اپ بازیگر فیلمهای ماورأطبیعی
قسمت: 41
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
تریگرام هشت وجهی با آتش برخورد کرد و فورا بسیار داغ شد. اما تائوئیست لیانشی توجهی به آن نکرد و متعجب آن را نگه داشته بود. او فکر میکرد دچار توهم شده است و به شدت پلک میزد. پس از بارها تائید نتیجه، شروع به غر زدن کرد.
«این- این آتیشه ...؟» مخفیانه خودش را نیشگون گرفت و احساس درد کرد. مطمئن شد که خواب نمیبیند. بدیهی است که آب و آتش با هم ناسازگار بودند اما یک معجزه درست جلوی چشمان او رخ داده بود.
[لعنت، چطور اون رو وام گرفت؟]
[متافیزیک مشکلی داره؟]
[مگه آب و آتیش ناسازگار نبودند؟]
[صبر کنید، اون 3 خط رو به تنهایی وام گرفت؟ اون یه نفر 3 نفرهس؟]
[چه اتفاقی داره میفته؟]
«آیا سوابق اشتباه بود و آب و آتش میتوانستند در کنار هم باشند؟ این ...» وقتی این ناگهان به فکر تائوئیست لیانشی رسید و سرش را بالا گرفت، کاملا گیج شده بود.
مرد روبرو هنوز همان چهره را داشت اما وقتی با دقت نگاه میکردی تفاوت قابل مشاهده بود. چشمها، مزاج، قیافه کمی متفاوت بودند. تائوئیست لیانشی با چشمانی درشت خیره شد.
چطور فراموش کرده بود، این مرد 2 نفری بود؟ استادش اشتباه نمیکرد بنابراین تنها یک احتمال وجود داشت. شیهچی 2 روح داشت. یکی آب و دیگری آتش. این به لحاظ نظری منطقی بود. با این حال یکی آب و دیگری آتش بود و هر 2 موفق به تائید 2 خط شدند. آیا این احتمال خیلی خارقالعاده نبود؟
تائوئیست لیانشی حال و هوای پیچیدهای داشت. او شیهچی را میشناخت و فکر میکرد که همیشه با روح اصلی او ارتباط برقرار کرده است. اما حالا که آرام شده بود، متوجه شد که همیشه با هر 2 روح سر و کار داشته است. کسی که در برابر او آتش را قرض گرفته بود، باید روح ثانویه باشد.
تائوئیست لیانشی به این موضوع فکر کرد و متوجه شد که این یک روح آتش معمولی است. او دارای خلق و خوی بد، اقدامات قوی و قاطع و نترس بود. تائوئیست لیانشی هر از گاهی از چهره عنق شیهچی غافلگیر میشد. حالا میفهمید که آنها 2 نفر بودند.
فقط بی سروصدا جا عوض میکردند. برای او اساسا هیچ ناهماهنگی وجود نداشت. بهرحال شیهچی چهرههای زیادی داشت. چه کسی میدانست کدام درست و کدام جعلی، کدام خود او و کدام روح ثانویه اوست؟
روحیه شیهچی هم بین خنده و گریه مانده بود. اگر تائوئیست لیانشی قبلا به او گفته بود که این کار بر روح تکیه دارد نه خون، اینقدر مشکلات به وجود نمیآمد.
[چرا تونست آتیش رو قرض بگیره؟]
[یعنی میلش برای محافظت از تائوئیست لیانشی اینقدر قویه که آتش به عنوان یه استثنا به اون قرض داده شد؟]
[اگه یه پسر خوش تیپ یا یه زن بود، قانع کننده بود. این تائوئیست لیانشی شلخته ...]
[کی اهمیت میده چرا میتونه قرض بگیره؟ بهرحال انجام شده و خیلی باحاله!]
[آتیش قرض گرفته شد و دیگه نباید خیلی طول بکشه.]
در دیسک هشت وجهی، آتش به شدت در حال گسترش بود. زورگو بود. ابتدا زمین رقت انگیز را به گوشهای هل داد و سپس به چوب ملایم آسیب رساند. چوب ترسید و در آب پنهان شد. به لطف اضافه شدن چوب، نور آبی شکوفا شد.
با اینکه 4 خط وجود داشت، اما فقط رنگ قرمز سوزان و آبی آرام در تریگرام دیده میشد. زبان آتش چندین بار برای طعنه زدن و زورگویی به آب چرخید. آب بدون اینکه در نقطه خاصی متوقف شود، عقبنشینی کرد. میشد آن را محکم نگه داشت اما 2 استاد از نتیجه ناراضی نبودند. آب و آتش هنوز در حال نبرد بودند.
