اپ بازیگر فیلمهای ماورأطبیعی
قسمت: 33
[لعنت، من فقط گفتم گرسنهم و میخوام گوشت بپزم و نوشیدنی بخورم.]
[هاهاهاها این مرد بزرگ توی یه استخر خون پرید.]
[این یه در شیطانی خوبه.]
[چرا وقتی مرد بزرگ دستای ژانگ لیو رو قطع کرد، هیچ کدوم از توهمای کنارش شکسته نشدند؟ خیلی سریع بود و من به وضوح ندیدمش.]
شیهچی تجربه لحظات پیش خود را به یاد آورد و نگاهش سرد شد. او فکر میکرد توهم پس از کشتن عروسکها بطور خودکار از بین میرود، اما این طور نبود. توهم پس از مرگ عروسکها هم باقی بود.
کشتن عروسکها به معنای ترک توهم نبود. تنها به این معنا بود دیگر چیزی نمیتوانست بازیگر گرفتار در توهم را به خطر بیاندازد. اگر بازیگر نمیتوانست راه خروج را پیدا کند، هنوز هم ممکن بود در توهم از گرسنگی بمیرد.
حتی اگر زنده میماندند، هنوز هم بنبست بود. دلیل آن این بود که زمان مأموریت بازیگر محدود بود. پس از پایان تصویربرداری، بازیگرانی که در توهم گرفتار شده بودند، بطور پیش فرض میمردند و فرصتی برای فرار از فیلم ترسناک وجود نداشت.
بنابراین ... قطع دست ژانگلینو تنها راه حل شد.
فیلم ترسناک با بازی بازیگران کار میکرد. بازیگران تصور میکردند با قطع رشته بیرون میروند اما در واقع زندگی خود را نابود میکردند. نخ پاره شد و بحران پیش رو از بین رفت، اما دیگر نمیتوانستند ژانگلینو را با استفاده از نخهای عروسک پیدا کنند. ژانگلینو در خروجی توهم قرار داشت.
با این حال، خروج از توهم بسیار ساده بود. ژانگلینو برای کنترل دستنشاندههایش باید دستها یا انگشتان خود را وارد توهم میکرد. این جایی بود که توهم و واقعیت به هم متصل بودند. جایی که ژانگلینو قرار داشت، خروجی توهم بود.
شیهچی به محلی که دست ژانگلینو در آن افتاده بود رفت، به جایی برخورد که به نظر میرسید یک دیوار باشد و آرام بیرون رفت. شیهچی به مکعب شیشهای نگاه کرد. در یک طرف مکعب یک سوراخ به اندازه مشت وجود داشت که دست ژانگلینو از آنجا کشیده شده و بیرون آمده بود.
شیهچی از آنجا بیرون رفت و وارد اتاق کنترل که ژانگلینو در آن قرار داشت، شد. در اتاق بزرگ کنترل، جدا از استخر شراب و جنگل گوشت، دوجین مکعب شیشهای دیگر با چیدمان متفاوت وجود داشت.
ژانگلینو خون زیادی از دست داده و صورتش مثل کاغذ رنگ پریده شده بود. درد داشت و مثل کرم روی زمین میلغزید. روی زمین نزدیک مچ بریده او یک حوضچه خونی تشکیل شده و هوای اطراف آن تهوعآور و نفرتانگیز بود.
ژانگلینو دندانهایش را محکم روی هم فشار داد. دندانهایش شکسته و زبانش پیچ خورده بود، اما بالاخره توانست نفس بکشد. صدایش تند و مملو از بدخواهی بود: «هاهاهاها، خب که چی بیرون اومدی؟ همه کسایی که از تو جدا شدند نابود میشند. تو تموم رشتهها رو قطع کردی و اونا نمیتونند راه خروج رو پیدا کنند. تو همه اونا رو کشتی!»
صورت شیهچی فرو رفت و نتوانست جلوی مشتهایش را بگیرد.
ژانگلینو نفس نفس میزد. «شاید اون احمقا به خاطر نجات خودشون ازت تشکر کنند. اما وقتی امیدشون برای خروج از توهم از بین بره و بفهمند فرار از توهم غیرممکنه، خیلی شگفتانگیز میشه. من دست ندارم اما خیلیها رو با خودم دفن کردم. ضرر نکردم، هاهاهاها.»
