NovelEast

اپ بازیگر فیلم‌های ماورأطبیعی

قسمت: 5

تنظیمات

پیش از این خورشید درحال غروب‌کردن بود. فقط یکی دو ساعت گذشته بود اما آسمان به‌خاطر فشردگی زمان کاملا تاریک شده بود.

نزدیک ساعت 10 شب، یان‌جینگ جلوی در ورودی ساختمان شرکت ایستاده و با نگرانی منتظر بازگشت شیه‌چی بود. نمی‌دانست خرید چه این‌قدر طول کشیده.

شیه‌شینگ‌لان زیر نور مهتاب با بی‌تفاوتی به درون ساختمان قدم گذاشت. گیرا و بدون شتاب بود، با خلق و خویی سرد و تنبل‌وار که باعث می‌شد در شب تاریک مانند یک خون‌آشام زیبا و نجیب به نظر برسد.

—— البته اگر پاکت‌های کوچک و بزرگی که از دست چپ و راستش آویزان بودند را نادیده می‌گرفتی.

عابران پیاده‌ای که از آنجا رد می‌شدند به او زل زدند.

«با نامزدش رفته خرید؟»

«خوش‌تیپه و بدون هیچ شکایتی کیسه‌های خرید رو حمل می‌کنه، من هم می‌خوام این‌جور نامزدی داشته باشم!»

آن‌ها غیرارادی به پشت سر شیه‌شینگ‌لان نگاه کردند: «هی، نامزدی در کار نیست، اون تنهاست...»

***

شیه‌شینگ‌لان از دور یان‌جینگ را دید و در دل گفت: «شیائو چی، رسیدیم. جام رو باهات عوض می‌کنم.»

شیه‌چی با شور و هیجان گفت: «برادر من بهترینه!»

به‌خاطر فشردگی زمان، شیه‌چی نتوانست هنگام بازگشت تاکسی بگیرد، بنابراین فقط می‌توانست شیه‌شینگ‌لان را صدا بزند و از او سواری بگیرد.

شیه‌شینگ‌لان با درماندگی گفت: «تو...»

صدایش سرد اما لحنش ملایم بود.

یان‌جینگ صدای گام‌های آشنا را شنید و با شگفتی سرش را بلند کرد. شیه‌چیِ خیره‌سر فوراً لبخندش را پنهان کرد و جدی و قابل اعتماد شد: «برو داخل و نگاهی به راه‌پله بنداز.»

قفل‌ساز زودتر از شیه‌چی آمده بود. وقتی شیه‌چی و یان‌جینگ سر رسیدند، قفل باز شده بود.

در راه‌پله کمی زنگ زده بود زیرا مدت زیادی بود که باز نشده بود. با وزش باد درون راه‌رو، در مانند فریاد شبحی غیژ غیژ می‌کرد.

پلکان تاریک بود.

شیه‌چی فندکی بیرون آورد و آن را روشن کرد. صورتش زیر نور آتش نارنجی‌رنگ کمی شیطانی می‌نمود. او به یان‌جینگ گفت: «میرم پایین نگاهی بندازم. منتظرم باش.»

یان‌جینگ با ترس جلویش را گرفت: «برادر شیه، نرو. درسته که به احتمال زیاد خالیه، ولی احتیاط شرط عقله...»

شیه‌چی ناگهان لبخند زد. با خود فکر کرد برادرش را دارد که از او محافظت کند: «من میرم.»

یان‌جینگ با نگرانی بیرون منتظر شد. حدود ده دقیقه بعد، شیه‌چی برگشت و با لحنی آرام گفت: «هیچی نیست. بیا بریم طبقۀ پنجم.»

شیه‌چی و یان‌جینگ در طبقۀ پنجم به کار گماشته شده بودند.

هنگامی که راه می رفتند یان‌جینگ با کنجکاوی پرسید: «برادر شیه، چی خریدی؟»

شیه‌چی بدون هیچ حرفی یک جفت دست‌کش سفید را از پاکتی بیرون آورد.

اَپ در این لحظه زنگ خورد:

[پیشرفت داستان بروزرسانی شده است. بازیگران اولین روز کاری خود را آغاز کرده‌اند.]

شیه‌چی گفت: «جینگ، تو اول برو سرکار.»

«باشه.» یان‌جینگ بسیار مطیع بود.

شیه‌چی لامپ ماورابنفشی که از فروشگاه لوازم خانگی خریداری کرده بود را برداشت و با دقت گوشه‌به‌گوشه‌ی دیوار سفید را بررسی کرد.

