اپ بازیگر فیلمهای ماورأطبیعی
قسمت: 29
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
تائوئیست ژوانچنگ، سم جنازه را حل کرد و آن شب 6 بازیگر باقی مانده تابوت را به جاده بردند.
بیش از 3 روز از فیلم ترسناک گذشته بود.
به نظر میرسید که تائوئیست ژوانچنگ مضطرب بود: «کارفرما به من دستور داده تابوت رو قبل از 15ام اوت به خونهش تحویل بدم، ما یه روز توی مسافرخونه معطل شدیم. فقط 3 روز تا پایان مهلتمون باقی مونده. میترسم مجبور بشیم شب و روز کار کنیم. این برای همهتون سخت میشه.»
هنگامی که تلفن بازیگران زنگ خورد، سخنان تائوئیست ژوانچنگ به پایان رسیده بود.
[پیشرفت طرح به روز شده است. تابوت را ظرف 3 روز به خانه کارفرما تحویل دهد. زمان سفر 5 برابر سریعتر خواهد بود.]
گروه، سر تکان داد و با آرامش آهی کشید. اگر با سرعت 5 برابر حرکت میکردند، سفر در طول شبانهروز خیلی خسته کننده نبود.
تمرکز شیهچی روی سرعت نبود. نوبت حمل تابوت به او نرسید، بنابراین او به طرف تائوئیست ژوانچنگ رفت و بطور اتفاقی پرسید: «اگه لازمه در 15 اوت تحویل داده بشه، کارفرما چند روز به شما مهلت داده؟»
ژوانچنگ پاسخ داد: «9 روز به من مهلت داده شد. 3 روز طول کشید تا به کوههای میان برسیم. بعد تابوت رو آروم حمل کردیم ولی توی کاروانسرا دچار تأخیر شدیم. این واقعا ناراحت کنندهس باید عجله کنیم.»
شیهچی سر تکان داد.
تائوئیست ژوانچنگ همیشه سختگیر بود اما بیرحم و خونسرد نبود. او به خاطر داشت که شیهچی اولین شاگردی بود که پودر دندان را برای او پیدا کرد و او را ترجیح میداد. حالا که شیهچی سئوالی کرده بود، او هم تلخی خود را رها کرد.
«کارفرما از بلندمرتبههاس، از اون کسایی نیست که من و تو بتونیم بهش توهین کنیم. در غیر این صورت، هیچ دلم نمیخواست با وجود تلفات سنگین به حمل تابوت اصرار کنم. اگه این یه مأموریت عمومی بود، این جسد رو که تبدیل به یه زامبی قوی شده میسوزوندم تا از آسیب رسیدن به مردم جلوگیری کنم. حتی اگه مردم سرزنشمون میکردند میتونستیم هزینهش رو بپردازیم. اما اگه زامبی رو بسوزونیم، احتمالا این کافرما ما رو میکشه.»
«تا به حال چنین کارفرمای خشنی ندیده بودم. باید 9 روز باشه. کارفرما چندین بار تأکید کرد که باید ظرف 9 روز تحویل داده بشه. اگه تحویلش امکانپذیر نیست، احتمالا مجبور میشیم اونجا بمونیم.» تائوئیست ژوانچنگ نگاهی به تیم حامل تابوت انداخت و آنها را ترغیب کرد.
شاید چون به هوایآئو نزدیک میشدند ژوانچنگ شروع به افشای برخی اطلاعات درباره کارفرما کرده بود.
شیهچی فکری کرد و پرسید: «کارفرما گفت چرا باید 9 روز طول بکشه؟»
تائوئیست ژوانچنگ سری تکان داد: «نه، کافرما فقط گفت که میخواد قبر رو جابجا کنه. احتمالا یه روز فرخنده برای دفن مجدد 9 روز دیگهس.»
شیهچی سر تکان داد اما این حرف را باور نکرد. قصد کارفرما چه بود؟ کاملا منطقی بود که قبر در هر زمان قابل جابجایی باشد. اگر یک روز فرخنده از دست میرفت، باید چند روز منتظر روز فرخنده بعدی باشید. آنقدر روزهای فرخنده وجود داشت که لازم نبود منتظر یک روز خاص باشند. تأکید بر ضربالاجل به این معنا بود که اگر از آن مهلت تجاوز کنند، تأثیر آن بر کافرما بسیار زیاد بود. این مهلت باید تعیین کننده باشد.
ژوانچنگ دید که شیهچی برای چشم خوشایند است و لبخند تلخی زد: «دنبال کردن من برات سخته. من توی تدریس خوب نیستم و خیلی از عمو لیانشی عقبم. عمو لیانشی ارشد منه، اون همه چیز رو میدونه. اون در فالگیری مهارت داره و حتی هنر قرض گرفتن قوانین رو میدونه...»
