فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

اپ بازیگر فیلم‌های ماورأطبیعی

قسمت: 40

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

شیه‌چی اخم عمیقی کرد. با توجه به سخنان تائوئیست لیان‌شی، این واقعا غیرممکن بود. با این حال تسلیم شدن با شخصیت او مطابقت نداشت. شیه‌چی با قاطعیت گفت: «میریم بیرون.» او برای این تصمیم انرژی زیادی مصرف نکرد. اگر قرار بود بمیرد، بهتر بود ابتکار عمل را به دست گرفته و بیرون برود. او ابتدا تصور می‌کرد، پایان دوم کمی سخت‌تر از پایان اول است زیرا تنها 300 امتیاز داشت، اما این طور نبود.

اگر پایان اول، حالت عادی بود، احتمالا پایان دوم از سختی گذشته و مستقیما وارد حالت جهنمی شده بود. دشواری آن نامتعادل بود. بدیهی است که پایان دوم تنها به عنوان بخشی از طرح وجود داشت و به بازیگران امکان کسب امتیاز بیشتر را در یک بازی می‌داد.

خطر بسیار زیاد بود و پاداش کمی در بر داشت. بازیگر باید بعد از ارزیابی قدرت خود، انتخاب کند که وارد شود یا نه. می‌شد گفت یک قمار کامل بود که برای مردی مستأصل مانند او مناسب بود. البته او این را ترکیب کرد، زیرا اطلاعات برنامه کافی نبود.

[اگه مرد بزرگ کارگزار داشت به اون یادآوری می‌کرد که مرگ در پایان دوم خیلی آسونه.]

[گفتن این حرفا چه فایده‌ای داره؟]

در چهره شیه‌چی پشیمانی وجود نداشت: «بزن بریم.»

قیافه تائوئیست لیان‌شی وحشتناک بود. «دیوونه شدی؟» او نیازی نداشت به این فکر کند که بیرون در حال حاضر چقدر خطرناک بود.

شیه‌چی نگاهی به او کرد و پوزخندی زد: «موندن اینجا فایده داره؟ می‌خوای منتظر مرگ باشی؟»

تائوئیست لیان‌شی مات و مبهوت ماند. حق با شیه‌چی بوود. اگر آن‌ها فقط می‌ماندند راهی جز مرگ نداشتند.

«اول باید دنبال تریگرام هشت وجهی باشیم و بعد امتحانش کنیم. اگه نتونیم اون رو قرض کنیم، باید یکی رو پیدا کنیم.» توی فیلم ترسناک، شهرنشینان زیادی حضور دارند. وام گیرنده نباید حتما بازیگر باشد و لزوما به این معنا نیست که امیدی وجود ندارد.

شیه‌چی در درون گفت: «برادر، برو بیرون.»

«باشه.» شیه‌شینگ‌لان کنترل بدن را به دست گرفت و تخته جلوی خود را بدون هیچ حرفی حرکت داد. او معمولا شوخی می‌کرد اما در لحظات حساس همیشه کلمات خود را کوتاه و مختصر بیان می‌کرد. او تصمیمات شیه‌چی را زیر سئوال نمی‌برد.

شیه‌چی مثل قبل احساس آرامش کرد.

تائوئیست لیان‌شی مردی حریص و پر از ترس از مرگ نبود. او فقط یک لحظه قبل از اینکه شروع به کمک کند، شوکه شده بود.

شیه‌شینگ‌لان و تائوئیست لیان‌شی به تازگی بزرگ‌ترین تخته چوبی را فشار داده بودند. لحظه‌ای به بالا نگاه کردند و دیدند که زامبی رئیس، در فاصله نه چندان دوری در ویرانه‌ها قرار دارد و پشت به آن‌ها در حال جستجوست. به نظر می‌رسید از همان نزدیکی چیزی حس کرد و به آرامی چرخید.

قلب شیه‌شینگ‌لان تکان خورد و بلافاصله تائوئیست لیان‌شی را پائین کشید و دهان و بینی خود را پوشاند. رئیس زامبی 2بار پرید، به نظر می‌رسید توسط اشخاص متعددی که در اطراف بودند حواس او آشفته شده است. از جا پرید و به جای دیگری رفت.

تائوئیست لیان‌شی آهی کشید و خیالش راحت شد، قصد داشت بیرون برود و دنبال دیسک تریگرام هشت وجهی بگردد. شیه‌شینگ‌لان متوجه کار او شد و دچار تنش شد. او بلافاصله دهان و بینی شخص را پوشاند و خم شد.

در زاویه دید باریکش، زامبی رئیس که رفته بود، دوباره برگشت. با چشمانی قرمز جلو و عقب را نگاه کرد و پس از پیدا نکردن هدف، ناامیدانه از آنجا دور شد. این بار واقعا رفته بود. روباه فوق‌العاده حیله‌گر بود.

تائوئیست لیان‌شی عذرخواهی کرد که هرچه سنش بالاتر می‌رود، هوشیاریش بدتر می‌شود. شیه‌شینگ‌لان او را نادیده گرفت. نفس خود را برای 10 ثانیه دیگر حبس کرد. پس از تائید اینکه هیچ خطری وجود ندارد، به صورت اریب از مخفیگاه خارج شد. بدون هیچ سروصدایی خیلی سبک حرکت کرد. تائوئیست لیان‌شی نیز به آرامی بیرون آمد.