[آب و آتیش نصف نصف هستند؟ آب اونقدر قویه اما آتیش میتونه نصفی رو اشغال کنه؟ آتیش چقدر قویه؟ این خیلی عالی نیست؟؟]
[آب با چوب ترکیب شده.]
[چرا؟؟ چرا اون میتونه آتیش رو قرض بگیره؟ وقتی به دیسک نگاه میکنی واضحه که ناسازگارند.]
[نگاه کن! قدرت رزمی به روز شده. بیش از 130.000!]
[زامبی بعد از سوزوندن روح خودش به 150.000 رسید. 20.000 فاصله وجود داره. برای چنین شکاف بزرگی این تقریبا ناچیزه، درسته؟ بهرحال ارزشهای اضافی مثل هوش در قدرت رزمی در نظر گرفته نمیشند.]
[اوه، من خیلی هیجانزدهم. ممکنه بتونم 3 زامبی بزرگ تماشا کنم؟]
[مگه تائوئیست لیانشی نگفت برای مبارزه با زامبیها به هر 5 عنصر نیازه؟]
[کی فکرش رو میکرد که بتونه اینقدر وام بگیره؟ فکر نمیکنم نیازی باشه که 5 عنصر با هم جمع بشند. 4 تا کافیه. حتی میشه زمین تائوئیست لیانشی برداشته بشه.]
[فکر کردن بهش ترسناکه. یه نفر میتونه 3 تا عنصر رو قرض بگیره. اون احتمالا بتونه زامبیها رو از بین ببره ...]
شیهشینگلان از قدرت آتش استفاده نکرد، اما آتش، خود به خود نیرویش را به اندام او و زامبیها فرستاد. خستگی شیهشینگلان برطرف شد و وضعیت او وارد مرحله جدیدی شد. آب پشت آنها قطعا میتوانست برای مدتی در برابر زامبیها مقاومت کند. حالا آنها آتش را پیدا کرده بودند و فقط طلا لازم بود. شیهشینگلان با قاطعیت دستور داد: «بریم طلا پیدا کنیم.»
به گفته تائوئیست لیانشی برای کشتن زامبی رئیس باید هر 5 عنصر جمعآوری میشد. آنها مجبور بودند به عملیاتشان سرعت ببخشند. شیهشینگلان تازه قصد داشت آنجا را ترک کند که تائوئیست لیانشی با قیافهای عجیب او را گرفت. شیهشینگلان اخم کرد و نگاه مشکوکی به او انداخت.
تائوئیست لیانشی با صدای خشکی گفت: «فکر کنم نیازی به جمعآوری 5 عنصر نداشته باشیم. میتونی باهاشون مبارزه کنی. اگه فاصله هنوز خیلی زیاد باشه میتونیم بریم دنبال طلا بگردیم.»
«مگه نگفتید که هر 5 عنصر باید جمع بشند؟»
تائوئیست لیانشی لبخند ناخوشایندی زد: «جمعآوری 5 عنصر در واقع باعث تغییر کیفی در 5 عنصر اولیه ضعیف میشه و قدرت شدیدا افزایش پیدا میکنه. اما همین حالا هم تو یه آب و یه آتیش قوی داری. شاید لازم نباشه 5 عنصر رو با هم جمع کنی تا شکستش بدی ...»
تائوئیست لیانشی از کلمات قبلی خود متنفر بود. احساس میکرد به صورت خود مشت زده و خیلی بیچاره است. میتوان گفت زندگی او کاملا از بین رفته بود، اما در واقع شیهچی به تنهایی قادر به کشتن زامبی بود. این برای تائوئیست لیانشی کمی دردناک بود. او به اندازه کافی زندگی نکرده بود.
شیهشینگلان فکری کرد و گفت: «بذارید امتحان کنیم.»
او نمیدانست واقعا در چه سطحی است و باید در وهله اول مبارزه را امتحان میکرد. او قبلا شمشیر چوبی هلو را که لوون به او داده بود، انداخته بود تا جانش را نجات بدهد. نمیتوانست سلاح مناسبی پیدا کند، بنابراین فقط توانست چوبی را که در کنار بود بلند کند.
