اپ بازیگر فیلمهای ماورأطبیعی
قسمت: 26
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
قیافه لوون هنگامی که متوجه موضوع شد به شدت پیچیده شد. آیا به شکاف ضریب هوشی در مدارات مغزی میاندیشید؟
شیهچی با 2 زامبی احمق و سادهلوح سطح پائین کنار جاده روستا راه میرفت. او به لوون اشاره کرد که باید کنار ورودی روستا منتظر او باشد. لوون بدون تردید اطاعت کرد. نفسش را حبس کرد، بدنش را پنهان کرد و به سمت ورودی روستا برگشت.
یانجینگ با نگرانی در ورودی روستا منتظر بود. با شنیدن صدای گامهای آشنای لوون با تعجب بلند شد. تازه قصد داشت درباره شیهچی بپرسد که صدای قدمهای آشفتهای را از سمت روستا شنید و رنگش پرید: «زامبیها دارند دنبالش میکنند. برادر شیه، اون ...»
لوون با عجله جلوی دهانش را گرفت و با صدای آرامی توضیح داد: «اشکالی نداره. اونا فقط دارند برادر شیه رو دنبال میکنند، بهش حمله نمیکنند.»
یانجینگ مبهوت ماند. زامبیها به برادر شیه حمله نمیکردند؟
لوون قبل از حرف زدن لحظهای فکر کرد: «یانجینگ ممکنه اینجا کمی آشفته بشه و ما نمیتونیم مراقبت باشیم. باید با استفاده از مسیر اصلی عقب برگردی، من و برادر شیه بعدا دنبالت میایم.»
«باشه.» یانجینگ در مورد وضعیت گیج شده بود، اما به شیهچی اعتماد داشت. او برای لوون دست تکان داد و از سراشیبی پائین رفت.
لوون زیر درختی کج در ورودی روستا ایستاد و شیهچی را که با آرامش در حال حرکت با 2 زامبی صحبت میکرد، نگاه کرد. حدود 30 یا 40 زامبی هم پشت سر او حضور داشتند. آنها کمی نسبت به این خارجی مشکوک شده و میخواستند او را تعقیب کنند.
ورودی روستا روبروی او بود. شیهچی کمی ابروهایش را بالا برد، در شرف استراحت بود که زامبیهای پشت سرش ناگهان ناله کردند و دیوانه شدند. شیهچی آن را ترجمه کرد.
«عجیب ¥…%him! %&有%@人气%¥@……»
شیهچی احساس بدی داشت، به لوون که بیرون در حال آماده باش ایستاده بود، نگاه کرد.
شیهچی فکر کرد: «برادر.»
شیهشینگلان آنلاین شد. او به سمت زامبی ماده برگشت، او را روی شانهاش کشید و با استفاده از پاهای بلند خود دوید. لوون وارد میدان شد و از رفتار شیهشینگلان که زامبی دیگر را میبرد، یاد گرفت.
تغییر خیلی سریع رخ داد و همه زامبیهایی که عقب بودند سرجایشان، خشکشان زد. بعد از چند ثانیه آنها متوجه شدند که فریب خوردهاند. با عصبانیت شروع به فریاد زدن و تعقیب کردند. شیهشینگلان هنگام چنین کارهایی هم آرام بود و حتی لبخند میزد.
لوون خیلی زود از او عقب افتاد. علاوه بر این، زامبی کاملا بسته نشده بود، تقلای آن او را گیج میکرد.
شیهشینگلان که فاصله زیادی با زامبیها داشت با کمی تمسخر به لوون نگاه کرد. «تو خیلی خوب نیستی.»
لوون ... از خجالت سرش را خم کرد.
شیهچی متعجب بود که چرا برادرش از حمله به لوون خوشحال است.
در عرض 10 دقیقه، زامبیها بطور کامل توسط شیهشینگلان و لوون پشت سر گذاشته شدند.
[من هاهاهاها تمام راه ..]
[مدار مغزی زامبیها عجیبه هاهاها]
[فکر کردم قراره بجنگه. چقدر سادهلوح بودم.]
