فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

اپ بازیگر فیلم‌های ماورأطبیعی

قسمت: 37

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

ساعت 3 صبح، بعد از فرار از خانه ژائو، یوشیومینگ به دویدن ادامه داد. به دلیل بارش سنگین باران، هیچ کسی در جاده نبود. اطراف تاریک بود و او ناگهان به دلیل جاری شدن خون از صورتش توقف کرد. در برابرش بن‌بست قرار داشت!

به عقب نگاه کرد. به نظر می‌رسید چیزی در تاریکی پنهان شده است. مردمک‌هایش تنگ شد و موهای بدنش بلند شدند. باران را از روی مژه‌هایش پاک کرد و جسورانه به تاریکی خیره شد. بعد از چند لحظه خیالش راحت شد. گرفتار نشده بود.

او جرئت کرد به مسیر اصلی برگردد. وارد کوچه آرامی شد و خانه چوبی شکسته‌ای را دید. فکری کرد و یک لحظه برقی زد و در را به آرامی بست.

به دیوار سرد چسبید و بالاخره توانست نفس بکشد. هر منفذی در بدنش فریاد می‌کشید و گله می‌کرد. دانه‌های عرق بطور مداوم پائین می‌آمدند و او در حالت شوک قرار داشت.

3 روز پیش او از هرج و مرج برای فرار از ساختمان بانوان استفاده کرده بود. نصف روز در خیابان‌ها سرگردان بود تا سرانجام تصمیم گرفت برای تحقیق به خانه ژائو برود.

چاره‌ای نداشت. آخرین بار او یان‌جینگ را گرفته بود، چون مجبور به این کار شده بود. قابل درک بود و شیه‌چی او را رها کرد. با این حال اینبار قضیه کاملا فرق می‌کرد. اگرچه یان‌جینگ توسط زردآلوی سفید کشته شد، اما می‌دانست اگر او را تحت فشار قرار نداده بود، هرگز نمی‌مرد. شیه‌چی بسیار باهوش بود و مطمئنا درون و بیرون ماجرا را دریافته بود.

ماندن در ساختمان بانوان فقط یک بن‌بست بود. حتی ژوتانگ قدرتمند نیز توسط شیه‌چی تحت شکنجه کشته شد، چه برسد به او. ممکن بود متکبر باشد، اما می‌دانست که قابل مقایسه با ژوتانگ نیست.

این بار واقعا تنها بود. اگر توسط شیه‌چی و لوون پیدا می‌شد، همه چیز تمام بود. به خانه ژائو رفت. اگر می‌توانست فیلمانه را بررسی کرده و سریعا آنجا را ترک کند، ممکن بود شانسی برای زندگی داشته باشد.

با وجود خطر او به دنبال ثروت اندوزی بود و سرانجام وارد خانه ژائو شد. او به مرد جوانی ضربه زد، لباس‌هایش را برداشت و او را به داخل چاه متروکه انداخت. سر چاه را پوشاند و لباس‌ها را پوشید. سپس از مرکز خرید یک لوازم جانبی برای تغییر ظاهر خود خریداری کرد و تبدیل به مرد جوان فروتنی شد.

روز اول، چیزی پیدا نکرد. آن شب، او وانمود کرد زمین را جارو می‌کند و ناگهان صدای خانم ژائو را شنید. بلافاصله خودش را پنهان کرد.

او خانم ژائو که چند تائوئیست را به محلی که تابوت آنجا قرار داشت، هدایت کرد، تماشا نمود. خانم ژائو چراغی در دست داشت. یوشیومینگ در یک فیلم زامبی بازی کرده و می‌دانست یک چراغ قفل کننده روح است.

امشب هفتمین روز بعد از مرگ استاد جوان ژائو بود و روح شوهرش برگشته بود. این تائوئیست‌ها باید از روش‌های خاصی برای قرار دادن روح استاد جوان ژائو در چراغ قفل کننده روح استفاده می‌کردند.

