فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

اپ بازیگر فیلم‌های ماورأطبیعی

قسمت: 11

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

آن دست کوچک در یک لحظه ناخن‌هایی به طول چهار یا پنج سانتی‌متر را به وجود آورد و گوشت شکنندۀ مرد لاغر سیاه‌پوست را سوراخ کرد و عمیقاً در آن فرو رفت.

مرد لاغر سیاه‌پوست فریاد کشید. نزدیک بود از درد بیهوش شود. دست رنگ‌پریده را گرفت و سعی کرد ناخن‌ها را بیرون بکشد، اما بی‌فایده بود.

مرد لاغر سیاه‌پوست فریاد زد: «کمک!!»

جیانگ‌روئی و ژانگ‌بین نزدیک بودند. آن‌ها بلافاصله او را گرفته و کشیدنش. با صدای غژغژی در کابینت باز شد و گردنی که از آن خون سیاه چکه می‌کرد بیرون آمد!

این شبح کودک بود!

جیانگ‌روئی و ژانگ‌بین چنان ترسیده بودند که برگشتند و فرار کردند، مشخصا قصد نجات‌دادن مرد لاغر سیاه‌پوست را نداشتند.

قطره‌ای از خون سیاه، پشت دست مرد سیاه‌پوست چکید و صدایی بلند شد. اعضای صورت مرد سیاه‌پوست در هم رفتند و او مانند شبحی در هجده طبقۀ جهنم جیغ کشید.

در یک لحظه، پوست و گوشت پشت دستش پوسید و فقط استخوان‌های رنگ‌پریده و خاکستری باقی ماندند. خون مخلوط با چرک، مدام چکه‌چکه می‌ریخت.

«التماس می‌کنم... کمکم کن! برادر شیه!»

هیچ‌کس او را نجات نخواهد داد. مرد سیاه‌پوست همین‌طور که از درد به خود می‌پیچید، بدون هیچ امیدی نام تازه‌کار ضعیف را صدا زد.

با صدای «بنگ» بلندی، پای کسی به در کابینت لگد زد.

این تغییر آن‌قدر سریع بود که شبح کودک، فرصتی برای عقب کشیدن نداشت و گردن بریده شده‌اش لای در کابینت گیر کرد.

شیه‌شینگ‌لان به در کابینت کوبید و فشار را افزایش داد، جیغ‌های شبح کودک باعث لرزیدن ستون‌فقرات افراد می‌شد.

شیه‌شینگ‌لان خندید.

قدرت دست شبح کودک شل شد و شیه‌شینگ‌لان از این فرصت استفاده کرد تا مرد سیاه‌پوست را بدون تردید با لگدی دور کند.

مرد لاغر سیاه‌پوست به عقب پرت شد و انگشت متلاشی‌شده‌اش با صدای تقی روی زمین افتاد، ولی زندگی‌اش نجات پیدا کرد.

شبح کودک درون کابینت پر از کینه و عصبانیت بود.

«دوباره تویی! می‌کشمت!»

کابینت در آستانۀ خرد شدن بود اما شیه‌شینگ‌لان خلاف چیزی که انتظار می‌رفت عمل کرد. او در کابینت را باز کرد و بدون ذره‌ای ترس ابروهایش را بالا انداخت.

بدون مانع، دست شبح کودک به قصد پاره کردن گلوی شیه‌شینگ‌لان به‌سرعت دراز شد. قلب یان‌جینگ ایستاد و با ناامیدی فریاد زد: «برادر شیه!»

شیه‌شینگ‌لان اصلا تکان نخورد. تنها پوزخند زد و به سردی اعلام کرد: «اگه می‌خوای مادرت دوباره خورشید رو ببینه بزن به چاک.»

دست نزدیک گردن شکننده‌اش با بی‌رغبتی از حرکت ایستاد و سرانجام عقب رفت.

شبح کودک ناپدید شد و بحران فروکش کرد.

رنگ از رخسار جیانگ‌روئی پریده بود و اشک‌هایش جاری شد. قدرت، پاهای ژانگ‌بین را ترک کرد و او مستقیماً روی زمین افتاد.

یان‌جینگ نفس راحتی کشید و روی مبل وا رفت.

«برادر شیه، من رو تا سر حد مرگ ترسوندی!»

او ناگهان به چیزی پی برد و آب دهانش را قورت داد.

«مگه تو توی مبارزه کردن افتضاح نبودی...؟»

شیه‌چی می‌توانست به‌راحتی کاری کند که شبح کودک عقب‌نشینی کند...

