فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

اپ بازیگر فیلم‌های ماورأطبیعی

قسمت: 31

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

شیه‌چی با دقت تحلیل کرد: «تو به من اجازه نمیدی نگاه کنم، منم به تو اجازه نمیدم نگاه کنی. با این حال یه نفر باید نگاه کنه. بهترین کار اینه با هم نگاه کنیم و اونا رو کنار هم بذاریم ...»

صدای عمیق شیه‌شینگ‌لان مملو از ناباوری بود: «شیائوچی، تو باهوشی ... احمق کوچولو؟»

شیه‌چی مبهوت ماند. احساس کرد کمی اشتباه شنیده است. آیا شیه‌شینگ‌لان در اصل می‌خواست چیزی شبیه معلول ذهنی بگوید؟

شیه‌شینگ‌لان عصبانی خندید: «با منطق حرف میزنی؟ این یعنی اگه من تقلب کنم تو هم تقلب میکنی تا ضرر نکنی؟ دیوونه شدی؟»

«نه نه، منظورم این نبود.» شیه‌چی فکری کرد و از خجالت سرخ شد: «برادر اشتباه کردم، عصبانی نشو.»

شیه‌چی مخفیانه فکری کرد و او را متقاعد کرد: «من 20 سالمه و از دیدن دخترا خجالت نمی‌کشم. اگه شیه‌شینگ‌لان اینجا نبود می‌تونستم با آرامش با اونا بازی کنم. این از معایب برادر منه. باید خالصانه عمل کنم.»

شیه‌شینگ‌لان با صدایی که کمی بلند بود غر زد: «برو داخل و چشمات رو ببند.»

او بعد از مکثی اضافه کرد: «نگاه کردن ممنوع.»

افکار دقیق شیه‌چی سوراخ شد و با وجدانی گناهکار وارد شد. کنترل بدن را به شیه‌شینگ‌لان واگذار کرد.

لحظه‌ای که شیه‌شینگ‌لان از آب بیرون آمد، صدای چلپ چلوپ از کنار شنیده می‌شد. بطور واضح سر 5 زن را دید که درون آب شناور بودند. وقتی به او نزدیک می‌شدند شبیه ماهی به نظر می‌رسیدند. زیر مایع شفاف، همانند سایه‌ای از گل‌های سفید دیده می‌شدند.

قیافه شیه‌شینگ‌لان وحشتناک بود. او در حالی که رنگ صورتش همانند تهِ دیگ تیره بود، شمشیر ساده چوبی هلو را در دست گرفته بود.

[هاهاهاهاها، مرد بزرگ واقعا ترسیده. دارم از خنده می‌میرم.]

[هاهاها، ببینید طرفای دیگه چطوری لذت می‌برند؟ چرا سبک اینا اینقدر احمقانه‌س؟]

شیه‌شینگ‌لان لبه استخر یشم سفید را گرفت و دوباره به ساحل رفت. او به 5 موجودی که درون آب بودند نگاه کرد و با خونسردی گفت: «همونجا، پائین من بمونین.»

زنان که قصد داشتند بالا بیایند، مکث کردند.

شیه‌چی اظهار کرد: «5 نفر اونجان ...، یعنی .... چندتا خانوم اونجا هستند؟»

صدای شیه‌شینگ‌لان سرشار از سرما بود «5». انتظار نداشت شیه‌چی اینقدر جذاب باشد که به تنهایی 5 نفر را به خدمت گرفته باشد.

شیه‌چی قبل از اینکه آرام صحبت کند، دوبار سرفه کرد: «اگه هدف ژانگ‌لینو کشتن ما و بستن دهن‌مون باشه، حدس می‌زنم همه حتی تائوئیست ژوان‌چنگ وارد این توهم شده باشند. در این صورت زنایی که با من هستند، نباید توهم باشند.»

شیه‌چی کمی خجالت کشید: «شاید خیلی از خانوم‌هایی که من رو انتخاب کردند، باعث شده این صحنه فاسد بشه. این خانوما ممکنه لزوما انسان نباشند.»

شیه‌چی هنوز احساس عجیب نقاشی را به خاطر داشت.

