اپ بازیگر فیلمهای ماورأطبیعی
قسمت: 12
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
[لعنتی، به همین راحتی وارد مجتمع شد؟؟]
[این مرد استعداد جنایت داره. یه کم ترسناک و تقریبا غیر قابل پیشبینیه.]
[همین الان وارد مجتمع شد. میتونه وارد خونهی رئیس زن بشه؟]
[حس میکنم قراره نفر بالایی سیلی بخوره، هههه.]
[مسئله اینه که اون حتی پلاک خونهی رئیس زن یا طبقهش رو نمیدونه.]
[اوه، اون فقط میدونه که رئیس زن وارد ساختمان شمارۀ 8 شده!]
شیهچی مقابل ساختمان شمارۀ 8 مجتمع ایستاد.
رئیس زن کمی پیشتر وارد این ساختمان شد و طبقۀ دقیق آن مشخص نبود.
ساختمان شمارۀ هشت بیش از دوازده طبقه داشت و نمیتوانست یک به یک آنها را بررسی کند. او وقت زیادی نداشت.
شیهچی سرش را پایین انداخت و نگاهی به ساعتش کرد. اکنون ساعت 7:30 بعد از ظهر بود و او باید ساعت 10 شب سر کار میرفت. پس از کنارگذاشتن زمان بازگشت، زمان واقعی باقیماندهاش فقط... یک ساعت و نیم بود.
نمیتوانست از کسی بپرسد.
ناگهان چشم شیهچی به دستگاه مخابرهی داخل ساختمان شمارۀ 8 افتاد.
معمولا درهایی جلوی ساختمان مسکونی وجود داشتند و این ساختمان نیز از این قاعده مستثنا نبود.
دستگاه مخابرهی ساختمان که شبیه به زنگ بود روی در نصب شده بود. بازدیدکننده میتوانست با فشردن واحد خانه روی مخابره، مکالمهای را با صاحب واحد انجام دهد.
گوشههای دهان شیهچی کمی بالا رفتند و اتفاقی شمارهای را فشار داد.
حدود نیم دقیقه بعد، مخابرهی ساختمان روشن شد و مرد میانسال کچلی روی دوربین مخابره ظاهر شد. مرد شیهچی را نمیشناخت و مشکوک به نظر میرسید.
«تو کی هستی؟ چرا زنگ خونهی من رو میزنی؟»
«سلام.»
شیهچی گلهای رز درون دستش را کمی خجالتزده به او نشان داد.
«عمو، من در اصل میخواستم نامزدم رو غافلگیر کنم. واردشدن آسون بود ولی من طبقهش رو نمیدونم.»
چهرهاش ناامید و مظلوم بود.
مرد میانسال ناگهان خندید. «شما جوونها عاشق اینجور کارها هستین. امروز حتی ولنتاین هم نیست! نامزدت چه شکلیه؟ اگه قبلاً دیده باشمش بهت میگم. آدمهای این مجموعه هر روز وقتی به خونه میرسن در رو محکم پشتشون میبندن. من قیافۀ خیلیها رو نمیشناسم پس خیلی امیدوار نباش...»
شیهچی ظاهر رئیس زن را توصیف کرد.
«منظورت اونه!» طرز نگاه مرد میانسال تغییر کرد. چشمانش پر از تحقیر بودند و لحنش به شدت سرد شد.
«همهی ما میدونیم که اون و شوهرش توی واحد 888 زندگی میکنن.»
مرد میانسال مکثی کرد و افزود: «اون بارداره و شوهرش خیلی خوشحاله.»
او عمداً روی کلمات «شوهر» و «باردار» تاکید کرد. ظاهراً شیهچی را نفر سوم رابطه میدانست.
چهرۀ شیهچی عصبانی نبود و او به مخابره لبخند زد.
«حقیقت رو بخوام بگم، اون بچه از منه.»
مرد میانسال هوا را به درون ریههایش فرو برد: «......»
شیهچی مخابره را با چهرۀ بیاحساسی خاموش کرد.
[هاهاهاهاهاها. بچه از منه.]
[لعنتی، پیدا کردن پلاک خونه به همین سادگیه؟ خوشبختانه من همین الانش هم مردهم. اگه زنده بودم و توی یه مجتمع زندگی میکردم، میترسیدم.]