«یادمه با یه مرد نابینا و یکی که روی صورتش فلس بود رابطه خوبی داشتی. هاهاهاها اونا برای مدت طولانی منتظر مرگشون میمونند و از تو متنفر میشند!»
گفتههای ژانگلینو شدید و دیوانه کننده بود اما در نگاه او شکست وجود داشت. برای یک عروسک گردان دستهایش مهمتر از زندگیش بودند. بدون دستانش زندگی برای او هیچ معنایی نداشت. علاوه بر این، او دست نشاندههاش را از دست داده بود. آنها در طول سالها قلب و روح او بودند. و همه اینها به خاطر این شخص بود!
ژانگلینو با حالتی وحشی به شیهچی خیره شده و سعی داشت اثر درد و پشیمانی را در او ببیند. با این حال، شیهچی فقط سرش را بالا انداخت و کمی به ژانگلینو لبخند زد: «تو احمقی.»
چشمان ژانگلینو با ناباوری گرد شد.
شیهچی فریاد زد: «برادر.»
لحظهای بعد ژانگلینو دید که مرد پای خود را بلند کرد و تک تک مکعبهای شیشهای اتاق کنترل را لگد کرد.
صدای شکستن شیشه روحیه بخش بود. بارانی از شیشهها باریدن گرفت، اما شیهشینگلان به راحتی از آنها اجتناب میکرد. چند تکه شیشه شکسته در بدن ژانگلینو فرو رفت و موج دیگری از درد را به همراه آورد. در میان نالههای دلخراش ژانگلینو، شیهچی دراز کشید و مشتی به سمت او تکان داد. «درسته، خروج از توهم به اندازه یه مشت و پیدا کردنش سخت بود. اما حالا میتونند بیرون بیاند، نه؟»
سینه ژانگلینو به شدت بالا و پائین میرفت و افکارش خاکستری شد. او هرگز فکر نمیکرد که طرح یکپارچه او در برابر این شخص آسیبپذیر باشد. فکر نمیکرد با چنین روش وحشیانهای بازی این گونه خراب شود.
ژانگلینو با درد چشمانش را بست. لحظهای بعد، 2 نفر دیگر در اتاق کنترل ظاهر شدند. آنها لوون و یوشیومینگ بودند. لوون شیهچی را دید و چشمانش از هیجان قرمز شد. اما چشمان یوشیومینگ از نگاه به شیهچی اجتناب کردند و او بی سروصدا به سمت در اتاق کنترل حرکت کرد. در مقایسه با بدن لوون که کاملا کبود شده بود، بدن یوشیومینگ فقط دارای چند خراش سطحی بود.
شیهچی بیش از 10 ثانیه منتظر ماند و قیافهاش تغییر کرد: «یانجینگ؟»
چرا یانجینگ بیرون نیامده بود؟ توهمات به وضوح پر از خروجی بودند. چرا بیرون نیامده بود؟
نگاه شیهچی در اتاق چرخید و به یوشیومینگ افتاد. یوشیومینگ به در رسیده بود و حالا ناگهان با چشمان تیز شیهچی مواجه شد. قلبش لرزید و با لبهای لرزان دروغ گفت: «چرا به من نگاه میکنی؟ من با اون توهم نداشتم.»
شیهچی حرف نزد فقط به این شخص خیره شد.
پوست سر یوشیومینگ بی حس شده بود اما همچنان دهانش کار میکرد: «اون کوره. طبیعیه که توی توهم بمیره. عصبانیتت رو به خاطر اینکه قبلا ازت متنفر بودم سر من خالی نکن. چه ربطی به من داره؟»
چشمان شیهچی با سرما برق زد: «پس چرا داری فرار میکنی؟» در همان زمان ژانگلینو سعی کرد زبان خود را گاز بگیرد تا خودش را بکشد. شیهشینگلان سریع عکسالعمل نشان داد و فک او را گرفت.
لوون برای یک ثانیه خشکش زد ولی بلافاصله لباسش را در آورد و برای شیهشینگلان انداخت.
«اینجا!»
