اپ بازیگر فیلمهای ماورأطبیعی
قسمت: 15
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
بیرون ساختمان شرکت رعد و برق زد. باران شدیدی گرفته بود.
شیهشینگلان خنجری که برای پشتیبانی از خودش درون زمین فرو کرده بود را بیرون کشید.
رئیس زن به اندازه کافی سرگرم شده بود و قصد داشت طعمهای که به آرامی از آن لذت برده بود را بکشد، اما طعمه ناگهان پوزخند زد و بالا پرید.
اثری از احساسات انسانی درون چشمان رئیس زن نمایان شد. مشخصا نیرو و جاهطلبی طعمهاش را بد ارزیابی کرده بود.
[آههه، برادر کوچیک هنوز میتونه بجنگه!]
[لعنت، خیلی خوشتیپه!]
«پات رو از گلیمت درازتر کردی!» رئیس زن عصبانی بود.
خنجر به او نزدیک بود. رئیس زن پای عنکبوتی را بالا گرفت تا جلویش را بگیرد و آن دو با هم برخورد کردند، صدای کوفته شدن تیز فلزیای ایجاد شد.
لبهای شیهشینگلان لرزیدند، اما او عقب ننشست. رئیس زن توانایی پرش وحشتناکی داشت و میتوانست به هر دیواری بچسبد تا با چنگالهایش به او حمله کند. او شانسی برای پیروزی در یک جنگ طولانی نداشت، اما چنگالهای رئیس زن بزرگ و واکنشهایش کند بودند. انعطافپذیریاش نیز بسیار ضعیف بود و این چیزی بود که شیهشینگلان در آن برتری داشت.
شیهشینگلان مدت زمان بسیار کوتاهی را صرف تجزیه و تحلیل این اطلاعات کرد. پوزخندی زد و با آتش جنگ درون چشمانش جلو آمد.
[اون دیوونهس. میخواد از نزدیک بجنگه!]
[نگرانم، آههه. چرا فرار نمیکنه؟ رئیس زن خیلی بزرگه.]
[برادر کوچیک، فرار کن آه آه آه.]
رئیس زن بار دیگر رفتار طعمه را اشتباه قضاوت کرد و برای چند ثانیه خشکش زد. سپس با خشم حملهور شد و میخواست طعمه را با خاک یکسان کند.
او قدرتمند و نابودکننده بود ولی میبایست بعد از هر ضربه یک یا دو ثانیه مکث کند. شش حس شیهشینگلان به اوج خود رسیده بودند. او با مهارت و انعطافپذیری به طور دقیق از تمام حملات جاخالی داد، ضعفهایش را شناسایی و مقابله به مثل کرد.
تمام حملات رئیس زن شامل بالا و پایین بردن چنگالهایش بود. نیروی نامتعادل باعث تلوتلو خوردنش شد. این یک حملهی ناموفق دیگر بود و بازوی چپش عمیقاً در زمین فرو رفت، ترکش کاشیها و سنگهای شکسته پخش شدند.
شیهشینگلان فرصت را غنیمت شمرد و به پشت سر رئیس زن عقبنشینی کرد، بالا پرید و به بازوی چپش هجوم برد. فشار ناگهانی باعث شد که بازوی چپ رئیس زن بیشتر در زمین فرو برود و بیرون کشیدن آن دشوارتر شود.
رئیس زن با عصبانیت غرید، مشخصا انتظار اینگونه حقهای را توسط یک انسان نداشت.
شیهشینگلان از این برتری کوتاه مدت استفاده کرد و سعی در حمله داشت، اما رئیس زن خیلی سخت بود. خنجر نمیتوانست او را ببرد.
سرانجام رئیس زن بازوی چپش را بیرون کشید و صدای بلند برخورد خنجر با پای عنکبوت به گوش رسید. تماشاگران بیرون احساس کردند میخواهند کر بشوند.
شیهشینگلان آرام بود. او نگاهی به چشمان رئیس زن انداخت و ناگهان ایدهای به ذهنش رسید.
شیهشینگلان لبخندی زد و دفعهی بعدی که رئیس زن از خود ضعف نشان داد، موهای دستوپاگیرش را کشید.
موهای رئیس زن کشیده شدند و او ناپایدار بود. شیهشینگلان زیر پاهایش زد، او را به زمین انداخت و با خنجر تیز چندین بار به او ضربه زد. خون بیرون پاشید و دستهای باریک و سفیدش را قرمز رنگ کرد.
[این دیگه چه کوفتیه، آه آه آه!]
[رئیس زن کور شده آه آه.]
درد شدیدی به او هجوم آورد و رئیس زن متشنج شد. مانند کرم لولید و جیغی وحشتناک از گلویش بیرون آمد. شیهشینگلان نگاهی گذرا به بدن رئیس زن کرد و... رگههای رنگارنگی را دید.