«هیچ مهارت تکنیکی‌ای ندارم.» شیه‌شینگ‌لان با بی‌علاقگی پاسخ داد.

شیه‌شینگ‌لان فقط نمی‌خواست شبح کودک به خودش مغرور شود. او علاقه‌ی چندانی به نجات دادن دیگران نداشت و چنین چیزی فقط سر راهش پیش آمد.

مرد لاغر سیاه‌پوست، هم‌چنان به‌طرز وحشتناکی از درد غیر قابل تحمل جیغ می‌کشید. او دست چپ خود را ناامیدانه نگه داشته بود و روی زمین غلت می‌زد.

شیه‌شینگ‌لان کمی اخم کرد، به سمتش رفت و منطقۀ پوسیده شده‌ی روی دست مرد سیاه‌پوست را دید که هنوز در حال گسترش یافتن بود. بعد از مدتی، بیش‌تر بدنش به استخر خون مبدل می‌شد.

شیه‌شینگ‌لان چاقوی میوه‌خوری‌ای را روی میز گوشۀ سالن برداشت. انگشتان باریک و زیبا، چاقوی درخشان را نگه داشتند.

او فندکی را بیرون آورد و نوک تیغه را آهسته و با احتیاط ضدعفونی کرد، گویی که علاقه‌ای ذاتی به این شئ سرد و خطرناک داشت.

شیه‌شینگ‌لان پس از انجام همۀ این کارها، روی زمین چمباتمه زد.

«دستت رو می‌خوای یا زندگیت رو؟»

لحن پرسشش آرام و بی‌تردید و چهره‌اش تنبل و بی‌حوصله بود.

مرد لاغر سیاه‌پوست نالید: «لعنت بهش!»

اگر پوسیدگی ادامه می‌یافت آن وقت به سادگی از دست‌دادن یک دست نبود!

جیانگ‌روئی و ژانگ‌بین با وحشت سر تیز چاقو را تماشا کردند که گوشت مرد لاغر سیاه‌پوست را می‌برید. قسمت‌های سالم حفظ شده و قسمت‌های پوسیده بریده شدند. کل فرایند به خوبی و بی‌نقصی هنر بود.

—— اگر چیزی که در حال بریدنش بود گوشت انسان نبود.

مرد که چاقویی را در دست گرفته بود چهره‌ای سرد داشت. حالت صورتش بی‌تفاوت بود و به نظر می‌رسید هیچ‌چیز نمی‌تواند او را به لرزه درآورد.

جیانگ‌روئی و ژانگ‌بین به یکدیگر نگاه کردند و سرمایی قلبشان را در برگرفت.

آن‌ها چقدر احمق بودند؟ فکر می‌کردند فرد مقابلشان خلق و خوی ملایمی دارد و می‌توانند از او سو استفاده کنند. قبلاً در واقع سعی داشتند شیه‌چی را بازی بدهند.

وقتی آن دو دربارۀ افکار قبلی‌شان تامل کردند، قدرت پاهایشان را ترک کرد، انگار به توده‌ای گوشت مرده زیر چاقوی شیه‌چی تبدیل شده بودند.

این شخص موفق شده بود تقریبا نیمی از داستان اصلی را فقط در روز دوم به اتمام برساند. این اتفاق به‌خاطر خوش‌شانسی نبود، بلکه قدرت وحشتناک حقیقی این را محقق کرده بود.

مخاطبان خارج از فیلم ترسناک مدتی سکوت کردند.

[این شخص بدون شک... دو چهره داره، یخ و آتش.]

[این تضاد، اون‌قدر بزرگه که من رو می‌ترسونه.]

[اون چهره‌های زیادی داره. کدومشون واقعیه. خدای من.]

[ضریب هوشی اون خرد کننده‌س و حالا فهمیدیم اون قادر به مبارزه هم هست. شبح کودک تا حالا این‌قدر عصبانی شده بود؟]

[این‌جوری خیلی... غیرطبیعی‌تره اما من دوستش دارم!]

[با نگاه کردن به روش کارش، اون دکتر نیست بلکه یه... فراموشش کن. در موردش صحبت نمی‌کنم چون خیلی ترسناکه.]

[اسم واقعی من موچیانگه[1] و من دنبالش می‌کنم.]

