فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

اپ بازیگر فیلم‌های ماورأطبیعی

قسمت: 14

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

یان‌جینگ فکر کرد گوش‌هایش مشکل پیدا کرده‌اند. «برادر شیه، داشتی کی رو صدا می‌زدی؟»

جیانگ‌روئی و ژنگ‌مینگ هم به یکدیگر نگاه کردند. شیه‌چی داشت شبح کودک را صدا می‌زد؟ عقلش را از دست داده بود؟

[این دیگه چه وضعیه؟ کدوم برادر بزرگی توضیح می‌ده؟]

[مگه خون شبح کودک خورنده نیست؟ اون می‌خواد از خونش برای از بین بردن کف آسانسور استفاده کنه.]

[شبح کودک: من آبرویی ندارم؟]

[به هر حال برای نجات مادرش ازش استفاده می‌شه. شاید دلش نخواد ولی مجبوره موافقت کنه.]

[هاهاهاها، بعد از ماجرای کابینت، شبح کودک دوباره قراره کنف بشه.]

[این مرد بی‌رحمه.]

شیه‌شینگ‌لان با حوصله منتظر ماند، گویا مطمئن بود که شبح کودک ظاهر خواهد شد.

درست طبق انتظارش، ده ثانیه بعد، گلدان بلند کنار در که هم‌قد یک بزرگسالان بود ناگهان لرزید و دو دست کوچک و رنگ‌پریده از آن بیرون آمدند.

جیانگ‌روئی ترسید و جیغ کشید، ژنگ‌مینگ بلافاصله پنهان شد و رنگ از رویش رفت. فکرش را هم نمی‌کردند که شبح کودک درون گلدان مخفی شده و دارد به حرف‌هایشان گوش می‌دهد.

شبح کودک از گلدان بیرون خزید، روی زمین پرید و به آرامی به سمت شیه‌شینگ‌‌لان رفت. اگر سر داشت، حالت چهره‌اش کینه‌توزانه و درمانده بود.

شیه‌شینگ‌لان با آرامش برایش دست تکان داد: «عجله کن.»

لحنش ضعیف و دستوری بود. عصبانیت شبح کودک به شدت افزایش یافت. ناخن‌هایش چندین بار بلند و کوتاه شدند تا این که سرانجام متکبرانه وارد آسانسور شد، گردن بریده شده‌اش را فشار داد تا خون خارج شود.

سه نفر باقی‌مانده مبهوت شده بودند. این صحنۀ مضحک را تماشا کردند و می‌خواستند زیر خنده بزنند اما جراتش را نداشتند.

شیه‌شینگ‌لان لب‌هایش را به هم فشرد و به شبح اصرار کرد سریع‌تر عمل کند.

خون سمی کف آسانسور ریخت و پخش شد. در عرض چند دقیقه سوراخ سیاهی کف آسانسور ظاهر شد و گسترش یافت.

بوی تعفن از تونل بیرون آمد و با بوی خون سمی شبح کودک مخلوط شد. این بو باعث شد گروه سه نفرۀ یان‌جینگ تقریباً بیهوش شوند. شیه‌شینگ‌لان آینده‌نگری کرده و ماسکی که شیه‌چی قبلاً خریده بود را زده بود. او از همه آرام‌تر بود.

شبح کودک دیگر گردن خود را فشار نداد، او در مقابل سوراخ سیاه بزرگ چمباتمه زد و برای چند ثانیه سکوت کرد. سپس ناگهان به پایین خم شد و گردنش را داخل سوراخ سیاه فرو کرد.

او سر نداشت و نمی‌توانست مادرش را ببیند، اما به نظر چیزی را حس می‌کرد.

شیه‌شینگ‌لان بلافاصله گوشهایش را پوشاند.

ژنگ‌مینگ با گیجی به کارهای شیه‌شینگ‌لان نگریست، «برادر شیه، تو...»

شیه‌شینگ‌لان یک دستش را برداشت و انگشت اشاره‌ی باریکش را روی لب‌هایش قرار داد، از او خواست ساکت باشد. سپس بلافاصله دوباره گوش‌هایش را پوشاند.

ژنگ‌مینگ هنوز گیج بود.