شیهشینگلان آن را گرفت، به شکل توپی درآورد و در دهان ژانگلینو فرو کرد. شیهچی هنوز به اطلاعات او نیاز داشت. ژانگلینو بطور موقت نمیتوانست بمیرد. شیهژینگلان طنابی را از روی میز چوبی به یک طرف کشید و بدن خونالود ژانگلینو را محکم بست. جریان خون به تدریج کند شد. وقتی شیهچی به عقب برگشت، یوشیومینگ دیگر در اتاق کنترل نبود. ظاهرا از این زمان برای فرار استفاده کرده بود.
چشمان لوون قرمز و صدایش خشن شده بود: «یانجینگ مرده؟»
قبل از اینکه این احتمال وحشتناک را بیان کند، لبهایش مداوم میلرزید. لوون با عصبانیت به دیوار کوبید، ظاهرا از بی کفایتی خود متنفر بود. شیهچی قبل از اینکه حرف بزند، چند ثانیه سکوت کرد: «این هیچ ربطی به تو نداره. نیاز نیست خودت رو سرزنش کنی.»
لوون سرش را بالا گرفت، چشمهایش پر از ناباوری بود: «تو ...»
چیزی که شیهچی گفته بود، درست بود، اما آیا او غمگین نبود؟ این شخص قابل تحسین، متفکر و ... دور بود. تنها به این خاطر که بیش از حد منطقی و بیرحم بود و هیچ کس نمیتوانست بر قلب او اثر بگذارد. او برای کسی غمگین نمیماند و نمیتوانست به هیچ چیز غیر از خودش اهمیت بدهد.
شیهچی بلند شد: «من تمام تلاشم رو کردم اما نمیتونم به همه کمک کنم. اون زنده نموند، من فقط میتونم کمک کنم انتقامش رو بگیره. چیز دیگهای وجود نداره.»
«برادر، من خیلی درد دارم ...» ناگهان صدای بسیار ضعیفی اتاق کنترل خالی را پر کرد. مردمک چشمان شیهچی ناگهان کوچک شدند.
روی زمین پوشیده از شیشه شکسته، شخص آشنای دیگری بود. او روی زمین دراز کشیده بود و سعی میکرد از جایش بلند شود، اما خونی که از شکمش بیرون میزد، زیاد میشد.
شیهچی جلو رفت و او را از میان شیشه شکستهها بلند کرد. یانجینگ با خوشحالی گردنش را در آغوش گرفت و لبخند راحتی زد و نجوا کرد: «من قطعا نمیتونم پدربزرگم رو ببینم، اما خیلی تلاش کردم با برادر شیهچی دوباره صعود کنم. هنوز ممکنه ...»
چشمان لوون قرمز شد و سرانجام نتوانست جلوی خود را بگیرد. در حالی که هق هق میکرد، دهانش را بست. دستان شیهچی کمی جمع شدند. او عادت نداشت کسی اینقدر به او اعتماد کند. لباسهایش را بیرون آورد و گرهای دور کمر یانجینگ زد و جریان خون را بطور موقت سرکوب کرد.
یانجینگ خیلی سبک بود. شیهچی با عجله او را برداشت و با آرامش گفت: «تو هنوز نمردی. باید راهی وجود داشته باشه.»
صورتش آغشته به خون و بیانش سرد و بی تفاوت بود.
«لوون، بریم.»
شیهچی با عجله از اتاق کنترل خارج شد. لوون در آستانه پیگری بود که ژانگلینو را روی زمین دید. بنابراین او را روی شانهاش انداخت و سریع با شیهچی برخورد کرد.
یانجینگ لبخند زد: «برادر، تو خیلی خوش قیافهای. من از رفتار اون پرنسس اصلا لذت نبردم و راضیم. خیلی چاق نشو، من رو ول نکن، میدونم چی به سرم میاد. من نمیتونم زنده بمونم، بی فایدهس. نمیتونم به آخر فیلم برسم، فقط باهام حرف بزن.»
«اوم.»
یانجینگ خون بالا آورد: «برادر، من هنوز ازت تشکر نکردم. من واقعا دوستت دارم و تحسینت میکنم. تا زمان بزرگ شدنم، تو تنها کسی هستی که غیر از پدربزرگ با من خوب بود. هربار صدات میزدم واقعا صادقانه بود. متأسفم که اینبار نمیتونم کمکت کنم. این بزرگترین حسرت منه ...»