چشمهای تائوئیست لیانشی گشاد شد: «میخوای از این استفاده کنی؟»
شیهشینگلان رد نکرد: «گزینه دیگهای دارم؟»
تائوئیست لیانشی مات و مبهوت ماند. زامبی رئیس که توسط پرده آب مسدود شده بود، شیهچی و تائوئیست لیانشی را که ایستاده بودند، دید و از هیجان زوزه کشید و سریعتر روی پرده آب کوفت. شیهشینگلان تازه به طرف پرده آب رفته بود تا با زامبیها بجنگد که تائوئیست لیانشی به چیزی فکر کرد و او را گرفت و گفت: «این .... نگران نباش.»
شیهشینگلان با تردید اخم کرد: «چیه؟»
تائوئیست لیانشی هنگام تکان دادن به او نگاه نکرد: «چرا .. طلا رو امتحان نمیکنی؟»
شیهشینگلان مبهوت ماند: «به نظرت میتونم این کار رو انجام بدم؟»
حال و هوای تائوئیست لیانشی وصف ناپذیر بود، او به طرز ناخوشایندی خندید: «در هر صورت تا حالا 3 بار وام گرفتی. یکی دیگه چندان بد به نظر نمیاد، چرا تلاش نمیکنی ...»
آتش ممکن است با طلا متفاوت باشد اما شباهت زیادی بین آنها وجود داشت و ممکن بود که همزمان در یک شخص ظاهر شوند.
آتش از بین برنده و طلا کشنده ...
تائوئیست لیانشی نگاهی به شیهچی انداخت.
کسی که آتش اینقدر به او علاقه داشت، طلا هم او را دوست داشت؟ حتی اگر او را به اندازه آتش دوست نداشت، آیا حس قدردانی نداشت؟ تا زمانی که شیهچی حتی مقدار کمی طلا جمع میکرد، 5 عنصر با هم بودند. هنگامی که 5 عنصر با هم جمع میشدند، تغییر کیفی میتوانست جهان را تغییر دهد. اگر حالا به سختی میشد فهمید شیهچی میتواند زامبی را شکست دهد یا نه، اگر میتوانست حتی کمی طلا قرض کند، کاملا حل میشد. زامبی قطعا میمرد.
یک نفر و 4 خط. قبلا او حتی جرئت نمیکرد درباره آن فکر کند اما حالا یک نفر با 3 خط وجود داشت ...
مهم نبود اگر نمیتوانست طلا را قرض کند. شیهشینگلان احساس کرد که قدرت کافی برای مبارزه دارد. داشتن چوب و آتش و آب کافی بود. او قطعا میتوانست شیهچی را از این فیلم خارج کند. در همان زمان تریگرام هشت وجهی دوباره شروع به لرزیدن کرد.
[تائوئیست لیانشی دیوونهس، درسته؟ بهش اجازه داد که طلا رو امتحان کنه؟ یکی امکانپذیره، 2تا مورد بزرگیه، 3 تا متافیزیک خرابه، و 4تا ...]
[من هنوزم میخوام بدونم چرا تونست آتیش رو قرض بگیره؟]
[صبر کنید، مگه اون از تائوئیست لیانشی نپرسید که قوانین چطوری مردم رو به رسمیت میشناسند؟ بعد تائوئیست لیانشی گفت که به روح یا انرژی متکیه. فکر میکنید اون انرژی یا روح متفاوتی توی بدنش داره؟]
[اون بالایی، لعنت!!!]
[هاهاها، قوانین ممکن نیست دچار باگ بشند پس این شخص خودش باید یه باگ باشه.]
[اون واقعا جعلی نیست؟]
[یه شخصیت 2گانه؟ من نمیبینمش؟ فکر نمیکنم اصلا حس ناهماهنگی وجود نداره. شخصیت 2گانه رنزه کاملا آشکاره. رنزه گاهی اوقات وقتی شخصیتش رو تغییر میده غش میکنه. این شخص هیچ اثری نشون نداد ...]
[مرد بزرگ نباید این طوری باشه. فکر نمیکنم، اون فقط یکیه.]
[پس چطوری میتونی قرض گرفتن آب و آتیش رو توضیح بدی؟]
[... من گیج شدم. باید دنبالش کنم؟ نمیتونم صبر کنم.]
[به موضوع برگردید. فکر میکنید میتونه طلا قرض کنه؟ چرا یه کم حس عدم اطمینان دارم؟ حس میکنم دیوونه شدم.]
[من حدس نمیزنم، چون میترسم مثل یه مشت تو صورت خودم بخوره.]