شیه‌شینگ‌لان به دنبال خاطراتش رفت و جایی که قبلا میزی که تائوئیست لیان‌شی روی آن خوابیده بود را پیدا کرد. سپس شروع به جستجو نمود.

خانه بانوان بیش از 10 طبقه بود و ناگهان فرو ریخته بود. اثاثیه اصلی طبقه اول همه در پائین مدفون شده بودند. شیه‌شینگ‌لان فقط می‌توانست مانند جستجوی سوزن در انبار کاه، چوب و سنگ‌ها را کنار بزند.

تائوئیست لیان‌شی، پیر و از نظر جسمی ضعیف‌تر بود، بنابراین جستجوی او بسیار کندتر از شیه‌شینگ‌لان بود. این مکان، کاوش شده و زامبی‌ها رفته بودند. فقط 2 زامبی کوچک در فاصله‌ای دور وجود داشتند. آن‌ها فعلا گرفتار نمی‌شدند اما باید عجله می‌کردند.

عرق روی پیشانی شیه‌شینگ‌لان جاری شد، خون زیادی از شانه‌اش بیرون می‌آمد. هر ثانیه برای او مصرف مقدار زیادی از قدرتش بود. شیه‌شینگ‌لان در حالی که لب پائینش را گاز می‌گرفت، حرفی نزد. کمی خون ریخت و لب‌های رنگ پریده‌اش کمی براق شدند.

تائوئیست لیان‌شی در حال جستجو بود. سپس صدای خنده را از کنار خود شنید و با تعجب، مخفیانه خیره شد. اگر می‌توانست در چنین لحظه‌ای بخندد، این مرد واقعا خدا بود.

«تو حتی چنین وقتی هم بی‌شرمی.» دستان شیه‌شینگ‌لان همچنان حرکت می‌کردند اما ابروهای سرد او به تدریج آرام شدند. می‌دانست که شیه‌چی عمدا او را اذیت می‌کند. این ممکن است یک دارونما باشد، اما دیگر آنقدرها هم درد نداشت.

«من نمی‌میرم. من تو رو بیرون میارم.»

شیه‌چی به آرامی خندید. «مردن خوبه. در هر صورت تو فرصتی برای مقاومت نداری.»

شیه‌شینگ‌لان با تنبلی صحبت کرد: «بدون مقاومت.»

شیه‌چی ضربه سختی خورد و عذرخواهی خود را که آماده کرده بود، عقب نگه داشت. او چیزی برای عذرخواهی نداشت. تصمیم او برای ماندن ممکن است نادیده گرفته شود اما به خاطر برادرش بود. او برای برادرش وارد همه چیز شد و به خاطر او خوب یا بد، همه را تحمل می‌کرد.

«چرا حرفی نمی‌زنی؟ هوم؟»

شیه‌شینگ‌لان به مکان دیگری رفت، 3، 4 زامبی را دید که از دور به هم نزدیک می‌شدند. او نگاهی به تائوئیست لیان‌شی انداخت و نفس خود را حبس کرد.

شیه‌چی مکث کرد و صدایش کمی ملایم بود: «برادر، میخوای بشنوی ...»

«چی بشنوم؟» شیه‌شینگ‌لان از زیبایی چند شخصیتی خندید و آه کشید. این به آن‌ها این امکان را می‌داد که در حین انجام کارها، بدون هیچ تأخیری گفتگو کنند.

شیه‌چی احساس تسلا و بعد دلتنگی کرد: «... می‌بخشمت»

او واقعا محدودیت پائینی نداشت. می‌توانست با یک جمله دلسوزی کند. شیه‌شینگ‌لان لبخند زد.

[چرا مرد بزرگ تو این فضای کسل کننده گاهی اوقات میخنده؟]

[عجیبه. من حس کردم از جو ترسناک خفه شدم ولی تو یه لحظه ناپدید شد.]

[زامبی رئیس! داره برمیگرده! صدها متر با اونا فاصله داره!]

دست شیه‌شینگ‌لان و تائوئیست لیان‌شی خون افتاده بود اما هنوز نتوانسته بودند تریگرام را پیدا کنند. شیه‌شینگ‌لان صاف ایستاد و به یک جهت خیره شد. چیزی احساس کرد و صورتش کمی تغییر کرد. حرکات او تندتر و سریع‌تر شد.

«کجایی؟» تائوئیست لیان‌شی هنگام حرکت دادن خاک و سنگ‌ها با نگرانی گریه می‌کرد. چطور میتوانست اینقدر احمق باشد؟ اجازه داده بود چنین چیز مهمی از بین برود و آن را برنداشته بود. قلب شیه‌چی تندتر می‌زد. حس ششم شیه‌شینگ‌لان همیشه خوب بود و حتما چیزی را حس کرده بود.

200 متر دورتر، زامبی رئیس از میان باران شدید و خرابه‌ها پیش می‌آمد. اگر آن‌ها فورا نمی‌توانستند آن را پیدا کنند، باید موقتا تسلیم می‌شدند و مکانی برای مخفی شدن پیدا می‌کردند تا از پیدا شدن توسط زامبی‌ها جلوگیری کنند.