«حرف نزن. انرژیت رو ذخیره کن.»
یانجینگ سر تکان داد: «میدونم خیلی پر سروصدام، اما خیلی تنها بودم. پدربزرگم فوت کرد و دیگه کسی با من حرف نزد. گاهی اوقات توی حیاط میرفتم و با مرغ و خروسهای پدربزرگ حرف میزدم.»
«خفه شو.»
یانجینگ لبخند زد: «برادر، تو واقعا بیرحم، سرد و سختگیر هستی. خیلی آسیب دیدی؟ آرزو میکنم مردم زیادی دوستت داشته باشند، خوبه؟»
شیهچی حرف نمیزد.
لوون در حالی که آنها را تعقیب میکرد، فروشگاه برنامه را سریع مرور کرد. با این حال نتوانست راهی برای نجات جان یانجینگ پیدا کند. یانجینگ توسط انسان مجروح نشده بود، بلکه توسط یک عروسک خیمه شب بازی مجروح شده بود. تجهیزات پزشکی به هیچ وجه نمیتوانست او را نجات دهد. وقتی لوون این را فهمید، چهرهاش خاکستری شد. به نظر میرسید یانجینگ خواهد مرد.
شیهچی به فکر راهی برای نجات جان یانجینگ بود. اگر شخصی میمرد، او را از ذهنش پاک میکرد. اما اگر نمرده بود، تمام تلاشش را برای نجات جان او انجام میداد.
افکار یکی یکی در ذهن او جرقه زده و تکذیب میشدند.
گرفتن یک زامبی برای تغییر بدن یانجینگ و سپس سمزدایی او با پودر دندان زامبی امکان پذیر بود. پس از گاز گرفته شدن انسان زنده، جریان خون بدن انسان کند میشد و این برای مقاومت در برابر صدمات سنگین کافی بود. با این حال یانجینگ نمیتوانست اینقدر صبر کند. در صورت گاز گرفته شدن توسط یک زامبی، یانجینگ احتمالا بلافاصله پس از گاز گرفته شدن به یک زامبی تبدیل میشد. زیرا در حال مرگ بود و نمیتوانست در برابر گسترش سم جسد مقاومت کند.
او تبدیل به یک زامبی کامل میشد و نمیشد او را با پودر دندان نجات داد.
یوشیومینگ، ژوتانگ را بدون مجازات کشت. این نشان میداد که برنامه او را به عنوان یک بازیگر نمیشناسد. اگر شیهچی، یانجینگ را به یک زامبی تبدیل میکرد، یانجینگ برای همیشه در فیلم ترسناک باقی میماند.
حتی اگر به سختی از سم زامبی جان سالم به در میبرد، سمزدایی با استفاده از پودر دندان زمانبر بود. او احتمالا نمیتوانست منتظر سمزدایی باشد. پس از سمزدایی هم زخم هنوز وجود داشت و او هنوز باید درد شدیدی را تحمل میکرد. این معادل رنج بود.
اساسا بیهوده بود. علاوه بر این، آنها در حال حاضر در شهر ثروتند و مرفه هوایآئو بودند. تنها زامبی حاضر در خانه ژائو بود و سم زامبی آن خیلی قوی بود ...
یانجینگ آن را طاقت نمیآورد. آیا راهی برای نجات موقت جان یانجینگ و کمک به او برای زندگی تا پایان فیلم بدون سلب هویت بازیگریش وجود داشت؟
شیهچی برنامه را باز کرد و تعریف "بازیگر" را در کادر جستجوی برنامه وارد کرد.
به نظر میرسید برنامه میداند او به چه چیز فکر میکند و پاسخ داده شده بسیار خودمانی بود. [بدن میتواند در سطوح مختلف مثل قطع دست و پا یا حتی بریدن سر (به شرط زنده بودن) تا زمانی که عقل ذهنی حفظ شود، آسیب ببینند. هیچ ضرری وجود ندارد و آنها هنوز بازیگر محسوب میشوند.]
شیهچی به فکر فرو رفت. ژوتانگ به عنوان بازیگر در نظر گرفته نشد زیرا او یک زامبی سطح پائین شد و هوش خود را از دست داد. به عبارت دیگر تا زمانی که ذهن خود را حفظ میکرد، همچنان یک بازیگر بود. در شرایط عادی اگر بمیرید ذهن شما هم از بین میرود. آیا شرایط خاصی وجود داشت که به او اجازه دهد ذهن یانجینگ را حفظ کند.