پس چرا سراغ تابوت گوشه مسی رفتند؟ او بلافاصله اندیشید که برای بازگرداندن روح می‌خواهند بدن زامبی را قرض کنند.

قلب یوشیومینگ در گلویش بود. او هم ترسیده و هم خوشحال بود. می‌ترسید رئیس زامبی آزاد شود در حالی که احساس خوشبختی می‌کرد. اگر برنامه خانم ژائو را برای استفاده از زامبی برای بازگرداندن روح متوقف می‌کرد، فیلم تمام می‌شد.

شکستن طرح به راحتی امکان‌پذیر بود. او فقط باید می‌لغزید و چراغ قفل کننده روح را می‌شکست. در مورد آن فکر کرد. سپس چند نفس عمیق کشید، مانند گربه خم شد و به دیوار نزدیک شد.

صدایی از اتاق آمد: «بانو خیلی شجاع هستند. شرایط آب و هوایی امروز برای ملاقات در چندین سال سخت‌ترین حالته. اتصال روح استاد جوان به زامبی مطمئنا موفقیت آمیز خواهد بود. هیچ اختلافی وجود نداره.»

«بهتون زحمت میدم. میتونید همین حالا شروع کنید؟»

«یه لحظه صبر کن. هنوز یه ساعت ...»

یوشیومینگ به لبه پنجره رسیده و قصد داشت سرش را بالا بیاورد تا نگاهی بیاندازد که ناگهان سایه‌ای تیره روی شیشه پنجره ظاهر شد! سایه پشت سرش بود! کسی پشت سرش قرار داشت!

قلبش از حرکت بازماند و چشمانش گرد شد. خم شد و آرام و مکانیکی سرش را چرخاند. فقط یک خدمتکار بسیار کوچک با چشمانی روشن بود. خیالش راحت شد. بلافاصله رفت و دهان زن را پوشاند و در گوشش زمزمه کرد تا اقداماتش را توضیح دهد.

خدمتکار کوچک پلک زد تا نشان دهد سروصدا نخواهد کرد. او زیر پنجره خم شد و پرسید: «خانوم ژائو میخواد چیکار کنه؟»

این صدایی آشکارا مردانه بود که با کمی جذابیت زنانه پر شده بود. قرابت غیرقابل وصفی باعث شد یوشیومینگ سینه خیز شود. با دقت نگاه کرد. هرچه بیشتر خیره می‌شد، بیشتر احساس سِحرشدگی می‌کرد.

احساس کرد چیزی اشتباه است، قصد داشت برای نجات جان خود آنجا را ترک کند که چشمان خدمتکار کوچک قرمز شد. این نور قرمز اهریمنی بود. او از خود بیخود شد و پاسخ داد: «خانم ژائو قصد داره روح زامبی رو بیرون کنه و روح شوهرش رو داخل بدن اون قرار بده.»

چشمان خدمتکار کوچک از عصبانیت برق مهیبی زد. لحظه‌ای بعد چهره زیبایش به سر کج روباه تبدیل شد! روباه بود! او هم پنهانی وارد شده بود!

یوشیومینگ بی‌اختیار لرزید و آدرنالینش بالا رفت. می‌خواست فرار کند اما قادر به حرکت نبود. فقط توانست چنگال‌های روباه که او را می‌گرفتند، ببیند. فکر کرد خواهد مرد. ناامیدانه چشمانش را بست و لحظه‌ای بعد تلفنش زنگ خورد.

[مشخص شد اطلاعات بازیگر شیه‌چی در حد استاندارد است. طرح باید پیش برود و پرش زمان ویژه فعال شده است. بلافاصله وارد 3 روز بعد شد.]

او متوجه شد می‌تواند حرکت کند و چشمانش را باز کرد. روح روباه مقابلش رفته و او تنها زیر پنجره خم شده بود.