شیه‌شینگ‌لان در تلاش برای برداشتن یک تخته چوبی ناگهان اعلام کرد: «پیداش کردم.» تریگرام هشت وجهی دست نخورده زیر تخته چوبی قرار داشت.

چهره تائوئیست لیان‌شی پر از شادی بود. شیه‌شینگ‌لان به سرعت تریگرام هشت وجهی را برداشت و با تائوئیست لیان‌شی عقب نشینی کرد، زیرا زامبی رئیس فقط صدمتر با آن‌ها فاصله داشت.

زامبی رئیس سرش را محکم بلند کرد. 2 چهره را از دور دید و چشمانش قرمز شد. در حالی که صدا می‌کرد، نور مکر و حیله در چشمانش درخشید. 10ها ثانیه بعد، جریان بی‌پایانی از زامبی‌ها شروع به تعقیب شیه‌شینگ‌لان و تائوئیست لیان‌شی کردند.

این دو نفر در خانه‌ای خالی مخفی شدند. شیه‌چی فورا گفت: «برادر، اون زامبی‌های کوچیک رو صدا میزنه!»

او صدای گریه زامبی هولناک را شنیده بود. ظاهرا زامبی رئیس آن‌ها را پیدا کرده و از گروه زامبی‌های کوچک برای تعقیب استفاده می‌کرد. شیه‌شینگ‌لان سری تکان داد و هوشیار ماند.

شیه‌چی به او گفت: «بذار بیام بیرون. باید با تائوئیست لیان‌شی صحبت کنم.»

«باشه.»

لحظه‌ای بعد شیه‌چی از تائوئیست لیان‌شی پرسید: «حالا باید چیکار کرد؟»

تائوئیست لیان‌شی چند لحظه تردید کرد و بعد عمیقا به او خیره شد: «با دقت فکر کن. دلیل اینکه هنر قرض گرفتن یه تکنیک ممنوعه‌س به خاطر اینکه که 800 تا دشمن رو میکشه اما 1000 تا به خودت آسیب میزنه.»

چشم‌های شیه‌چی تنگ شد: «منظورت چیه؟»

تائوئیست لیان‌شی معتقد بود همه چیز باید روشن شود وگرنه شیه‌چی آسیب می‌دید.

«آسمان‌ها و زمین بی‌رحم هستند. همه چیز برای اونا حکم سگ رو داره. اونا به خوبی و بدی، زندگی و مرگ، از جمله انسان‌ها و زامبی‌ها اهمیت نمیدند. همه اونا براشون برابر هستند. هیچ کشتار زامبی یا زامبی شروری وجود نداره. فرقی نمی‌کنه کی بمیره و کی زنده بمونه، کی قویه و کی ضعیف، به کی زورگفته شده و کی تحقیر شده، برای آسمان‌ها و زمین فرقی نمی‌کنه. اونا هیچ وقت دخالت نمی‌کنند و همیشه با خونسردی نگاه می‌کند.»

«بنابراین هیچ تعصبی هم ندارند، 5 عنصر رو برای اینکه می‌خواید زامبی‌ها رو بکشید بهتون قرض نمیدند.»

«روش قرض گرفتن قوانین اساسا خلاف خواست آسمانه.»

«بهش میگند "قرض گرفتن" چون بعد باید پسش بدی.»

شیه‌چی مات و مبهوت ماند و فورا پرسید: «پس بدی؟ چطوری پس بدی؟»

او ادامه داد: «هرچی قانون بیشتری قرض بگیری بعدش باید بیشتر بابتش پرداخت کنی. این برای حفظ تعادل همه چیز در جهان لازمه.»

رنگ چهره تائوئیست لیان‌شی پریده بود: «تو ممکنه با این روش زامبی رو شکست بدی، اما ممکنه نتونی تا آخر عمرت زنده بمونی. ممکنه موقع بازپرداخت حتی بمیری.»

شیه‌چی نفرینی کرد. می‌دانست که هیچ چیز خوبی در جهان وجود ندارد. «در این صورت با قرض گرفتن مستقیم نمی‌شه کاری انجام داد.»

تائوئیست لیان‌شی مهربان اما بدبین بود: «به همین خاطر ازت می‌پرسم مطمئنی میخوای امتحانش کنی؟ وقتی کار رو شروع میکنی اگه موفق بشی قرض بگیری، دیگه جایی برای پشیمونی نمی‌مونه. مهم نیست که ازش استفاده کنی یا نه. باید پسش بدی.»

«یه بار من مقدار کمی زمین قرض گرفتم و به موقع متوقف شدم. با این وجود چند روز ضعیف بودم. برای کشتن این زامبی قدرت قوانین مورد نیاز برای ما قابل تصور نیست.»

«ممکنه زندگیت ...»