تائوئیست ژوانچنگ ناگهان مکث کرد و چهرهاش مثل اینکه تابویی را به زبان آورده، به نظر میرسید. شیهچی به وضوح آن را شنید: «هنر قرض گرفتن قوانین؟»
تائوئیست ژوانچنگ از صحبت درباره آن اجتناب کرد و آهی کشید: «انتظار نداشتم ژوتانگ توی قلبش اینقدر شوم باشه. اشتباه کردم که اون رو به عنوان شاگرد قبول کردم. اون شما رو اذیت کرد و من باید گناهش رو به گردن بگیرم ...»
شیهچی « .... » روش تغییر موضوع به این شکل به هیچ عنوان هوشمندانه نبود.
احساس کرد در فیلم ترسناک یک اثر پروانهای وجود دارد. اگر او به دلیل خوش شانس بودن توسط تائوئیست ژوانچنگ برای گرفتن پرنده انتخاب نشده بود، با تائویست لیانشی ملاقات نمیکرد. نقشه هشت وجهی تریگرام و اطلاعات مربوط به آن را درباره سرزمین 4 یین دریافت نمیکرد.
اگر او با تائوئیست لیانشی ملاقات نمیکرد، تائوئیست ژوانچنگ از قوانین قرض گرفتن برای او حرف نمیزد. بنابراین اطلاعات به یکدیگر متصل میشوند و گلوله برفی، بزرگ و بزرگتر میشود.
پس از چند کلمه دیگر، شیهچی تشخیص داد که نمیتواند چیز دیگری بپرسد و به تیم بازگشت. 2 شب بعد به هوایآئو، جایی که کارفرما در آن حضور داشت، رسیدند.
شهر هوایآئو به شکل غیرمنتظرهای مرفه بود. فانوسها در جاده اصلی میدرخشیدند و خانههای دو طرف، ساده و شیک بودند. گهگاه نردههای تراشیده و ساختمانهای نقاشی شده نیز وجود داشت. مردم شهر خوب لباس پوشیده و تعداد کمی از آنها زرد رنگ و لاغر بودند. این شهر شبیه یک شهر بزرگ با زندگی غنی و راحت بود. یک پل کوچک وجود داشت که نهر از زیر آن جاری بود و قورباغهها از فاصله دور از زمینهای کشاورزی فریاد میزدند.
با اینکه از سرعت 5 برابر کمک گرفته بودند، اما هنوز هم همه خسته به نظر میرسیدند. شیهشینگلان برای شیهچی کار میکرد بنابراین روحیه او بسیار خوب بود، اما بدنش کمی بیشتر خسته بود.
آخرین مهلت تحویل تابوت ساعت 12 فردا شب بود. آنها شبانه روز سفر کرده و یک روز زودتر به مقصد رسیده بودند. زمان کافی باقی مانده بود. صورت تائوئیست ژوانچنگ بالاخره آرام شد. وقتی از کنار یک غرفه رشته فرنگی عبور میکردند، تائوئیست ژوانچنگ که متفکر بود، فریاد زد: «تابوت رو متوقف کنید!»
گروه برگشت. «هنوز یه کم وقت داریم. اگه استراحت کنیم و یه کاسه رشته فرنگی بخوریم، دیر نمیشه.»
مردم شهر از حضور آنها شگفتزده نشده بودند. آنها میدانستند که تابوت طلایی با گوشه مسی به چه معناست ولی از آن اجتناب نکردند. در عوض آنها لبخند زدند و حسن نیت خود را برای این حرفه نشان دادند.
در حقیقت هر کدام از آنها کم و بیش زامبی دیده بودند. مگر چند نفر واقعا خوب میمردند؟ تعداد افرادی که هنگام خفگی از خشم جان خود را از دست میدادند، کم نبود. کشیشان تائوئیستی که این مسائل را برای آنها حل میکردند، شایسته احترام بودند.
همه تابوت را زمین گذاشتند و تائوئیست ژوانچنگ با صاحب غرفه صحبت کرد. گروه، نشست و منتظر ماند و اتفاقا صدای نجوای کسانی را از پشت میز شنید.
«اون همسر خانواده ژائوئه، شوهرش چند وقت پیش مرده، درسته؟»
«بله، فردا شب زمان سیگنگه که هفتمین روز بعد از مرگ اتفاق میفته. خانواده اون بنرهای روح تهیه کرده و مقدار زیادی پول کاغذی آماده کردند.»