ثانیۀ بعد، صدای گریه‌ی وحشتناک شبح کودک سراسر طبقۀ اول را فرا گرفت. گلدان‌ها شکستند و قفسه‌های کتاب افتادند.

رعشه بر تن اعضای گروه سه نفرۀ یان‌جینگ افتاد و نفس‌کشیدن برایشان سخت شد. آن‌ها بلافاصله گوش‌هایشان را پوشاندند تا در برابر حمله‌ی صوتی مقاومت کنند.

دهان ژنگ‌مینگ تقریباً کف کرد و درون قلبش ناله کرد. نباید این‌قدر حرف می‌زد و فقط حرکات شیه‌چی را کپی می‌کرد.

[شبح کودک خیلی رقت‌انگیزه. 18 سال از مادرش جدا شده بود.]

[افراد منفور هم یه جاهایی ترحم‌برانگیزن.]

هنگامی که شبح کودک گریه را متوقف کرد، شیه‌شینگ‌لان با اشاره به ژنگ‌مینگ و جیانگ‌روئی از آن‌ها خواست تا جلو بیایند و نقشه‌ی بعدی را مختصر توضیح داد: «اگه می‌خواین برین بیرون، کمک کنین.»

این سه نفر، از جمله یان‌جینگ، بدون گفتن هیچ حرفی به جلو هجوم بردند. جیانگ‌روئی مسئول پاکسازی خون سمی گوشۀ آسانسور شد. ژنگ‌مینگ قصد داشت طناب ضخیم را مستقیماً درون تونل آسانسور بیندازد، اما شیه‌شینگ‌لان با اخمی جلویش را گرفت.

او ماژیکی را از یک طرف میز برداشت و روی طناب علامت زد.

شیه‌شینگ‌لان دستور داد: «بهم بگو تا وقتی که طناب به زمین می‌رسه چند علامته.»

ژنگ‌مینگ با فکرکردن به آن که لحظه‌ای که شیه‌چی بدن شبح را پیدا کند می‌توانند فیلم ترسناک را ترک کنند شادمان شد.

«برادر شیه، تو خیلی بافکری!»

شیه‌شینگ‌لان او را نادیده گرفت و انتهای دیگر طناب ضخیم را به میلۀ آهنی دیوار طبقۀ اول بست. شیه‌شینگ‌لان عقب رفت و با قدرت، میلۀ آهنی را کشید و مطمئن شد که از استحکام کافی برخوردار است. سپس سیگارش را خاموش کرد و آن را درون سطل آشغال انداخت و به سمت تونل آسانسور برگشت.

این طبقۀ اول بود. از اینجا تونل آسانسور زیاد عمیق نبود. حدود هشت یا نه متر بود. اما این بسیار عمیق‌تر از ساختمان‌های معمولی بود و واقعا ترسناک بود.

به نظر می‌رسید رئیس زن وقتی ساختمان را طراحی می‌کرد در مورد انداختن جسد شبح زن حامله به اینجا فكر كرده بود.

شیه‌شینگ‌لان ابزارهایش را آماده کرد و با یک چراغ‌قوه از تونل پایین رفت. قلب اعضای گروه سه نفرۀ یان‌جینگ درون گلویشان بود. آن‌ها تمام منابع نوری موجود را جابه‌جا کرده و به تونل آسانسور تاباندنشان، به امید این که به شیه‌چی کمک کنند.

شیه‌شینگ‌لان به علامت‌گذاری‌های روی طناب توجه کرد. وقتی مطمئن شد که کم‌تر از دو متر فاصله باقی مانده، دستش را رها کرد و کف تونل آسانسور فرود آمد.

[خیلی ترسناکه، جسد شبح زن اینجاس.]

[بالایی احمقه. هجده سال گذشته. حتی اگه جسدی اون‌جا باشه، فقط یه مشت استخوونه.]

[آه، اون به جمجمه لگد زد!]

[خیلی شجاعه. من از جاهای تاریک می‌ترسم و کلاستروفوبیا دارم.]

شیه‌شینگ‌لان خم شد و دست‌کش‌های سفید را از جیبش بیرون کشید، کیسه‌ی پلاستیکی بزرگی را که صبح آماده کرده بود باز کرد، با استفاده از انبرک بزرگ تکه‌های استخوان را از روی زمین برداشت و آن‌ها را درون کیسه پرت کرد.