صدای تائوئیست لیان‌شی به طرز غیرقابل وصفی سنگین بود. او پایان خود را دید. ممکن بود خوش شانس باشد که بتواند قوانین را قرض بگیرد، اما هنگام بازپرداخت می‌مرد. او خیلی پیر شده بود و نمی‌توانست چنین چیزی را تحمل کند. تنها چیزی که او می‌خواست صلح جهان و حفظ امنیت مردم بود. او بیش از 70 سال سن داشت و از مرگ نمی‌ترسید. با این حال شیه‌چی هنوز جوان بود. اگر او پنهان می‌شد و از هوای‌آئو فرار می‌کرد، ممکن بود فرصتی برای فرار از این کابوس داشته باشد.

[تعجب کرده بودم که چرا مردم از چنین چیز خوبی استفاده نمی‌کنند. به نظر میاد عوارض جانبی داره. قابل درکه.]

[لعنتی، واقعا سخته. فکر کنم این فیلم هر لحظه ممکنه تموم شه.]

[یعنی مرد بزرگ اینجا کشته میشه؟]

[یعنی اینقدر امتیاز نداره؟ جون خودش رو برای 300 امتیاز از دست میده ... باید تمرکز می‌کرد و این کار رو نمی‌کرد.]

[اینکه حتی اگه زامبی رو شکست بده، نتونه زنده بمونه، درسته؟]

«قرض میگیرم» پاسخ شیه‌چی ساده بود «مگه انتخابی هم دارم؟»

او مهلت فیلم ترسناک را نقض نکرده بود و تنها یک راه داشت. ممکن بود بتواند موقتا با تائوئیست لیان‌شی فرار کند. تائوئیست لیان‌شی تنها کسی بود که قوانین وام گرفتن را می‌دانست. اگر شیه‌چی این فرصت را از دست می‌داد، وضعیت او فقط بدتر می‌شد.

تائوئیست لیان‌شی نگاهی به او انداخت و بی‌اختیار با نگاهش به او احترام گذاشت.

او با دستانی لرزان دستش را به طرف دیسک تریگرام هشت وجهی دراز کرد. خاک را از شیارها بیرون کشید، تریگرام را در دست گرفت و نفس عمیقی کشید: «پس من شروع میکنم.»

«من بخشی از خط زمین هستم. حالا انگشتم رو روی برآمدگی زمین تریگرام فشار میدم. اگه نتونم زمین رو احضار کنم ...»

تائوئیست لیان‌شی تمام نکرد. اگر آن‌ها شکست می‌خوردند مطمئنا می‌مردند. احتمال اینکه او بتوانند قوانین قرض گرفتن را استفاده کند قطعا بیشتر از شیه‌چی بود. دلیل آن هم این بود که شیه‌چی در زمان تائوئیستی هرگز با این موارد در تماس نبود، در حالی که او سال‌ها پیش آن را یکبار قرض گرفته بود.

اگر نمی‌توانست این کار را انجام بدهد، اساس کار برای آن‌ها و کل شهر هوای‌آئو تمام شده بود. او تا 70 سالگی تنها یکبار موفق شده بود. مطمئن نبود این بار هم موفق شود یا نه اما عقب‌نشینی نکرد.

شیه‌چی در سکوت تماشا کرد که تائوئیست لیان‌شی انگشت خود را به یکی از 8 برجستگی تریگرام هشت وجهی فشار داد. خون غلیظی به بیرون سرازیر شد و برآمدگی را به رنگ خون کرد. خون به شیارهای 2 طرف زمین رفت.

تریگرام 2 بار تکان خورد و قلب تائوئیست به دهانش آمد. اگر خط زمینی متعلق به او بود، اجازه می‌داد که آن را قرض بگیرد، شیارهای 2 طرف برجستگی به تدریج روشن می‌شد. هرچه نور بیشتر می‌شد، قانون وام گرفته شده نیز بیشتر بود.

این به اصطلاح صداقت، باعث معلوم شدن چیزی شد.

تائوئیست لیان‌شی چشمان خود را بست. 10 ثانیه گذشت و تریگرام هشت وجهی به تدریج ساکت شد. با این احساس، رنگ چهره تائوئیست لیان‌شی پرید. او به برآمدگی فشار آورد و خون بیشتری در شیار ریخت.

هنوز حرکتی در کار نبود.

کافی نبود. زمین احساس کرد او بسیار ضعیف است و نمی‌تواند وام را پس بدهد. این تجارت زیان‌ده بود. قانون قرض گرفتن مثل گرفتن وام بود. هرچه پول بیشتری داشته باشید، امکان وام گرفتن نیز بیشتر می‌شود. به این دلیل بودکه افراد، توانایی بازپرداخت وام را داشته باشند.

در واقع او در سال‌های آخر زندگیش بود و هیچ پتانسیل و آینده‌ای نداشت. احتمالا توان مالی لازم را نداشت. تائوئیست لیان‌شی لبخند ناامیدانه‌ای زد و گفت: «من زندگی خودم را تقدیم می‌کنم.»

چند لحظه بعد، تریگرام هشت وجهی شروع به لرزیدن کرد و یک نور زرد کم رنگ در 2 طرف شیار زمین ظاهر شد.

مردمک‌های شیه‌چی کوچک شدند: «وام گرفته شد.»

تائوئیست لیان‌شی چشمان خود را باز کرد. تمام بدنش می‌لرزید و اشک از گوشه چشمش جاری بود. «وام گرفتم!»

[گام دوم.]