[طرز فکر این شخص خیلی عجیبه، خدای من.]
[خب طبقه رو بدونه، که چی؟ واردشدن به خونه اینقدر راحته؟]
[بالاییها، صورتتون از سیلیای که خوردین درد نمیکنه؟]
***
شیهچی به بالا نگاه کرد. بالکن طبقۀ هشتم محصور نبود و هیچ محافظ ضد سرقتی وجود نداشت. به نظر میرسید رئیس زن از حیوان خانگی نگهداری نمیکند.
شیهچی به سکوهایی که هر سه طبقه یک بار روی ساختمان نصب شده بودند نگاهی انداخت و آرام آرام ایدهای مبهم در ذهنش شکل گرفت.
در هر سه طبقه سکویی وجود داشت، یعنی در طبقههای سوم، ششم و نهم سکو وجود داشت. رئیس زن در طبقۀ هشتم زندگی میکرد. او یا باید از سکوی طبقۀ نهم پایین میپرید یا از سکوی طبقۀ ششم بالا میرفت.
شیهچی وارد آسانسور شد و در دل گفت:«برادر، دوست کوچولوت بهت نیاز داره. یکی رو انتخاب کن، بالارفتن از طبقۀ ششم یا پایین پریدن از طبقۀ نهم؟»
شیهچی فکر کرد این بار هم مثل همیشه شیهشینگلان قبل از پاسخدادن چند ثانیه مکث میکند، اما همین که این سوال را پرسید شیهشینگلان بلافاصله گفت: «پایینپریدن.»
کلمات برای او مثل طلا باارزش بودند.
شیهچی دو ثانیه ماتش برد.
آسانسور در طبقۀ نهم متوقف شد و شیهچی بیرون رفت.
پنجرهی باریکی بین راهروی آسانسور و سکو واقع شده بود. حدود یک متر ارتفاع و نیم متر عرض داشت. اگر از پنجره عبور میکرد، میتوانست به سکوی طبقۀ نهم برود.
شیهچی مطمئن شد که در راهرو هیچ دوربینی وجود ندارد و تلاش کرد پنجره را باز کند. سپس کنترل بدنش را به شیهشینگلان سپرد.
او پا بر لبهی پنجره گذاشت، سرش را خم کرد، به جلو پرید و به آرامی روی سکو فرود آمد.
[یه جورایی میتونم حدس بزنم میخواد چی کار کنه.]
[اوه خدای من. این طبقۀ نهمه، آه، اون دیوونهس. اگه بیفته تبدیل به سس گوشت میشه.]
[شغلش توی دنیای واقعی چه کوفتیه؟ میخوام برم اونجا.]
ساکنان طبقۀ نهم قادر بودند وضعیت سکو را از طریق پنجره ببینند. شیهشینگلان با حواس جمع زاویهی دید پنجره را محاسبه کرد و از مکانهایی که در دید بودند دوری کرد. او به راحتی به سکو نزدیک شد.
به تمیزی خودش را از سکو آویزان کرد. درحالی که انگشتان باریکش از نیروی وارده سفید شده بودند، گوشۀ حصار سیاه رنگ سکو را با یک دست نگه داشت.
[لعنت. نمیخوام پاشیدنشدن خون رو ببینم، آه، چشمام رو بستم.]
[من از ارتفاع میترسم. دوربین، این صحنه رو از بالا به پایین نگیر.]
در تصویر، پاهای مرد در هوا معلق بود و بدنش اندکی تاب میخورد. چهرهش بیخیال بود، پیراهنش بالا رفته بود و کمر باریکش را در معرض نمایش گذاشته بود. خط ستونفقراتش به کمرنگی دیده میشد.
[الان وقت اینه که بدن مردونهش رو تحسین کنم؟؟؟]
[سرفه سرفه سرفه.]
شیهشینگلان صدا زد: «شیائو چی.»
ناگهان کسی نامش را صدا زده بود. شیهچی گفت: «هوم؟»
شینگلان به آرامی خندید، صدایش تقریباً غیرقابل شنیدن بود، او پرسید: «نامزدت؟»
«......»
شیهچی برای چند ثانیه سکوت کرد، احساس گرفتاری کرد، «چیز... برادر، اون موقع بیدار بودی؟»
جای تعجب نبود که پاسخش بسیار سریع بود.