[داره چی کار می‌کنه؟]

[داداش مثل این که زیاد فیلم ترسناک تماشا نکردی. خون زیر نور ماورابنفش قهوه‌ای خاکی می‌شه. می‌خواد ببینه کسی توی این طبقه مرده یا نه. حتی اگه خون پاک بشه، بازم یه‌کم پس‌ماند به جا می‌ذاره، از اون دسته از مایعاته که به هرجایی رسوخ می‌کنه.]

[لعنتی! اون فیلم‌های زیادی دیده! این‌قدر قویه؟]

[این تازه‌کار چه روحیه‌ای داره؟ اونی که توی طبقۀ یازدهمه چیزی نمونده از ترس خودش رو خیس کنه، اما اون این‌جا داره دیوار رو می‌گرده.]

طبقۀ پنجم جادار بود و تفاوتی با فضای یک ادارۀ معمولی نداشت. به علاوه، در گوشۀ آن یک اتاق بیلیارد برای سرگرمی وجود داشت.

پنجرۀ دیواری شفاف بود. چون شرکت در حومۀ شهر واقع شده بود، چراغ‌های خیابان در جاده پراکنده شده و پنجره‌ها تاریک و مبهم بودند. در طبقۀ پنجم خوش‌بختانه روشنایی لامپ رشته‌ای باعث ایجاد احساس امنیت می‌شد.

البته، لامپ رشته‌ای برای همیشه روشن نخواهد ماند.

شیه‌چی به این فکر کرد و سرعت عملش را افزایش داد.

[چی روی زمین پاشید؟ نمی‌تونم بفهمم.]

[پودر فلوئورسان. اگه بعداً لامپ‌ها یهو خاموش بشن، اشعه ماورا بنفش به فلوئورسان می‌تابه که می‌تونه اثرات دست و ردپا رو روی زمین نشون بده. این جوری می‌تونی دور یا نزدیک بودن روح رو تشخیص بدی و راحت فرار کنی.]

[خدایا، این دیگه چه جور تکنولوژی‌ایه؟ عالیه!]

[این چیه دیگه؟ کدوم برادر بزرگی توضیح میده؟]

[یه وسیلۀ مشهور توی فیلم‌های ترسناک قدیمی آمریکاییه، دوربین حرارتی. وقتی سر و کلۀ یه روح پیدا می‌شه دمای هوا افت می‌کنه. این دوربین به محض کاهش دما به طور خودکار عکس می‌گیره. این‌طوری می‌تونه ظاهر روح رو ببینه.]

[چرا حس می‌کنم که اون منتظر اومدن روحه؟؟ حتما دارم فکر و خیال می‌کنم.]

[داداش‌های گلم لطفا به فیلم توجه کنین.]

***

شیه‌چی کل طبقۀ پنجم را با لامپ ماورابنفش آزمود، اما چیزی پیدا نکرد. سپس نگاهی به آسانسور انداخت. شاید آسانسور...؟

دستش را بالا برد و از آن عکس گرفت. مردمک چشمانش ناگهان تنگ شدند.

مخاطبان خارج از فیلم ترسناک بلافاصله از هیجان بالا پریدند:

[لعنتی! کلی رد خون و اثر انگشت اونجاس! !]

[چند نفر اینجا مردن؟ !]

[آههه! تعجبی نداره که رئیس، دفترش رو توی طبقۀ اول قرار داده. اون یه خاطرۀ ترسناک داره! می‌دونه که این آسانسور آدم ها رو می‌کشه پس از استفاده ازش سر باز می‌زنه! !]

[برادر کوچولو، زود بیا بیرون. اگه در آسانسور بسته بشه کارت تمومه!]

[نگفتی ساعات کاری زمانیه که روح برای غذا بیرون میاد؟]

***

داستانی که مخاطبان تصور می‌کردند رخ نداد و شیه‌چی سالم به عقب برگشت.

آسانسور واقعا مشکلی داشت. در حال حاضر تنها چیز قابل تأیید همین بود.

ساعت روی دیوار نشان می داد که دو ساعت گذشته است.

شیه‌چی کمی احساس گرما کرد و به طرف آب‌سردکن رفت تا کمی آب بنوشد. سپس به سمت انبوه چیزهایی که در طول روز خریداری کرده بود رفت.

[تکنولوژی‌های دیگه‌ای هم داره؟ قلبم تاب نمیاره.]

[... هاهاهاها، اون یه پلوپز چند کاره رو بیرون آورد.]

[هاهاهاها دارم از خنده نصف می‌شم...]

[وصلش کرد به برق و شروع به جوشوندن آب کرد.]

[... بعدی رو روشن کرد.]

[خیلی‌خب، من می‌خوام یه زندگی خوب داشته باشم و ازدواج کنم.]

