فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

اپ بازیگر فیلم‌های ماورأطبیعی

قسمت: 32

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

[لعنت ... این دست ژانگ لینوئه؟]

[استاد عروسک‌گردان! تعجبی نداره که گفت برای انجام کارها به دستاش تکیه داره. اون باید عروسک‌ها رو کنترل کنه بنابراین طبیعیه که به انگشتان منعطف نیاز داره. جای تعجب نیست که الهه‌ها جاودانه بودند. اونا مرده بودند.]

[من هنوز تو این فکر بودم آیا مرد بزرگ میتونه سیم 4 زن دیگه رو پیدا کنه یا نه و نگران این بودم نتونه همه‌شون رو پیدا کنه. پس ... به اندازه کافی احمقم. لعنت، فقط دست استاد عروسک گردان رو قطع کن!]

[من زانو می‌زنم. با کشیدن یه نخ، توهم رو شکست، استاد عروسک گردان پنهان شده رو پیدا کرد ... این روش خیلی ساده‌س. من اصلا نمی‌تونستم بهش فکر کنم.]

[مرد بزرگ 5 به 1 برنده شد، لعنتی.]

[گفتم صدتومانی لحنش خیلی شبیه ژانگ‌لینوئه! وقتی مرد بزرگ گفت اون زیبا نیست بلافاصله دیوونه شد. مثل ژانگ‌لینو نبود؟ وقتی اون کور کوچولو گفت که اینجا فا++ه خونه‌س غرش کرد و سر اون داد زد. اون پارانوئید و عصبی بود. کسی که بگه بچه‌هاش بد هستند رو نمی‌تونه تحمل کنه.]

[ژانگ‌لینو ونتیلوکیسم رو می‌شناسه؟ اون از طریق دهان عروسک صحبت میکنه؟]

[نه، به نظر میاد الهه‌ها هوشیاری خودشون رو دارند؟]

[نگاه کن! برادر بزرگ فقط یکی از دستای ژانگ‌لینو رو قطع کرد. اون 5 تا عروسک رو خراب کرد اما 5 تا عروسک دیگه هنوز زنده هستند!]

[این واقعا شیطانیه.]

[آه، یوشیومینگ عوضی!]

10 دقیقه قبل.

در توهمی که یوشیومینگ و یان‌جینگ در آن بودند، همه جا شکوفه‌های زردآلو و باران خفیف وجود داشت. زمین پوشیده از گل‌های پژمرده و همه جا با مه پوشیده شده بود. آنجا زیباترین مکان جهان بود اما یان‌جینگ وحشت‌زده می‌دوید.

او چشم‌های یین و یانگ خود را باز کرده و می‌توانست الهه سفید زردآلو را ببیند. او یک طرح مبهم از اجسام اطراف داشت و می‌توانست به موقع از آن‌ها اجتناب کند، اما همیشه به خاطر جزئیات آسیب می‌دید.

او روی سنگی قدم گذاشت و لیز خورد و به شدت روی زمین افتاد.

زانوهایش خونین بود و پاهایش بطور غیرقابل کنترلی می‌لرزیدند، اما او برای بلند شدن درد را تحمل کرد. وقتی زردآلوی سفید را ندید، به عقب نگاه کرد و آهی کشید.

خوشبختانه او و یوشیومینگ از هم جدا شده بودند و الهه زردآلو انتخاب کرده بود یوشیومینگ را تعقیب کند. این به او فرصتی داد تا نفس بکشد.

مصدومیتش سبک نبود، یان‌جینگ لنگ زد و جایی پیدا کرد تا خودش را مخفی کند.

خوشبختانه او و یوشیومینگ به یک توهم فرستاده شده بودند. زردآلوی سفید ممکن بود قوی باشد اما فقط یک نفر بود و نمی‌توانست همزمان 2 نفر را بگیرد.

درختان شکوفه زردآلو او را احاطه کرده بودند. یان‌جینگ ضخیم‌ترین تنه را پیدا کرد، بدن خود را به درخت فشار داد و مخفی شد.

هر ثانیه خیلی طولانی به نظر می‌رسید. او عرق کرده بود و در حالی که ناامیدانه به یاد می‌آورد شیه‌چی درباره محیط زیست به او چه گفته بود، هیچ چیز الهام بخشی پیدا نمی‌کرد.

او باید می‌توانست بیرون برود. باید راهی برای پاکسازی این بازی وجود داشته باشد، اما چه بود؟ یان‌جینگ اینقدر عصبی بود که انگشتانش تکان خورد.

چرا؟ زردآلوی سفید به وضوح یک روح بود اما وقتی بدن او را اسکن کرد، بدن یک روح را ندید. فقط ذره‌ای از باقیمانده روح در مغز آن مانده بود. چرا؟ زردآلوی سفید چه بود؟ او نه قلب داشت، نه اندام داخلی و نه خون. او کاملا ... خالی بود.