او یک کارگزار خوب داشت که با مکانیزم حفاظتی پرش زمان آشنایی داشت. به محض فعال شدن گذر در برنامه، به منظور جلوگیری از کشته شدن تصادفی بازیگران در طی این فرآیند، هیچ کس وجود بازیگران را در طول این مدت متوجه نخواهد شد. فقط زمان انتقال می‌یافت.

به عبارت دیگر، زمانی که او شروع به حرکت کرد، همه چیز به حالت عادی برگشته بود و 3 روز بعد بود.

یوشیومینگ نگاه سریعی به اتاقی که تابوت ابتدا درون آن قرار داشت، انداخت. تابوت باز بود، زامبی داخل آن رفته و چراغ قفل کننده روح روشن بود. به نظر می‌رسید خانم ژائو برنامه خود را برای قرض گرفتن بدن زامبی برای بازگشت روح به پایان رسانده است. او فقط نمی‌دانست برای روباه چه اتفاقی افتاده و زامبی کجا رفته است.

درست در همان لحظه، صدای قدم‌هایی از دور شنیده شد. او ترسید و بلافاصله راه فرار از خانه را در پیش گرفت. این بار یک زامبی رئیس قدرتمند با روح انسان ادغام شده و از هوش انسانی برخوردار بود. دیگر با او قابل مقایسه نبود، بنابراین مجبور شد فرار کند.

با شنیدن صداهای اطراف از اتاق فرار کرد. او بیش از حد وحشت‌زده بود و به چیزی ضربه زد. سرش را بلند کرد و یک تابوت تیره روبروی خود پیدا کرد. در تابوت را میخکوب نکرده بودند و آنقدر محکم به آن ضربه خورد، که باز شده بود.

فکر کرد یک زامبی اینجاست و آنقدر ترسید که پاهایش سست شد. او برخاست و نگاهی به داخل تابوت باعث شد تا احساس آرامش کند.

درونش مرد جوانی بود که هیچ نشانه‌ای از دگرگونی زامبی نداشت. او را با موم چرب پوشانده بودند اما ظاهر مرده‌اش پنهان نمی‌ماند. لاغر و خشک شده بود. او مانند یک اسکلت وحشتناک در تابوت دراز کشیده بود.

خوشبختانه این فقط یک جسد انسان بود. کمی نفرین کرد که این بهتر است. در همان زمان چندان از دروازه خانه دور نبود. او در شرف بیرون رفتن دزدکی از خانه بود که چیزی در ذهنش جرقه زد و هویت مرد داخل تابوت را پیدا کرد. شوهر خانم ژائو بود.

مردد شد. برای بررسی فیلمنامه، در تابوت را کنار زد و جنازه را با دقت بررسی کرد. زیر موم، پوست جسد کمی تیره شده و به نظر اشتباه می‌رسید. وقتی دهان جسد را باز کرد، دستانش لرزید. سپس آن را دید و خیره ماند.

درون دهان جنازه، زبان کاملا پوسیده بود. دهان سیاه بود و بو می‌داد. به نظر می‌رسید استاد جوان ژائو در واقع ... مسموم شده است.

او ناگهان آخرین مهلت تحویل تابوت را که توسط کارفرما به تائوئیست ژوان‌چنگ گفته شده بود، به یاد آورد. خانم ژائو نه تنها 9 روز به آن‌ها مهلت داده بود تا تابوت را حمل کنند، بلکه شوهرش در نیمه راه حمل آن‌ها جان باخته بود. ممکن بود او از بیماری سل رنج ببرد، اما این بیش از حد تصادفی بود.

در آن زمان او تعجب کرده بود و حالا همه چیز را درک می‌کرد. خانم ژائو مصمم بود مهلت را رعایت کند، بنابراین شوهرش را کشت. او حوصله انتظار طولانی را نداشت. این روز نادری بود که در هر هزار سال یکبار تکرار می‌شد و درصد موفقیت را بسیار بالا می‌برد. اگر او این روز را از دست می‌داد، باید سال‌های زیادی منتظر می‌ماند. به احتمال زیاد شوهر خانم ژائو قبل از اینکه فرصت بعدی برسد بر اثر بیماری سل فوت می‌کرد. خانم ژائو او را بسیار دوست داشت و هرگز اجازه نمی‌داد چنین چیزی رخ دهد.