[من برای زامبیها ناراحتم. من خیلی به تو اعتماد داشتم اما تو فقط دنبال دندونای من هستی.]
[این عملیات یه کم آشناس. اون تو فیلم مبتدی خودش هم فریبکار بود؟ به نظر میاد دوست من برداشت خوبی از اون داشته.]
[اون تازه وارده؟]
[دنبالش میکنم.]
پس از ملاقات با هم، شیهشینگلان و لوون، زامبیها را پائین گذاشتند. شیهشینگلان، گرد و غبار روی شانههایش را تکاند و یک سیگار بیرون آورد و روشن کرد. قبل از اینکه به لوون بگوید: «برو دندونهاشون رو آسیاب کن.» پفی کرد.
لوون به او نگاه کرد.
قیافه شیهشینگلان هیچ حالتی نشان نمیداد: «میخوای من این کار رو انجام بدم؟ تو شمشیر داری پس میتونی خردش کنی. من هیچ ابزاری ندارم.»
حمل زامبی کافی بود. طبیعتا او نمیتوانست به شیائوچی اجازه بدهد چنین کار خسته کنندهای را انجام بدهد.
لوون چند ثانیه ناراحت شد. با دقت بیشتر به این فکر کرد که تا به حال چنین کاری نکرده بود و باید آن را انجام میداد. بنابراین شمشیر چوبی پیشرفته هلو را بیرون آورد و چمباتمه زد تا دندان زرد و بدبوی زامبی را خرد کند.
در میان صدای خرد کردن دندان، یانجینگ به طرف شیهشینگلان رفت و با کنجکاوی پرسید: «برادر، برادر لو گفت شما زبون زامبیها رو یاد گرفتی؟»
یادگیری زبان زامبی در 3 ساعت؟
شیهچی به آرامی پاسخ داد: «البته که نه. من فقط کمی یاد گرفتم و با زبونشون آشنا شدم.»
«کدوم قسمتش؟»
شیهچی لبخندی زد و پاسخ داد: «سلام، من از بیرون مردم. دوستم هنوز دوره. میشه با من بیای و اطراف رو بهم نشون بدی ...؟»
«بعد چندتا کلمه یادم اومد که نشون میداد مشکل دارم. مثل "اون زامبی خیلی محبوبه" و "واقعا".»
زامبیها سطح هوش بسیار پائینی داشتند و شبیه کودکان 2 یا 3 ساله بودند. شیهچی این را قبل از تقلب محاسبه کرده و فقط 1 امتیاز برای دفترچه راهنمای زبان زامبی و آرایش زامبی صرف کرده بود.
در مرکز خرید اپلیکیشنها، لوازم جانبی گرانتر بودند در حالی که لوازم اطلاعاتی بسیار ارزان بودند. کتابچه راهنمای زامبی به عنوان بخشی از فیلم ترسناک فروخته شده بود، بنابراین گرانتر بود. مثل افزایش قیمت دفترچه جاذبههای گردشگری بود.
شیهچی برای زمان مبارزه میکرد. این سریعترین و مقرون به صرفهترین گزینه بود. میتوانست به سرعت برگردد و نه تنها پاداش پایان کار را دریافت کند، بلکه میتوانست به بررسی نقشه مسافرخانه نیز بپردازد.
یانجینگ شگفتزده شد و صادقانه گفت: «فکر کردم قصد داری بجنگی.»
شیهچی کت زیری خود را مرتب کرد و گفت: «البته که نه. این رفتار یه بربره. یک فرد بافرهنگ نباید از این کارها بکنه _»
شیهچی هنوز حرف خود را تمام نکرده بود که شیهشینگلان ناگهان از دهانش پرید: «بربر؟»
لحن او تنبل بود اما خطری پنهانی در آن وجود داشت.
شیهچی متوجه شد که به برادرش ضربه زده است و قبل از اینکه با آرامش ادامه دهد سرفهای کرد: «البته این درباره شرایط کلیه. در مقابل قدرت رزمی "مطلق" تدبیر فایدهای نداره.»
