اپ بازیگر فیلمهای ماورأطبیعی
قسمت: 17
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
قبل از اینکه آرامشش برگردد شیهچی فقط یک لحظه شگفتزده شد. او با تنبلی به دیوار تکیه داد و منتظر ماند تا 2 پلیس بازرسی خود را تمام کرده و بروند.
او هنوز یافتههای قبلی خود را به یاد میآورد. کسانی که توسط برنامه انتخاب میشدند، برای مدتی ناپدید شدند. پس از ظاهر شدن دوباره، آنها یا به طرز عجیبی در یک روز مردند یا به خواسته خود رسیدند.
تنها با مردن یا تکمیل آرزو و باز کردن پیوند برنامه، میتوانست به صورت فیزیکی به دنیای واقعی بازگردد. در طول معامله با برنامه، او میتوانست اشیا را لمس کند و زندگی عادی داشته باشد، اما با چشم غیرمسلح دیده نمیشد.
به عبارت دیگر، در حال حاضر او هیچ تفاوتی با یک شبح نداشت.
او حتی میتوانست یک حادثه وحشتناک ایجاد کند تا 2 پلیس را بترساند، اما شیهچی خیلی خسته نبود.
یکی از پلیسها در حین جستجو گفت: «آخرش نگفتی بین این شیه گمشده و والدینش چه اتفاقی افتاده؟ خانواده عجیبیه. مادرش اهمیتی به اون نمیده اما اولین کسی بود که فهمید پسرش گم شده. تو میگی مادرش بهش اهمیت میده اما والدینش اون رو تنها گذاشتند و رفتند خارج...»
«عجیبترین چیز اینه که مادرش چطور متوجه شده پسرش گم شده. اون نمیتونست چیزی بگه اما متقاعد شده بود که پسرش گم شده و از ما خواست که بررسی کنیم. با این حال اصلا هیچ حالت عصبی توی چهرهش نبود. اون مثل مادرا نبود ... ام، چطور بگم – بهتون اطلاع میدم که پسرم گم شده اگه میخواید چک کنید.»
«درسته، همین احساسه!» شخص دیگر فورا موافقت کرد.
لبهای شیهچی کمی خم و چشمانش کمی سرد شد. انتظار نداشت مادر اسمیاش به ناپدید شدن او اهمیت بدهد. دلیل اینکه میدانست او گم شده این بود او یک تراشه موقعیتی در بدن خود داشت.
شیهچی یک خاطره دور را به یاد آورد و جایی روی شانه راست خود را لمس کرد. به وضوح صاف و گرم بود، اما یک اثر ذاتی سرد وجود داشت. از دست دادن حیوان خانگی آسان بود و این باعث ناراحتی صاحبان آنها میشد. بنابراین علامتی وجود داشت تا به مالک اجازه بدهد همیشه حیوان خانگی خود را پیدا کنند. زن باید متوجه شده باشد که نمیتواند او را پیدا کند و با پلیس تماس گرفته بود.
2 پلیس بعد از اینکه چیزی پیدا نکردند، محل را ترک کردند. صدای تلفن از اتاق خوابش شنیده شد و شیهچی آن را برداشت.
یانجینگ چندین پیام در ستون دوستان ارسال کرده بود:
یانجینگ: «برادر شی، تبریک میگم! گفتم تو میتونی انجامش بدی!»
یانجینگ: «ما الان یه بدن روحی داریم. خیلی هیجانانگیزه!»
شیهچی چند جمله جواب داد. فقط میخواست صفحه تلفن را خاموش کند که پیامی ظاهر شد.
[نماینده شما ژوتانگ شما را به دفتر خود دعوت میکند. موافقید؟]
شیهچی میخواست با این احمق ملاقات کند و روی [تائید] کلیک کرد.
لحظه بعد، صفحه مقابل او شروع به پیچ خوردن و پاره شدن کرد. هنگامی که شیهچی چشمان خود را دوباره باز کرد، مقابل در یک دفتر ایستاده بود. از عملکرد انتقال برنامه این طوری هم میشد استفاده کرد. شیهچی لبخندی زد.
«بیا تو!» صدای ژوتانگ عصبانی بود.