شیه‌شینگ‌لان به چیزی فکر کرد و اخم کرد. «10 تا زن هستند و نیمی از اونا اینجان. به غیر از تو، کل بازیگرا و تائوئیست ژوان‌چنگ 6 نفرند، 5 تا زن برای 6 نفر ...»

شیه‌چی از عقل خود استفاده کرد: «ممکنه یه زن بخواد لذت مضاعف ببره؟ اینجا رو ببین، این زنا به خاطر قیافه من حاضر به یک‌پنجم لذت شدند. البته ممکنه یک‌پنجم از من خیلی بهتر از بقیه باشه.»

شیه‌شینگ‌لان اینقدر عصبانی بود که با دندان‌های برهم فشرده فریاد زد: «شیائوچی!» پس از چند ثانیه، صدایش را پائین آورد و با خشونت گفت: «به خاطر اینکه نرفتی احساس کمبود داری؟»

بیرون آمدن چنین کلمات رکیکی از دهان برادرش برای چند ثانیه شیه‌چی را مبهوت کرد. احساس کرد قلبش به شدت می‌تپد. آنقدر خجالت کشید که کمی لکنت زبان پیدا کرد «بـ، برادر، من اشتباه کردم، من واقعا اشتباه کردم. مزخرف نمیگم، واقعا، قول میدم.»

شیه‌چی که روزانه دهانش از او فرار می‌کرد، به نظر می‌رسید از لحن واقعی او شگفت‌زده شده و به همین دلیل سکوت را انتخاب کرد.

[چرا اینطوری شده؟ حس میکنم .. مریضه.]

[چرا تو یه همچین صحنه شگفت‌انگیزی مبهوت توی ساحل وایساده؟]

[ما دنیای واقعیت رو درک نمی‌کنیم.]

چهره شیه‌شینگ‌لان کمی ملایم‌تر شد.

زنی در استخر، ناگهان مچ پای شیه‌شینگ‌لان را گرفت. او یک بطری الکل شفاف کریستالی در دست داشت. با احترام پرسید: «استاد جوان، تو گل صدتومانی رو فراموش کردی؟»

شیه‌شینگ‌لان وقتی شنید گل صدتومانی با خجالت گفت: «تو این خدمتکار رو لمس کردی» می‌خواست با لگدی او را به عقب پرتاب کند.

قیافه شیه‌چی برای چند ثانیه خالی بود تا اینکه ناگهان واکنش نشان داد و تمام صورتش مثل این شد که چیز بدبویی را بوئیده باشد. «شیه‌چی!»

شیه‌چی با لحنی ترسیده گفت: «برادر، من به اون دست نزدم ...»

اشتباه! شیه‌چی ناگهان متوجه چیزی شد. او نقاشی گل صدتومانی را لمس کرده بود! پوست انسان بود. این پوست گل صدتومانی بود! شیه‌چی فورا پژمرده شد و با تلخی گفت: «برادر، من نمی‌دونستم. من اشتباه کردم.»

او بدون آگاهی، زنی را مورد آزار و اذیت قرار داده بود. او منزه نبود. چهره شیه‌شینگ‌لان بلافاصله سیاه و ترسناک شد: «کدوم پوست؟»

می‌خواست آن را قطع کند.

شیه‌چی بدون فکر به شیوه‌ای نادرست پاسخ داد: «دست راستم.»

صورت شیه‌شینگ‌لان سخت شده بود. او نه خندید و نه سرزنش کرد: « ... گوش کن و واضح جواب بده.»

شیه‌چی قبل از اینکه متوجه شود شیه‌شینگ‌لان قصد مجازات او را ندارد، یخ زد. او قبل از اینکه "قسمت چپ" را نجوا کند، مثل مرغ ساکت بود.

گل صدتومانی صورتش را فشار داد. چشمانش مانند ابریشم و صدایش شیرین بود. «استاد جوان، گل صدتومانی زیبا نیست؟ اگه از گل صدتومانی خوشت میاد پس از ستایش اون چطور؟؟»

شیه‌شینگ‌لان نگاهی به صورت تخم غاز مانند او انداخت و پوزخندی زد: «سطح صورتت خیلی بزرگه.»