او روی کلمه "مطلق" تاکید داشت.
شیهشینگلان با رضایت خندید. به نظر میرسید، مفید بود.
شیهچی ستایش مبالغه آمیز نمیکرد. کارهای زیادی وجود داشت که او نمیتوانست با مغزش آن را انجام دهد و بعد برادرش بیرون میآمد تا همه چیز را منکوب کند.
فضای اینجا هماهنگتر بود، در حالی که در طرف دیگر، چهره یوشیومینگ با دیدن دره عمیق روبرو، ترسناک و تیره شد. او و ژوتانگ در یک طرف کوه ایستاده بودند. تلفن همراه، مقصد آنها را نشان میداد اما دره پیش رویشان 7 یا 8 متر عرض داشت.
یوشیومینگ 2 قدم جلو رفت و به پائین نگاه کرد. آب ته دره، سریع و پر از سنگ بود.
در حالی که نزدیک بود تلفن همراه خود را بیاندازد با صدای بلندی فریاد زد: «ما گول برنامه رو خوردیم!»
نقشه کوههای میان روی برنامه بسیار ساده بود. اساسا فقط طرح کلی، مقیاس و مختصات را داشت. به عنوان مثال، دره عمیق، روی نقشه اصلا مشخص نشده بود. فقط یک خط مستقیم وجود داشت اما در واقع عبور از آن غیرممکن بود. دره بسیار وسیع و عمیق بود که سقوط از آن باعث مرگ میشد. مگر اینکه از مسیر انحرافی حرکت میکردند.
یوشیومینگ برگشت و متوجه شد که رنگ صورت ژوتانگ پریده است. دستی که گوشی را گرفته بود، مثل الک میلرزید و تمام بدنش عرق کرده بود.
«یوشیومینگ با بیحوصلگی پرسید: «چه مشکلی داری؟ این فقط 30 امتیازه. ممکنه ضرر کنیم اما نباید خیلی هم ناراحت باشی، این طور نیست؟»
احساس میکرد ژوتانگ در تمام طول راه عصبی بوده است. او چند بار با صبر و حوصله با ژوتانگ صحبت کرد، اما حواس ژوتانگ پرت بود. یوشیومینگ مجبور شد با صدای بلند فریاد بزند. ژوتانگ لبخند ناخوشایندی زده و پرسیده بود چطور این گونه سرسری فکر میکند.
بر همین اساس، ژوتانگ رفتارهای عجیب و غریبی از خود نشان داده بود. پس از 3 ساعت شروع به لرزیدن کرد. یوشیومینگ پرسیده بود چه مشکلی دارد و ژوتانگ گفته بود که شب سرد است. با این حال این فیلم ترسناک در تابستان تنظیم شده بود و یوشیومینگ احساس گرما داشت. ژوتانگ نه تنها میلرزید بلکه لبهایش را هم گاز میگرفت. لب بالایش را به لب پائینش میمالید. یوشیومینگ درباره مشکلش پرسیده و ژوتانگ گفته بود که لب پائینیاش تاول زده است. این باعث شد دیگر یوشیومینگ حرفی نزند. این مرد معمولا قابل اعتماد بود، چرا حالا مغزش خوب کار نمیکرد؟
علاوه بر این، از یک ساعت پیش ژوتانگ شروع به خاراندن خود کرده بود. تمام بدنش را خراش داده و دست چپش دست راستش را خراشید. یوشیومینگ پرسیده بود که مشکلی دارد و ژوتانگ گفته بود که پشههای زیادی در کوه وجود دارد و همه جایش را گاز گرفتهاند. یوشیومینگ گفت اما هیچ پشهای او را نیش نمیزند و ژوتانگ قبل از اینکه بگوید گروه خونیاش متفاوت است به او نگاه کرده بود. گروه خونی او برای پشهها بسیار جذاب بود.
یوشیومینگ احساس کرد چیزی درست نیست و دست ژوتانگ را گرفت تا نگاهی بیاندازد. ژوتانگ جای نیش پشه نداشت، گفت او احتمالا به برخی گیاهان موجود در کوه حساسیت داشت. در هر صورت او در طول راه آنقدر دستهایش را خارانده بود که هر دو دست او قرمز شده بودند.