شیه‌شینگ‌لان به‌طور ناگهانی به شیه‌چی فکر کرد و لبخند زد.

این جور کارها را فقط او می‌توانست انجام دهد. اگر آن را به شیائو چی که مبتلا به وسواس فکری عملی بود می‌سپرد، او وانمود می‌کرد هیچ مشکلی وجود ندارد ولی وقتی کار به سرانجام می‎رسید، قطعاً درون دستشویی پنهان می‌شد و صدها بار دستانش را می‌شست.

شیه‌شینگ‌لان با دقت، هر گوشه از تونل آسانسور را جست‌وجو کرد و اطمینان حاصل کرد که هیچ استخوان انسانی از دستش در نرفته است. سپس چراغ‌قوه را سه بار به سمت بالا تکان داد.

جیانگ‌روئی سیگنال را دریافت کرد و یان‌جینگ طناب دیگری را انداخت. این بار قلابی پایین طناب بسته شده بود.

شیه‌شینگ‌لان به طرفش رفت و قلاب را از هر دو سر کیسه‌ی پلاستیکی گذراند و گره‌ای منحصربه‌فرد به آن زد.

[لعنت، خیلی باهوشه. داشتم به این فکر می‌کردم که چرا چنین کیسه‌ی استخوون بزرگی رو حمل می‌کنه. معلوم شد من بودم که نمی‌فهمیدم.]

[آرامش این مرد ترسناکه.]

[این گره نوعیه که نمی‌شه بازش کرد. اون چنین توانایی‌ای داره. نمی‌دونم چه جوری اون رو گره زد.]

شیه‌شینگ‌لان دوباره چراغ‌قوه را تکان داد و نشان داد که کارش تمام شده است. جیانگ‌روئی و یان‌جینگ بلافاصله استخوان‌ها را بالا کشیدند.

همان‌طور که استخوان‌ها به آرامی بالا می‌رفتند، یان‌جینگ فهمید زمان ترک فیلم ترسناک در حال فرا رسیدن است و درون تونل آسانسور فریاد زد: «برادر شیه، متشکرم! باید وقتی بیرون اومدی باهام تماس بگیری! این داستان فرعی آشغال رو تموم کن!»

آن‌ها قبلاً در اپ، یکدیگر را به عنوان دوست افزوده بودند.

شیه‌شینگ‌لان: «می‌دونم.»

به محض بالا کشیده شدن استخوان‌ها، اپ برای همگی پیامی فرستاد.

[جسد شبحی در لباس قرمز دوباره ظاهر شد و داستان اصلی فیلم کاملاً به اتمام رسید.]

[این فیلم، داستان فرعی دارد، بنابراین ارزیابی جامع بازیگران پس از اتمام داستان فرعی انجام می‌شود، لطفاً صبور باشید.]

[بازیگران یان‌جینگ، جیانگ‌روئی و ژنگ‌مینگ داستان فرعی را باز نکرده‌اند.]

[بازیگرانی که داستان فرعی را باز نکرده‌اند می‌توانند ادامۀ فیلم را از طریق اپ مشاهده کنند.]

در لابی طبقۀ اول، گروه سه نفرۀ یان‌جینگ کاملا ناپدید شدند.

در این زمان، خارج از فیلم ترسناک، صفحه تئاتر فیلم، روی شیه‌چی که درون تونل آسانسور بود زوم کرد.

درون تونل آسانسور تاریک، تازه‌وارد بالا را نگاه کرد و چراغ‌قوه را روشن کرد. در سکوت مرگبار، چشمانش ژرفای ستاره‌ها بودند و مردمک‌هایش چهار گوشۀ آسانسور را منعکس می‌کردند. نور تابان بالای تونل که نمادی از امید بود، به نظر کمی خارج از دسترس می‌رسید.

شبح شفاف مردی که با نور سفیدی می‌درخشید با بی‌تابی ایستاد و گفت: «خانوم، بیا بریم. فکر کردم فیلم بدی باشه ولی تماشا کردنش خالی از لطف نبود. این تازه‌وارد خیلی قویه اما این پایان واقعاً تصنعی بود. انگار تموم نشده و دنباله‌ای داره.»