صدتومانی برای چند ثانیه سکوت کرد و لبخند روی صورتش ناپدید شد. چشمان بادامی شکل پر از عشقش تیره و توخالی شد. چشمانش کمی چرخید و صورت سفیدش با چشمان شیه‌شینگ‌لان مواجه شد. صدای او جذاب و تکان دهنده نبود. با قیافه‌ای وحشیانه گفت: «تو گفتی من خوش تیپ نیستم!»

کمر صدتومانی قوس پیدا کرد و سریع از آب خارج شد.

شیه‌شینگ‌لان که از قبل آماده شده بود، سریع عقب‌نشینی کرد. گل صدتومانی به هوای خالی هجوم برد. اندام او زمین را لمس کرد و در یک قوس عجیب پیچ خورد تا به شیه‌شینگ‌لان خیره شود. موهای خیسش جلوی صورتش آویزان شده و چشم‌هایش تیره بودند.

[من واقعا می‌ترسم.]

[خیلی زود تغییر کرد.]

4 زن دیگر هم دیگر لبخند نمی‌زدند. آن‌ها در یک چشم برهم زدن به ساحل آمدند، اقدامات آن‌ها آنقدر سریع بود که فقط تصاویر سفیدی از آن‌ها باقی ماند. شیه‌شینگ‌لان شمشیر چوبی هلو را در دست گرفته بود. سرعت حرکت آن‌ها به قدری زیاد بود که در مدت کوتاهی شیه‌شینگ‌لان را احاطه کردند.

گل صدتومانی ایستاد. «تو گفتی من خوب به نظر نمیام! من اونقدر زیبا هستم که مجبور شدم بمیرم! می‌خواستم قبل از مرگت یه کم بهت شادی بدم. حالا ... بهت مرگ میدم!»

هنگام صحبت، صورت او پر از جنون و پارانویا بود. چیزی در مغز شیه‌چی جرقه زد. همان جنون و پارانویا، همان واکنش، وقتی که شنید خوب به نظر نمی‌رسد، این همان ژانگ‌لینو بود.

«برادر، یه کم اون رو بیرون بکش!» او باید می‌فهمید که چطور این بازی را در اسرع وقت شکست دهد.

«باشه.»

لحظه بعد، زن‌ها با هم حمله کردند. آن‌ها قصد داشتند شیه‌شینگ‌لان را از هم پاره کنند. اما او با یک پرش بلند، از دست آن‌ها گریخت و آن‌ها با هم برخورد کردند. در یک لحظه کوتاه رکود، شیه‌شینگ‌لان پشت هلو رفت و قصد داشت به او ضربه بزند که سر هلو 180 درجه چرخید و صورتش رو به شیه‌شینگ‌لان قرار گرفت.

هلو خنده‌ای مفتخرانه کرد: «حتی بهش فکرم نکن!»

او به سرعت شیه‌شینگ‌لان را گرفت. چشم شیه‌شینگ‌لان تنگ شد و حواس او به سرعت گسترش یافتند. او شکاف‌هایی در حرکت هلو مشاهده کرد و با سرعت کامل عقب‌نشینی کرد و باعث شد هلو به فضای خالی چنگ بزند.

هلو قدرت این انسان را دست کم گرفته بود. کمی تحسین در چهره‌اش درخشید، ناگهان دستش را بالا برد و خواهرانش را متوقف کرد. او با لبخند گفت: «استاد جوان، بهت توصیه می‌کنم دست از مبارزه بیهوده برداری. بذار بهت بگم، من نمی‌میرم. تا ابد زنده می‌مونم و ابزارهای جادویی فایده‌ای ندارند چه برسه به ضایعات مس و آهن. قدرت بدنی تو خیلی خوبه. چیزهایی که من بهش افتخار میکنم و باعث میشه بهم احساس خلسه بده. بهتر نیست یه بار با من به بهار زرد بیای؟»

[فکر کنم خوبه تظاهر به موافقت کنیم تا زمان رو به تأخیر بندازیم.]

[اینکه مورد آزار یه زن زیبا قرار بگیری ضرر نیست!]

شیه‌شینگ‌لان خندید: «مجموعه‌ای از شانس‌ها و پایان‌ها، تو لیاقتش رو داری؟»

اگر او یکی را می‌کشت و او زنده می‌ماند، آنقدر ادامه می‌داد تا کار تمام شود.