شیهشینگلان نیشخندی زد و به حرکت ادامه داد. به دنبال زاویۀ مناسب گشت و دستش را برای شتابگرفتن تکان داد. بدنش به ملایمت تاب خورد و او حصار را رها کرد.
[ولش کرد، آهههه.]
[من بهش خوشبینم، اون تبدیل به یه جسد سرد نمیشه.]
هیچ اتفاقی نیفتاد. شیهشینگلان مثل گربه سبک و قوی بود. محکم روی زمین بالکن طبقۀ هشتم فرود آمد. سپس ایستاد و به دیوار تکیه داد.
کل این روند با یک حرکت انجام شد.
[فقط... فقط همین؟]
[خیلی خوشتیپه، آههه.]
[من دارم بیشتر و بیشتر درمورد شغلش کنجکاو میشم.]
شیهشینگلان لبخند محوی زد. «بچه از توئه؟» چشمانش تیره بودند، «هوووم؟»
شیهچی خیلی سریع جواب داد: «نه از توئه.»
سپس دو ثانیه مکث کرد و با بیشرمی اضافه کرد: «من باردارم.»
[چرا احساس میکنم برای یه لحظه خشکش زد؟]
[اون با درموندگی دندون قروچه کرد.]
[انگار یه ذره حالش گرفتهست.]
[توهم زدم؟]
[چیزی که توجهتون رو جلب کرده کلا اشتباهه! نکته اینه که اون با موفقیت وارد خونهی رئیس زن شد!]
از درون اتاق صدای مشاجره میآمد.
مرد فریاد کشید: «زنیکهی سلیطه، از کی حامله شدی؟! ما توی این مدت اصلا رابطهی جن+ی نداشتیم ولی همه دارن بهم تبریک میگن. تو آبروی من رو بردی!»
[خدای من!]
[بچهی رئیس از شوهرش نیست!]
رئیس زن نیز بسیار احساساتی بود. «فکر کردی کی هستی؟ تو کسی هستی که خرجت رو یه زن میده! بازیگوشیهای بیرون خونهم به تو چه ربطی داره؟! سختته بهت خیانت میشه؟ وقتی پول من رو خرج میکنی غیرتت کجاست؟ نمیتونم اینجوری ادامه بدم پس حق نداری من رو بهخاطر این که یکی رو بیرون دارم سرزنش کنی!»
[این واقعیه.]
[یه جورایی فکر می کنم حق داره، یعنی یه عوضیم؟]
[من زردم.]
مشاجرهی آنها آنقدر بلند بود که شیهچی بدون این که مجبور شود داخل برود به وضوح صدایشان را میشنید.
مرد با تمسخر گفت: «من شصت سالمه، میخوای چی کار کنم؟ یانیون، تو پنجاهوپنج سالته! فکر کردی اگه گو رو نداشتی وضعت بهتر بود؟ تو حتی باردار هم هستی.»
[یا خدا! پنجاهوپنج!]
[لعنتی! این فیلم ابتدایی و درهمبرهم واقعاً مبتذل و عجیبه!]
شیهچی احساس کرد نیازی به سرقت اطلاعات ندارد، فقط ایستادن در گوشهای و استراقسمعکردن کافی بود.
«خفه شو! میکشمت! باور میکنی یا نه؟» وقتی مرد سن واقعی او را برملا کرد، رئیس زن فوراً به جنون افتاد.
کینه و عصبانیت طولانی مدت، هوشیاری مرد را سوزاندند: «اوه، فکر کردی بدون گو چی هستی؟ فقط یه دختر دهاتی زشت و چاق. اگه من خیانت نکرده بودم و باعث باردارشدن اون دختر نشده بودم...»
[لعنتی. چه اطلاعاتی، آه.]
[حقیقت برملا شد! شبح زن با دوز و کلک باردار شده بود! هدف این دو نفر از همون اول پرورش گو بود! اونها بچهی توی شکم شبح زن رو برای پرورشش میخواستن!]
[برای دوباره جوونشدن و عوضکردن اقبالشون میخواستنش.]
[آره، این با حال و هوای فیلمهای بیکیفیت مطابقت داره.]
[برادر کوچیک اینقدر کارش درسته که این فیلم یه توهین به ضریب هوشی اونه. اون به سختی تلاش کرد تا بتونه شاهد این صحنهی مهم باشه.]
