اپ بازیگر فیلمهای ماورأطبیعی
قسمت: 30
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
[لعنت شوهر مردهش رو تو اتاق خواب گذاشته. مگه چقدر دوستش داره؟]
[اون دیوونهس. حسش نمیکنید؟ ترسناکه. تو این روز گرم بازم صورتش رو لمس میکنه. فکر کنم زیر موم داره میپوسه.]
[دربارهش حرف نزنید، حس میکنم حتی بوش رو میشنوم.]
[اون قصد داره بدن زامبی رو برای اینکه روح رو توش قرار بده، قرض کنه؟]
[وای، اگه موفق شد میخواد با شوهر زامبی زناشویی کنه. نفرت انگیزه. فقط فکر کردن بهش باعث میشه سرم بسوزه.]
[صبر کن! اشتباه متوجه شدید! این فیلم عاشقان زامبیه یه بازی با کلماته. در گذشته روباه و زامبی بودند. حالا این خانوم ژائو و زامبی. اگه برنامه خانم ژائو موفقیت آمیز باشه، در آینده زامبی روح معشوق اون رو توی خودش داره و اون عاشق زامبیه. اگه برنامه خانم ژائو شکست بخوره، روباه معشوق زامبیه. این منطقیه. در هر صورت صرف نظر از نقطه مورد نظر، زامبی یه معشوق داره.]
[یعنی این یه خط اصلی دوگانهس؟ یه کم شبیهه، اما مگه خط اصلی دوگانه دوتا پایان نداشت؟ آه، یادم نمیاد. آخرین باری که یکیش رو نگاه کرم، 30، 40 سال پیش بود.]
دربان آنها را به سمت ساختمانی با رنگ قرمز هدایت کرد.
11 طبقه و شبیه برج بود. خیز هر طبقه به سمت بالا و یک ردیف فانوس قرمز روی آنها آویزان بود که باشکوه، ظریف و شاد بودند. پلاکی روی در قرار داشت که با حروف بزرگ روی آن نوشته شده بود "ساختمان بانوان".
لوون اخمی کرد: «به نظر نمیاد اینجا برای خواب باشه ...»
یانجینگ که نمیتوانست ببیند با کنجکاوی پرسید: «چه شکلیه؟»
لوون سرخ شد و به دلایلی به شیهچی نگاه کرد. «یه کم شبیه فا+شه خونهس.»
شیهچی نگاهی به او انداخت و قبل از اینکه با لحن مسخرهای سئوال کند، لبخند زد: «چطور فا+شه خونه برای خواب نیست؟»
لوون دوباره سرخ شد.
یانجینگ که ترسیده و خودش را محکم گرفته بود: «من تنها باکره باقی موندهم. من یه گونه کمیابم. به این فکر نکن که دنبالم بیای!»
شیهچی و لوون که هر دو ساکت بودند اجازه دادند که یانجینگ "تنها" باکره باشد.
گروه وارد شدند و مردی با لباس بلند به استقبال آنها رفت. این مرد در اوایل دهه 50 یا 60 سالگی خود بود. او بسیار لاغر و بسیار قدکوتاه بود، شبیه یانجینگ. کمی قوز داشت و چشمان کوچکش باعث میشد باهوش به نظر برسد.
مرد خندید. «خانم ژائو صبح به من دستور دادند. من بیصبرانه منتظر شما بودم، بالاخره اومدید. لطفا وارد بشید، من ساختمان رو بهتون نشون میدم.»
«من ژانگلینو هستم، لی از لیی (سود/بهره) و نو از نوکای (برده). معنیش چیه؟ ارباب من کسیه که پول میده. من به خوبی از اونا مراقبت میکنم. خانم ژائو قبلا هزینه را پرداخت کرده. فقط کافیه یه شب اینجا استراحت کنید تا بتونید به جاده برگردید.»
چهره شیهچی کمی تغییر کرد.