شیهچی لبخند ملایمی زد و در را به جلو هل داد.
7 یا 8 نفر در حال حاضر داخل دفتر بودند. ژوتانگ کسی بود که در وسط، توسط دیگران احاطه شده بود. او کمی زشت بود. 30 ساله، لاغر با لبهای نازک و چشمهای کوچک. شبیه یک یقه سفید معمولی به نظر میرسید.
بقیه مخفیانه به مرد باوقاری که وارد شده بود با چشمانی پر از کینهای خفیف نگاه کردند.
یک نفر به شکل عجیبی گفت: «شنیی کوچولو اینجاست.»
«2340 امتیاز. امپراطور فیلم شنیی موقع شروع فقط 210 امتیاز گرفت. برادر ژو، شما تا حالا چنین تازهواردی رو نیاورده بودید. باید خیلی عزیز باشه.»
ژوتانگ پوزخند زد: «شنیی کوچولو؟ شما واقعا اون رو بزرگش میکنید.»
شیهچی نگاهی به مرد کرد: «من رو شنیی کوچولو صدا نزن.»
ژوتونگ با تمسخر پرسید: «تو میدونی حیا چیه؟»
شیهچی لبخندی زد. «نه، اون 210 امتیاز گرفت و من 230 امتیاز گرفتم. معلومه از اون بهترم، پس من رو شنیی کوچولو صدا نکنید. این یه توهینه. ممنونم.»
«دیوونه!» ژوتانگ از عصبانیت خفه شده بود و بقیه بازیگرانِ زیر نظرش، قیافهای ناباور داشتند. آنها مشکوک بودند که شاید گوش آنها مشکلی دارد.
رفتار دوستانه شیهچی با مرد، غیر از برآوردن نیازهای اجتماعی نبود. او در واقع تا مغز استخوان خود متکبر و خودشیفته بود.
برای او اگر چیزی غیرممکن به نظر میرسید، غیرممکن بود. احترام به کسی که توانسته بود از او پیشی بگیرد، غیرممکن بود. او ادامه کس دیگری نبود. او شیهچی بود.
ژوتانگ میدانست که صحبت کردن با این شخص، خوب نخواهد بود و دسته قرارداد را جلوی او انداخت: «به خاطر حادثه قبلی از من عذرخواهی کن و بعد هم قرارداد رو امضا کن و منم اهمیتی به اون نمیدم.»
حسادت شدیدی در نگاه بقیه ظاهر شد. آنها میدانستند که ژوتانگ به چه چیزی فکر میکند. پتانسیل شیهچی برای همه آشکار بود .اگر به او ملحق میشد، بدیهی است امتیازاتی که بعدا به ژوتانگ تعلق میگرفت بیپایان بود.
رابطه بین یک کارگزار و یک بازیگر در برنامه تفاوت چندانی با واقعیت نداشت. هرچه بازیگر قویتر بود، کارگزار بیشتر مورد پذیرش دیگران قرار میگرفت. هرچه بازیگر ضیعفتر بود، کارگزار هم نسبت به او خشنتر میشد. به عنوان مثال، اگر بازیگر 2 نفر را نمیشناخت، کارگزار به او کمک میکرد. با این حال، آنها باید در ازای اطلاعات و کمکهای لازم، برای جلب رضایت کارگزار امتیازاتی را میپرداختند. کارگزاران با درک بیشتر، فیلمهای ترسناکی را انتخاب میکردند که برای بازیگر مناسبتر بود.
کارگزار بازیگر هم بود. این یک تجارت جانبی بود که یک بازیگر پس از کسب مقدار معینی امتیاز میتوانست انتخاب کند. سطح کارگزار بطور کلی بالاتر از بازیگر بود و آنها در واقع به بازیگران سطح پائینتر کمک میکردند.
ذهن افراد داخل اتاق پر از این افکار بود در حالی که شیهچی در حالی که قرارداد را مطالعه میکرد، پوزخند میزد.
او انتظار نداشت ژوتانگ درگیر سیستم صنفی باشد. بازیگرانی که به صنف میپیوستند 50% از امتیاز خود را به ازای به رسمیت شناخته شدن بازیگران توسط صنف، به صنف و ژوتانگ میدادند.