[خیلی هیجان‌زده‌م، آه]

چشم‌های شیه‌چی تنش داشت: «چرا زمین اول از دادن وام خودداری کرد؟»

تائوئیست لیان‌شی گرفته به نظر می‌رسید، او صادقانه پاسخ داد: «خط زمین مانند زمینه، سخاوتمند و مهربان. قانون زمین ساده‌ترین وام از 5 عنصره. توسط من جابجا شد و به وسیله خط چوب دنبال میشه. اون ارباب زندگی و رشد همه چیزه. اون یه وجود مهربون و دلرحمه. نمی‌تونه رنج هیچ چیزی رو تحمل کنه. 3 مورد باقیمونده سخت‌ترین موارد برای وام هستند. آب، سرده، مردم می‌گند آب نرمه اما در واقع سرد و بی‌رحمه. این به توانایی کسی که قانون وام رو استفاده میکنه، بستگی داره. اون هیچ دلسوزی نداره.»

«در مورد 2 خط آتیش و طلا، طلا همه چیز رو در هم می‌شکنه و آتیش نابودیه. اونا رابطه متقابل دارند و با هم متولد شدند. آتیش می‌تونه فلز رو ذوب کنه اما فلز برای تبدیل شدن به آتیش نیاز داره. آتیش بیشترین اراده رو داره و برای قوانین قلب وام گیرنده اهمیت زیادی قائله. اگه از قلبت ناراضی باشه، اصلا نمیتونی قرض بگیری. طلا توانایی وام گیرنده رو خیلی ارزیابی میکنه.»

«من زمین رو قرض گرفتم. تا وقتی یه نفر رو پیدا کنیم که بخشی از خط طلا رو بتونه استفاده کنه، استفاده از کمک من برای القای طلا آسونه.»

شیه‌چی به نور زرد کم رنگ نگاه کرد و اخم کرد: «چطور می‌تونیم قوانین بیشتری رو امانت بگیریم؟ این قطعا کافی نیست.»

«به توانایی‌های آینده نگاه کن، به توانایی فعلی نگاه کن و به قلب نگاه کن. هرچی پتانسیل، توانایی و قلب بیشتر باشه، می‌تونیم وام بیشتری بگیریم.»

شیه‌چی فهمید و دیگر تردید نکرد: «من امتحان میکنم، اول کدوم؟»

تائوئیست لیان‌شی بدون هیچ فکری پاسخ داد: «آب.»

تائوئیست لیان‌شی مدت‌ها این جوان را دیده بود و احتمال می‌داد که قانون آب را قرض کند. او بیش از 70 سال زندگی کرده و با افراد زیادی ملاقات کرده بود. شیه‌چی بیشترین تناسب را با آب داشت. او حیله‌گر و انعطاف‌پذیر بود و بدنی باریک داشت. اگر خط آب، او را دوست نداشت واقعا امیدی نبود.

شیه‌چی انگشت خود را روی برآمدگی فشار داد. انگشتش را سوراخ کرد و خون در شیار ریخت. کمی اخم کرد.

[فکر می‌کنید میتونه وام بگیره؟]

[اون باید بتونه یه کم آب قرض کنه، مگه نه؟ خلق و خوی اون مناسبه.]

[این متافیزیک خوبیه.]

تریگرام هشت وجهی دوباره شروع به لرزیدن کرد اما زامبی‌هایی از خانه بیرون پریدند. براساس صدا، حداقل 10 زامبی وارد می‌شدند. چهره شیه‌چی تغییر کرد، شیه‌شینگ‌لان قصد داشت برای فرار با تائوئیست لیان‌شی بیرون بیاید. اما تائوئیست لیان‌شی با نگرانی فریاد زد: «نگران اونا نباش و توجه کن!»

لحظه‌ای بعد زمین شروع به لرزیدن کرد و تپه‌های کوچکی به ارتفاع نیم متر در قسمت در ایجاد شد. زامبی‌های کوچک تنها می‌توانستند 20 تا 30 سانتیمتر بپرند. آن‌ها نتوانستند از تپه عبور کنند و خارج از آنجا متوقف شدند.

در تلاش برای ورود از نقاط دیگر، در اطراف تپه به حرکت درآمدند. تائوئیست لیان‌شی زمین را کنترل کرد تا کل خانه‌ای را که در آن قرار داشتند، محاصره کند. سپس جایی را نگاه کرد و چهره‌اش تغییر کرد: «لعنت!»

او می‌توانست پیکر زامبی رئیس را که در حال نزدیک شدن بود، ببیند. خیلی سریع پرید و در یک چشم برهم زدن، ده‌ها متر از تپه فاصله داشت. فقط کافی بود 3 بار دیگر بپرد و بعد می‌توانست وارد خانه شود و آن‌ها را پایمال کند.

زامبی به شدت پرید و قلب تائوئیست لیان‌شی می‌خواست منفجر شود.

«سریع!» زمینی که او می‌توانست کنترل کند بسیار ضعیف بود و محدودیت او ساخت تپه‌ها بود.

چشمان شیه‌چی هنوز بسته بودند. نور سرخی در چشمان زامبی می‌درخشید، شیطانی و اهریمنی. دوباره پرید مثل اینکه 2 طعمه نشسته را در تپه‌ها بکشد.