چند ثانیه بعد، چشمهای تائوئیست لیانشی بسیار گشاد شد.
دیسک به آرامی با نور سفید خیره کننده روشن میشد.
[این طلاس؟؟]
[آههههه]
[یه نفر 4 خط؟ یه نفر برتر از 4 نفره؟]
[ممکنه 2 نفر بالاتر از 4 نفر باشه.]
لحظهای که نور سفید ظاهر شد، جهان تغییر رنگ داد.
«آه!!!» تائوئیست لیانشی ناگهان با درد فریاد زد. تریگرام هشت وجهی به شدت در دستش میلرزید و به سرعت میچرخید. پس از چند ثانیه سوراخ خونی در دست او ایجاد شده بود. اگر او کمی کندتر بود، تمام دستش را از دست میداد.
شیهشینگلان بلافاصله آن را گرفت. تریگرام بلافاصله در دستش آرام گرفت. قوانین 5 رنگ روی دیسک هشت ضلعی تغییر کرد و جلوی او فشرده شد انگار از او خواستگاری میکردند.
خط زمین زرد گاهی به خط آتش میپیوست و خیره کننده میشد. خط طلای سفید گاهی به خط زمین میپیوست تا ضخیمتر شود. 5 عنصر به هم پیوسته بودند و قدرت 5 عنصر به یک حلقه پیوندی تبدیل شد. اینکه میتوانست در یک لحظه تغییر کند فوقالعاده بود.
به نظر میرسید زامبی بیرون پرده آب چیزی را حس میکرد، با نگرانی زوزه میکشید و چشمان قرمزش میدرخشید. این ترس ناشی از غریزه بود اما نمیتوانست عقبنشینی کند. حداکثر تا چند ساعت دیگر روحش سوخته و از بین میرفت. پیش از آن باید شیهچی و تائوئیست لیانشی را میکشت.
تائوئیست لیانشی مدتها بود که درد دست خود را فراموش کرده و اتفاقاتی که جلوی او در حال رخ دادن بود را نظاره میکرد. شیهچی واقعا از قدرت یک نفر برای قرض گرفتن 4 عنصر استفاده کرده بود. یک روح، 2 خط، یک نفر 4 خط.
[لعنت، قدرت رزمی 200.000]
[لعنت!]
در تریگرام هشت وجهی، 4 خط به سرعت تغییر کردند و همه تبدیل به زمین شدند. لحظهای بعد، زمین در فاصلهای دور شروع به تکان خوردن و چرخش کرد و امواج به سمت شیهشینگلان حرکت کردند.
شیهچی با تعجب گفت: «برادر، این ...؟»
حرکت زمین متوقف شد و شمشیری روی زمین ظاهر شد.
شیهشینگلان متعجب شد. این شمشیر چوبی هلوی لوون بود. قبلا او آن را پرتاب کرده بود تا جلوی زامبی رئیس را بگیرد. بعدا خانه بانوان فروریخت و شمشیر زیر خرابهها دفن شد. اکنون نیروی زمین مستقیما آن را برایش ارسال کرده بود.
شیهشینگلان با ناباوری لبخند زد. او در شرف خم شدن برای برداشتن شمشیر بود که در زمین بایر یک گیاه سبز ظاهر شد. گیاه به سرعت رشد کرد و در یک چشم به هم زدن به کمر شیهشینگلان رسید. شمشیر بالای آن بود، شمشیر را با احترام به دست شیهشینگلان داد. شیهشینگلان دست دراز کرد تا آن را بگیرد و برگهای سبز گیاه پیچ خوردند و صمیمانه خود را به نوک انگشتان او مالیدند و صمیمیت خود را نشان دادند.
[لعنت، قوانین خیلی زیبا هستند. من میخوام یه قانون نامزدم باشه.]
[من روی تخت دراز میکشم و قانون بهم غذا میده. اگر بخوام جایی بازی کنم، قانون من رو به اونجا منتقل میکنه.]
شیهشینگلان دوباره به تریگرام هشت وجهی نگاه کرد. این بار کاملا سبز بود. انگار فهمیده بود. زمین پشت سرش دوباره لرزید. او به دنبال یانجینگ شیهچی بود و اکنون یانجینگ مستقیما نزد او فرستاده شد.
« %¥&*……@?!» یانجینگ ترسیده بود. فقط یکی 2 ساعت گذشته بود اما او در حال پیشروی در مسیری بود که نمیفهمید.