ژوتانگ وقتی صدای خنده تمسخرآمیز را شنید با عصبانیت بلند شد: «منظورت چیه؟»
شیهچی شانه بالا انداخت و بیاختیار گفت: «متأسفم، من یه کم ... نمیخوام چنین قراردادی رو امضا کنم.»
شیهچی هرگز به آشتی فکر نکرده بود. درهرحال، حماقت بعد از یک روز متوقف نمیشود و این شخص همچنان احمق بود. بازیگرانی که با موفقیت اینجا ایستاده بودند، 50% امتیاز خود را به صنف داده و قطعا نمیتوانستند کمکی به او بکنند. آنها فقط سیاهی لشکر بودند.
در مورد ژوتانک، شاید او میتوانست بطور موفق کمک کند، اما ارزش تبادل امتیازات PWN را نداشت. دادن این امتیازات به این معنا بود که او قادر نبود برادرش را در اسرع وقت ملاقات کند.
چشمهای شیهچی سرد بود.
دیگر بازیگران از انتخاب شیهچی شوکه شده بودند و تا مدتی نمیتوانستند حرفی بزنند. ژوتانگ آنقدر عصبانی بود که میلرزید: «بهتره خوب دربارهش فکر کنی! اینقدر بیاحترامی نکن، لعنتی!»
به دلیل امتیازات شیهچی میخواست با او آشتی کند، اما اگر شیهچی گوش نمیداد تحتتأثیر قرار نمیگرفت. پتانسیل وجود داشت، خب که چه؟ فقط باید شیهچی را در گهواره میکشت. تعداد زیادی از تازهواردان را در دوران نوزادی دیده بود. شیهچی تنها ژو ون آشغال را کشته بود. ژوتانگ چندین برابر قدرتمندتر بود.
شیهچی لبخند ملایمی زد: «فکر کنم همه چیز رو واضح میبینم. کسی که متوجه نیست، تو هستی.»
شیهچی میدانست که در حال حاضر تحریک ژوتانگ مشکلساز خواهد بود، اما اهمیتی نمیداد. او همیشه توسط برادرش لوس شده بود. در هر صورت بازگشتی وجود نداشت. عذرخواهی غیرممکن بود و نیازی به صحبت درباره پرداخت امتیاز نداشت. بنابراین فقط میتوانست با مشکلات روبرو شود، به همین سادگی. چاره دیگری نبود.
قیافه بقیه بازیگران کاملا ناباوری آنها را نشان میداد. آیا این مرد... دیوانه بود؟
شیهچی دست خود را شل کرد و بیش از 10 صفحه قرارداد آزادانه سقوط کردند. در حالی که یک دستش را در جیب کرده بود، بیرون رفت، پشت او همانند یک سرو بلند و باریک بود.
بازیگران دیگر، ناپدید شدن شیهچی را تماشا کردند و ناباورانه گفتند: «برادر ژو، اون خودش رو خیلی دست بالا نمیگیره؟»
ژوتانگ با عصبانیت روی میز کوبید. «کارگزار ژو ون با من تماس گرفت و ازم خواست درباره مرگ ژو ون بهش گزارش بدم. مجبور شدم 50 امتیاز بهش بدم تا این موضوع آروم بشه!»
ژوتانگ عصبانیتر شد. شیهچی 230 امتیاز داشت. اگر او قرارداد را امضا کرده بود، نصف امتیازاتش به ژوتانگ میرسید که 115 امتیاز میشد. حالا او بیهوده 50 امتیاز از دست داده بود.
شخصی با تعجب آزمایشی گفت: «پس شما قصد دارید ....»
برخی از آنها بیش از یک فیلم ترسناک بازی کرده بودند و هنوز برچسب سفید داشتند. حالا ناگهان یک تازهوارد که حتی خیرهکنندهتر از امپراطور فیلم بود را میدیدند و احساس ناراحتی میکردند. آنها آرزو داشتند که او دیگران را آزار داده و این گونه خود را نابود کند.
ژوتانگ با خشونت به در خیره شد و خندید: «اون خودش خواست.»