قیافه شیهچی کمی تغییر کرد. کارفرما به آنها دستور داده بود تابوت را قبل از نیمه شب فردا تحویل دهند، زمان سیگنگ بین 1 تا 3 بامداد بود، تاریخ تحویل تابوت بسیار نزدیک به این زمان بود و انسان را بیشتر به فکر فرو میبرد.
گپ و گفت هنوز ادامه داشت: «بعد از اون همه سال، آقای ژائو نتونست خودش رو نگه داره. همسر بیچارهش تو جوونی بیوه شد ...»
«آره.»
«اون یه قدیس زندهس. چطور چنین اتفاقی برای چنین انسان خوب و مهربونی میفته؟ عجیبه.»
«بله، آقای ژائو هم در طول زندگیش آدم ملایمی بود. اون آروم و روشمند، مثل یه معلم صحبت میکرد. افسوس سرنوشت بیرحمه!»
«2 سال پیش، من از خانوادهش کمک گرفتم. اگه اونا نبودند هرگز کسی رو که ثروتمند باشه اما زورگو نباشه نمیدیدم.»
یانجینگ زمزمه کرد: «برادر، این زن خیلی بیچاره به نظر میاد.»
شیهچی صحبت نمیکرد و در فکر به نظر میرسید. حالا ناگهان از خانواده ژائو نام برده شده بود که ارزش فکر کردن داشت.
«دیگه درباره خونواده اونا حرف نزنید. گوشهام پیله کرد. من یه چیزی شنیدم، پسر جوان فروشنده ماهی دیروز ناپدید شده؟»
«آره! گفتند اون به مدرسه رفته اما شب شده و برنگشته. پدر و مادرش خیلی نگران هستند اما اون هنوز پیداش نشده!»
«چه خبره؟ تو این 2 ماه گذشته چندین کودک ناپدید شدند. به مقامات گزارش شده و جستجو شروع شده اما هنوز پیدا نشدند.»
«نه! من جرئت نمیکنم اجازه بدم گواِر به مدرسه بره. من اون رو مستقیما تو خونه حبس کردم و در رو بستم.»
«تو خیلی خوبی! شما تو امنیت هستید و نباید از خطر بترسید. میترسم کسی بچهها رو بدزده و بفروشه ...»
یانجینگ به شیهچی نزدیک شد و با صدای آهسته و متعجبی گفت: «برادر، بچههای گمشده ربطی به خط اصلی داستان دارند؟»
شیهچی هنوز ساکت بود.
تائوئیست ژوانچنگ پول را پرداخت و با تأسف با همه صحبت کرد: «شنیدم که صاحب غرفه میگفت شوهر کافرما فوت کرده.»
شیهچی در ذهن خود فکر کرد "طبق انتظار". زنی که مشتریان غرفه درباره او صحبت میکردند، شخصی بود که آنها را برای حمل تابوت اجیر کرده بود. فیلمها با نمایشهای تلویزیونی فرق داشتند. هر جمله در یک فیلم اساسا با معنا بود و هیچ اطلاعات بیهودهای فاش نمیشد، خصوصا در ژانر وحشت.
فیلمهای بد در مورد چیزهایی که هیچ ربطی به خط اصلی ندارند و مخاطب را فریب میدهند، صحبت میکنند. با این حال کیفیت فیلم زامبیهای عاشق، بیشتر از معایب آن بود و احتمالا چنین نقصی نداشت.
بنابراین اگر این افراد درباره خانواده ژائو صحبت میکردند، خانواده ژائو احتمالا مربوط به خط اصلی داستان فیلمنامه بود.
وقتی به این فکر رفتند که با یک مرد مرده در یک ساعت در خانه کافرما بروند، رنگ توپ غذایی پرید.
تائوئیست ژوانچنگ نشست و آهی کشید. «این جهان خیلی بیثباته. سالهاست که شوهر کارفرمای ما از بیماری سل رنج میبره. 9 روز پیش که من توسط خونوادهش استخدام شدم شدیدا احساس بیمیلی میکردم. حالا که خبر مرگش رو شنیدم و حساب میکنم، میبینم هنوز 2 روز هم از رفتن من نگذشته بوده. اون روز، آخرین باری بوده که من دیدمش ...»
تائوئیست ژوانچنگ دوباره آهی کشید و چهرهاش تیره شد. ظاهرا او از گذشت یک عمر پشیمان بود.
هر کس برداشت متفاوتی داشت.
یانجینگ با شیهچی نجوا کرد: «این خیلی اتفاقی نیست؟ ما تابوت رو تحویل دادیم و اتفاقی شوهر کافرما در اثر بیماری فوت کرد. زمانبندیش خیلی نزدیکه ..»