این شخص نگفت "یک شب اینجا استراحت کن و فردا صبح به جاده برو." در عوض گفت: «یک شب اینجا استراحت کنید تا بتوانید به جاده بروید کلمات "فردا صبح" در آن گنجانده نشده بود و این معنای اضافی در خود داشت. پس اقامت یک شب در اینجا برای فرستادن آنها به بهشت بود؟
فکرش را بکنید. اگر خانم ژائو از دست ژانگلینو برای کشتن آنها استفاده میکرد، انگیزهاش کاملا کافی بود. آنها به او کمک کردند تا تابوت را حمل کند و احتمالا برخی از اسرار او را میدانستند که میتوانست به او آسیب برساند. خانم ژائو تا زمانی که زنده بودند ناراحت میشد. مردگان راز را برای همیشه حفظ خواهند کرد.
بنابراین خانم ژائو انگیزه کافی برای کشتن آنها داشت. او اصرار داشت آنها را در اینجا مستقر کند که عمدی به نظر میرسید.
قیافه شیهچی تیره شد. او هر درخت یا بوتهای را به عنوان سرباز دشمن نمیدید. گمان نمیکرد همه نیت مخرب داشته باشند، اما نسبت به هر گونه حدس و گمان آزمایش نشده، محافظه کار بود.
ممکن بود ژانگلینو تصادفا یا شاید عمدا این حرف را زده باشد. شیهچی هر دو احتمال را در نظر گرفت. نمیتوانست برگردد. برنامه به آنها دستور داده بود تا امشب را در ساختمان بانوان استراحت کنند و او فقط میتوانست یک گام در مرحله پیش برود. دربان پس از اتمام کارش از همه خداحافظی کرد و رفت.
لوون و یانجینگ دیدند که شیهچی یک آن جدیتر و هوشیارتر شد.
ژانگلینو در را بست و آن را از داخل قفل کرد. سپس نگاهی به آنها کرد و لبخند زد: «میدونم به چی فکر میکنید. این ساختمون فا+شه خونه نیست، اینکه بهش فا+شه خونه بگید آلوده کردن اونه.»
تائوئیست ژوانچنگ همیشه سختگیر، با تسکین آهی از سر آسودگی کشید. فا+شه خانه نبود. گرچه او راهب نبود و یک کشیش تائوئیست بود، اما سنش بالا بود و شرمآور بود با این تعداد شاگرد به چنین مکانی بیاید.
ژانگلینو اضافه کرد: «البته اینکه شبیه یه فا+++ خونهس میتونه براتون یه تجربه عالی باشه.»
یانجینگ چشمانش را چرخاند و زمزمه کرد: «بنابراین اینجا یه فا+شه خونهس. این پیرمرد کثیف میتونه خیلی حرف بزنه ...»
ژانگلینو که لحظاتی پیش لبخند بر لب داشت، صورتش تیره شد و فریاد زد: «گفتم اینجا فا++.ه خونه نیست! ساختمان من رو آلوده نکنید!»
یانجینگ که ترسیده بود فورا پشت شیهچی پنهان شد. شیهچی کمی اخم کرد. واکنش ژانگلینو بیش از حد شدید بود. به نظر میرسید تقریبا عشق پارانویایی به این ساختمان دارد.
دو توپ غذایی رنگشان پریده بود.
ژانگلینو دوباره لبخند تمسخرآمیزی زد، انگار نه انگار که چهرهاش لحظاتی قبل تا این اندازه تغییر کرده بود. «ساختمان بانوان به ساختمان الهه هم معروفه. ساختمان من 11 طبقهس. غیر از طبقه اول 10 طبقه دیگه دارای الهههایی با ظاهر، مزاج و سرگرمیهای متفاوت هستند. هر کسی که بتونه وارد مرکزشون بشه، میتونه یه شب بهاری به یاد موندنی رو سپری کنه.»
یانجینگ نفرین کرد: «یه شب بهاری با اونا. این معنای یکی برای یه عالمه رو نمیده؟ این قدر آشکار؟»
شیهچی سکوت کرد.
تائوئیست ژوانچنگ که صورتش سرخ شده بود گفت: «نه نه، منتظرم ...»