[دیر وقته و من گرسنه‌م.]

[شغلش قبل فیلم‌برداری چی بوده؟چه جوری از پس هرکاری برمیاد؟]

[انگار دارم یه فیلم کمدی تماشا می کنم.]

در این زمان، در طبقۀ هفتم.

ژو ون با گیجی گفت: «این دیگه بوی چیه؟»

***

یان‌جینگ غذایش را خورد و ناگهان گفت: «برادر شیه، تو با من این‌قدر خوب رفتار می‌کنی ولی من یه‌جورایی دارم ازت سو استفاده می‌کنم.»

شیه‌چی داشت دست‌هایش را می‌شست: «علاقه‌ای به فهمیدن این‌که نیت مردم چقدر پاکه ندارم. رفتار آدم‌های دیگه به من کوچک‌ترین ربطی نداره.»

یان‌جینگ ابتدا فکر می‌کرد او به قدری مهربانی به خرج می‌دهد که اجازه دهد اعترافش را کامل کند. ماتش برد و از افکار قبلی خود مطمئن‌تر شد. با جدیت پرسید: «برادر، دلت می‌خواد... ارواح رو ببینی؟»

شیه‌چی شیر آب را بست.

یان جینگ ادامه داد: «من می‌تونم چشم‌هات بشم و بذارم ارواح رو ببینی.»

احساس می‌کرد هیچ‌کس نمی‌تواند در برابر چنین وسوسه‌ای مقاومت کند. هر چه نباشد دیدن ارواح در یک فیلم ترسناک به این معنی بود که می‌توانستی فرار کنی و احتمال زنده ماندنت را افزایش بدهی.

شیه‌چی یک تکه دستمال کاغذی برداشت و دستانش را پاک کرد، سپس خندید: «بهایی داره؟ مثلا، سوزوندن عمرت؟»

او بسیار ملایم و راحت صحبت می‌کرد، گویی زودتر متوجه این موضوع شده بود ولی برای گفتنش خیلی تنبل بود.

یان‌جینگ مبهوت شد، دستانش می‌لرزیدند و مدت طولانی‌ای نمی‌توانست صحبت کند.

«به خاطر همینه که رنگ پریده‌ای، سرفه‌ی خونی می‌کنی و انگار هر لحظه ممکنه بمیری. تو می‌تونی ارواح رو به قیمت ندیدن آدم‌ها ببینی، درسته؟ چشم‌های یین‌یانگ[1] به تو تعلق دارن؟ هر وقت ازش استفاده می‌کنی، از زندگیت مایه می‌ذاری؟»

یان‌جینگ اصلا انتظار این حرف‌ها را نداشت و نمی‌دانست چه باید بکند. فکرش را هم نمی‌کرد تا دهان باز کند، شیه‌چی بلافاصله متوجه علت و معلول قضیه بشود.

«برادر شیه...»

«توی این دنیا هیچ‌چیز خوبی مثل شیرینی پای از آسمون جلوی پات نمیوفته. اگه چنین چیزی وجود داشت ما الان این‌جا نبودیم.» شیه چی لبخندی زد: «تو من رو برادر شیه صدا می‌زنی، پس چی کار می‌تونم باهات بکنم؟»

«دوست دارم از مردم استفاده کنم، اما ترجیح می‌دم به خودم تکیه کنم.»

شیه‌چی سرفه‌ای کرد و در دل جملۀ «و به برادرم تکیه کنم» را اضافه کرد.

قبل از این که یان‌جینگ بتواند چیزی بگوید، شیه‌چی با صدای آهسته‌ای آه کشید: «عجیبه، اون دوتا تخم‌مرغ آب‌پزی که روی میز گذاشتم کجا غیبشون زد؟»

«......»

احساسات یان‌جینگ در جا خاموش شدند.

در سکوت ناگهانی به وجود آمده، آن دو صدای قل خوردن تخم‌مرغ‌های آب‌پز را روی زمین شنیدند. غلت خوردند و غلت خوردند. انگار چیزی داشت با آن‌ها بازی می‌کرد.

با صدای «بوم»، طبقۀ پنجم در تاریکی مطلق فرو رفت و آن‌ها حتی قادر به دیدن انگشتان دستشان نبودند.

[دوربین حرارتی داره چشمک می‌زنه.]

[آه، پودر فلوئوسانِ روی زمین کار می‌کنه. کف زمین رد پاهایی وجود دارن! ! ردپاها نزدیکن! !]

[رد پاها کوچیکن. باید مال یه روح کم سن و سال باشن.]

[اون واقعاً کارش درسته.]