شیهچی در فکر بود. تصادفات در فیلمهای ترسناک ممکن است از پیش تعیین شده باشند. شوهر زن ممکن است سل داشته باشد، اما آیا تصادفی بود که در این زمان بر اثر بیماری درگذشته بود؟
چرا کارفرمای زن بارها تأکید کرده بود که تابوت باید ظرف 9 روز تحویل داده شود؟ چرا مهلت مقرر اینقدر به هفتمین روز مرگ شوهرش نزدیک بود؟ رابطه زامبی با خانم ژائو چه بود؟ بچههای مفقود شده با کجای این موضوع ربط داشتند؟ منظور واقعی از حمل زامبی چیست؟
اطلاعات کافی وجود نداشت، بنابراین نیازی به فکر زیاد نبود. شیهچی نمیخواست سر درد بگیرد و آرام نودلهایش را میخورد.
بعد از نیم ساعت، گروه دوباره به راه افتاد. آنها در تمام طول راه بلامانع بودند و حدود ساعت 9 شب به ورودی خانه ژائو رسیدند.
خانه ژائو همان طور که انتظار میرفت باشکوه بود و مساحت بسیار وسیعی را در برمیگرفت. روی زمین قرمز جلوی در، یک لگن مسی وجود داشت که پول کاغذی در آن میسوخت. خاکسترها به پرواز درآمده و شبیه کرمهای شبتاب در شب تابستانی بودند.
بیرون که بودند همه توانستند بنرهای روح سفید را که بالای خانه ژائو آویزان شده بود، ببینند. پرچم روح در باد شب، تاب میخورد و در نگاه اول به نظر شبحی با لباس سفید و بدون پا به نظر میرسید.
در محکم بسته شده بود. تائوئیست ژوانچنگ قصد داشت در بزند که در از داخل باز شد. لحظهای که دربان آنها را دید با خوشحالی لبخند زد. بعد به یاد آورد یکی از اعضای خانواده تازه مرده است و لبخندش را پاک کرد. «بهم خبر رسید شما رسیدید، میخواستم یه نفر رو برای کمک تو حمل تابوت دنبالتون بفرستم اما شما خیلی غیرمنتظره قبل از اون رسیدید. شرمندهم.»
کار در شرف اتمام بود. فشار روی تائوئیست ژوانچنگ کاهش یافته و لحن او آرام شده بود. «مشکلی نیست. خوشبختانه ما رسیدیم و وقت کارفرما رو هدر ندادیم.»
«درسته.» دربان فکری کرد و با لبخندی تلخ آهی کشید: «همسر استاد جوان شب و روز منتظر شما بود. اگه نرسیده بودید حتما یه نفر رو دنبال شما میفرستاد. چند روز گذشته به خاطر کسب و کار استاد جوان، اون عزادار بود. بعد شما هنوز نرسیده بودید و اون بیشتر نگران میشد. چندین روزه که چشمهاش رو روی هم نذاشته و صورتش از بین رفته. ما نگران بودیم و جرئت نداشتیم یه کلمه برای متقاعد کردنش بگیم ...»
یانجینگ مخفیانه زمزمه کرد: «به نظر میاد خانم ژائو خیلی محبوبه. حتی دربان هم اهمیت زیادی به اون میده ...»
گوشهای دربان تیز بود، او سخنان یانجینگ را شنید. نگاهی به بالا انداخت و آهی کشید. «تائوئیست کوچیک تو نمیدونی اما همسر استاد جوان واقعا دلسوزه. اون حتی طاقت نداره برای کشتن مورچهها روشون پا بذاره. اون و استاد جوان در سالهای اخیر به هزاران فقیر کمک کردند. اخیرا چندین کودک از شهر گم شدند و اون بعد از شنیدن خبر دیگه نمیتونه غذا بخوره. اون به معبد بودایی رفت تا برای بچهها دعا و مناجات کنه و دعا بخونه ... افسوس.»
شیهچی ابروهایش را بالا برد. آیا او واقعا مهربان بود یا این یک عمل بود؟
هرچه دربان بیشتر میگفت، قیافه او تیرهتر میشد. او لبخند تلخی زد و گفت: «میتونید به من بگید چرا خدا شرورها رو از بین نبرده و در عوض ارباب جوان من رو با خودش برد؟ اون دوتا خیلی دوست داشتنی بودند. حالا ... آه، همسر استاد جوان هم رنج میبره ...»
چشمان دربان قرمز و راه گلویش بسته شده بود.
تائوئیست ژوانچنگ راه دیگری نداشت و فقط میتوانست او را دلداری دهد.
یانجینگ آهی کشید. «با گوش دادن این حرفا واقعا به حال خانم ژائو تأسف میخورم. اون جوون و خیلی خوب بوده. اون رابطه خوبی با شوهرش داشته اما بیوه شده ...»