ژانگلینو بازوی او را گرفت: «برای امتناع عجله نکنید. دیره. علاوه بر این، این الههها بینایی بالایی دارند و به سادگی ظاهر نمیشند. کشیش تائوئیست شما خیلی پیر شدید. این مهربانی خانوم ژائوئه. اگه چیز نامناسبی وجود داشت من بهش رسیدگی میکنم. بهرحال شاگردای شما هنوز توی اوج رشدشون هستند ...»
تائوئیست ژوانچنگ متوجه شد که ژانگلینو میخواهد چه بگوید. او پیر و سخت بود. زنان به او نگاه نمیکردند و او نیازی به نگرانی نداشت. با تسکین قلبش، آهی کشید. او نمیخواست حسن نیت خانم ژائو را رد کند، بنابراین به سختی سر تکان داد.
لحظهای بعد شیهچی پیام مبهم "اجازه میدم از مزایا لذت ببرید" را دریافت کرد که تائوئیست ژوانچنگ برای شاگردان خود ارسال کرده بود.
شیهچی، « .... » ممنون ولی این مزیت رو نمیخوام.
یانجینگ دهانش را باز کرد: «برادر، شما زیبا هستید؟ اونا مطمئنا به من نگاه نمیکنند، اما اگه شما زیبا باشید در خطرید.»
شیهچی با قیافهای ناگویا «میانگین»
یانجینگ با آرامش آهی کشید: «پس نباید مشکلی باشه.»
[هاهاهاها، گول زدن نابینا تو روز روشن.]
[اون یه کم سحرآمیزه. دوستش دارم.]
ژانگلینو در حالی که با لبخند به گروه اشاره میکرد به سمت پلهها رفت «از اونجا که همه چیز رو درک میکنید، لطفا من رو تا طبقه بالا دنبال کنید. ما قصد داریم بانوی اول رو ملاقات کنیم.»
ژانگلینو از آنها خواست تا اول بالا بروند. وقتی شیهچی از مقابل او عبور کرد، نگاه شیهچی به دستان ژانگلینو افتاد و چشمانش را کمی تنگ کرد.
در این سن، ژانگلینو چین و چروکهای زیادی داشت و پوستش افتاده شده و شل و ول و گردن و گونههایش آویزان بود. فقط دستانش به خوبی نگهداری شده بودند. پوست آنها لطیف و سفید بود در حالی که انگشتانش بلند و انعطاف پذیر بودند. ناخنها با جلوه میدرخشیدند. اگر این دستهای یک مرد جوان 20 تا 30 ساله بود تعجبی نداشت، اما وقتی با صورت ژانگلینو ترکیب میشد، عجیب بود.
چیزی در قلب شیهچی جرقه زد. چند قدم به سمت ژانگلینو برداشت و لبخند زد: «دستای شما واقعا ...»
ژانگلینو با دیدن چهره متعجب شیهچی ابروهایش را به شکلی افتخارآمیز بالا برد. خودش موضوع را آغاز کرد: «من پول زیادی صرف نگهداری دستهام میکنم. صبح و شب اونا رو با شیر میشورم. هرگز تا به حال به اونا صدمه نزدم. هر روز 3 تا 5 بار برای اونا از کمپرس گیاهی استفاده میکنم ..»
ظاهرا شیهچی علاقمند بود، قبل از اینکه خجالت بکشد، چند کلمه صحبت کرد: «جسارت من رو ببخشید. ولی چرا اینقدر به دستهاتون اهمیت میدید؟ صورتتون ... منظور خاصی ندارم، فقط خیلی کنجکاوم، مراقبت شما از دستاتون شگفتانگیزه ...»
ژانگلینو که مورد تملق قرار گرفته بود گفت: «البته، من باید این دستها رو حفظ کنم. من به اونا تکیه میکنم ...»
به نظر میرسید متوجه شده که بیش از حد حرف زده و ناگهان حالتش تغییر کرد. چشمانش قبل از اینکه لبخند بزند، برقی زد: «نگاه کنید چقدر حرف میزنم و بقیه رو نادیده گرفتم. عجله کنید. نباید منتظر بمونیم.»