***

وضعیت مرد لاغر سیاه‌پوست خوش‌بینانه نبود ولی خوش‌بختانه شیه‌چی وقتی روز اول خرید کرده بود جراحات احتمالی را در نظر گرفته بود. جعبه دارویی مجهز به باند و دارو خریداری شده بود.

ژیانگ‌روئی و ژانگ‌بین، انرژی زیادی صرف کردند و اوضاع مرد لاغر سیاه‌پوست به سختی تثبیت شد. مطمئنا تا فردا که به بیمارستان می‌رفت مشکلی پیش نمی‌آمد.

وقتی شیه‌چی صبح روز بعد کنترل بدنش را به دست آورد، خودش را در حالی یافت که با پتوی نازکی پوشانده شده و به راحتی روی مبل خوابیده بود، بوی ضدعفونی‌کنندۀ روی دستانش قوی بود.

سرش گیج بود و گره‌های لنفاوی‌اش کمی دردناک بودند. شیه‌چی دستش را دراز کرد و پیشانی‌اش را لمس کرد، احساس کرد که دمای بدنش کمی بالاست.

به نظر می‌رسید تب ضعیفی داشته باشد.

شیه‌چی دو ثانیه مبهوت شد و قلبش مصمم گشت. این بیماری مطمئناً توسط فیلم ترسناک برایش پیش آمده بود.

او به خودی خود بیمار نمی‌شد.

جیانگ‌روئی فهمید او از خواب بیدار شده و ترس و احترام عمیقی درون چشمانش هویدا شد.

«برادر شیه، تشنه‌ای؟ من... من برات یه‌کم آب می‌ریزم.»

شیه‌چی دستان لرزانش را دید و چشمانش باریک شدند.

جیانگ‌روئی از او می‌ترسید؟

«نه.» شیه‌چی به آهستگی چین‌های پیراهنش را مرتب کرد و گفت: «بقیه کجان؟»

جیانگ‌روئی با گلویی خشک پاسخ داد: «یان‌جینگ برای خریدن صبحانه رفت، ژانگ‌بین طبقۀ پایینه و تاکسی گرفته تا ژنگ‌مینگ[2] رو به بیمارستان همراهی کنه...»

ژنگ‌مینگ نام مرد لاغر سیاه‌پوست بود.

داشتند به بیمارستان می‌رفتند؟ ژنگ‌مینگ دیشب زخمی شده بود؟

شیه‌چی از رفتار جیانگ‌روئی شگفت‌زده شده بود اما زیاد سین‌جیم نکرد. مشخصا برادرش دیشب کار وحشتناکی انجام داده بود. شیه‌چی به آن عادت داشت.

شیه‌چی به‌طور عادی پرسید: «ژنگ‌مینگ چطوره؟»

جیانگ‌روئی لبخند تلخی زد.

«دست چپش کاملاً از کار افتاده. امیدوارم تا پایان فیلم‌برداری زنده بمونه و بهبود پیدا کنه. به‌خاطر لطف تو، اون می‌تونه به زنده‌موندن امیدوار باشه.»

تمام جراحات وارده به بازیگران در یک فیلم ترسناک، متعلق به «نقش» بود. بنابراین هرگاه فیلم‌برداری به پایان می‌رسید، بازیگر نقشش را ترک می‌کرد و در امن و امان می‌بود.

بازسازی دوباره‌ی یک دست قطع‌شده موضوعی پیش پا افتاده برای اپ بود.

شیه‌چی سرش را تکان داد. با این جمله، تصوری اجمالی از اتفاقات شب گذشته پیدا کرد.

«گفتی دارن میرن بیمارستان؟» شیه‌چی لباس‌هایش را صاف کرد و متفکرانه از جا بلند شد.

«منم میرم.»

***

شیه‌چی به بیمارستان رفت و بابت آزمایش خون هزینه‌ای پرداخت کرد.

در حالی که منتظر نتیجه بود، یان‌جینگ روی صندلی کنار اتاق آزمایش نشست و پیراشکی‌های خریداری شده را به شیه‌چی تحویل داد.

«برادر، کجات درد می‌کنه؟»

شیه‌چی آن را گرفت ولی هیچ اشتهایی نداشت.

«تب خفیف دارم.»

«خوب نخوابیدی؟»

یان‌جینگ احساس كرد كه سوالش كمی پرت بود. شیه‌چی کسی بود که در فیلم ترسناک راحت‌تر از بقیه خوابیده بود.

شیه‌چی بدون این که چیزی بگوید لبخند زد.

«شمارۀ چهل‌وهفت.»