تمرکز شیهچی آنجا نبود.
شوهرش به تازگی مرده بود و خانم ژائو هنوز آنقدر فراقت داشت که نگران انتقال قبر باشد؟ آیا او عاشق شوهرش نبود؟ منشأ این زامبی چه بود که اینقدر ارزش داشت که خانم ژائو را تا این حد مضطرب کند؟
دربان افرادش را صدا کرد تا تابوت را به داخل ببرند. شیهچی عمدا وقت تلف کرد و به انتهای صف رفت. او یک خدمتکار را گرفت و به تابوت طلایی گوشه مسی اشاره کرد و پرسید: «این تابوت کیه؟»
خادم ابتدا به این کشیش تائوئیست با تحقیر نگاه کرد. ولی بعد با دیدن چشمهای ملایم و تمیز شیهچی بلافاصله نگرشش را تغییر داد و به گرمی صحبت کرد.
«شنیدم پدر همسر استاد جوانه که زود فوت کرده. همسر استاد جوان توی کودکی دزدیده شده و رنج زیادی کشیده. اون زندگی خوبی نداشته تا اینکه توسط استاد جوان ما خریداری شد. اون تمام این سالها دنبال بستگان خودش بود و 2 سال پیش پدرش رو پیدا کرد. اون فکر میکرد میتونه یه دیدار مجدد با خانوادهش داشته باشه اما متأسفانه این جدایی بین زمین و آسمانها بود. حالا اون قصد داره قبر پدرش رو جابجا کنه. کوههای میان ممکنه سرزمین گنجینه فنگشویی باشند، اما از هوایآئو خیلی دور هستند که خانوم بتونه دلتنگیش رو برطرف کنه. همسر استاد جوان ما فرزند خلفی هستند.»
لوون زمزمه کرد: «اگه پدرش باشه، سنشون مناسبه.»
این زامبی حدود 20 سال پیش مرده و در هنگام مرگ حدود 20 سال سن داشته است. سن خانم ژائو حدود 20 سال تخمین زده شده بود، بنابراین تفاوت درست بود.
یانجینگ موهایش را مالید و گفت: «برادر شیه، روح روباه و زامبی یه زوج هستند. روح زامبی و زامبی یه پسر روح روباه کوچیک هم داشتند. اگه زامبی پدر خانم ژائوه، پس ...»
یانجینگ متعجب شد. «آیا این داستان یه زامبیه که به روح روباه خیانت کرده و دخترش خانم ژائو رو ول کرده؟ آیا خانم ژائو واقعا روح روباهه؟ چه آشفتگی ...»
شیهچی چیزی نگفت. او منتظر ماند تا خدمتکار فراخوانده شود تا سر یانجینگ را لمس کند.
«تو به راحتی حرف بقیه رو باور میکنی.»
یانجینگ خیره شد و گفت: «منظورت چیه؟»
لوون هم گیج به نظر میرسید.
شیهچی یک دستش را روی گونهاش گذاشت و به آرامی صحبت کرد: «اسم این فیلم زامبیهای عاشقه. اگه روح روباه معشوقه بود، به عنوان عشق توصیف میشد؟ این یه علامت سئواله. فیلمهای زامبی سنتیتر هستند وعموما معشوقهها رو ستایش نمیکنند. در مورد فرضیه دوم، وقتی ببینیمش از آینه هشت وجهی استفاده میکنیم تا بررسیش کنیم که آیا روحه یا انسان. من 90 درصد مطمئنم که اون روح نیست.»
شیهچی لبخندی زد: «فکر میکنم این زامبی هیچ ارتباطی با خانواده ژو نداره.»
یانجینگ و لوون قیافههایی ناباور داشتند.
«چرا؟»
شیهچی لبخندی زد: «خانم ژائو از کودکی از خونوادهش جدا شده. هیچ کس هم نمیدونه والدین اون کیا هستند. اون دنبال خویشاوندانش نیست، اما .... یه جسد؟»
شیهچی ادامه داد: «در ظاهر اون دنبال یه آدم زندهس، اما چیزی که واقعا میخواد یه جسد با علائم تغییر شکل به زامبیه. به اسم جستجوی نزدیکان اون دنبال جسد مناسب بوده.»
یانجینگ مات و مبهوت ماند.
«بیاید فرض کنیم که زامبی واقعا پدر خانم ژائه. این وسط یه مشکلی پیش میاد. خادم گفت که خانم ژائو تابوت پدرش رو 2 سال پیش پیدا کرده. اون با این قلب مهربون قبل از تصمیم به انتقال قبر پدرش 2 سال کامل رو صبر میکنه تا اون توی کوههای میان بمونه؟ این یه کم متناقضه.»