[واقعا وحشتناکه. ژوتانگ مثل گرگ قصه شنل قرمزیه که میخواد شنل قرمزی رو فریب بده. مادربزرگ چرا این قدر دهنت بزرگه؟ برای اینکه میخوام تو رو تو یه لقمه بخورم!]
[بیننده بالایی من خیلی سرگرم کنندهس.]
[ژوتانگ داره لباش رو گاز میگیره چون طرفدارای طولانی مدتش دارند خارش میگیرند. اون دستاش رو میخارونه چون زیر ناخنهاش خارش داره. یوشیومینگ داره به یه نیمه جنازه نیمه انسان کار میکنه. حس میکنم پوست سرم بیحس شده.]
ژوتانگ نگاههای تحقیرآمیز را نادیده گرفت و خودش را مجبور به آرامش کرد. او در مورد امکان دور زدن و تغییر مکان فکر کرد.
چند ثانیه بعد صورتش مثل کاغذ سفید شده و چشمانش پر از یأس و ترس بود. با ضعف در حالی که نفس نفس میزد، روی زمین افتاد.
دور زدن با بیشترین سرعت، باز هم بیش از 10 ساعت طول میکشید. اگر میخواست جای دیگری را امتحان کند، یک ستاره غیرممکن بود، چون خیلی دور بود. 3 ستاره قبلا امکانپذیر بود اما حالا او به اینجا آمده بود. این مکان در جهت کاملا مخالف مکان 3 ستاره قرار داشت. حداقل 8 یا 9 ساعت طول میکشید تا به مکان مشخص شده بروند.
به نظر میرسید زمان کافی باشد اما به دلیل از دست دادن خون مورد نیازش، او بسیار ضعیف شده و نمیتوانست در برابر گسترش سم جسد مقاومت کند. سرعت آن به شکل شگفتانگیزی سریع بود و او نمیتوانست 8 یا 9 ساعت دیگر دوام بیاورد.
5 یا 6 ساعت دیگر، او کاملا به یک زامبی تبدیل میشد.
ژوتانگ با ناامیدی چشمانش را بست. حالا میفهمید چرا برنامه فقط 24 ساعت به آنها فرصت داد تا تائوئیست ژوانچنگ را نجات بدهند. زیرا 24 ساعت زمان نیاز بود تا تائوئیست ژوانچنگ کاملا به یک زامبی تبدیل شود.
کشیش تائوئیست قوی زیر خیساندن مداوم آب برنج چسبناک و گیاهان مختلف تنها 24 ساعت میتوانست مقاومت کند، چه برسد به او که ضعیف بود و قادر به دریافت درمان مؤثری نبود. زمانی نداشت. دندانهای نیشش به آرامی در حال رشد بودند.
این حقایق باعث شدند او کاملا فرو بریزد.
فیلم ترسناک با کیفیت منفی، همانند یک فیلم مبتدی نبود که به دلیل نقض قوانین در آن فقط 100 امتیاز کسر شود. یک فیلم ترسناک درجه یک بود که نقص قوانین مساوی با محو مستقیم بود. بنابراین او حتی قادر نبود برگردد و دندانهای زامبی را که برای کار به آنها واگذار شده بود را بکوبد. اگر برنامه میگفت او نمیتواند دندانهای آن زامبی را بکوبد، پس نمیتوانست این کار را انجام بدهد.
یوشیومینگ وقتی دید ژوتانگ مثل مردهای روی زمین افتاده است، عصبانی شد: «چیکار میکنی؟» او آنقدر مضطرب بود که مستقیما به ژوتانگ لگد زد.
ژوتانگ در حال حاضر انرژی برای مراقبت را نداشت بنابراین به یوشیومینگ اجازه داد از موقعیت سوء استفاده کند.