الهامی برایش درخشید. چشمان یان‌جینگ مثل اینکه به حقیقت وحشتناکی پی برده باشد، گشاد شد. نفس عمیقی کشید و س++ه‌اش به شدت لرزید.

زردآلوی سفید مانند یک پوست زیبا روی یک اسکلت چوبی بود. او .... عروسک خیمه شب بازی بود. رشته را بکشید!

تنها راه کشتن عروسک خیمه شب بازی، یافتن نخی بود که از آن برای کنترل بدن او استفاده می‌شد!

قلب یان‌جیگ از هیجان و آرامش می‌لرزید. نخ را پیدا کن! زردآلوی سفید عروسک بود. یان‌جینگ نابینا بود و راهی برای پیدا کردن محل نخ نداشت. اما او تنها کسی نبود که در این توهم حضور داشت. یوشیومینگ نیز همراه او بود. او فقط باید یوشیومینگ را می‌دید و به او می‌گفت که چطور بازی را پاکسازی کند. هنگامی که یوشیومینگ نخ را پیدا می‌کرد، هر 2 می‌توانستند زنده بمانند!

سرزندگی دوباره در چهره یان‌جینگ که از یأس به رنگ خاکستری درآمده بود، ظاهر شد.

عجیب نبود. با NPC تائوئیست ژوان‌چنگ گروه آن‌ها 7 نفر بودند. تحت چنین شرایطی که به هر نفر باید یک زن می‌رسید، او و یوشیومینگ در یک گروه قرار داده شده بودند.

از آنجا که او نابینا بود، برایش غیرممکن بود بتواند چنین نخ کوچکی را پیدا کند. اگر او به تنهایی با یک زن همراه می‌شد، قطعا می‌مرد. برنامه نمی‌خواست تمام مسیرهای زنده ماندن او را از بین ببرد و اجازه دهد بی‌معنا بمیرد، بنابراین به او هم تیمی داده شد. تنها راه زندگی او یافتن یوشیومینگ و همکاری با او بود.

یان‌جینگ لبش را گاز گرفت، درد ناشی از زانویش را تحمل کرد و سرانجام ترجیح داد درخت زردآلوی به ظاهر امن و پنهان را ترک کند تا یوشیومینگ را پیدا کند.

خطر همه جا را فرا گرفته بود و فشار مثل یک کوه بود. با گذشت زمان، یان‌جینگ در آستانه سقوط بود، زمزمه کرد: «برادر شی، کجایی ...»

شیه‌چی احساس امنیت زیادی برای او به ارمغان آورده بود. تنها یک نفر از میان آن‌ها بود که می‌دانست شیه‌چی چقدر از او حمایت معنوی می‌کند. به نظر نمی‌رسید شیه‌چی هرگز نگران یا ترسیده باشد. او همیشه می‌توانست به راهی فکر کند و هرگز امکان نداشت سقوط کند. هنگامی که او ناپدید شد، ترس موقتی یان‌جینگ به سرعت شروع به افزایش کرد.

نابینایی این ترس را تشدید می‌کرد. او نمی‌توانست ببیند ...

چرا او نمی‌توانست ببیند؟ اگر می‌توانست ببیند، می‌توانست بجنگد. او می‌توانست با زردآلوی سفید بجنگد و حتی شاید نخ را پیدا کند. پس شاید ...

چرا بینایی‌اش را با توانایی دیدن ارواح عوض کرد؟ چرا؟ چرا اینقدر احمق بود؟ اگر این کار را نمی‌کرد، دیگر نیازی نبود به دیگران تکیه کند!

رنجش شدید به عقلانیت او حمله کرد. یان‌جینگ با عصبانیت موهایش را کشید تا هوشیار شود و احساس شرم کند.

نه، او به خاطر نتیجه نمی‌توانست از تصمیم اولیه خود پشیمان شود. اگر مجبور بود یکبار دیگر این کار را انجام بدهد، همان کار را می‌کرد. پدربزرگش توسط یک زامبی کور شده بود و نمی‌توانست زامبی‌ها را ببیند. او همیشه زندگی دیگران را نجات داده بود و نمی‌توانست چشمانش را از دست بدهد. از دست دادن چشم‌هایش به معنای از دست دادن همه چیز بود.

چیزی که یان‌جینگ به شیه‌چی نگفته بود این بود که پدربزرگش چند سال پیش فوت کرده بود.