5 نفری که لبخند می‌زدند فورا خشمگین شدند و همگی به شیه‌شینگ‌لان حمله کردند. آن‌ها مانند ارواح تکان می‌خوردند و سرعت حرکات آن‌ها برق‌آسا بود. با این حال از نظر شیه‌شینگ‌لان آن‌ها پر از نقص بودند. شیه‌شینگ‌لان از یک شکاف برای غلطاندن و گول زدن استفاده کرد. سپس گردن صدتومانی را با یک دست گرفت و محکم پیچید. شکستگی موردنظر در گردن او ظاهر نشد و مردمک‌های شیه‌شینگ‌لان کوچک شدند.

هیچ مفصلی وجود نداشت. گردن صدتومانی 180 درجه چرخید و او به شیه‌شینگ‌لان لبخند زد «استاد جوان، هنوز وقت داری پشیمون بشی ...»

شیه‌شینگ‌لان خندید. انگشتان بلند او به شمشیر چوبی متصل شد و آن را به قلب صدتومانی زد. صدتومانی کنار نکشید و فقط به طرز جالبی لبخند زد. شمشیر بدن او را سوراخ کرد اما خونی خارج نشد. قلبی آنجا نبود. به نظر می‌رسید آن زنان هیچ نقص انسانی ندارند.

هلو پشت سرش لبخند زد: «استاد جوان، من گفتم ما نمیتونیم بمیریم. ما جاودانه هستیم و تا ابد زنده می‌مونیم. انسان‌ها فقط مورچه هستند. الهه به معشوق خودش رحم می‌کنه و میخواد یه شب بهاری رو با اون بگذرونه. بعضی از مردم باور نمی‌کنند، اما اینجا ساختمان الهه است. من هرگز کسی رو اینقدر سرسخت ندیدم، اما ما ازت ممنونیم فکرش رو بکن ..»

صدتومانی می‌خواست از ناامیدی و فروپاشی این انسان قدردانی کند، اما او فقط حقارت و ناسزا دریافت کرد. چهره زن کاملا سرد شد و اینبار واقعا بی‌رحم شدند. آن‌ها فکر کردند که کشتن شیه‌شینگ‌لان چندان وقت نخواهد گرفت، اما 3 دقیقه بعد، شیه‌شینگ‌لان هنوز زنده بود.

شیه‌شینگ‌لان خون را از روی لب‌هایش پاک کرد و آرام از جا بلند شد. تمام بدنش مثل تیغ تیز بود. دستانش با خون پوشیده شده بودند، اما چشمانش هنوز خشمگین بودند.

[لعنت. این کلاهبرداری نیست؟ چطوری شکستشون بدیم؟]

[این مرد میخواد چیکار کنه؟]

[اون داره مقابل ارواح میجنگه و 1 به 5 هم هست و هنوز زنده‌س. میخوام گریه کنم.]

[این زنا خیلی وقت پیش توسط اون کشته شده بودند. موضوع اینه که اونا نمی‌میرند و بازم به جنگ برمی‌گردند.]

[این نابودکردن یه نفر به عنوان گروه نیست؟ کی فکر میکرد این مرد بزرگ به اندازه کافی برای استخدام 5 زیبا بزرگ باشه؟ اگه 1 به 1 بود مطمئنا زنده می‌موند.]

[ن‍‍‍‍ـــــه.]

شیه‌شینگ‌لان سکوت کرد. او دوباره خواست جلو برود که شیه‌چی ناگهان گفت: «برادر، 2 انگشت سمت چپ دنده صدتومانی.»

در رویارویی قبلی، شیه‌چی به وضوح دید که قسمتی از گل صدتومانی ناگهان بیرون زد و سپس اندام‌هایش شروع به حرکت کردند. شیه‌چی قبل از حل معما لحظه‌ای مکث کرد. «عروسک، اونا عروسکند! به همین خاطر هیچ مفصلی ندارند و نمی‌میرند. دور ++نه سمت چپ نخ وجود داره!»

شیه‌شینگ‌لان با چهره‌ای آغشته به خون لبخندی سرد و شیطانی زد.

صدتومانی دوباره حمله کرد اما متوجه شد اینبار انسان از حمله او نگریخت. او تیغه شانه مرد را سوراخ کرد در همان حال شمشیر چوبی هلو مرد س++ه چپ او را شکست. گل صدتومانی پوزخند زد و گفت: «من گفتم جاودانه ...»