شبح شفاف زنی با نور آبی جلوی او را گرفت.

«مگه هنوز یه داستان فرعی وجود نداره؟ برادر کوچیک گفت می‌خواد بمونه.»

شبح مرد کمی بی‌قرار بود، «باید نظرش رو عوض کرده باشه. به هر حال اون تنها کسیه که باقی مونده و هنوز توی تونل آسانسوره. کی می‌دونه داستان فرعی چه جوری باز می‌شه. بیا بریم.»

شبح زن با اکراه از جا برخاست و از بدنش آب چکه کرد. آن‌ها برای سه روز مشغول تماشا کردن فیلم بودند. چالابی بزرگ از گل و آب زیر پاهایش قرار داشت.

ارواح دور و برش سر و صدا می‌کردند. «من می‌خوام داستان فرعی رو ببینم! اگه جرات کنه اون رو باز کنه اون وقت برای همیشه دنبالش می‌کنم!»

«خداحافظ. اون فقط یه تازه‌وارد بااستعداده. نیازی به پذیرش این ریسک نیست، من دارم می‌رم...»

سالن سینما بسیار بزرگ بود، دویست یا سیصد نفر را بدون مشکل در خود جای داده بود. با نگاهی به اطراف، تقریباً نیمی از ارواح سفید رنگ بودند، 30-40 درصدشان سیاه و 10 درصدشان رنگارنگ بودند. رنگ‌های آبی مثل آب یا نارنجی مثل آتش.

ارواح در شرف پراکنده‌شدن بودند که تصویر بی‌حرکت روی صفحه ناگهان دوباره شروع به پخش‌شدن کرد. ارواح متحیر شدند و پس از چند ثانیه، لبخندی زدند و به سرعت به سمت صندلی‌هایشان بازگشتند.

«اون داستان فرعی رو باز کرد!»

«من عاشق آدم‌های سرسختم! اگه زنده بمونه تا آخر بهش وفادار می‌مونم!»

«100 سکه‌ی لعنتی ارزشش رو داشت. داستان خیلی کامله و هنوز یه داستان فرعی برای تماشا وجود داره!»

«فکر می‌کنم یه چیزی توی ورودی تونله!»

***

پس از تأیید داستان فرعی، شیه‌شینگ‌لان دوباره تلفن را درون جیبش قرار داد. طناب را محکم گرفت و از دیوارۀ تونل بالا رفت.

تاریکی هیچ فشار روانی‌ای به او وارد نکرد. حتی کوچک‌ترین ترسی در چهره‌اش دیده نمی‌شد. انگار متعلق به شب بود، سرد و مرموز.

در آن لحظه صدای کوبیده شدن کفش پاشنه‌بلند روی کاشی‌ها به گوش رسید. این صدا مخاطب را شوکه کرد.

[رئیس زن عنکبوتی داره میاد!]

[اون هنوز از تونل بالا نیومده!]

[برادر کوچیک عجله داشت و رئیس زن رو در حال کشتن شوهرش ندید. لعنت، این یه نقطه‌ضعفه.]

[قراره مبارزۀ یه مرد خوش‌تیپ با یه عنکبوت رو تماشا کنم؟]

[یادتون رفته که بازیگرها نمی‌تونن به رئیس زن باردار حمله کنن؟]

[خیلی مسخره نیست؟!!!]

درون صفحه، چهرۀ رئیس زن پر از وحشت بود، و قدم‌هایش مضطرب و آشفته بودند.

گوی او بهش خبر داد که شبح زن درون آسانسور از بند رها شده و دیگر استفاده‌ای نداشت.

«نه! نه!»

رئیس زن با عصبانیت جیغ کشید. جوری موهایش را کشید که انگار می‌خواست پوست سرش را بکند.

به محض ورود به طبقۀ اول، طناب ضخیمی را که به میلۀ آهنی بسته شده بود را مشاهده کرد و بلافاصله واکنش نشان داد.

«تقصیر اون کارمندهای موقتیه!»

رئیس زن فریاد زد و کل بدنش حالتی بیمارگونه را به نمایش می‌گذاشت.