تلفن همراهش زنگ نمی‌خورد اما او بسیار مطمئن بود که به کاوش در نقشه رسیده است. احساس غرور می‌کرد، قصد داشت طبق برنامه اولیه‌اش از خانه فرار کند. سرش را برگرداند و یک جفت پا دید.

پاها از کفش‌های گلدوزی شده زیبا و جدید استفاده می‌کردند که شاد و زرق و برق دار به نظر می‌رسیدند. چشمان یوشیومینگ وقتی از پاها به بالا نگاه کرد و با چهره‌ای خندان مواجه شد گشاد و بدنش سفت شد.

خانم ژائو! بدون اینکه او بفهمد، بدون هیچ حرکتی وارد شد! او ظاهرا زن ضعیفی بود اما یوشیومینگ نوعی ترس را در مغز استخوان خود احساس کرد. احساس کرد اگر یک ثانیه دیگر بماند، بدون محل دفن خواهد مرد.

فرار کرد. سرش را برگرداند تا نگاه کند و متوجه شد خانم ژائو سریع‌تر از او می‌دود. قصد داشت او را بگیرد که چند نفر در انتهای میسر ظاهر شدند و او سرعت خود را کم کرد و تبدیل به همسر جوان و ظریف گذشته شد.

یوشیومینگ از این فرصت استفاده کرد و از خانه فرار کرد.

در خانه متروکه، فقط صدای تپش قلبش را می‌شنید. بیرون باران شدیدی می‌بارید و پنجره‌های گرد و غبار گرفته به تدریج توسط باران تمیز می‌شدند. حس ششم او به کار افتاد. آهسته سرش را برگرداند و یک جفت چشم شفاف دید!

کره چشم دور و بر می‌چرخید. صورتش تار بود و چشمانش حتی تیره‌تر بودند. صورت او محکم به پنجره چسبیده و به خانه خیره شده بود. یوشیومینگ محکم به دیوار چسبید و آرزو کرد ای کاش بتواند خود را درون آن فرو ببرد.

سرانجام خانم ژائورفت. یوشیومینگ که در حال فرو ریختن بود و نفس نفس می‌زد، سرش را بالا آورد و متوجه شد خانم ژائو در خانه ظاهر شده و به آرامی به او لبخند می‌زند.

خانم ژائو گفت: «پیدات کردم.»

یوشیومینگ پنجره را شکست و زیر باران شدید دوید. در انتهای راه، شیه‌چی را دید که چتری در دست داشت. چشمانش از حالت خلسه برق زد و با عجله به طرف او رفت. «کمک!»

او از شیه‌چی می‌ترسید، اما شیه‌چی نمی‌توانست بلافاصله او را بکشد. بهرحال بازیگران نمی‌توانند بازیگر دیگری را بکشند. در حالی که خانم ژائو که پشت سرش بود می‌توانست فورا او را بکشد. افراد زیادی اینجا بودند و آن‌ها مجبور بودند به خاطر او بجنگند. بعد او می‌توانست زندگی کند.

شیه‌چی ایستاد و به یوشیومینگ که در کوچه می‌دوید نگاه کرد و کمی لب‌هایش خم شد. یوشیومینگ حتی خوشحال‌تر شد و آنقدر هیجان داشت که تقریبا به گریه افتاد. آیا شیه‌چی منتظر او بود؟ بله، او اطلاعات داشت. شیه‌چی قطعا این اطلاعات را می‌خواست، بنابراین منتظر یوشیومینگ بود.

یوشیومینگ نزدیک‌تر شد و متوجه شد چیزی اشتباه است.