یوشیومینگ با حسرت تف کرد: «اگه میدونستم این جوری هستی با شیهچی میرفتم!» به نظر میرسید ژوتانگ و شیهچی رابطه خوبی با هم نداشتند، در حالی که او هیچ رابطهای با شیهچی و لوون نداشت. او باید مستقیما به شیهچی میپیوست، این گونه دیگر مجبور نبود چنین رنجی بکشد. شیهچی و لوون خیلی قابل اعتمادتر از ژوتانگ بودند.
او داشت ژوتانگ را سرزنش میکرد، اما او ناگهان در حالی که چهره غم زدهاش به طرز عجیبی میدرخشید، بلند شد. دوباره چراغی داخل آن روشن شده بود.
یوشیومینگ احساس ناراحتی کرد: «چیکار میکنی؟» میخواست او را کنار بزند. با این حال قدرت ژوتانگ بسیار ترسناک بود و باعث شد شانه یوشیومینگ درد بگیرد.
ژوتانگ به او خیره شد و با صدایی شبیه شیطانی از اعماق جهنم گفت: «الان چی گفتی؟»
یوشیومینگ ترسیده بود، به آرامی پاسخ داد: «من فقط گفتم ... باید با شیهچی و بقیه ... میرفتم.»
ژوتانگ ناگهان او را رها کرد و خندید آنقدر که اشکش جاری شد. او دست یوشیومینگ را گرفت و گفت: «ممنونم! ممنونم!»
بله، شیهچی! او آنقدر توانمند بودکه حتما پودر دندان را گرفته بود. او قطعا با عجله به مسافرخانه بازمیگشت. اگر زمان را درست محاسبه میکرد هنوز هم راه نجاتی وجود داشت! او میتوانست پودر دندان را از شیهچی بخواهد!
ژوتانگ قبل از اینکه به خاطر بیاورد چگونه شیهچی را آزرده خاطر کرده، بسیار شگفتزده شده بود. براساس خلق و خوی شیهچی، او قطعا اجازه میداد ژوتانگ بمیرد. پس فقط باید آن را میگرفت. او نمیتوانست شیهچی را شکست دهد اما با یک حمله غافلگیرکننده میتوانست برنده شود. مانند ... بگذار یوشیومینگ همراه او باشد تا بطور مخفیانه به آنها حمله کنند.
هدف او شیهچی نبود. تا زمانی که میتوانست یانجینگ یا لوون را به عنوان گروگان بگیرد، شیهچی پودر دندان را به او میداد. از این گذشته، ارزش آن تنها چند 10 امتیاز بود.
ژوتانگ این گونه فکر کرد و ناگهان با لبخند به سمت یوشیومینگ شتافت. در لبخند او ماری پنهان شده بود، که منجمد میکرد.
ژوتانگ به آرامی صحبت کرد: «تو فقط من رو سرزنش کردی؟»
یوشیومینگ قبل از عصبانی شدن، لحظهای خشکش زد: «چیه؟ میخوای بجنگی؟»
او اصلا از ژوتانگ نمیترسید. ژوتانگ وانمود کرده بود قدرت و جرئت دارد تا دوباره با او صحبت کند؟
ژوتانگ حمله کرد. او لگد یوشیومینگ را کاملا نادیده گرفت و سرش را در گردن یوشیومینگ فروبرد. دندانهایش به تازگی رشد کرده بودند و پوست لطیف او را سوراخ کردند. یوشیومینگ نیشها را احساس کرد و خونش فورا با سرد شدن بدنش، سفت شد. ژوتانگ دیگر ... انسان نبود. او ... نیمه انسان، نیمه زامبی بود.
در زیر نور ماه، ناخنهای ژوتانگ کمی سیاه با سایهای از سبز-آبی بودند.
یوشیومینگ صدای ژوتانگ را که پر از خباثت بود، شنید: «اگه نمیخوای تبدیل به زامبی بشه، با من بیا تا پودر استخوان رو بگیریم.»
بهترین راه جلب رضایت یک فرد در یک قایق با یک پارو این بود که علایق و اهداف مشابهی داشته باشند. زندگی یا مرگ.
کتابهای تصادفی