***

در تاریکی، یان‌جینگ چشمان یین‌یانگ خود را باز کرد و روح را دید. سپس با تمام قدرت فریاد زد:

«برادر شیه، یه پسر بچه‌ی بی‌سر جلوته! فرار کن!»

شیه‌چی ردپاهای کوچک مقابلش را دید، اما تکان نخورد.

هدف اصلی این کودک قطعاً قتل‌عام نبود وگرنه با تخم‌مرغ‌های آب‌پز بازی نمی‌کرد. کودک می‌خواست بازیگوشی کند و شاید شیه‌چی می‌توانست از این موقعیت استفاده کند.

بی‌سر...؟

شیه‌چی ناگهان به سر بچۀ روی عنکبوت فکر کرد. آن عنکبوت یک سر داشت و این روح، سرش را از دست داده بود. یعنی ممکن بود...

چشمان شیه‌چی باریک شدند.

وقتی ظاهر واقعیش، با صدای بلند توصیف شد، شبح کوچک، دیگر خودش را پنهان نکرد و به وضوح در مقابل چشمان شیه‌چی پدیدار شد.

سر پسر بچه کنده و گم شده بود. از زخم وحشیانۀ گردنش خون سیاه روشن سرریز شده بود.

یک قطره خون سیاه روی زمین چکه کرد و جلوی چشمانشان، کاشی کف را خورد و سوراخی در آن ایجاد کرد.

یان‌جینگ به صدای ذوب شدن زمین گوش داد و با وحشت گفت: «خونش خیلی سمیه. برادر شیه، بهش دست نزن!»

شیه‌چی به شبح کوچک خیره شد. شبح لباس ژنده‌ای بر تن داشت و هیچ گوشت سالمی روی بدنش نبود. پوست سفید و لطیف اصلی‌اش پوشیده از گزش‌های سمی بود. شیه‌چی حتی می‌توانست تخم‌های لارو کرم مانندی را درون زخم‌های عمیقش ببیند.

بسیار زهرآگین؟ گزش های سمی؟ گوی زهرآلود با سر بچه؟ یعنی عنکبوت سر این بچه را روی خود داشت؟ سر این پسر بچه؟

ایده‌ای به شیه‌چی الهام شد و او حدس وحشتناکی زد.

سر پسر بچه توسط گو که در مبارزه پیروز شده بود بلعیده و کاملاً جزئی از عنکبوت شده بود.

«برادر، ازم نمی‌ترسی؟» صدای پسر بچه تردید تجربه نشده‌ای در خود داشت و پر از غم و سادگی ضد و نقیض بود.

شیه‌چی پاسخ داد: «نمی‌ترسم.»

پسر بچه به او گفت: «برادر، من ازت خیلی خوشم میاد. اگه باهام بازی کنی و برنده بشی، تو و اون مرد رو امشب نمی‌کشم.»

پسر بچه رو به یان‌جینگ کرد که پشت مبل کز کرده بود.

یان‌جینگ جرات بیرون آمدن نداشت.

شیه‌چی با خونسردی موافقت کرد: «باشه، چه بازی‌ای بکنیم؟»

کودک چیزی نگفت و به آرامی به سمت اتاق بیلیارد طبقۀ پنجم حرکت کرد. خون سیاه مدام از پارگی گردنش می‌چکید و خوردگی های عمیقی را روی زمین برجای می‌گذاشت.

اپ زنگ خورد:

[داستان شخصی بروزرسانی شده است و توافق‌نامه‌ای با شبح کودک برقرار شد. بازیگر شیه‌چی و پسربچه اسنوکر بازی خواهند کرد. اگر برنده شوید، می‌توانید شب را با خیال راحت سپری کنید. اگر باختید، لطفاً نقشه‌ای برای فرار بریزید.]

یان‌جینگ نابینا فراموش نکرد که با خشم به شیه‌چی چشم غره برود. معنایش کاملاً واضح بود: اگر از پسش بر نمی‌آیی، زودتر فرار کن!

شیه‌چی با دستش به او اوکی‌ای نشان داد. او اسنوکر بلد بود.

پسر بچه هنگام راه رفتن دو تخم‌مرغ آب‌پز را پرتاب کرد. چون سر نداشت نمی‌توانست تخم‌مرغ‌ها را ببیند پس نگرفتشان. با صدای بلندی تخم‌مرغ‌ها به زمین کوبیده شده و شکستند.

پسر بچه رو به شیه‌چی کرد: «برادر، دوتا تخمت شکستن.»

شیه‌چی و یان‌جینگ: «......»

[1] yin yang eyes به آن چشم سوم هم می‌گویند

کتاب‌های تصادفی