«چرا باید 2 سال صبر کنه؟» لبخند شیهچی گسترده شد «من یه توضیح منطقی دارم، کاشت درخت.»
چشمهای یانجینگ گرد شد.
شیهچی اظهار کرد: «تائوئیست لیانشی گفت که 2 یا 3 سال پیش که به کوههای میان اومده، جنگلی که به فنگشویی آسیب میزده، ندیده. اما ناگهان اونجا پیداش شده. چه کسی اونا رو کاشته و چرا؟»
در پایان صدای او کمی تغییر کرده و مملو از فریب بود.
یانجینگ افکار شیهچی را دنبال کرد و احساس کرد پوست سرش بیحس شده است. «این جنگل شبح توسط خانم ژائو کاشته شده؟»
قیافه لوون هم ناباور بود.
شیهچی ادامه داد: «بیاید روش تفکر خودمون رو تغییر بدم. اگه زامبی پدرش نباشه و هیچ ارتباطی با خانواده ژائو نداشته باشه، منطقیه.»
«فرض کنید خانم ژائو میخواد یه جسد قدرتمند با علائم تبدیل شدن به یه جسد مناسب داشته باشه. من حس میکنم پیدا کردن جسدی مناسبتر از جسد فعلی سخته. این جنازه دارای فنگشویی عالیه که انرژی 3 قله رو با هم ترکیب میکنه. اون بین کوههای میان به خاک سپرده شده، جایی که قدرت روح جمع میشه و پدر و فرزند در یک تابوت بودند. میشه گفت همه چیز در جای مناسب جمع شده. ناگفته نمونه که خانم ژائو، فنگ شویی رو نابود کرد.»
«اون 2 ساله که منتظره تا جسد با علائم دگرگونی که مقدار زیادی یین رو جذب کرده، کاملا به یه زامبی تبدیل بشه.»
«چیزی که در نهایت اون میخواد یه زامبی قدرتمنده.»
«لعنت!» یانجینگ نتوانست جلوی غرشش را بگیرد. «من تو رو به عنوان پدرم میشناسم!»
شیهچی سعی کرد گوشههای دهانش را محکم کند «این منطق درسته؟»
یانجینگ موهایش را پوشاند و همانند جوجه سر تکان داد: «حقیقت خیلی ترسناکه!»
شیهچی نتوانست جلوی خودش را بگیرد و لبخند زد: «عصبی نشو، همه چیزهایی که گفتم مزخرفات من بود.»
یانجینگ و لوون « .... »
[هاهاهاها حقیقت داره؟ نه، این مزخرفات منه.]
[هاها من فکر میکردم اونا هنوز از در هم وارد نشدند. کلمات اونا مثل غوله ولی عملشون مثل کوتولهس.]
[هی بالایی اشتباه میکنی. فکر نمیکنی این حدس کمی بیعیب و نقصه؟ مرد بزرگ انکارش میکنه چون داره با مرد نابینا بازی میکنه.]
[من فکر میکنم منطق واقعا سخته.]
[پس شرط ببندیم که مرد بزرگ درست فکر کرده؟ ممکنه سوپرایز باشه.]
[این نیمه دوم فیلمه؟ احساس میکنم خیلی به حقیقت نزدیک شده.]
توپ غذایی آمد تا آنها را خبر کند و 3 نفر با عجله وارد خانه شدند.
شیهچی هنگامی که با شیهشینگ لان در ذهنش صحبت میکرد، حواسش پرت بود.
«برادر، خانم ژائو واقعا ریاکار خوبیه. رسوخ کردن به اون آسونه.»
«هاه؟» صدای شیهشینگلان تنبل بود.
شیهچی قبل از اینکه جدی شود، خندید: «بالاخره هیچ کس نمیتونه تو ریاکاری با من مقایسه بشه.»
شیهشینگلان سرفهای کرد: «دروغگوی کوچولو...»
شیائوچی در فریب مهارت داشت و خود آموخته بود. او میتوانست انسانها، ارواح و زامبیها را فریب بدهد. تا زمانی که میتوانست با آنها ارتباط برقرار کند، هر گونهای میتوانست فریب بخورد و توسط او مورد سوء استفاده قرار بگیرد.
شیهچی هوشمندانه گفت: «هرچی که بهت گفتم حقیقت داشت.»
بدیهی است که شیهشینگلان خوشحال بود و خندهاش آرام بود: «واقعا؟ همه چیز؟»
شیهچی مشتاق بود تا منظور خود را بیان کند، گویا شکنجه میشد: «بله، همه چیز.»
یانجینگ که دید حواسش پرت شده، زمزمه کرد تا به او یادآوری کند: «برادر شیه، ما اینجا هستیم.»