لوون تنها چتر در دست داشت در حالی که دستان شیه‌چی بطور طبیعی آویزان بودند و او با آرامش به یوشیومینگ نگاه می‌کرد. مرد قد کوتاهی در کنارش بود که چتری را برای او نگه داشته بود.

یوشیومینگ در مورد هویت این شخص متعجب شد.

در شب، چهره شیه‌چی سرد و سفید و تمام بدنش درخشان بود. در حالی که مرد کنارش در تاریکی پنهان شده بود. تمام صورت او پوشیده بود و حتی ذره‌ای از ظاهر او نمایان نبود.

یان‌جینگ؟ غیرممکنه. یوشیومینگ بلافاصله این پاسخ را رد کرد. او می‌دانست که یان‌جینگ چندین زخم دارد. حتی اگر می‌توانست برای چندین ساعت دوام بیاورد، مطمئنا پایان او مرگ بود. او توسط عروسک خیمه شب بازی مجروح شده بود و دارو برایش اثری نداشت. پس چرا یک نفر دیگر وجود داشت؟

هنگامی که در کوچه می‌دوید لبخند تمسخر آمیزی می‌زد، افکار در ذهنش به سرعت می‌پیچیدند «لوون، شی‍ - شیه‌چی ...»

شیه‌چی به او لبخند زد: «پیدات کردم.»

این جمله دقیقا همان چیزی بود که خانم ژائو لحظاتی قبل گفته بود. یوشیومینگ آن خاطره هولناک را به یاد آورد و احساس کرد پوست سرش بی‌حس و بدنش سرد شده است.

سفت و سخت پرسید: «چرا دنبال من می‌گردی؟»

شیه‌چی لبخند ملایمی زد: «به خاطر اینکه بهت نیاز دارم.»

یوشیومینگ آهی کشید و به نزدیک‌تر شدن ادامه داد: «من یه چیزی فهمیدم. اگه بهتون بگم میشه کینه‌های قبلی رو نادیده بگیرید؟»

شیه‌چی ساکت بود و فقط با چشمانی شفاف و آرام به او لبخند می‌زد، گویی او را تشویق می‌کرد حرف بزند، تا از وسوسه پیروی کند. یوشیومینگ فکر کرد شیه‌چی موافقت کرده و شادی‌اش افزایش یافت. او به سرعت نزدیک شد و در همان حین گفت: «شوهر خانم ژائو توسط خانم ژائو مسموم شده، اون ..»

سپس دید که شیه‌چی دستش را بالا برد، دستش درخششی جالب را در شب تاریک از خود نشان داد. روی انگشت اشاره باریک او انگشتری بود که زنگ زیبایی از آن آویزان بود. صدای دینگ از زنگ در حال تکان دادن شنیده شد. صدای آن روشن و دلپذیر بود. چند بار دیگر زنگ زد.

یوشیومینگ نتوانست ظاهر خود را کنترل کند تا ترس درونش را افشا نکند، پرسید: «چیکار می‌کنی؟» شیه‌چی پر از ناشناخته بود.

لحظه‌ای بعد، بدون هشدار، سایه تاریک کنار شیه‌چی با عجله به طرف یوشیومینگ آمد. او را به زمین پرتاب کرد و سرش به حالتی سنگین به زمین افتاد. سایه چانه سیاه خود را تکان داد و او را مجبور کرد سرش را بالا ببرد و گردن شکننده‌اش را نشان بدهد.

این صحنه خیلی آشنا بود. بر روی زمین، مغز یوشیومینگ اندیشه را متوقف کرد. لحظه بعد، سایه تاریک سرش را پائین آورد و با انگشتان تیزش سم راست گردن یوشیومینگ را سوراخ کرد.

خون یوشیومینگ منعقد شد، مانند سقوط یخ به انبار بود. زامبی!

در سمت چپ گردن یوشیومینگ هنوز علامت‌های کم عمقی از نیش ژوتانگ وجود داشت. لباس روی سر مرد کمی بلند شد و خون از نیش‌هایش چکه کرد، یک جفت چشم سیاه و سفید چهره‌ای آشنا، آشکار شد.