[لعنت به این دو نفر! آه، دلم برای شبح زن خیلی میسوزه.]
شیهچی با احساسات پیچیده به حرفهایشان گوش سپرد و افکارش را مرتب کرد.
هجده یا نوزده سال پیش، رئیس زن و شوهرش هنوز فقیر بودند که تصادفا روش پرورش گو به دست آنها رسید. باید نوزاد زندهای که کاملا رشد کرده بود را از مادرش جدا میکردند تا توسط حشرات سمی کشته شود.
حشرات سمی یکدیگر را کشتند و آخرین بازمانده گو نامیده شد.
گو با سر بچه عنکبوت بود، پس یک عنکبوت جنگ را برده بود؛ اما گوئی که از این طریق پرورش بیابد تنها شایعترین سم را دارد.
فقط وقتی گو سمی سر کودک را میبلعد و سر کودک روی گو سمی رشد میکند، گو با سر بچه بسامان میشود.
نقشش جوانسازی و خوششانسی بود.
18 یا 19 سال پیش، رئیس زن تقریباً چهل ساله بود و آه در بساط نداشت. چیزهایی که او بیشتر از همه کم داشت جوانی و پول بودند.
بنابراین او از شوهرش خواست خیانت کرده و شبح زن را باردار کند. سپس هنگامی که شبح زن قصد زایمان داشت او را فریب داد، کودک را از شکمش بیرون کشید و بدنش را درون تونل آسانسور که نیمهکاره بود انداخت.
گو با سر بچه ساخته شد. زن برای همیشه جوان باقی میماند و ثروت به زندگیاش سرازیر میشد. اما شبح زن در تونل تاریک آسانسور متولد شد.
حوالی روز پانزدهم ماه هفتم قمری، زمانی که یین سال بیشترین مقدار ممکن بود، شبح زن برای کشتار بیرون میآمد.
رئیس زن، کارمندان موقتی استخدام میکرد تا آنها به شبح زن پیشکش کند و خشمش را بهطور موقت فرو بنشاند.
بعد از این که شیهچی با دقت به آن فکر کرد، صفحهی اپ روشن شد.
[پیشرفت داستان بروزرسانی شده است. بازیگر شیهچی به حقیقت تولد شبح در لباس قرمز پی برد. میزان اکتشاف در داستان اصلی 80٪ است.]
[لطفاً آرزوی شبح زن را در اسرع وقت برآورده کنید. از تونل آسانسور پایین بروید تا بدن شبح زن را پیدا کرده و آن را بیرون بیاورید، به او کمک کنید تا از بند آسانسور خارج شود و از رئیس زن انتقام بگیرد.]
[پس از تکمیلکردن آرزوی شبح زن، پیشرفت داستان اصلی فیلم ترسناک به 100٪ میرسد.]
[اطلاعیۀ عمومی: داستان اصلی این فیلم در حال پایان یافتن است. لطفا عجله کنید. پس از پایان داستان اصلی، بازیگرانی که داستان فرعی را باز نکردهاند، به اجبار از فیلم ترسناک بیرون میروند.]
شیهچی تلفن را دوباره در جیبش گذاشت و به ساعت خود نگاه کرد. هشت و نیم بود. او میبایست قبل از ساعت ده به محل کار خود برگردد.
شیهچی دیگر تعلل نکرد.
«برادر، بیا برگردیم.»
«باشه.»
درون اتاق خواب، جایی که مشاجره از آن شنیده میشد، سکوت حاکم شد. شیهچی چیزی احساس کرد، با اخم نگاهی به اتاق خواب انداخت اما چیزی نگفت.
خیلی دیر شده بود. باید برمیگشت.
***
در این زمان، درون اتاق خواب.
دستهای رئیس زن که با لاک قرمز رنگ شده بودند به پاهای عنکبوتی سیاه و پرمو تبدیل شدند و عمیقا به گردن مرد فرو رفتند.
رگها بریده شدند، خون بیرون پاشید و ملحفههای سفید را رنگآمیزی کرد.
روی شیشهی تمیز و شفاف پنجره، خون غلیظ به آرامی به پایین سرازیر شد و تصویر زیبایی از مرگ را به نقش درآورد.
نزدیک ساعت نه شب، باران شدیدی شروع به باریدن کرد.
کتابهای تصادفی