چهره او بلافاصله یخ زد و به طرزی باورنکردنی به پائین نگاه کرد. او شیه‌شینگ‌لان را دید که از نوک شمشیر خود برای برداشتن یک رشته خونین استفاده کرد. این سیم در بدن گل صدتومانی تعبیه شده بود و گوشت و بافتی به آن متصل شده بود.

گل صدتومانی پر از وحشت شد اما بعد دوباره لبخند زد: «واقعا من رو شگفت‌زده کردی.»

«با این حال تو فقط یکی رو پیدا کردی، بقیه چی؟» سیم نگه داشته شده بود و صدتومانی نمی‌توانست حرکت کند، اما لبخند او به طرز عجیبی مطمئن بود، گویی نادانی شیه‌شینگ‌لان را مسخره می‌کند. «سیم‌های خواهرای من درموقعیت‌های مختلفی هستند. می‌تونی مال من رو پیدا کنی اما مال بقیه رو نمی‌تونی پیدا کنی. می‌تونی یکی یکی پیدا کنی و یکی یکی بکشیشون؟ هاهاها ...»

به نظر می‌رسید 4 نفر دیگر به خواهر خود اهمیت می‌دهند و از ترس اینکه شیه‌شنگ‌لان نخ صدتومانی را بطور کامل قطع و او را نابود کند، جرئت نکردند جلو بروند.

شیه‌شینگ‌لان شانه خون‌آلودش را پوشاند و در حالی که لبخند سردی می‌زد گفت: «تو واقعا احمقی.»

آن‌ها هرگز تصور نمی‌کردند که این شخص اینقدر بد صحبت کند.

صدتومانی عصبانی شد و خواست او را بکشد: «سریع‌تر بیاید! نگران من نباشید! اون رو بکشید! میخوام خودم دفنش کنم!»

انگشتان شیه‌شینگ‌لان به دور نوک شمشیر کشیده شد، اما آن را قطع نکرد.

با انگشتانش سیم را گرفت و سریع کشید. یک سر سیم به ++نه چپ صدتومانی و سر دیگر آن به ...

4 زن دیگر کاملا تربیت شده بودند، از آنجا که صدتومانی بسته شده بود، حمله آن‌ها اجتناب ناپذیر بود. قدرت بدنی شیه‌شینگ‌لان بیش از حد بود، به نظر می‌رسید او لحظه‌ای دیگر تکه تکه خواهد شد. با این حال، او در حالی که ناگهان دستش را بالا می‌برد، شمشیر چوب هلو را به سر دیگر سیم انداخت و پوزخند زد.

دست‌های هلو و گل داودی نزدیک بود از پشت شیه‌شینگ‌لان را سوراخ کند که از فاصله 10 متری فریاد دلخراشی به گوش رسید. این فریاد می‌توانست پرده صماخ را پاره کرده و باعث شود مردم احساس مور مور شدن کنند.

هنگامی که دست سفید و باریک بریده شد و روی زمین افتاد، صدای ملایمی به گوش رسید. نوک انگشتان همچنان انعطاف پذیر بودند و خون قرمز روشن بطور مداوم از مچ جاری بود. این دست آشنایی بود که دور هر انگشت آن یک نخ بسته بود.

در لحظه‌ای که دست قطع شد، 4 زن از حرکت افتادند و همه به زمین خوردند.

شیه‌شینگ‌لان لبخند زد.

او فقط توانست سیم دور بدن صدتومانی را پیدا کند، اما رشته را تا انتهای دیگر دنبال کرد تا کسی که آن را کنترل می‌کرد، بیابد. 4 نخ دیگر متعلق به آن 4 زن بود. با شکستن دستی که زنان را کنترل می‌کرد، زنان جاودان بطور طبیعی مردند.

او حتی نیازی به جستجوی تارهای 4 زن دیگر نداشت. او نمی‌توانست یک زن را بکشد، اما می‌توانست دست ژانگ‌لینو را قطع کند. این روشی بود که شیائوچی برای پاکسازی بازی پیدا کرد.

«برای همینه که شما احمقید.»

کتاب‌های تصادفی