ذهن شیهچی برگشت. دربان آنها را به جایی که باید تابوت را قرار میدادند راهنمایی کرد. سپس یک کیسه پول از آستین خود بیرون آورد و آن را به تائوئیست ژوانچنگ داد. «شما سخت کار کردید و سفرتون طولانی بوده. این رو بگیر.»
تائوئیست ژوانچنگ وحشت زده شد: «این خیلی زیاده! من نمیتونم اون رو بگیرم تو خیلی مهربونی ..»
او قصد داشت کیسه پول را باز کند تا مازاد آن را پس بدهد اما دربان او را عقب راند: «همسر استاد جوان گفته این چیزیه که شما باید داشته باشید. اون میترسید قبول نکنید بنابراین پول بیشتری داد. اگه قبول نکنید اون رو دچار مشکل میکنه.»
تائوئیست ژوانچنگ مجبور شد قبول کند «همسر استاد جوان واقعا یه روح دلسوزه.»
دربان به آنها گفت: «دیر شده. همسر استاد جوان گفت شما شبانه روز سفر کردید و حالا باید خسته باشید. بهتره شب بمونید و صبح عازم بشید. اما اون اینقدر مشغوله که نمیتونه از شما مراقبت کنه و میترسه بقیه شما رو تحقیر کنند. اون بطور خاص یه مکان راحت خارج از خونه برای اقامت شما ترتیب داده تا صاحب اونجا بشید و به شما خدمت بشه. من فورا شما رو به اونجا میبرم.»
تائوئیست ژوانچنگ پاسخ داد: «همسر استاد جوان خیلی باملاحظه هستند، شرمندهم.»
دربان قصد داشت آنها را ترک کند که شیهچی دهان خود را باز کرد: «حالا که اینجا اومدیم، بهتر نیست برای استاد جوان قربانی پیشکش کنیم؟ این مؤدبانه نیست؟»
تائوئیست ژوانچنگ سرش را چنگ زد: «درسته! من خیلی گیج بودم. حتی موضوع قربانی و هدایا رو فراموش کردم. از یادآوریت ممنونم!»
قیافه تائوئیست ژوانچنگ تا حدی ناخوشنود بود: «شاگردام رو به طرف هدایای قربانی هدایت کنم؟»
گروه به دربان نگاه کردند.
دربان از نگاه آنها اجتناب کرد و لبخند زد: «نیازی به زحمت شما نیست. همسر استاد جوان قبلا گفته که آداب معاشرت نیمه شب اهمیتی نداره. استراحت خوب برای شما مهمه. توجه شما یادش میمونه.»
تائوئیست ژوانچنگ احساس ناراحتی کرد اما دیگر اجباری نبود. بهرحال این خانم ژائو بود که این را میگفت و اگر او اصرار میکرد، چهرهاش را نشان نمیداد.
شیهچی به دربان خیره شد و ابروهایش را کمی بالا برد. اجازه نمیدادند او را ببینند؟ خانم ژائو قابل دیدن نبود یا مسئله دیگری در میان بود؟
جالب است.
شیهچی در این فکر بود چطور میتواند خانم ژائو را ببیند که تلفنهای همراه همه زنگ خورد.
[پیشرفت طرح به روز شده است. همه بازیگران دنبال دربان بروند تا به خانه بانوان برای استراحت بروید. این طرح باید اجرا شود.]
شیهچی درمانده نبود. از آنجا که برنامه گفته بود، او فقط میتوانست برای مدتی برنامه خود را کنار بگذارد.
فقط این ساختمان بانوان بود ....
لوون از فرصت استفاده کرد و از دربان پرسید: «چرا به اون ساختمان بانوان میگید؟»
قیافه مرزبان مرموز بود: «جای خوبیه. وقتی به اونجا برسید میفهمید. اگه دربارهش حرف بزنم کمتر سرگرم میشید. همسر استاد جوان اونجا رو با دقت آماده کرده که شما رو ناامید نکنه.»
گروه به دنبال دربان از خانه بیرون رفته و به سمت ساختمان بانوان حرکت کردند.
شیهچی به خانه آرام ژائو نگاه کرد.
در همان زمان، اتاق خواب همسر استاد جوان.
نور شمع چشمک میزد، فضای داخلی، مجلل تزئین شده و مردی را نشان میداد که روی صندلی چوب ماهون در سالن خوابیده است.
سر مرد به داخل چرخیده و چشمانش بسته و رنگ چهرهاش واقعی به نظر نمیرسد. گونههایش فرورفته و استخوان گونههایش بلند و رنگ پوستش زرد و بسیار لاغر بود. روپوش روی بدن لاغر او آویزان شده و خندهدار و نفرت انگیز به نظر میرسید.