او با پایان یافتن عمرش به آرامی و در صلح زندگی را ترک گفته و به راحتی با یک لبخند رفته بود، اما یان‌جینگ گریه کرده بود زیرا احساس می‌کرد معنای زندگی را از دست داده است. یان‌جینگ را پدربزرگش بزرگ کرده و او هرگز دنیای بیرون را ندیده بود. وقتی پدربزرگش رفت، انگار تنها کسی بود که در دنیا باقی مانده است.

به همین دلیل وقتی برنامه او را انتخاب کرد، بدون تردید موافقت کرد.

آرزوی او واقعا کوچک بود. او درخواست زنده شدن پدربزرگش را نداشت، زیرا پدربزرگ سرنوشت او را می‌دانست. پدربزرگش به مرگ و زندگی نگاه می‌کرد و قبلا به یک زندگی کامل دست یافته بود. نیازی نبود پدربزرگش دوباره زنده شود. او فقط می‌خواست پدربزرگش را برای آخرین بار دوباره ببیند، دوباره با او صحبت کند و دوباره به خنده او گوش دهد. این فقط‌ها آرزوی او بودند، صرف نظر از کوچک یا بزرگ بودن، قوی بودند. احتمالا همین دلیل انتخاب او توسط برنامه بود. او فقط می‌خواست به رویای خود برسد. تنها آرزوی او "خداحافظی با پدربزرگ" بود و فقط 200 امتیاز نیاز داشت.

فکر می‌کرد که به آرامی بتواند امتیاز موردنیازش را در فیلم‌های سطح پائین جمع کند، اما توسط کارگزارش به اینجا فرستاده شده بود.

افکار بی شماری به مغزش هجوم آورد. یان‌جینگ با ناراحتی گفت: «دارم گذشته‌م رو مرور می‌کنم چون در حال مرگم؟»

درست همان لحظه صدای ظریف پا را روی شاخه‌ای شنید. یوشیومینگ! یوشیومینگ بود! احساس کرد.

چشمان کم نور یان‌جینگ ناگهان برق زد و آنقدر خوشحال شد که تقریبا به حال بیهوشی افتاد. او به همان جهت دوید و در حال دویدن دست‌هایش را تکان داد. بدیهی بود یوشیومینگ هم او را دیده است. انزجار در چهره یوشیومینگ ظاهر شد، او هوشیار بود. آن 2 به هم رسیده بودند و احتمالا زردآلوی سفید آن‌ها را از بین می‌برد.

با این فکر یوشیومینگ اندکی عقب‌نشینی کرد. یان‌جینگ نتوانست جلو بیاید و با نگرانی گریه کرد. سرانجام او فریاد زد: «یه راه برای بیرون رفتن دارم! بیا اینجا! فرار نکن!»

قدم‌های یوشیومینگ متوقف شد و وجدی روی صورتش آشکار شد. او به طرف یان‌جینگ دوید و شانه او را با هیجان تکان داد: «عجله کن!»

او نمی‌خواست در این مکان شبح وار بماند. احساس می‌کرد که فقط زنده است، زیرا زردآلوی سفید می‌خواست با او بازی کند، یا مکانیسم فیلم‌های ترسناک در کار است و به آن‌ها زمان مشخصی می‌داد تا بازی را آشکار کنند. چه کسی می‌دانست این "زمان مشخص" کی تمام می‌شود.

«نخ! زردآلوی سفید یه عروسک خیمه شب بازیه.» یان‌جینگ تازه نیمی از آن را گفته بود که موهای تنش بلند شد، زیرا زردآلوی سفید پشت سرش بود!

در یک ثانیه، زردآلوی سفید از فاصله‌ای نه چندان دور به طرف او تله پورت کرد. استادش مورد حمله قرار گرفته و 5 خواهرش کشته شده بودند. او مجبور بود بلافاصله این 2 نفر را در قلمرو توهم خود بکشد.

یوشیومیونگ فرار کرد و یان‌جینگ نیز در حالی که درد را تحمل می‌کرد، دوید. اما فاصله بین آن‌ها و زردآلوی سفید به سرعت در حال کوتاه شدن بود.

شاید به خاطر میزان شانس یوشیومینگ بود که زردآلوی سفید تصمیم گرفت اول او را بکشد. لحظه‌ای که به دست او گرفتار شد، یوشیومینگ حتی فکرش را هم نمی‌کرد. او یان‌جینگ را کشید و جلوی او را گرفت.

حرکات زردآلوی سفید یخ زد و لبخندش سفت شد. صورت پر از زندگی او از بین رفت و بدنش مچاله شد و در ثانیه بعد روی زمین افتاد. سر دیگر سیم او شکسته و از بین رفته بود. با این حال، دست زردآلوی سفید بدن یان‌جینگ را به دلیل ضربه سخت خود سوراخ کرد.

«اوه ...» یان‌جینگ در حالی که به شکم آغشته به خون خودخیره شده بود، ناباور به نظر می‌رسید.