کمرش با قوس عجیبی خم شد و کم کم چهار دست و پا روی زمین افتاد.

شیه‌شینگ‌لان صدای غرش رئیس زن را شنید ولی بدون استرس روی دیوار تونل قدم گذاشت. او کاملا آرامش خود را حفظ کرد و حواس پنجگانه‌اش به‌طرز بی‌سابقه‌ای تیز بودند.

پیش‌تر صدای قدم‌ها سبک بود ولی حالا قدرت گرفته بودند. چشم‌های شیه‌شینگ‌لان باریک شدند.

رئیس زن... هنوز انسان بود؟ یک انسان می‌توانست این‌گونه راه برود؟

شیه‌شینگ‌لان به بالا نگاه کرد. فاصله بین ورودی تونل و موقعیت فعلی‌اش دو متر بود. بحران بی‌سروصدا به پیش آمد. در سکوت مطلق، شیه‌چی بیدار شد. صدایش آهسته و ملایم اما کمی ضعیف بود.

«برادر، تو توی این جنگ تنها نیستی، من کنارتم.»

شیه‌شینگ‌لان لبخند زد. شیه‌چی همیشه با او بود.

رئیس زن با سرعتی غیرعادی به سمت تونل آسانسور حرکت کرد و اتفاقاً شیه‌شینگ‌لان را داخلش دید.

«معلوم شد که هنوز نرفتی، هاها. چون با مهربونی اجازه دادی شح زن بره پس باید برای همیشه این‌جا جاش رو پر کنی!»

چهره‌اش در هم رفته و به‌طور مشکوکی سیاه بود.

شیه‌شینگ‌لان روی دهانۀ مربعی تونل، دستان رئیس زن را دید که ناگهان به پاهای عنکبوتی سیاه و تیز تبدیل شدند.

طناب فوق‌العاده ضخیم به راحتی توسط پاهای عنکبوت بریده شد، اما شیه‌شینگ‌لان طبق انتظار رئیس زن درون تونل نیفتاد و جانش را از دست نداد.

شیه‌شینگ‌لان پوزخندی زد و با انگشتان پایش محکم به دیوار فشار وارد کرد. با نیروی لگدش پرید و دستانش به آرامی به گوشۀ تونل آسانسور رسیدند. با ملایمت به پهلو چرخید و تمام بدنش از تونل آسانسور خارج شد.

مجموعه اقداماتش مانند یک شبح سبک، منسجم و خوش‌تیپ بودند.

[اون هنوز هم یه آدم عادیه؟ می‌تونه بدون طناب بالا و پایین بره! قبلاً این کار رو برای اون بازیگرها انجام داد!]

[خدای من، خیلی عصبی‌ام.]

رئیس زن اصلا انتظار نداشت که او بتواند بالا بیاید. پس از چند ثانیه مات و مبهوت ماندن، او به سمت شیه‌شینگ‌لان هجوم آورد.

شیه‌شینگ‌لان به تمیزی از حمله‌اش جاخالی داد.

رئیس زن خشمگین به نظر می‌رسید و بلافاصله مجدداً حمله کرد. شیه‌شینگ‌لان روی میز پرید و با آرامش خودش را کنار کشید. هر دفعه از حملات به ظاهر بی‌عیب و نقص و تهدیدآمیز رئیس زن بدون آسیب‌دیدگی اجتناب کرد.

رئیس زن کاملاً از کوره در رفته بود و دیوانه‌وار همه چیز را در هم کوبید. پاهای سخت عنکبوت هر چیزی که مانعش شده بود را از بین بردند. وقتی فهمید پاهای عنکبوت در شرف فرو رفتن در پوست و گوشتش هستند، شیه‌شینگ‌لان روی میز غلت زد. پاهای عنکبوتی رئیس زن عمیقاً درون میز رفتند و حمله‌اش کمی کند شد.

بین چراغ الکتریکی و سنگ فندک، شیه‌شینگ‌لان خنجری را پیدا کرد که شیه‌چی قبلاً برای دفاع از خود خریده بود.