3 روز بعد، او به یک فیلم ترسناک زامبی با کیفیت بینقص میرفت. اگرچه عنوان شیهچی خیلی پائین بود تا بتواند وارد چنین فیلمی شود، اما یک کارگزار اجازه ویژهای داشت تا به بازیگرش اجازه دهد وارد یک فیلم ترسناک با کیفیت کمی بالاتر شود.
به یکباره زمان آن فرا رسید....
ژوتانگ خم شد تا کاغذهای پراکنده روی زمین را بردارد و خندید.
در همان زمان، در ساختمان دیگری، یک مأمور در سالن امپراطور فیلم را باز کرد.
این سالن به سبک لوکس و کم صدا تزئین شده بود. مردی قد بلند در حالی که مراقب گلها و گیاهان داخل دستش بود، پشت به در داشت. شنیی بیش از یک سال، بالای تابلوی امتیاز برنامهها نشسته و لایق عنوان امپراطور فیلم بود.
شنیی به پهلو نگاه کرد و کمی اخم کرد: «چیزی اونجاس؟» چهره زیبایش از بیحوصلگی و آشفتگی پر شده بود.
کارگزار ناخودآگاه صاف شد: «یه تازه وارده که من توجه ویژهای بهش دارم، اون یه کم شبیه توئه.»
او محافظهکارانه صحبت میکرد. ظاهر هر دو 30 ساله بود، اما خلق و خوی بین آن 2 کاملا متفاوت بود. مرد دیگر ملایم و ظریفتر به نظر میرسید.
«اون ...» کارگزار قصد داشت اشاره کند که آن مرد رکورد شنیی را شکسته است.
شنیی حرفش را قطع کرد: «اخیرا بیش از حد بیکار شدی؟»
او حتی علاقه نداشت نام آن شخص را بداند.
کارگزار ناگهان احساس کرد کاری مشکلساز و احمقانه انجام داده است. او یک فرد تازهکار را که به تازگی یک فیلم مبتدی را پشت سر گذاشته بود با یک بازیگر برتر مقایسه کرده بود. پیش از این با شنیی که با او اوقات تلخی نکرده، روبرو شده بود.
تعداد زیادی تازهوارد وجود داشتند، چرا شنیی باید به آنها توجه میکرد؟ اتفاقا رکورد شنیی شکسته شده بود، اما یک فیلم مبتدی چه چیزی را میتوانست ثابت کند؟ شاید خوششانس بوده، با این حال این شانس را نداشت که همانند شنیی به چنین موقعیتی صعود کند.
کارگزار بلافاصله ایده ادامه پیروزی تازهوارد را رد کرد.
این آپ شنیی را داشت. دومی وجود نداشت.
دوباره در اتاق خواب، شیهچی برنامه خود را باز کرد و "نحوه تغییر کارگزار" را در کادر جستجو وارد کرد.
2 پاسخ دریافت شد:
- به امتیاز 1000 برسید و فرصتی برای تغییر کارگزار خواهید داشت.
- مرگ کارگزار در یک فیلم ترسناک. توجه: کارگزار نیز یک بازیگر است. اگر بازیگر به مقدار مشخصی از امتیاز برسد، میتواند کارگزاری را به عنوان یک کار جانبی انتخاب کند.
درکوتاه مدت، شیهچی قادر نبود به امتیاز 1000 برسد. کمی احساس درماندگی کرد و تلفنش را کنار گذاشت تا دوش بگیرد. درست بعد از تعویض لباس خواب، تلفن روی میز دوباره زنگ خورد. شیهچی برنامه را باز کرد.
(تبریک برای تکمیل فیلم مبتدی اجباری و تبدیل شدن رسمی به یک بازیگر واجد شرایط. برنامه تحقق آرزوی شما اکنون طراحی شده است.)
برنامه تحقق آرزو؟ شیهچی متوجه معنی این کلمات شد و روی طرح ارسال شده کلیک کرد. بیاختیار نگاهی به آن انداخت و دستانش شروع به لرزیدن کرد.
برنامه تحقق آرزوهای شیهچی:
آرزوی شما: بگذارید شیه شینگلانگ بدنی به دست آورد.
2 طرح پیادهسازی در طراحی برنامه وجود دارد:
گزینه 1: میتوانید بدن متعلق به برنامه را انتخاب کرده و اجازه دهید روح شیهشینگلانگ به آن تزریق شود.
