای موقتی که قبلاً مردن بازیگر نبودن. اونها همه جا رو جستجو نمیکردن. وقتی میدونستن که توی این ساختمون روح وجود داره پاشون رو توی پلکان تاریک نمیذاشتن. با این حال همهشون بدون استثنا مردن. این نشون میده که روح میتونه آزادانه به بیرون از پلکان بره.»
یانجینگ گیج شده بود: «پس چرا در راهپله رو قفل کردن؟»
شیهچی با تأمل به محلی که دفتر رئیس زن در آن بود نگاه کرد: «بهم بگو، چرا یه رئیس باید دفترش رو توی طبقۀ اولِ پر سر و صدا واقع کنه؟ از چی میترسه؟ ناخودآگاه از چی اجتناب میکنه؟»
شیهچی طبقۀ اول را با طبقههای دیگر مقایسه کرد و ناگهان جوابی یافت.
- «آسانسور.»
شیهچی به آهستگی گفت: «اون از آسانسور دوری میکنه پس چارهای نداره جز این که دفترش رو توی طبقۀ اول قرار بده، جایی که برای رفتوآمد نیازی به استفاده از آسانسور نباشه. اون داره ما رو مجبور میکنه که از آسانسور استفاده کنیم. از اونجایی که در راهپله قفله پس ما فقط میتونیم از آسانسور استفاده کنیم.»
برق از کلۀ یانجینگ پرید و ناگهان احساس سرما کرد.
به محض این که شیهچی صحبتش را تمام کرد، صفحه گوشیاش روشن شد.
[میزان اکتشاف در داستان +3.]
یانجینگ نمیتوانست روشن شدن صفحۀ تلفن را ببیند. شیهچی لبخندی زد و عینکش را بالا داد. به قفل در راهپله نگاه کرد و گفت: «حالا مطمئنم هیچی توی راهپله نیست.»
یانجینگ به او گوش داد.
زمان داشت مثل برق و باد میگذشت پس شیهچی بلافاصله گفت: «میرم بیرون چیزی بخرم و از یکی بخوام که قفل رو بشکنه. از اونجایی که ساعت کاری مشخصی وجود داره، وقتی سرکار نیستیم باید امنیت وجود داشته باشه. همین جا منتظرم باش.»
ژو ون باید مشغول جستجوی ساختمان باشد و برای مدتی کاری به کار یان جینگ ندارد.
درست زمانی که شیهچی در آستانۀ رفتن بود، یانجینگ جلویش را گرفت. در چشمان مشکوک او زل زد و سوال بسیار مهمی را پرسید: «برادر شیه، برای خرید کردن... پولی داری؟»
شیهچی لباسهایش را گشت و خشکش زد.
پول نقد نداشت، تلفن همراهش کاملاً توسط اَپ بازیگر فیلم ترسناک اشغال شده و نرم افزار پرداخت کاملاً بیفایده بود.
خارج از فیلم ترسناک:
[هاهاها، تا همین چند لحظه پیش داشتم با خودم آه میکشیدم که اون چقدر باهوشه، حالا نتیجهش این شد.]
[خیلی بانمکه.]
[کی این روزها با خودش پول نقد داره؟ این تازهکارها هیچ پولی ندارن و منشی و رئیس زن رفتهان. پول از کجا میاره؟ انگار نقشههاش نقش بر آب شدن.]
[راسته که ایدهها قشنگن ولی واقعیت نحیفه.]
[اون رفت توی دستشویی، به نظر تسلیم شده.]
[اون رفت توی دفتر رئیس زن.]
[هی، بدون این که چهرهش تغییری بکنه رفت بیرون و تاکسی گرفت.]
[مگه بیپول نیست؟ این یهجورایی جالبه!]
[چرا تلفنش رو مخفی میکنه؟]
[لعنتی! ! ! ]
درون صفحۀ نمایش، هنگامی که راننده تاکسی توقف کرد و آمادۀ گرفتن کرایه شد، شیهچی دستی به جیبش کشید و با خجالت گفت:«جناب، من تلفن همراهم رو نیاوردم.»
راننده تاکسی به طرز مشکوکی به او نگاه کرد. متوجه شد که او خوشلباس و با وقار است، صورت مهربانی دارد و ارزش ساعتی که به دستش بسته معادل حقوق یکی دو ماهش است. شبیه کسی نبود که سر یک راننده را کلاه بگذارد. باید واقعا تلفنش را فراموش کرده و شرمنده شده باشد.
شیهچی در زمان مناسب گفت: «من الان خیلی عجله دارم. دارم از محل کارم به خونۀ اجارهایم میرم.»
شیهچی کارتی را از جیبش بیرون آورد و آن را به راننده داد: «این کارت ویزیت رئیس منه. اگه هنوز نگران هستین، میتونم براتون یه سند بدهکاری بنویسم.»
[خدایا! ! الان یادم اومد که رئیس زن گفته بود هر روز بعد از ظهر برای سررسی میاد. اون فقط باید از رئیس زن بخواد که بهش پول قرض بده! !]
[دوز و کلک، آه آه آه.]
پس از نوشتن سند بدهکاری، راننده فورا سخاوتمند شد: «خوبه، میتونی پیاده بشی.»
شیهچی لبخندی زد و برایش دست تکان داد.
[میتونه این جوری باشد! ! ]
[استفادهکردن از اون قیافه برای منفعتبردن! ! ]
بعد از مدتی.
[خدای من، خواهر سوپرمارکتی بهتر حرف بزن، اون یه دروغگوئه!]
[هنوزم هیچ پولی نمیده و قراره فردا پرداخت کنه.]
کمی بعدتر.
[انگار عموی فروشگاه تجهیزات یهکم مشکوک شده بود، بهخاطر همین بلافاصله ساعتش رو بهش داد.]
در آخر.
[قفلساز بدون این که چیزی به زبون بیاره رفت.]
[حرفی برای گفتن ندارم، من دنبالش میکنم.]
کتابهای تصادفی

