اپ بازیگر فیلمهای ماورأطبیعی
قسمت: 20
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
وقتی شیهچی پرسید: «منظورت چیه؟» صدایش پائین آمد.
«فقط -» یانجیگ سعی کرد حرفهای پدربزرگش را به خاطر بیاورد «این زامبیها شرور هستند. اگه هنوز تو تابوت با خون با هم در ارتباط باشند، توی روند دگرگونی به هم کمک میکنند.»
شیهچی متفکرانه به بدن کوچک کنار زامبی خیره شد و ناگهان پرسید: «مطمئنی این کمک متقابله؟»
یانجینگ بسیار مطمئن بود: «بله.»
شیهچی شگفتزده پرسید: «از اونجایی که به هم کمک میکنند، چرا اون بزرگه یه زامبیه اما کوچیکه هنوز یه جسد حفظ شدهس؟»
بدن کوچک محکم پیچیده شده بود و تنها سر آن بیرون قرار داشت، اما قسمت نمایان شده تائید میکرد که هیچ تغییر زامبی وجود ندارد.
یانجینگ متعجب شد: «هه؟ بدن کوچیک حفظ شده؟ برادر شی، درست اون رو دیدی؟»
نتوانست از زمزمه خود جلوگیری کند: «نباید باشه .... اگه اونا به هم کمک کنند، باید با هم زامبی شده باشند ....»
یانجینگ متوجه نشد اما شیهچی ایدهای در سر داشت. او چند ثانیه فکر کرد و به سمت تابوت برگشت و فندک خود را بیرون آورد، مثل اینکه میخواست سیگاری روشن کند. با این حال او فندک را محکم نگرفت و وقتی در تابوت افتاد صدای جیغی شنیده شد. فندک دوبار به بالا جست و به عمیقترین قسمت تابوت سقوط کرد.
[دستاش این طوری میلرزند؟؟]
[با این نوع کیفیت ذهنی اینجا نیاید. تماشای اون سخته.]
تائوئیست ژوانچنگ چهرهای کشیده داشت: «ایجاد هرج و مرج در چنین زمانی!»
یوشیومینگ در حالی که نفرین میکرد گفت: «عجله کنید و درش بیارید! اگه فندک روشن بشه و زامبی رو بسوزونه میتونید هزینه شکست فیلمبرداری رو بدید؟»
«متأسفم.» شیهچی خم شد تا فندک را بردارد. در همان زمان آستین بدن کوچک را تکان داد و نگاهی به آن انداخت.
مردمک چشمهای شیهچی ناگهان منقبض شدند.
بازوی جنازه کوچک ... موی حیوان داشت. این خز قرمز-خاکستری بود که روی پوست رشد کرده بود.
شیهچی فندک را برداشت و بیرون آورد، انگار هیچ اتفاقی نیفتاده و با تکان دادن سر رو به جمعیت عذرخواهی کرد.
[من اون صحنه رو درست ندیدم، درسته؟ خز حیوون، رنگش کمی شبیه روباه یا راسوئه، خدای من.]
[پس جنازه انسان نیست، نه؟ اما سرش که سر انسانه.]
[لعنتی، فکر کنم من خیلی میترسم.]
[صبر کن، این توپ غذایی ... این کار رو عمدا انجام داد؟ برای اینکه مورد توجه قرار نگیره؟]
شیهچی به یک طرف رفت و صفحه تلفنش ناگهان روشن شد.
[درجه اکتشاف طرح +3]
لبهای شیهچی کمی خم شد و گوشی را به داخل جیبش فشار داد.
[اون کیه؟ اصلا اون رو به یاد ندارم، کسی اون رو میشناسه.]
[تصادفا وارد نشده؟ این فقط یه شانس لعنتیه.]
از طرف دیگر، ژوانچنگ مطمئن شد که در تابوت بسته شده است و با صدای بلند فریاد زد: «همه دور هم جمع بشید!»
هنگامی که گروه او را احاطه کردند، ژوانچنگ با حالتی رسمی به تابوت پشت سرش نگاه کرد. «این جنازه تبدیل به زامبی شده. در گذشته قبل از بیدار شدن اون رو در محل میسوزوندم. اما این جنازه فامیل کارفرمای منه و توسط کارفرمام موظف شدم اون رو به خونهش ارسال کنم. بنابراین، فقط میتونم مقدمات متوقف کردنش رو قبل از بیدار شدن آماده کنم. بعد اون رو به شهر هوایآئو میفرستیم ..»