در همان زمان، شکم رئیس زن به سرعت مانند یک بالون منبسط شد. دیوارۀ داخلی مدام میلرزید، گویی خطر مرگبار را احساس کرده بود و میخواست بدن او را پاره کرده و برای نجات جانش فرار کند.
[خدای من، واقعاً یه گو توی شکمشه!!!]
[لعنتی، آه آه آه آه آه آه آه آه آه آه آه آه.]
[این دیگه چه کوفتیه! اون رو به این مرحله رسونده، این مرد وحشتناکه آه آه آه آه.]
در یک چشم به هم زدن زخمهای کشیدهی عمیقی روی شکم گوشتی رئیس زن ظاهر شدند. پوست شکمش به یک لایۀ نازک رودهمانند پر از لخم تبدیل شد. درون آن... گوی رنگارنگی به وضوح دیده میشد.
گوی بزرگ مجنون برای بیرون آمدن بیقراری میکرد.
شیهشینگلان با تمسخر گفت: «میخوای زنده بمونی؟»
او كاملاً هویتش را از طعمهی رئیس زن به شكارچی برتر که همه چیز را كنترل میکرد تغییر داده بود. خنجرش را جوری بالا آورد که انگار داشت موجودی پست را میکشت.
خنجر آغشته به خون دوباره بیرحمانه فرود آمد، شکم نازک رئیس زن را سوراخ کرد و مستقیم درون بدن گو فرو رفت.
گوی بزرگجثه که هنوز در حال لولیدن بود در رحم کثیف له شد. در لحظه قبل از مرگش، همچنان به امید زندگی جدید از پیش برنامهریزی شدهاش از رئیس زن تغذیه میکرد.
تماشاگران، خارج از فیلم ترسناک ساکت بودند. پس از چند ثانیه بهطرز بیسابقهای شروع به فریاد زدن کردند.
شبح زن آبی رنگ پیشتر با هیجان ایستاد، شوهرش را در آغ+ش گرفت و فریاد زد: «آههه، اون موفق شد!!»
« این تازهوارد خیلی قویه! اون فقط و فقط با قدرت، چنین عنکبوت قدرتمندی رو کشت!»
«من دنبالش میکنم! لعنتی آه آه آه!»
«در مقایسه با اون، کسانی که قبلاً دنبال کردم یه مشت نخالهن!»
«آیندهی درخشانی در انتظارشه. میشه بهش گفت قویترین تازهوارد تاریخ؟ حتی دورانی که امپراتور شِن[1] تازهوارد بود اینقدر خیرهکننده نبود!»
درون تصویر، اجزای صورت آن مرد آرام و زیبا بودند اما از چشمانی عمیق و سرد برخوردار بود. خون رئیس زن از نوک انگشتان سفید و سردش میچکید. زیبایی عجیب و غیرقابل توصیفی را به نمایش میگذاشت.
انگار که به فتح و ذبح تعلق داشت، خنجرش خونی و تیز بود. با این حال موقتا پنجههای تیزش را مهار کرد، به ددمنشی خواب تبدیل شد و ظاهری ملایم و و ریاکار به خود گرفت.
دو شبح زن سیاه که پانزده یا شانزده ساله بودند کنار هم جمع شدند.
«واو، میخوام پسانداز کنم تا در آینده همهی فیلمهاش رو تماشا کنم!»
«منتظر روزیم که یه خدا بشه! اون وقت من جزو اولین طرفداراش خواهم بود!»
***
شیهشینگلان مشتش را دور خنجر شل کرد و ایستاد. صحنهی خونین روی زمین را نادیده گرفت و برای شستن دستهایش به طرف سینک رفت.
شیائو چی عادت به تمیز بودن داشت، بنابراین با گذشت زمان، شستن دستها بعد از انجام هر کاری به یک عادت ناخودآگاه تبدیل شده بود.
شیهشینگلان به چیزی فکر کرد و با صدای آهستهای خندید. در دل گفت: «شیائو چی، میدونی بعد از این که قهرمان مرد غول مرحلهی آخر فیلم رو قتل عام کرد، چیشد؟»
شیهچی که خیلی خوب جواب را می دانست، «......»
شیهشینگلان زیاد صحبت نمیکرد، اما هیچگاه از دستانداختن شیائو چیاش خسته نمیشد.
شیهچی که کمرو نبود، قبل از این که چیزی را زمزمه کند چند ثانیه سکوت کرد.
«... یکی طلبت.»
شیهشینگلان بدون تعلل خندید و گفت: «باشه، یکی طلبم.»
کلماتت رو به خاطر میسپارم.
شیهچی دوباره برای چند ثانیه سکوت کرد.
شیهشینگلان دستهایش را شست و در دل گفت: «شیائوچی، داستان فرعی رو حل و فصل کن و ما میریم.»
شیهشینگلان بیشتر اوقات به خواب میرفت و همه چیز را در مورد داستان نمیدانست. شیهچی وقتی به او احتیاج داشت درباره داستان برایش توضیح میداد.
«باشه.»