دکتر داشت او را صدا می‌زد.

یان‌جینگ شیه‌چی را به درون اتاق همراهی کرد. پزشک زن، مقادیر عددی روی برگۀ آزمایش اشاره کرد و با چهره‌ای جدی گفت: «میزان پلاکت و گلبول‌های قرمزت افت کرده و گلبول‌های سفید خونت افزایش پیدا کردن...»

شیه‌چی از ایده‌ای که در ذهن داشت مطمئن شد و با لبخندی به حرف‌های پزشک گوش کرد.

پزشک زن این مرد خوش‌تیپ، آرام و جوان را دید و برایش احساس ناراحتی و نگرانی کرد. برخلاف تصورش، او غیرجدی و سرزنده بود. جوان‌های این دوره و زمانه دیگر برای زندگی‌شان ارزشی قائل نبودند؟

پزشک زن با نرم‌زبانی گفت: «ممکنه لازم باشه مدتی این جا بمونی و آزمایش مغز استخوان بدی تا بفهمیم مشکلت چیه.»

یان‌جینگ از معنی و مفهوم مقادیر آزمایش قبلی چیزی سر در نیاورده بود اما با شنیدن دربارۀ آزمایش مغز استخوان، این‌قدر شوکه شد که پیراشکی‌اش از دستش افتاد.

«نیازی نیست.»

شیه‌چی پاسخی را که دنبالش بود گرفت، برای پزشک زن سر تکان داد و یان‌جینگ را از اتاق بیرون کشید.

«برگرد!»

پزشک زن فورا ایستاد و از پشت سرشان او را صدا زد: «این مشکل واقعاً جدیه! ممکنه سرطان خون باشه! اگه جدیش نگیری... هی!»

شیه‌چی از لطف او تشکر کرد و با درماندگی برایش دست تکان داد.

پزشک زن پشت سر آن‌ها پاهایش را روی زمین کوبید.

«این‌ها دیگه چه‌جور آدم‌هایی هستن! یعنی از مرگ نمی‌ترسن؟!»

[چی بهتون گفتم؟]

[اون اون‌قدر تیز هست که لازم نبود برای بررسیش به بیمارستان بیاد. خوش‌بختانه حواسش جمع بود.]

[این یه سرنخ کلیدی بود، درسته؟]

[من در مورد اون گوی سمی یه کم کنجکاوم.]

مزۀ پیراشکی‌ها دیگر برای یان‌جینگ خوش‌مزه نبود. نگاهش را پایین انداخت و با احتیاط پرسید: «برادر، تو توی دنیای واقعی مریضی و به امید بهبودی به این‌جا اومدی؟»

«نه.» شیه‌چی سرش را لمس کرد و زمزمه کرد: «صد در صد مطمئنم که علت این بیماری فیلم ترسناکه.»

«لعنت!» یان‌جینگ شوکه شد. «در عرض دو روز به این شدت بیمار بشی، چطور ممکنه...»

یان‌جینگ متوجه چیزی شد، ناگهان سرش را پایین انداخت و به انگشت اشاره‌اش نگاه کرد.

چند ثانیه بعد، چهره‌اش در هم رفت: «به‌خاطر گوئه؟ این جونور یه ریگی به کفششه؟ می‌تواند آدم‌ها رو بیمار کنه؟»

شیه‌چی «هوم» آرامی گفت.

یان‌جینگ وحشت کرد.

«برادر شیه، تو بعد از گزیده‌شدن توسط گو این جوری شدی. همه‌ی ما گزیده شدیم پس... یعنی منم باید آزمایش خون بدم؟»

شیه‌چی سر تکان داد و گفت: «بله.»

وقتی منتظر نتیجۀ آزمایش یان‌جینگ بودند، شیه‌چی برای تسکین علائم بیماری کمی دارو خرید. طولانی‌ترین مدت زمان یک فیلم ترسناک هفت روز بود. حالا دو روز گذشته بود و فقط باید 5 روز دیگر زنده می‌ماند.

به نظر باید به روند کار شتاب می‌بخشید. لازم بود به سرعت، جزئیات مربوط به واقعیت هجده سال پیش را کشف می‌کرد. مسلم بود که رئیس زن، شبح زن را به قتل رسانده است. او فقط باید انگیزه‌ی رئیس زن برای این کار را بررسی می‌کرد. اگر نمی‌توانست با پرسیدن از قربانی از کل ماجرا سر دربیاورد...