شیهچی سر تکان داد و برگشت تا به طبقه بالا برود. وقتی پشتش به ژانگلینو بود، لبخندی زد. این شخص به چه چیزی اعتماد کرد؟
در پائین پلهها، ژانگلینو با ظاهری تیره به پشت این مرد خیره شد. به نظر میرسید لبخند میزند اما چشمان کدرش هیچ حرارتی نداشت، گویی مردی مرده را تماشا میکرد.
[خیلی ترسناکه. فکر میکنید مرد بزرگ متوجه شده باشه؟]
[از چی میترسی؟ وقتی صحبت تغییرات وسط میان، ژانگلینو میتونه بهتر از مرد بزرگ باشه؟]
[هاهاهاها، اون قبلیه نکته داشت. ناگهان، اون اونقدرا هم وحشتناک نیست.]
[من بیصبرانه منتظرم ببینم مرد بزرگ بعدا بقیه رو در آغوش میگیره.]
6 بازیگر به طبقه دوم رفتند.
توپ غذایی مرد کمی آرامش داشت. نگاهی به اطراف انداخت و با تعجب فریاد زد: «خانما کجان؟»
او آشکارا چیزی ندید.
ژانگلینو لبخند مرموزی زد و همه را به سمت یک تابلو راهنمایی کرد. راهرو تاریک بود و تابلو واقعا دیده نمیشد. ژانگلینو یک چراغ روغنی از روی میز کناری برداشت تا تابلو را روشن کند.
زیر نور زرد چراغ روغنی قیافهاش عجیب و غریب بود.
تابلو روشن و واضح شد. تصویر بانویی بود که در میان گلهای صدتومانی ایستاده بود. گلها روشن و خیره کننده بودند، رنگ قرمز آنها مانند خون بود و به دلایلی کمی شوم به نظر میرسید. لباسهای خانم نیمه رنگ شده بود. بدنش چاق و صورتش شبیه چشم غاز بود. او میل شدید ش++انی داشت.
ژانگلینو با افتخار گفت: «این محبوبترین الهه گل صدتومانیه، به خاطر همین اون رو توی طبقه دوم قرار دادم. گل صدتومانی آسانترین و پایدارترین برای صحبت کردنه. اون ارادهای نداره و برای بیرون اومدن، آسونترینه.»
ژانگلینو ادامه داد: «بیاید اول یه نگاهی به بقیه الههها بندازیم.»
همه دنبال او رفتند. شیهچی یک قدم عقب ماند و دست کشید تا نقاشی را لمس کند. سپس ناگهان مردمکهایش کوچک شدند. این بافت اصلا کاغذ نبود. در عوض .. احساس چربی، نرم و چرب وجود داشت.
ژانگلینو ناگهان در همان نزدیکی ظاهر شد و با عصبانیت فریاد زد: «چیکار میکنی؟»
شیهچی با نگاهی وحشت زده دستش را عقب کشید: «متأسفم، من جذبش شدم و ناخودآگاه خواستم لمسش کنم.»
ژانگلینو فورا لبخند زد: «اگه دوستش داشته باشی، خوبه.»
شیهچی او را دنبال کرد. احساس کرد ژانگلینو خیلی راحت ترغیب میشود. تا زمانی که چیزهای مورد علاقهاش را تحسین میکردی، او بلافاصله چهره خود را تغییر داده و لبخند میزد که ساختگی نبود. به نظر میرسید دچار نوعی پارانویای دیوانهوار است.
هنگامی که آنها رفتند، به نظر رسید نقاشی گل صدتومانی حرکت کرد. چشمان بادامی با احساس به پشت شیهچی خیره شدند.
[چشما به خودی خود حرکت کردند!!]
[اون علاقه زیادی به این پسر بزرگ داشت؟ آه، کمی ترسناکه.]
همه مدام بالا میرفتند.