یان‌جینگ!!!

یوشیومینگ آنقدر ترسیده بود که خودش را خراب کرد. اراده او برای زنده ماندن به اوج خودش رسید. بلند شد تا فرار کند اما ناگهان در چهره‌اش خطوطی آشکار شد. ناخن‌های سبزآبی سبزی خود را گسترش دادند و نیش‌های بلند لب‌های بالا و پائین او را سوراخ کردند، که باعث شد خون جریان پیدا کند.

یوشیومینگ در یک لحظه به زامبی تبدیل شد! شیه‌چی انتظار نداشت یان‌جینگ تا این اندازه سمی باشد.

یان‌جینگ به سرعت بلند شد، قیافه‌ای ترسناک و احمقانه داشت: « @……¥#*@!»

لوون با حالتی خالی به شیه‌چی خیره شد. شیه‌چی خندید و ترجمه کرد: «لعنت! من بیشتر از یه سلاح بیولوژیکی سمی هستم! فقط میخواستم دندون‌هام رو آروم باهاش مالش بدم، نمیدونستم خیلی سخت میخورم. با عرض پوزش من این رو نمیدونستم، من بی‌گناهم.»

لوون فورا سفت شد و ترسید، اگر یان‌جینگ دندان‌هایش را روی شانه او سائیده بود، اگر نمی‌توانست خود را کنترل کند و گازش می‌گرفت حتی شیه‌چی هم نمی‌توانست او را نجات بدهد.

یان‌جینگ که احساس می‌کرد اشتباه کرده، به شکلی ناامید به سوی شیه‌چی رفت.

شیه‌چی زنگ را پائین نگه داشت و به او نگاه کرد: «آفرین.»

یان‌جینگ 4 دندان نیش خود را به شیوه‌ای وحشتناک به شیه‌چی که او را تشویق کرده بود، نشان داد. لوون این صحنه را دید و مخفیانه نگاه کرد، کلمات "آموزش پاولاو" در سر او چرخ می‌خوردند.

[هاهاهاها، مرد کوچولوی نابینا چنین کنتراست بزرگی داره. جذابه.]

[مرد کور عمدا اون رو گاز گرفت؟ ایده‌ای داشت؟ بعد از گاز گرفتنش گفت عمدی نبوده. هاهاها]

[شما واقعا احمقید، متوجه نشدید که مرد بزرگ چند بار زنگ زد؟]

[لعنت!! مرد بزرگ ....!! وحشتناکه! پوست سر من بی‌حس شده.]

[نمیدونم کدوم ترسناک‌تره، مرد بزرگ یا خانوم ژائو.]

[مطمئنا کافیه، این هنوزم یه فیلم زامبی درباره خوبی و شره. این فیلم بود که یوشیومینگ رو برای ملاقات با اونا هدایت کرد، وگرنه قبل از اونا خانوم ژائو اون رو کشته بود.]

[لعنت، فیلم مرد کور رو تشویق کرد تا انتقامش رو بگیره؟]

[غیر از این چی می‌تونه باشه؟]

نفس زامبی یان‌جینگ خیلی قوی بود و زامبی‌های پائین‌تر از او دور می‌شدند.

سپس در کوچه یک جفت خیره کننده، با کفش‌های قرمز گلدوزی شده، ظاهر شدند. خانم ژائو چتر را به آرامی در دید گروه قرار داد.

لوون بلافاصله متوجه شد تریگرام هشت وجهی که شیه‌چی آن را نگه داشته بود، به طرف خانم ژائو طویل شد. او چهره روشنش را در آینه دید و از بین رفت. «اون روح یا هیولا نیست. اون ...»

لوون می‌خواست بگوید انسان است، اما شیه‌چی دید او را اصلاح کرد، او پلک‌های خود را بالا برد و به خانم ژائو نزدیک شد: «اون یه عروسکه.»

کتاب‌های تصادفی