ممکن نبود؟ تائوئیست لیان‌شی با ناامیدی به شیه‌چی نگاه کرد. اگر شیه‌چی نمی‌توانست آب را قرض بگیرد، نمی‌توانست به کس دیگری برای قرض گرفتن آب فکر کند.

«شیائوچی!» با دیدن نزدیک شدن زامبی، شیه‌شینگ‌لان قادر نبود، آرام بماند.

لحظه‌ای که زامبی قصد داشت دوباره پرش کند، شیه‌چی ناگهان چشمان خود را باز کرد. نور آبی چشم‌هایش واضح و عمیق بود. در همین حال چراغ آبی ناگهان بر روی تریگرام هشت وجهی ظاهر شد. چراغ زرد ضعیف قبلی خاموش شد و جایی برای آرام شدن نداشت. قبل از ارسال باید تکان می‌خورد. زمین آب را تسخیر می‌کرد، اما حالا توسط آب سرکوب شده و برای زنده ماندن تلاش می‌کرد.

[لعنت واقعا وام گرفت!]

[خیلی زیباس!!!]

پرده آب در مقابل آن دو نفر ظاهر شد، شفاف و نابودنشدنی. زامبی‌ها مستقیما به پرده آب برخوردند اما کاملا مسدود شدند. در داخل پرده آب، تائوئیست لیان‌شی و شیه‌چی توانستند زوزه‌های عصبی زامبی‌های بیرون را بشنوند.

تائوئیست لیان‌شی ناباور به آن‌چه در برابرشان قرار داشت، نگاه می‌کرد. سرش را برگرداند و به شیه‌چی که شانه‌هایش را بالا انداخت، نگاه کرد. او حدس زده بود شیه‌چی می‌تواند آب را وام بگیرد، زیرا قلبش بسیار شبیه آن بود. اما انتظار نداشت، بتواند این اندازه وام بگیرد.

این نشان می‌داد فقط توانایی و قلب نیست. ... پتانسیل او غیرقابل پیش‌بینی بود. آب شیه‌چی را به خاطر قلبش دوست داشت، او را به دلیل توانایی‌اش به رسمیت شناخته و کمک بزرگی به خاطر پتانسیل غیرقابل پیش‌بینی‌اش به او کرده بود. این تنها توضیح ممکن بود. اگر او زنده می‌ماند، آینده این مرد مملو از امکان‌پذیری‌ها بود.

باران سیل‌آسا در بیرون همانند یک جریان مداوم آب از ابرهای تیره بر پرده آب می‌ریخت. زامبی‌ها یک لایه را از بین بردند، اما آب بی‌وقفه لایه دیگری ایجاد می‌کرد.

[چقدر وام گرفت؟ خدای من، مگه نمیگند آب، سرد و بی‌رحمه؟ چرا اینقدر سخاوتمنده؟]

[وام بیشتر، بازپرداخت بیشتر.]

[قدرت رزمی تجدید شد. اون به تنهایی 50.000 ـه. دوبل شده!]

[کافی نیست، قدرت رزمی زامبی 130.000ـه.]

تائوئیست لیان‌شی چنین صحنه قدرتمند و باشکوهی را در زندگی خود ندیده بود. این اعتراف آب به وام گیرنده‌اش بود.

تائوئیست لیان‌شی مدت‌ها بود برآورد می‌کرد شیه‌چی می‌تواند مانند خودش قانون قرض را استفاده کند اما انتظار نداشت که نتیجه به این شکل باشد. روحیه او بسیار پیچیده بود. میان 5 عنصر، صدها نفر از او نمی‌توانستند با یک شیه‌چی مطابقت داشته باشند. این مرد ...

تائوئیست لیان‌شی مخفیانه به شیه‌چی نگاه کرد.

لبخند تلخی زد. او هرگز فکر نمی‌کرد زندگی آن‌ها فقط با قرض گرفتن 2 خط، بطور کامل تضمین شود. فکر می‌کرد حتی اگر اینقدر شانس داشته باشند که هر 2 خط زمین و آب را قرض بگیرند، باز هم باید پنهان شوند.

با این حال، آن‌ها هنوز مجبور بودند 3 خط دیگر را در اسرع وقت پیدا کنند. خط آب، بیشتر و بیشتر توسط شیه‌چی قرض گرفته می‌شد. هنگامی که آن‌ها خسته می‌شدند و قوانین به پایان می‌رسید، نمی‌توانستند از مرگ فرار کنند. آن‌ها تنها با یافتن طلا و آتش که تهاجمی بودند، می‌توانستند زامبی را بطور کامل شکست بدهند. با این حال، خط آب آنقدر قوی بود که فشار روی 3 خط دیگر را کم می‌کرد.

شیه‌چی پرسید: «حالا باید دنبال 3 خط دیگه بگردیم؟»

او نمی‌دانست چقدر آب وام گرفته است، اما معتقد بود که هیچ مشکلی برای چند ساعت وجود نخواهد داشت. فقط اینکه هرچه بیشتر وام می‌گرفت مجبور می‌شد بیشتر بازپرداخت کند. بنابراین مجبور بود عجله کند.