او ... قرار بود بمیرد؟

«چرا این طوری شد؟ چرا زردآلوی سفید حرکت نکرد؟ نمی‌خواستم تو رو بکشم... مجبور شدم!» یوشیومینگ کاملا وحشت کرده بود

زردآلوی سفید تکان نخورده و او کسی بود که یان‌جینگ را هل داد. او یان‌جینگ را کشت و شیه‌چی به او رحم نمی‌کرد!

یان‌جینگ شکمش را پوشاند و لبخند غم انگیزی زد: «برادر شیه، برای نجات من اومدی؟ متأسفانه ... من به دست یکی دیگه کشته شدم.»

در همان زمان، لوون با بریدگی و کبودی پوشیده شده بود، زیرا توسط سیب صحرایی عذاب می‌شد. او مقدار زیادی خون بیرون ریخت، شمشیرش را با حالتی لرزان بلند کرد و آماده جنگ مجدد شد. سیب صحرایی خندید و او را مسخره کرد و ناگهان روی زمین افتاد.

لوون برای یک لحظه خشکش زد و بعد لبخندی زد: «شیه‌چی، تو هستی؟»

همه الهه‌های جاودانه در یک لحظه مردند.

شیه‌شینگ‌لان ژانگ‌لینو را که دست خود را از دست داده بود گرفت و 5 انگشت دیگر او را قطع کرد. این تنها یک دقیقه بعد از قطع دست اول ژانگ‌لینو رخ داد.

از آنجا که توهم او 5 الهه داشت، ژانگ‌لینو تمام دست خود را به سمت توهم دراز کرد، در حالی که 5 انگشت دیگر به داخل توهم کشیده می‌شدند. شیه‌شینگ‌لان فقط می‌توانست دستی که 5 الهه درون توهم او را کنترل می‌کرد، قطع کند، اما قادر بود توهم را ترک کند، او مخفیگاه ژانگ‌لینو را پیدا کرد و 5 انگشت دیگر او را یکی یکی قطع کرد.

[چه صحنه‌ای وو وو ووو. هنوزم متعجبم که دستش رو قطع کرد. بعدش برای نجات بقیه از توهم خارج شد. ضریب هوشی اون افسانه‌ایه.]

[یوشیومینگ خیلی پسته! این پایان مرد کوچیک کوره. رئیس اون زردآلوی سفید رو به خاطر اون کشت اما اون به وسیله یوشیومینگ آسیب دید. اون خیلی آسیب دیده. حتی اگه عصبانی بشی هم فایده‌ای نداره. حداکثر یه کم دیگه زنده می‌مونه.]

[طاقت دیدنش رو ندارم.]

[یوشیومینگ داشت جونش رو از دست می‌داد، نمیشه سرزنشش کرد.]

[خیلی غم‌انگیزه، تائوئیست ژوان‌چنگ مرده و مرد کوچیک کور کارش تمومه. حالا فقط لوون و یوشیومینگ و مرد بزرگ باقی موندند.]

[حدس می‌زنم یوشیومینگ به محض خروج از توهم بلافاصله فرار کنه.]

[چرا فرار کنه؟ مرد بزرگ ممکنه بخواد انتقام یان‌جینگ رو بگیره اما یادتون نره بازیگرا نمیتونند یه بازیگر دیگه رو بکشند!]

[فیلم تموم نمیشه؟ فکر نکنم خیلی از فیلمنامه باقی مونده باشه. فقط برید خونه ژائو.]

[توی یه فیلم زامبی خوب باشه یا بد؟ مرد کوچیک کور میمیره. واقعا انتظارش رو نداشتم.]

[میشه به یه مرد زنده کمک کرد اما یه آدم در حال مرگ رو نمیشه نجات داد. اون زنده نیست.]

در طرف شیه‌چی، ژانگ‌لینو هر 2 دست خود را از دست داده بود و با درد روی زمین می‌غلتید. شیه‌چی برگشت و به توهمی که قبلا در آن بود نگاه کرد.

یک مکعب شیشه‌ای زیبا به عرض و طول دو متر بود. درختان، دنده‌های انسانی بودند که در خاک فرو رفته بودند، گوشت پخته شده از درختان آویزان بود .... استخوان‌های انگشت با طناب بسته شده بودند. طناب واقعی نبود، بلکه روده بود. یشم گرم زمین در واقع قسمت کرکی معده بود. حوضچه شراب معطری که در آن جاری بود .... حوض خونی بود که نیم متر طول و عرض داشت.

5 زن روی زمین دراز کشیده و پشت آن‌ها سیم‌های شکسته قرار داشت. در طرف دیگر سیم‌ها، دست بریده ژانگ‌لینو قرار داشت.

کتاب‌های تصادفی