مرحله 1: بدن مورد نظر خود را انتخاب کنید.
مرحله 2: روح خود و شیهشینگلانگ را تقسیم کنید.
مرحله 3: روح شیهشینگلانگ را تزریق کنید.
پس از مرحله 3 میتوانید تعداد معینی از امتیازها را برای مدت کوتاهی مصرف کرده یا میتوانید به یکباره امتیازات را گرفته و برای همیشه ماندگار شوید.
یک بدن؟ رگ آبی روی پیشانی شیهچی برجسته شده بود. قلبش قبل از آنکه بتواند آن را سرکوب کند با شدت میتپید.
گزینه 2: به دنبال یک هنرمند برای کشیدن مدل باشید. بدن ساخته میشود سپس روح شیهشینگلانگ در صورت نیاز به بدن تزریق میشود.
مرحله 1: پیدا کردن یک هنرمند مناسب برای طراحی ظاهر شیهشینگلانگ به شما بستگی دارد.
مرحله 2: تکمیل ساخت بدن (تا زمانی که نقاشی هنرمند در جای خود باشد تولید را 100% تضمین میکنیم.)
مرحله 3: مدل بدن شیهشینگلانگ را در برنامه قرار دهید. شما میتوانید روح خود را با مدل تقسیم کنید و در صورت نیاز او را بیرون بیاورید.
بعد از مرحله 3 همانند بالا است.
[شما فیلم اجباری مبتدی را تکمیل کردهاید اکنون میتوانید به مرحله 1 بروید.]
شیهچی در جای خود خشکش زده بود و مدت زیادی حرکت نکرد. غافلگیری آنقدر سریع ایجاد شده بود که لحظهای نتوانست عکس العمل نشان دهد. برای اولین بار شیهچی احساس غیرواقعی داشت.
هنرمند؟ اگرچه او نقاشیهای ترسناک نقاشی میکرد اما از زمان کودکی بارها ظاهر شیهشینگلانگ را تصور کرده بود.
طراحی شیهشینگلانگ....
شیهچی جرئت نکرده بود به آن فکر کند.
دستانش بی اختیار میلرزید، در حالی که صدای خنده آرام شیهشینگلانگ را در ذهنش میشنید. «شیائوچی، من به وسیله تو سفارشی میشم.»
شیهچی چند ثانیه یخ زد و سریع به حمام رفت. سرش را پائین انداخت و دستش را روی شیر آب قرار داد، به دلیل فشار، دستش کمی سفید شد. صدای آب جاری باعث شد شیهچی به تدریج احساس کند که این واقعی است. حرارتش کم شد و سرش را آرام بلند کرد و در نور سفید و ملایم، خودش را در آینه نگاه کرد.
ابروهای مرد در آب خیس شده بود و صورتش رنگ پریده بود. گوشههای لبهایش کنجکاوانه بالا آمده بود. به نظر میرسید میترسد لبخند زدن بیش از حد باعث شکسته شدن خواب و بیدار شدن او شود.
برادر بزرگش با دستان خود او کشیده میشد. این کار مخصوص خودش بود و به دلخواه انجام میپذیرفت.
شیهشینگلان به گرمی سخن گفت: «شیائوچی، این واقعیته.»
شیهچی تنها توانست بارها و بارها آن را تائید کند. پس از مدتی به نرمی زمزمه کرد. مرد جوان 20 ساله بدون توجه به تصویرش مانند کودکی به اتاق نشیمن شتافت. تصادفا سه پایه و رنگ یدکی خود را پیدا کرد.
شیهچی رنگ را تنظیم کرد: «برادر میخوای چه شکلی باشی؟»
شیهشینگلانگ با تنبلی پاسخ داد: «هر طوری که شیائوچی دوست داره.»
حرکت قلموی شیهچی متوقف شد و نتوانست لبخند خود را کنترل کند. لحنش کمی سرگردان بود: «همه چیز همون طوری که من دوست دارم؟»
شیهشینگلانگ آرام خندید: «آره.»
«میتونم چیزی بکشم؟»
«اوم.»
کتابهای تصادفی