شیهچی به طبقه اول رفت، باید کسی را پیدا میکرد تا خونریزی را متوقف کند، وقتی در را شکست به تائوئیست لیانشی برخورد.
الاغ تائوئیست لیانشی روی زمین افتاد و او با درد فریاد زد. بعد وقتی شیهچی را دید، شوکه شد: «برادر کوچولو، تو ساختمان بانوان چیکار میکنی؟ استادت چطوره؟»
«مرده.» شیهچی مختصر جواب داد، نمیخواست زمان را از دست بدهد. او فقط میخواست بیرون برود، در همان حال صدای گریه تائوئیست لیانشی را شنید: «باید روندن اجساد رو برای کمک بهش کنار میذاشتم! همهش تقصیر منه! نباید توی غرفه، رشته فرنگی میخوردم! باید به این ساختمون شکسته بانوان میومدم ...»
شیهچی مکث کرد: «چرا به جای اینکه به خانه ژائو برای پیدا کردن ارباب بری، به ساختمان بانوان اومدی؟»
تائوئیست لیانشی ناله و گریه را متوقف کرد: «من تازه وارد هوایآئو شدم و متوجه شدم این سرزمین چهار یینه. انرژی یین گسترش پیدا کرده و شر فراگیر شده. باید یه شرور وجود داشته باشه. میخواستم شاگرد جوان برادرم رو پیدا کنم. تصمیم گرفتم اینجا بیام تا بتونم اول دیو رو بگیرم. برخلاف انتظار ..»
شیهچی 2 ثانیه قبل از اینکه خم شود و یقه تائوئیست را بگیرد، خشکش زد: «گفتی اینجا سرزمین چهار یینیه؟»
تائوئیست لیانشی که ترسیده بود و میلرزید گفت: «بله ..»
ناگهان چیزی به فکر شیهچی رسید. او یانجینگ را به آرامی روی زمین گذاشت، با سرعت به سمت لوون رفت و توپ لباس را از دهان ژانگلینو خارج کرد: «میخوام ازت بپرسم حوضچه خون اتاق کنترل از خون بچهها درست شده؟»
ژانگلینو نمیدانست شیهچی به چه چیزی فکر میکند، اما نمیخواست او به خواستهاش برسد و او را مسخره کرد: «نه، نمیتونی چیزی از من بفهمی! من اصلا از مرگ نمیترسم!»
شیهچی نگاهی به واکنش ژانگلینو انداخت و پوزخندی زد: «فهمیدم.»
دوباره دهان بیادب ژانگلینو را بست.
ژانگلینو و خانم ژائو ... به این ترتیب، محل نگهداری فرزندان گمشده هوایآئو مشخص بود. بچهها در خانه بانوان کشته شده بودند. خون آنها گرفته شده بود، باید موادی برای ایجاد توهم استفاده میشد.
از خون کودکان تنها برای ایجاد توهمات استفاده نمیشد، بلکه میشد از آن برای پالایش زامبی هم استفاده کرد. در ترکیب با زمینی که 4 انرژی یین در آن جمع شده بود، تریگرام هشت وجهی که به جذب یین کمک میکرد و تائوئیست لیانشی که در فنون مختلف مهارت داشت، همه چیز آماده به نظر میرسید.
شیهچی بار دیگر به سمت تائوئیست لیانشی رفت. او گرد و غبار روی لباس او را تکاند و لبخند گرمی زد: «عمو، تو خیلی عالی هستی. میدونی چطور میشه یه فرد زنده رو به زامبی اصلاح کرد؟»
تصفیه یک زامبی زنده به معنای تصفیه یک زامبی با بدن یک فرد زنده بود. به زمینی با 4 انرژی یین، خون کودکان، تریگرام هشت وجهی تصفیه کننده، یک استاد و یک فرد زنده با آرزوی طولانی مدت نیاز بود.
یک پالایش موفق میتوانست هوش فرد زنده را محافظت کند در حالی که به او قدرت جنگندگی یک زامبی را میداد.
کتابهای تصادفی