او قصد خروج داشت که تائوئیست لیان‌شی با حالت عجیبی او را گرفت: «باید خط چوب رو امتحان کنی.»

حالت شیه‌چی شگفت‌زده بود: «به نظر شما میتونم قرضش کنم؟»

تائوئیست لیان‌شی دستانش را بهم مالید. «آب و چوب رابطه متقابل دارند. تو آب رو قرض گرفتی، اگه یه کم چوب برداری ... القا چوب غیرممکن نیست. غیر از اون، چوب از همه مهربون‌تره. حتی اگه در بدن خودت نداشته باشیش، به احتمال زیاد به خاطر آب خارج میشه. در هر صورت فقط وام گرفتنه. رابطه بین آب و چوب خوبه و غیرممکن نیست که آب بتونه تو قرض گرفتن چوب بهت کمک کنه ...»

زامبی‌های بیرون خشمگین بودند.

شیه‌چی چند لحظه فکر کرد: «خب، سعی خودم رو میکنم اما زیاد امیدوار نباشید.»

تائوئیست لیان‌شی وقتی دید شیه‌چی انگشت باریک خود را روی برجستگی فشار داد، پر از هیجان بود. برای بار سوم خون تزریق شد. شاید به این دلیل که مقدار زیادی آب درون تریگرام بود، این بار به سرعت پاسخ داد. 10 ثانیه تکان خورد تا یک چراغ سبز ملایم ظاهر شد.

بر روی دیسک هشت وجهی، نور خط آب لرزید و مثل آنکه از اتصال خط چوب و آب استقبال کند، برق زد. خط آب و چوب در هم آمیخته و ادغام شدند. گاهی خط چوب توسط آب بلعیده می‌شد و گاهی تمام خط آب، سبز می‌شد.

رئیس لیان‌شی فقط می‌خواست امتحان کند و انتظار نداشت واقعا قرض گرفته شود. او شگفت‌زده خوشحال شد: «می‌بینی این رابطه متقابل بین قوانینه.»

شیه‌چی به راحتی خط چوب را وام گرفت و نمی‌دانست حالا باید بخندد یا گریه کند.

[چرا اون اینقدر راحت وام می‌گیره وقتی تائوئیست لیان‌شی اینقدر بهش سخت گذشت؟]

[شگفت انگیزه که چوب هم جمع شد ..]

[دوباره می‌خواد یه چیز پوسیده رو به یه چیز جادویی تبدیل کنه؟]

[من اون پسر مثل آب رو میخوام. وقتی برادر چوب رو می‌کشه مثل حمایته.]

تائوئیست لیان‌شی به شوخی گفت: «احساس دوست داشته شدن توسط قوانین چطوره؟»

شیه‌چی وقت نداشت صحبت کند. جراحات انگشتان دست و پشت دستانش خوب شده بود. پوستش بازسازی شده و بدون هیچ جای زخمی سالم بود. زخم روی شانه‌اش که سنگین‌تر بود، بهبودی کندتری داشت، اما بریدگی ترسناک در آنجا نیز با چشم غیرمسلح بطور چشمگیری کوچک می‌شد. در کمتر از نیم دقیقه، فقط خون خشک شده باقی ماند تا مشخص کند که از ناحیه شانه آسیب دیده است. تأثیر چوب بطور کامل اعمال شد.

تائوئیست لیان‌شی فریاد زد: «بریم، مردم زیادی توی شهر هستند. بیا طلا و آتش رو پیدا کنیم!» او نمی‌خواست زمان را به تأخیر بیاندازد. هر ثانیه‌ای که می‌گذشت به این معنی بود که آن‌ها باید بهای بیشتری پس می‌دادند.

شیه‌چی می‌خواست موافقت کند، وقتی تائوئیست لیان‌شی زامبی‌ها را دید، حالتش تغییر کرد: «این بده!»

شیه‌چی هم آن را دید. زامبی رئیس که در ابتدا توسط آب مسدود شده بود، اکنون از پرده آب می‌گذشت.

قلب شیه‌چی بهم ریخت: «چطور ممکنه؟»

تائوئیست لیان‌شی لحظه‌ای مکث کرد و رنگ صورتش پرید: «اون روح داره خودش رو می‌سوزونه تا پتانسیل خودش رو منفجر کنه و تو رو همراه اون بکُشه! باید عقب‌نشینی کنیم!»

روح روباه عقل محدودی داشت و نمی‌دانست تکنیک وام گرفتن موقتی است. او از نفرت کور شده بود و برای انتقام معشوق خود، از مردن با آن‌ها هم پروایی نداشت.

پرده آب مدام در حال عقب‌نشینی بود و فضای ایمن آن‌ها کوچک و کوچک‌تر می‌شد. شیه‌شینگ‌لان دوباره کنترل بدن را به دست گرفت و به سرعت با تائوئیست لیان‌شی عقب‌نشینی کرد.

او و شیه‌چی مدت‌ها بود که آزادانه تعویض می‌شدند. تا زمانی که طرف مقابل بیدار بود، تعویض با یکدیگر در چند ثانیه کار سختی نبود. آن‌ها حتی هر کدام قادر بودند برای برقراری ارتباط با تائوئیست لیان‌شی بدن را کنترل کنند.