احساس کرد شیهچی شمشیر چوبی هلو را برداشت و ناگهان پاهایش نرم شد و تقریبا زانو زد. او به عنوان یک زامبی، ترسی طبیعی از شمشیر چوبی هلو داشت، ناگفته نماند که احساس میکرد شیهچی تقریبا 10 برابر قویتر از قبل است. در نهایت چه اتفاق لعنتی افتاده بود؟
شیهچی به سمتش برگشت. «نگران نباش.»
به دلیل استفاده از خاک و چوب، پرده آبی که زامبیها را از راه دور میکرد ناپدید شد و زامبی رئیس پرید. شیهشینگلان به این چیز احمقانه خیره شد و پوزخند زد: «تو مدتها دنبال من بودی. این آخرشه.»
زامبی رئیس تحریک شد و با عصبانیت زوزه کشید. شیهشینگلان شمشیر را در یک دست و دیسک تریگرام را در دست چپ خود نگه داشت. افکار او تغییر کرد و کل تریگرام را نور سفید خیره کننده تاباند. یک نور سفید تیز در اطراف شمشیر چوب هلو تصفیه شده کمی کسل کننده ظاهر شد.
طلا کشنده بود و روش اصلی برای افزایش کشندگی اجسام بود. شمشیر صاف و متوسط ناگهان قادر بود هزاران سرباز را بکشد.
شیهشینگلان آن را نگه داشت، بیحسی در 4 انگشتش وجود داشت. زامبی رئیس شمشیر را دید و چشمانش از ترس برق زد. با این وجود متکبر بود و با عصبانیت غرش کرد. شیهچی آن را برای شیهشینگلان ترجمه کرد. «اون میگه اون آسیب ناپذیره شمشیر چوبی هلو مفید نیست. میگه تو از قدرت خودت فراتر رفتی و خودت رو میکشی.»
شیهشینگلان نگاه سردی کرد: «امتحانش کن؟»
زامبی زبان انسان را نمیفهمید اما حقارت را در نگاه شیهشینگلان درک میکرد. او بسیار عصبانی شده و میخواست این انسان را پودر کند. در دیسک تریگرام این بار «آتش» کنترل را در دست گرفت. شیهشینگلان روی بام پرید به نظر میرسید که جاذبه هیچ تأثیری روی او ندارد. او شمشیر خود را برای دیدار با زامبی بلند کرد.
مردم شهر، زامبی شبیه کابوس را دیدند که از شمشیر مرد عقبنشینی کرده و ناله میکرد. زامبی برای جلوگیری از شمشیر پرید.
شیهشینگلان خندید و با چشمانی که با خباثتی مخفیانه پر شده بود، گفت: «مگه تو آسیب ناپذیر نبودی؟»
پوست آسیب ناپذیر زامبی هنگام رویارویی با شمشیر، اینچ به اینچ بریده شد. خون قرمز و سرد و تیره بر بدن زامبی چکید. چهره یانجینگ پر از ناباوری بود. همین 2 ساعت پیش، شیهچی به شدت مجروح شده و فرار کرده بود. حالا 2 ساعت بعد، زامبی توسط شیهچی بریده میشد و مانند یک انسان زوزه میکشید.
زامبی هرگز فکر نمیکرد، شیهچی اینقدر قوی باشد. چشمانش پر از کینهای توأم بود. زیرا به جای دفاع به حمله ادامه میداد. او فقط میخواست شیهچی را خراش دهد تا بتواند فورا او را یک زامبی کند.
او با این فکر با ناامیدی شیهشینگلان را گرفت. در نور کم، شمشیر شیهشینگلان قلب زامبی را سوراخ کرد. در حالی که زامبی واقعا شیهشینگلان را گرفته بود. هنوز شادی در چشمان زامبی وجود داشت. شیهشینگلان خندید، چشمان او پر از تمسخر بود.
دیسک تریگرام سبز روشن بود. 3 خراش کم عمق روی شانه شیهشینگلان در کمتر از یک ثانیه ناپدید شدند. پوستی که از زیر لباسهای پاره شده نمایان بود، روشن و درخشان بود. زامبی با ناامیدی فریاد زد و سرانجام سرخی چشمانش محو شد. روی زمین افتاد، کاملا مرده بود.
او رئیس 3.0 بود اما تمام شده بود. جهنم شروع شد و رویا به پایان رسید.
کتابهای تصادفی