درکتابچه راهنمای زامبی آمده زامبیها از آتش میترسند. اگرچه چاقو یا تفنگ کارگر نیست، اما میتوان آنها را در آتش سوزاند.
بطور کلی برای اجسادی که در زمان دفن دارای علائم تغییر بودند، کشیشان به جای دفن سنتی، سوزاندن مستقیم را پیشنهاد میکردند. زیرا آسمان یانگ و زمین یین بود. مدفون شدن تابوت در خاک به این معنا بود که اجساد با علائم تغییر در طول سالها یین بزرگ موجود در زمین را جذب میکردند. این امر تبدیل شدن آنها به زامبی را آسان میکرد.
با این حا، لاین فیلم ترسناک در اواخر سلسله چینگ اتفاق میافتد، جایی که سوزاندن اجساد برای مردم یک تابو بود. بنابراین حتی اگر جنازه در هنگام دفن، نشانههایی از تغییرات را نشان میداد، باز هم سوزاندن جسد بسیار نادر بود.
اگر تابوت حامل زامبی از خاک خارج نشود، معمولا مشکلی نبود. اما پس از خارج شدن از خاک، زامبیها نیروی یین ماه را جذب کرده و خیلی زود بیدار میشوند تا به جهان آسیب برسانند.
البته لازم نیست یک زامبی را از بین برد. تا زمانی که ابزار خاصی برای آرام کردن آنها و جلوگیری از شر استفاده شود، میتوان آنها را حفظ کرد.
یوشیومینگ ابتکار عمل را به دست گرفت و پرسید: «استاد ما باید چیکار کنیم؟»
تائوئیست ژوانچنگ احساس گناه کرد: «من به عنوان معلم، سهلانگاری کردم. انتظار نداشتم این جسد تبدیل به یه زامبی بشه به خاطر همین کاملا آماده نیستم. باید از زامبی محافظت کنم تا از هر تغییری جلوگیری بشه و فقط میتونم شما رو برای کمک به خودم به دردسر بندازم.»
ژوانچنگ ادامه داد: «من مرکب دارم و شما برنج چسبناک آوردید. میشه برای کاسه یه جایگزین پیدا کرد. چیزی که الان به اون نیاز دارم خون پرندهس.»
تائوئیست ژوانچنگ، از این روش برای ساخت نشانگر خط مستقیم مرکب استفاده کرد. (یک ریسمان مرکب محکم کشیده شده و روی چوب قرار میگیرد)
نشانگر مرکب مخلوط با خون پرنده و برنج چسبناک که روی تابوت قرار میگیرد، تأثیر بسیار خوبی در نگه داشتن زامبی در داخل تابوت دارد.
تائوئیست ژوانچنگ به شیهچی و یانجینگ که نزدیکترین افراد به او بودند نگاه کرد. «شما 2 نفر برید و یه قرقاول بگیرید.»
چشمان شیهچی گشاد شد و تصور کرد اشتباه شنیده است « .... »
تلفنهای شیهچی و یانجینگ همزمان زنگ خورد.
[پیشرفت طرح به روز شده است. وظیفه: بازیگران یانجینگ و شیهچی باید در یک ساعت یک قرقاول بگیرند. در صورت موفقیت به هر نفر 10 امتیاز پاداش تعلق میگیرد. در صورت عدم موفقیت از هر نفر 30 امتیاز برای خرید خون پرنده کسر خواهد شد.]
یانجینگ برای 2 ثانیه خشکش زد او لبخند تلخی زد: «برادر شیهچی من در مجموع 52 امتیاز داشتم. 50 امتیازش برای خرید اون چیزای شکسته خرج شد و حالا فقط 2 امتیاز دارم. اگه نتونم پرنده بگیرم، سردم میشه ...»
شیهچی « .... » او در این فکر بود آیا شانس او در حال کار برعکس شدن است؟
[هر دوتاشون بدشانسند. این یه کار تصادفیه و اونا دچار مشکل شدند.]
[همیشه احساس میکنم خیلی ساده نیست؟ چرا خون پرنده وجود نداره؟ کورکورانه حدس میزنم باید یه ارتباطی با خط اصلی وجود داشته باشه.]
غیر از لوون بقیه در حال غر زدن بودند.