تائوئیست لیان‌شی مضطرب بود: «ما باید عجله کنیم و 2 خط دیگه رو هم پیدا کنیم!»

شیه‌شینگ‌لان سر تکان داد. آن‌ها از محافظت پرده آب در حالی که زامبی‌ها از پشت سر تعقیب‌شان می‌کردند، برای فرار استفاده کردند.

[طلا و آتیش رو از کجا پیدا کنیم؟]

[ناگهان حس می‌کنم که جنبش شفاف نیست. یه طرف قوانین رو قرض گرفت و طرف دیگه روحش رو سوزوند. به سختی میشه گفت که طرف می‌تونه تحمل کنه یا نه. نگاه کنید، خط آب روی دیسک ضعیف‌تر میشه. مصرفش خیلی زیاده.]

شیه‌چی برگشت و از تائوئیست لیان‌شی پرسید: «چطور می‌تونیم پیداشون کنیم؟»

تائوئیست لیان‌شی سعی کرد آرامش خود را حفظ کند: «دنبال کسایی باش که ظاهر بدخلق دارند! اونا متکبرند و اعتقادی به سرنوشت ندارند. زمین و آتش کاملا متفاوت هستند. زمین توی پرستش خدایان خوبه در حالی که آتیش مربوط به زندگیه. قوی رو دوست داره و دوست داره با قدرت پیروز بشه. طلا اراده قوی داره و غیرقابل خراب شدنه ...»

شیه‌چی حس می‌کرد تمام این‌ها توصیف برادرش هستند. توصیف تائوئیست لیان‌شی دقیقا مشابه اولین ملاقات او با برادرش بود.

با این حال تائوئیست لیان‌شی گفته بود آب و آتش نمی‌توانند در یک شخص ظاهر شوند. او قبلا آب را قرض کرده بود. می‌توانست آتش را هم قرض کند؟ این همان تضادی نبود که تائوئیست لیان‌شی می‌گفت؟ اما از کجا می‌توانست چنین برادر کج خلقی پیدا کند؟

شیه‌شینگ‌لان کمی ابروهایش را بالا انداخت. ظاهرا او هم افکاری مشابه شیه‌چی داشت اما چیزی نگفت. آب و آتش در واقع ناسازگار بودند.

زامبی‌ها نزدیک‌تر می‌شدند. زخم‌ها خوب شده بودند، بنابراین قدرت رزمی شیه‌شینگ‌لان به اوج خود بازگشته بود. او تمام راه تائوئیست لیان‌شی را به دنبال کشید.

آن‌ها از کنار افراد زیادی که با سخنان تائوئیست لیان‌شی مطابقت نداشتند، عبور کردند.

تائوئیست لیان‌شی قبل از اینکه ناگهان چیزی در دستش برق بزند، مدت‌ها فکر کرد: «سوابق باستانی، آخرین کسی که آتیش رو قرض گرفته بود، مردی بود که می‌خواست از محبوبش محافظت کنه! آتیش هم نگهبانه. شخصیت این مرد با آتیش مطابقت نداشت. اون مرد ملایمی بود اما حاضر بود به خاطر محبوبش با دشمنان قدرتمندی روبرو بشه. مهم نیست چقدر ضعیف بود، همیشه مقابل اونا می‌ایستاد، برای اون زندگی می‌کرد، برای اون می‌مرد. آتیش از این نوع عاشق دیوانه محبت خالص خوشش میاد!»

شیه‌چی مات و مبهوت ماند. قبل از اینکه بتواند عکس‌العملی نشان بدهد، شیه‌شینگ‌لان مستقیما بدن او را تصرف کرد و با قیافه‌ای عجیب، مثل اینکه می‌خواست تائوئیست لیان‌شی چیزی را تائید کند، پرسید: «5 عنصر افراد رو با خون تشخیص میدند؟»

تائوئیست لیان‌شی گیج به نظر می‌رسید: «چه خبر شده؟»

«فقط جواب بده.»

تائوئیست لیان‌شی سر تکان داد: «نه، 5 عنصر برای تشخیص افراد به خون متکی نیستند. اونا به انرژی و روح تکیه می‌کنند، خون فقط یه رسانه‌س.»

شیه‌شینگ‌لان نتوانست خودش را نفرین نکند: «باید زودتر میگفتی.»

تائوئیست لیان‌شی با تعجب و حیرت گفت: «چه فایده‌ای توی این حرفا وجود داره؟»

زامبی‌ها پشت سرشان بودند و او ترسیده و عصبی بود.

شیه‌شینگ‌لان ناگهان متوقف شد. او بازوی تائوئیست لیان‌شی را پائین نگه داشت و انگشت خود را به تریگرام هشت وجهی فشار داد.

تائوئیست لیان‌شی شوکه شد و سعی کرد دست او را بردارد «چیکار میکنی؟! کورکورانه آزمایش نکن! آب، آتیش رو خاموش میکنه، اگه روی برآمدگی فشار بیاری، صدمه می‌بینی! تو قبلا آب رو قرض گرفتی، محاله ...»

تریگرام هشت وجهی به شدت لرزید و بعد از یک ثانیه، دیسک با آتشی سوزان روشن شد.

کتاب‌های تصادفی