بعد از این که شیهچی دوباره کنترل بدنش را به دست گرفت، به سمت جسد رئیس زن برگشت.
[چرا صورتش یه کم قرمز به نظر میرسه، اشتباه میکنم؟]
[نفر بالایی احمقه؟ اون به شدت بیماره و تب ضعیفی داره.]
[اوه آره! فراموش کرده بودم، حالا یادم اومد.]
[وضعیت داستان فرعی دقیقا چه جوریه؟]
شیهچی خم شد و گو که به اندازۀ یک ماهی صاف بود را بررسی کرد. پس از چند ثانیه فکر کردن، ناگهان لبخند زد.
در روز امضای قرارداد، گوئی که با او روبهرو شده بود اندازۀ توت فرنگی بود ولی چیزی که مقابلش بود ده برابر آن بود.
قبلی کاملاً سیاه و زشت بود و خصوصیت چشمگیری نداشت. گوئی که جلویش بود خطهای رنگی داشت، درخشان و خیرهکننده بود.
لازمهی داستان فرعی، کشف راز تحلیل رفتن گو با سر بچه بود.
شیهچی یک بار هنگام سفرش در سراسر کشور از نیای گو دیدن کرد.
نیای گو به او گفت که بعد از مرگ، شکم پرورشدهندهی گو را باز کن. اگر آنجا گوئی وجود داشت پس واقعی بود. اگر نه، جعلی بود.
گو و پرورشدهندهاش متقابلا به یکدیگر وابسته بودند.
پرورشدهند میتوانست از گو برای برآورده ساختن خواستههای بی حد و حصرش استفاده کند و گو نیز طبیعتا... میتوانست درون صاحبش سکنی گزیند.
این موضوع در مورد گوهای معمولی صدق میکرد، چه رسد به گو با سر بچه که سر کودکی را بلعیده بود. این گو دارای سر انسان بود و همچنین، خرد انسانی نیز داشت.
او از کینهی لگام گسیختۀ شبح کودک متولد شده و طبیعتاً شیطانی بود. نمیخواست توسط صاحبش کنترل شود تا هر ساله تبدیل به یک مبدل شانس مکانیکی شود.
دلیل تحلیل رفتن گو با سر بچه این بود که... او داشت پوستهریزی میکرد.
شیهچی لبخند ملایمی زد و آهسته بلند شد.
این جواب بود.
گوی سیاه رنگی که او برای اولین بار دید، فقط پوستهای بدل برای گیج کردن صاحبی بود که عمیقا او را دوست داشت.
گو با سر بچهی واقعی در سکوت به رحم اربابش وارد شد، در آن مکان گرم لانه کرد و با صبر و حوصله منتظر تولد جدیدش بود.
اگر این روند موفقیتآمیز بود، گو با سر بچه بهطور کامل از کنترل صاحبش خلاص میشد، او را میکشت، تغییراتش را کامل میکرد و به موجودی وحشتناک با قدرتی غیرقابل پیشبینی تبدیل میشد.
رئیس زن میخواست زیبا و ثروتمند شود، گو میخواست بزرگتر و قویتر شود. همه چیز به این ترتیب بود.
اما در آخرین لحظه، گو با سر بچه توسط برادرِ شیهچی کشته شد.
شیهچی لبخندی زد.
این حقیقت در مورد گو با سر بچه بود.
***
هنگامی که شیهچی داستان فرعی را رفع و رجوع کرد، خارج از فیلم ترسناک، تصاویر روی صفحه به دنبال افکارش به سرعت تغییر کردند. صحنهای که رئیس زن را برای اولین بار دید، صحنهای که گو روی دست او خزید، صحنهای که داستان فرعی ظاهر شد، صحنهای که رئیس زن شوهرش را کشت، صحنهای که رئیس زن در هنگام نبرد سرنوشت ساز آشفته شد و صحنهای که گوی درون شکمش برای بیرون آمدن تقلا کرد...
همهی سرنخها به وضوح مقابل تماشاگران نشان داده شدند.
[لعنتی، من وحشتزده شدهم!]
[رئیس زن حقش بود!]
[شبح زن: پس انتقام من چی؟]
[شبح زن: رفیق، تو شغل من رو دزدیدی.]
***
لحظهای که همه چیز را فهمید، تلفنهمراه شیهچی زنگ خورد.
[با عرض تبریک، شما با موفقیت داستان فرعی را به اتمام رساندید و 50 امتیاز پاداش خواهید گرفت.]
کمی بعد مخاطبان خارج از فیلم ترسناک با شور و حرارت گفتند.
[آیتم! این یه آیتمه!]
[این دیگه چه جور آیتمیه؟؟ چرا تا حالا شبیهش رو ندیدم؟]
[لعنتی!! یه باف!! دستنیافتنیترین و پرکاربردترین باف!! یه باف دائمی! چه خفن!]
درون صفحه، هالهای طلایی بالای شکم رئیس زن شناور شد.
[1] Emperor Shen
کتابهای تصادفی