پس از مدت کوتاهی، طبقۀ اول در آشفتگی کامل بود. موهای شیه‌شینگ‌لان بهم ریخته و لباس‌هایش ژولیده بودند. نفس‌نفس‌زنان به موجود غیرانسانی آن طرف میز خیره شد.

[چرا بدون این که حمله‌ای بکنه فقط دفاع می‌کنه؟]

[چه گوزی راجع‌به حمله‌کردن از خودت در کردی؟ به محض این که حمله بکنه 100 امتیاز کسر میشه. این یه شکسته!]

[لعنتی، فراموش کردم نمی‌تونه به رئیس زن حمله کنه!]

پس از چند نفس، رئیس زن پاهای عنکبوتی را بیرون کشید و دوباره ضربه زد.

شیه‌شینگ‌لان قادر به حمله نبود و خنجر را محکم‌تر در مشت فشرد. نگاهی به بالا انداخت، راهی طبقۀ دوم شد و رئیس زن او را دنبال کرد.

با نزدیک شدن پاهای عنکبوت، شیه‌شینگ‌لان یک دستی حصار طبقۀ دوم را گرفت و پاهایش را بلند کرد و به طرفین چرخید. او از طبقۀ دوم پایین پرید و بعد از ضربه‌کاهی ایستاد.

در طول تعقیب و گریز، شمایل رئیس زن کم کم ظاهر شد.

او کاملاً خودش را از شر جاذبه خلاص کرده بود و دیگر انسان به حساب نمی‌آمد. مثل گکو و خفاش از دیوار آویزان شد.

به وضوح خسته نشده بود.

پاهای رئیس زن به حصار طبقۀ دوم چسبیده بودند. او به شدت نفسش را بیرون داد و همین‌طور که نفس نفس می‌زد، شکم چاقش به‌طرز عجیبی بالا و پایین می‌رفت، مانند لپ‌های قورباغه‌ای که قور قور می‌کرد.

او استراحت خوبی کرد. سپس با پرشی شگفت‌انگیز بار دیگر به سمت شیه‌شینگ‌لان شتافت که در طبقۀ اول بود.

شیه‌شینگ‌لان غیرارادی با خنجر به او ضربه زد ولی قوانین را به یاد آورد و همین‌طور که برای جاخالی دادن غلت می‌زد خنجرش را غلاف کرد.

فاصله خیلی نزدیک بود و پاهای عنکبوتی رئیس زن به او رسیدند. با ضربه‌ی شدیدی شیه‌شینگ‌لان به عقب پرت شد و به دیوار سفید پشت سرش برخورد کرد. دست و پاهایش کشیده شدند و خون از گوشه‌ی دهانش به آرامی سرازیر شد. همه اعضای بدنش کم و بیش صدمه دیدند.

[این جوری نباش! اگه برادر کوچیک نتونه حمله کنه اون وقت می‌بازه!]

[من خیلی نگرانم.]

[نباید این‌جا چیزی رو توضیح بده، درسته؟]

به نظر می‌رسید رئیس زن می‌خواهد با طعمه‌اش بازی کند و دفاع روانی او را در هم بشکند. او به آرامی به عنوان یک برنده نزدیک شد.

شیه‌چی که مدت زیادی سکوت کرده بود ناگهان گفت: «برادر، قانون اینه که به رئیس زن که بچه‌ای رو بارداره حمله نکنی. اما اگه چیزی که اون در شکم داره... یه بچه نباشه، اون وقت چی؟»

«به عنوان مثال...» شیه‌چی مکث کرد، «اون... گو با سر بچه‌ی واقعی رو باردار باشه.»

[آه، آه، آه، یه حقه توی داستان‌سرایی!]

[اگه یه بچه رو باردار نباشه قانونی وجود نداره که مانع حمله به رئیس زن بشه!]

[این بازی با کلماته!]

[چرا داره با خودش حرف می‌زنه؟]

شیه‌شینگ‌لان با یک دست خودش را از روی زمین بلند کرد و با انگشت شستش خون قرمز گوشه‌ی دهانش را پاک کرد. پوزخندی زد و به عنکبوت انسانی تیره و وحشتناک مقابلش نگریست. چشمانش سرد و عمیق بودند.

«حالا نوبت منه.»

کتاب‌های تصادفی