شیه‌چی لبخند زد. پس فقط می‌توانست با این مانع مواجه شود و از رئیس زن خطرناک بپرسد. شاید قادر نبود به او حمله کند اما راه‌های دیگری بلد بود.

یان‌جینگ زود بیرون آمد و با حالتی مبهوت به سمت شیه‌چی رفت.

«برادر شیه، خون من طبیعیه. اما پلاکتم یه‌کم بالاست و دکتر گفت کم‌خونی دارم.»

شیه‌چی ساکت بود.

عارضۀ گزیده‌شدن توسط گو بیماری بود. اثرات منفی گوی سمی روی یان‌جینگ و دیگران ظاهر نشده بودند اما شیه‌چی مطمئن بود که وجودشان قطعی است. هر چه نباشد، همه‌ی آن‌ها توسط گو گزیده شده بودند.

تنها فرقش این بود که تأثیری که روی او داشت در حال حاضر با بقیه متفاوت بود.

***

ساعت پنج بعد از ظهر، رئیس زن برای بازرسی به شرکت آمد. ساعت شش وارد گاراژ زیرزمینی شد. سه دقیقه بعد، ماشین لوکسش از گاراژ زیرزمینی بیرون رفت.

رئیس زن روی صندلی جلو نشست و راننده حرکت کرد.

یان‌جینگ و شیه‌چی در حال حاضر درون یک تاکسی سبز نامحسوس نشسته بودند.

شیه‌چی ماشین رئیس زن که به آرامی در ترافیک غرق می‌شد را تماشا کرد.

«قربان، لطفاً بهم کمک کنین ماشین جلویی رو تعقیب کنم، همونی که پلاکش ##### ـئه.»

راننده به‌طرز مشکوکی در آینه به این دو نفر خیره شد و سرش را چند بار تکان داد.

«من از این جور کارها نمی‌کنم! سریع برین پایین...»

شیه‌چی با عجله گفت: «قربان، من حقیقتش رو بهتون می‌گم. نامزد دوست من توی اون ماشینه. دوست من تازه از نامزد پیامی راجع‌به این گرفته که قرار اضافه‌کار وایسه ولی وقتی داشت سوار ماشین اون مرد می‌شد، دیدتش...»

وقتی شیه‌چی جمله‌اش را به پایان رساند، خجالت‌زده به‌نظر می‌رسید. راننده فورا سرزنده شد و با دلسوزی به یان‌جینگ که کنار شیه‌چی نشسته بود، نگاهی انداخت. این‌طور که معلوم بود آن‌ها می‌خواستند مچ یک زن خیانت‌کار را بگیرند.

یان‌جینگ در زمان مناسب، مشت‌هایش را گره کرد و با صورتی پر از خشم مجبور شد بازی‌کردن این نقش را بر عهده بگیرد.

راننده خیلی زود گاردش را پایین آورد.

«مشکلی نیست، اما من فقط بیرون دنبالش می‌کنم و داخل جایی نمی‌شم...»

شیه‌چی بدون فکر کردن پاسخ داد: «مهم نیست.»

[احساس می‌کنم می‌خواد دوباره انجامش بده. هاهاهاهاهاهاها.]

[هدفش چیه؟ حتی اگه رئیس زن رو تا خونه‌ش تعقیب کنه، نمی‌تونه بره داخل.]

[می‌خواد اطلاعات بدزده؟ فکر می‌کنه این قدر راحته؟ چطور ممکنه جایی که رئیس زن زندگی می‌کنه هیچ محافظی نداشته باشه؟ اون حتی نمی‌تونه پاش رو از اون طرف در بذاره، چه برسه به این که وارد خونه‌ش بشه.]

[این قدر منفی‌بافی نکنین، نمی‌تونین به چشم یه آدم عادی به این شخص نگاه کنین.]

[نه، به هر حال ما توی یه جامعه‌ی مدرن هستیم. واقعاً فکر می‌کنین راهی وجود داره که به‌طور ناشناس وارد خونه‌ی مردم بشی و بدون این که کسی بفهمه چیزی رو که می‌خوای به دست بیاری؟]

تاکسی در آخر مسیرش جلوی در مجتمع طبقاتی لوکسی متوقف شد.

راننده زیر لب گفت: «اینجا صدها مترمربعه.»

دلش بیش‌تر و بیش‌تر به حال مرد کوتاه‌قد کنار مرد خوش‌تیپ می‌سوخت.