تائوئیست ژوانچنگ از آنها پرسید: «میخواید باهاشون برید؟»
گروه سر تکان دادند. آنها نمیخواستند این وظیفه را بپذیرند. توپ غذایی تصور میکرد گرفتن یک قرقاول آسان نیست در حالی که 10 امتیاز برای یوشیومینگ و ژوتانگ چیزی نبود. آنها نمیخواستند چیزی از دست بدهند.
لوون قول داده بود از این 2 نفر مراقبت میکند و نمیتوانست آنها را تنها بگذارد. او شمشیر چوبی هلو را در دست داشت و لحن او قابل اعتراض نبود: «من با شما میام.»
لحظهای که این جمله را بر زبان آورد، تلفن او زنگ خورد.
[بازیگر لوون داوطلبانه به این مأموریت ملحق شده است. او همان پاداش و مجازات را دریافت خواهد کرد.]
[شیومینگ متکبره. اون هنوز وقت برای مراقبت از بقیه داره.]
[در مورد شخصیت لوون واقعا حرفی برای گفتن وجود نداره. اگه به خاطر قیافهش نبود .... طرفدارش میشدم.]
[لوون به عنوان یک هم تیمی واقعا قابل اعتماده. مثل ژوتانگ نیست که بعد از استفاده دورت بندازه.]
هر 3، گروه بزرگ را ترک کرده و به جنگل رفتند، چندان از گودال دور نشدند.
یانجینگ هنگام قدم زدن با قیافهای تلخ گفت: «قراره تو این شب عمیق قرقاول بگیریم؟»
شیهچی « .... »
لوون نگاهی به شیهچی انداخت و دهانش کمی تکان خورد.
[کلماتش مبهم هستند.]
[به نظر میاد امتیاز کسر شده.]
شیهچی زمزمه کرد: «دنبال قرقاول نگرد. منتظر باش قرقاول ما رو پیدا کنه.»
لوون به شکل غیرمنتظرهای به او نگاه کرد: «چطوری؟»
شیهچی برنج چسبناک را از کمرش باز کرد و ابروهایش را کمی بالا انداخت.
لوون منظور او را فهمید و بار دیگر از طرف شیهچی غافلگیر شد.
به نظر میرسید او همان نقاشی که تصور میکرد نیست. اگرچه ضعیف به نظر میرسید و سفت و سخت نبود، اما احمق هم نبود.
[س: برنج چسبناک علاوه بر درمان زامبیا چه کار دیگهای میتونه بکنه؟]
[آویزون کردن پرنده هاهاهاهاها فکرشم نمیکردم.]
[توانایی سازگاری اون جالبه.]
شیهچی منطقهای از چمن مسطح را انتخاب کرد و کیسه کوچک را باز نمود. او یک ردیف طولانی از برنج چسبناک را روی زمین ریخت و کناری رفت و به درخت بزرگی تکیه داد تا منتظر بماند.
حدود 10 دقیقه بعد، یک خروس وحشی در انتهای چمن ظاهر شد. مدتی به دقت اطراف را نگاه کرد. پس از اطمینان از اینکه هیچ خطری وجود ندارد، با خوشحالی شروع به نوک زدن به برنج چسبناک روی چمن کرد.
یانجینگ نابینا بود، بنابراین شنوایی او فوقالعاده بود. او هیجان خود را مهار کرد و با صدای بلندی فریاد زد: «برادر شیه! این مثل نقشههای شماست! حالا چطوری اون رو بگیریم؟ یادمه که قرقاولا میتونند پرواز کنند ....»
برای این نوع مسائل کوچک، شیهچی آگانه برادر خود را دعوت کرد.
پس از چند ثانیه شیهشینگلانگ آنلاین شد.
.«برادر گرفتیش ... صدات میکنم.»
«شیهچی؟» لوون متوجه شد که شیهچی مات و مبهوت مانده و او را صدا زد. با دیدن اینکه شیهچی هیچ پاسخی نداد، چشم لوون روی قرقاول قفل شد و به آرامی دستانش روی شمشیر چوبی هلو محکم شد.
شیهچی دوباره به هوش آمد: «من راهی برای گرفتنش دارم.»
قبل از اینکه بتواند کارش را تمام کند، لوون را دید که با اطمینان شمشیر چوبیاش را بیرون انداخت. لحظهای بعد فریاد غمانگیز پرنده در جنگل طنینانداز شد.
شیهشنگلان تازه بیرون آمده بود، نگاهی به قرقاول مرده انداخت و چشمانش به شکل خطرناکی تنگ شد.