در مقایسه با مرد زشت و لاغر، زنی که مقابل او نشسته بود سفید و ملایم بود. او یک لباس آبی زیبا و روشن پوشیده و برازنده و باریک بود.
آشکار بودکه وزن زیادی را از دست داده اما هنوز زیبا بود. فقط چشمانش پر از جنونی شبیه به حیوانات و به شکل وحشتناکی درخشان بود.
«شوهر، فردا هفتمین روز بعد از توئه. این پوسته از فردا کاملا بی فایده میشه. توی این راه تو با من همکاری میکنی ... فردا شب.» زن در حالی که دست مرد را گرفته بود، شوکه شد.
دست مرد سرد بود. با لایه ضخیمی از موم پوشانده شده و هنگام لمس، صاف و چرب بود. خیلی گرم بود اما این موم برای محافظت در برابر خورندگی استفاده میشد.
زن، موهای کمی کثیف مرد را مرتب کرد و قبل از لبخند رضایتمندانه، لباسهایش را مرتب کرد. فردا هفتمین روز بعد از مرگ توئه و روحت به من برمیگرده. 7 روز، برای 7 روز من رو ترک کردی. از وقتی ازدواج کردیم من هر روز با تو بودم. 7 روز خیلی سخته.»
«تا وقتی که روحت باشه، برام فرقی نمیکنه که پوسته انسان باشه یا زامبی. کسی که من دوستش دارم هیچ ارتباطی به بدنش نداره. فقط باید به این ظاهر عادت کنم. باید با ظاهرهای دیگهای که تا حدی از اونا اکراه دارم سازگار بشم.»
زن ابروهای کم پشت مرد را لمس کرد و بینیاش ترش شد. «ببین. هنگام مرگ راضی بودی و هیچ نشانهای از تبدیل شدن به زامبی وجود نداره. تو خیلی مهربونی و نمیخوای به بقیه صدمه بزنی. اما خدا خیلی بی انصافی میکنه. چرا این همه آدم بد باید بتونند قرنها زندگی کنند اما تو ... باید شکنجه رو تحمل کنی؟»
کینه در چشمان زن برق زد، اشکهایش را پاک کرد و سعی کرد لبخند بزند «گریه نکن، گریه نکن. میترسم اگه بهت خدمت کنم ناراحت بشی. میدونم قبلا خیلی سخت بود. تو هر روز پشت سر من سرفه میکردی، میدونستم فقط نگفتم، از مریض بودن متنفر بودی، صبر کن، فقط چند روز صبر کن. بعدش دیگه مجبور نیستی توی این بدن بمونی.»
«2 ساله که اون بدن رو برات انتخاب کردم. قویتر و مناسبتر از اون پیدا نمیشه. دیگه نیازی نیست از بیماری شکنجه بشی. میتونی برای همیشه با من بمونی. حتی ...»
صورت زن قرمز شد. «میتونی کارهایی رو که قبلا نمیتونستی انجام بدی رو انجام بدی.»
«وقتی زنده بودی همیشه میگفتی من باید بعد از مرگت ازدواج کنم. اون موقع لبخند زدم و موافقت کردم. در هر صورت تو مردی و نمیتونی من رو کنترل کنی. نمیخوام دوباره ازدواج کنم در زندگی یا مرگ، همراهت میمونم.»
زن به آغوش مرگ چنگ زد اما وقتی نتوانست ضربان آشنای قلب مرد را حس کند چشمانش به تدریج خالی شد: «همیشه میگفتی که لیاقت من رو نداری اما زندگی بد من به وسیله تو نجات پیدا کرد. تو به من شکوه و ثروت دادی. تو بهم خوندن یاد دادی، موهام رو شونه کردی و شهامت خراب کردن ماه و ستارهها رو بهم دادی. هیچ کس توی دنیا برای من بهتر از تو نیست. من جایی نمیرم و کنارت میمونم.»
اشک، چشمان زن را پر کرد و با حالی دردناک آنها را بست: «میگفتی من مهربون هستم. این طور فکر میکردم. بعد از اینکه عاشق تو شدم متوجه شدم. چطور میتونم مرگت رو تحمل کنم؟ چطور میتونم تحمل کنم و بذارم این راه رو تا انتها بری؟ هرچی عشق عمیقتر باشه، قلب بیرحمتر میشه. قلب من فقط برای تو جا داره، نمیتونم کس دیگهای رو توش بذارم.»
«من رو میبخشی، درسته؟»
قیافه زن به تدریج کمی شوم شد: «مهم نیست اگه من رو نبخشی. تا زنده باشی من موفق شدم، موفق شدم ...»
کتابهای تصادفی