به نظر می‌رسید پول زیادی چشم دوست‌دختر مرد کوتوله را گرفته بود.

رئیس زن از ماشین پیاده شد. راننده، شکم برآمده‌ی او را دید و ماتش برد. نتوانست جلوی خودش را بگیرد و از دهانش در رفت: «برادر کوچولو، خیلی بدبختی. این بچه احتمالاً مال تو نیست.»

رگ پیشانی یان‌جینگ دو بار پرید: «......»

شیه‌چی شانه‌ی او را نوازش کرد و نشان داد که فداکاری یان‌جینگ را به ذهن می‌سپارد.

وقتی هر دویشان از تاکسی پیاده شدند، شیه‌چی، یان‌جینگ را کنار کشید و با صدایی آهسته گفت: «این دور و بر خودت رو سرگرم کن، صدای تلفن‌همراهت رو بالا ببر و منتظر تماسم باش. همین که بهت زنگ زدم، یه تاکسی بگیر تا فورا سرکارمون بریم.»

یان‌جینگ با هیجان غیر قابل توضیحی به دقت به حرفش گوش داد و گفت:

«باشه.»

شیه‌چی آینه‌ی کوچکی را از جیبش بیرون آورد و شروع به مرتب کردن ظاهرش کرد.

[چرا فکر می‌کنم این رویه یه کم آشناست؟]

[من یه حدس‌هایی زدم، هاهاهاهاهاهاهاهاهاها.]

یان‌جینگ با حیرت گفت: «برادر شیه، واقعاً می‌تونی بری داخل؟ این مجتمع انگار جلوی دزدها امنیت خوبی داره، همه جا دوربینه و تو کارت ورود نداری...»

شیه‌چی گفت: «امتحان می‌کنم.»

وقتی یان‌جینگ دور شد، شیه‌چی به گل‌فروشی‌ای رفت که در آن نزدیکی بود. او یک دسته گل رز خرید و جلوی در مجتمع برگشت.

چند دختر جوان برای پیاده‌روی بیرون آمدند و مرد خوش‌تیپ و مودب را دیدند، ناخواسته زمزمه کردند: «برای ملاقات با نامزدش به اینجا اومده؟ چه عاشقانه! حتی با خودش گل هم اورده!»

«سگ‌های مجرد باید غذای سگ بخورن.»

«چه مرد خوش‌تیپی! پاهاش خیلی بلندن!»

«هی؟ داره به طرف ما میاد! زود باش، کی نامزدشه؟»

«من نیستم!»

شیه‌چی خجالت‌زده جلو رفت.

«سلام، من تازه از کارم مرخص شدم و می‌خواستم نامزدم رو غافلگیر کنم اما وقتی رسیدم، فهمیدم که نمی‌تونم وارد بشم، پس می‌شه لطفا...»

شیه‌چی با کم‌رویی به اتاق امنیتی نگاهی انداخت. دسته گل رزی که درون دستش بود پر زرق و برق و گران‌قیمت بود.

دخترها خیلی خوش‌حال شدند.

«ما می‌بریمت داخل!»

«پس مزاحمتون می‌شم.» شیه‌چی از آن‌ها تشکر کرد و با چهره‌ای عاشق به ساختمان نگاه کرد.

کسی متوجه آن شد و با خنده شوخی کرد: «نامزدت این جا زندگی می‌کنه؟»

شیه‌چی با لبخند سرش را تکان داد.

«اون باید خیلی خوش‌حال باشه!»

افراد گروه همین طور که به طرف دفتر می‌رفتند تا برای ورود کارت بکشند، صحبت کردند و خندیدند. نگهبان غریبه‌ای را دید و پرسید: «ایشون...»

یکی از دخترها چشمانش را چرخاند: «دوست منه.»

نگهبان فوراً سر تکان داد و گذاشت بروند.

شیه‌چی به راحتی وارد مجتمع شد و با لبخند گفت: «ممنونم.»

«روز خوبی داشته باشی!» دخترهای زیبا به او چشمک زدند.

شیه‌چی تعظیم کوچکی کرد و مانند نسیم بهاری خندید.

همین که آن‌ها رفتند، لبخند روی صورت شیه‌چی فوراً ناپدید شد و او بدون هیچ احساسی به ساختمانی که رئیس زن به آن وارد شده بود، خیره شد.

مرحله بعدی، ورود به خانه‌ی او بود.

[1] Mu Qiang = admire the strong

[2] Zheng Ming

کتاب‌های تصادفی