طبقه سوم زردآلو بود. شانههای نازکی داشت و قسمت بعدی شانهها کشیده شده بود تا طول آن نشان داده شود. پوست او سفید بود و ظاهر زیبایی داشت. با این حال، چهره زیبای او علائم خفیف بیماری را نشان میداد.
هلو در طبقه چهارم ظریف و جوان بود.
در طبقه پنجم، گل داودی دور و زیبا بود.
15 دقیقه بعد، آنها از همه طبقات بازدید کرده و دوباره به طبقه دوم برگشته بودند.
ژانگلینو پوزخندی زد: «الههها خجالت میکشند و نتایج رو بی سروصدا به من گفتند. حالا لطفا چشمای خودتون رو ببندید. من شما رو میبرم تا اونا رو پیدا کنید.»
لحظهای که صحبت ژانگلینو تمام شد، تلفن بازیگران زنگ خورد.
[پیشرفت طرح به روز شده است. لطفا چشمان خود را ببنیدید و به سراغ الههها بروید.]
توپهای غذایی وحشتزده به نظر میرسیدند در حالی که چهره یوشیومینگ بسیار زشت بود. او به وضوح متوجه شد که چیزی اشتباه است، اما نمیتوانست بگوید که آن چیست.
شیهچی از لوون و یانجینگ خواست تا چشمان خود را مستقیما ببندند. سپس دوباره چشمانش را باز کرد و آنها گشاد شدند.
آیا این توهم بود؟
اینجا جنگل بود اما خاکی زیر پای او نبود. در عوض، با یشم گرم پوشانده شده بود. بدیهی است که جنگل، یک جنگل وحشی نبود. هر درخت به وفور رشد کرده و شاخهها مرتب بودند. آنها میوههای درخشانی داشتند و نوارهای قرمزی دور آنها پیچیده شده بود.
گوشت پخته آویزان بود و عطر و بوی شیرینی را پخش میکرد.
شیهچی ناگهان صدای آب را شنید. صدای پاشیدن آب ملایمی بود.
[ژانگلینو اونا رو فریب داد! همه، حتی تائوئیست ژوانچنگ وارد شدند.]
[آه، اون میخواد .. اونا رو بکشه تا دهنشون بسته شه؟ من تازه فهمیدم.]
[صبر کن. متوجه شدید توهمات فرق میکنند؟]
صدای انفجار خندههای شاد از جنگل بلند شد. وقتی ضربه نامرئی بزرگی او را به استخری بزرگ هل داد، شیهچی فرصت نکرد عکسالعمل نشان بدهد.
به آب افتاد و آب خورد.
شیهچی از استخر خارج شد و ناگهان چند زن زیبا دید که لباسهای کمتری پوشیده و کنار استخر ایستاده بودند. آنها فقط قسمتهای اصلی بدن خود را پوشانده بودند. او برای 2 ثانیه متحیر شد.
[عشق در نگاه اول؟]
[اون خیره شده.]
[بهرحال یه مرده.]
شیهچی قاطعانه داخل استخر فرو رفت.
[هاهاها، این چه نوع عکسالعملیه؟ مرد بزرگ، تو یه مردی! میخوای اینقدر بیگناه باشی؟]
[چرا فکر میکنم اون میترسه بهش تج+وز کنند؟]
[هاهاها، از خنده مردم.]
[اون اینجا، 1، 2، 3، 4، 5 تا الهه داره.]
شیهچی با عجله زیر آب پرسید: «برادر، دنبال منی؟»
شیهشینگلان نتوانست مانع زدن این حرف شود: «من نگاه میکنم.»
لحنش آرام بود و به نظر بسیار ناراضی میرسید.
«نه! اجازه نداری نگاه کنی!» صورت شیهچی داغ شده بود، زیرا ناگهان پشیمان شد. او رد کرد.
شیهشینگلان دندانهایش را بر هم فشرد: «جای بحث نداره.»
شیهچی چند ثانیه تردید کرد: «یا .. با هم نگاه کنیم؟»
کتابهای تصادفی


