اپ بازیگر فیلمهای ماورأطبیعی
قسمت: 39
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
شیهچی حدس زده بود پایان دوم مربوط به روباه باشد اما هرگز انتظار نداشت این اتفاق بیفتد. این تغییر آنقدر سریع رخ داد که آنها غافلگیر شدند.
خون سرد و تیره روی پیشانی زامبی به سرعت محکم شد و در همان زمان نور قرمز عجیبی در چشمانش درخشید. روح معشوق خانم ژائو، ونلنگ کاملا نابود شد. حالا روباه در دریای روح زامبی زندگی میکرد و کنترل بدن او را در دست داشت. روح روباه و بدن زامبی کاملا یکپارچه شده بودند.
دست شیهشینگلان که شمشیر را در دست داشت کمی لرزید. زخمی که روی شانهاش بود قدرت دستش را کمی ضعیف کرده بود.
در نبرد با زامبی قبلی، زخم روی شانهاش دوباره باز شده و جریان مداوم خون شانهاش نیمی از لباسش را لکهدار کرده بود. مخلوط شدن آن با باران به نوع دیگری نگران کننده بود.
زامبی سرش را خم کرد و به شیهشینگلان نگاه کرد. نفرت در چشمانش برق زد و اجازه داد روح زامبی تکان بخورد و گریه را سر داد.
«همه اینا به خاطر توئه! یولانگ مرده! روح یولانگ رفته! میکشمت!»
شیهچی آن را ترجمه کرد، گوشهایش را پوشاند و با نگاه تلخ آن روبرو شد. سپس شروع به صحبت به زبان زامبیها کرد: «این خانم ژائو بود که روح شوهر تو رو کشت. ربطی به ما نداره.»
«ربطی به شما نداره؟» خنده زامبی وحشتناک بود. چشمهایش حتی قرمزتر شد. «من همه تلاشم رو کردم تا یولانگ رو آزاد کنم. اگه اون رو تسلیم نمیکردید و به خانواده ژائو نمیفرستادید، چطور میتونست به وسیله خانم ژائو گرفتار بشه؟»
«همه شما مقصرید! نمیتونم خانم ژائو رو بکشم اما تو رو هم نمیتونم بکشم؟ تو تنها شانس من برای متحد شدن دوباره با یولانگ رو خراب کردی! تو باید بمیری!»
زامبی در هیاهو و فریادهایش گیج کننده بود. مذاکره بیفایده بود، شیهچی با عجله گفت: «برادر، بریم!»
در این مبادله کوتاه، شیهچی قدرت جنگندگی هر 2 طرف را اندازهگیری کرده بود. برادرش قطعا با این زامبی ارتقا یافته مطابقت نداشت.
«باشه.»
با دیدن نیت آنها، زامبی با یک جهش، خودش را به شیهشینگلان رساند. حرکت او آنقدر سریع بود که تقریبا یک تصویر پسزمینه از آن هنوز وجود داشت. شیهشینگلان که آن را پیشبینی کرده بود، با شمشیر خودش را مسدود کرد، با این حال، باز هم به دلیل قدرت آن، 7 یا 8 متر به عقب پرت شد.
شانه او به دیوار برخورد کرد و اندامهای داخلیاش دچار شوک شدند. سیب آدم شیهشینگلان بالا و پائین رفت و خون بالا آورد. فاصله بین روح انسان و روح شیطان کاملا آشکار بود.
قلب شیهچی به درد آمد: «برادر!»
چشمان یانجینگ گشاد شد: « @……#&!»
[خدای من، فقط یه ضربه! در مقایسه با پایان اول، پایان دوم یه جهنمه!]
[این طبیعی نیست؟ ونلانگ سل داشت و روحش باید ضعیف باشه. چطور میشه اون رو با روح شیطانی مقایسه کرد که روحش بعد از سوختن متراکم شده.]
[این زامبی 3.0ـه؟]
[مزخرفه! شیهچی قبل از کشته شدن چند حرکت انجام میده؟]
[نتایج محاسبه اعلام شد. قدرت مبارزه زامبی 130.000 نفر/ شیهچی 15.000 و زامبی زنده 30.000؟ اون زندگی شیهچی رو میخواد؟ با 20.000 دربرابر 30.000 میشه مبارزه کرد. اما بیش از 10.000 تا اختلاف مزخرف نیست؟]
[این چه وضعیه؟ علنا میخواند شیهچی بمیره؟]
[من هم تا به حال با چنین موردی برخورد نکردم!]
[یه زامبی زنده اینقدر ضعیفه؟]
[شاید سرکوب فیلم باشه. یا شاید چون یه محصول نیمه تمامه که به سرعت تصفیه شد.]
[چرا فقط 15.000 تا؟]
[مرد بزرگ آسیب دیده!]
«من خوبم.» شیهشینگلان از شیهچی دلجویی کرد. دستش که دسته شمشیر را گرفته بود، از نیروی بیش از حد کمی رنگ پریده شده بود. او بلند شد و سعی کرد نفس خود را حبس کند اما زامبی او را گیر انداخت.
حبس کردن نفس در برابر این زامبی فایدهای نداشت. زامبی نه تنها روح روباه، بلکه بینایی او را هم داشت، روشهایی که برای زامبی معمولی مناسب هستند، هیچ تأثیری روی او نداشت.
شیهشینگلان به سرعت عقبنشینی کرد و در حالی که به یانجینگ نگاه میکرد، گفت: «برو!» دوبار زنگ را تکان داد، زخم روی شانهاش را پوشاند و به سمت ورودی کوچه دوید. صدای باد و باران در گوشش میپیچید.
[این فیلم هر لحظه ممکنه تموم شه ...]
[خیلی هیجان انگیزه.]
یانجینگ میخواست ادامه بدهد اما پاهایش میلرزید و خیلی آهسته حرکت میکرد. زامبی نزدیک شد و کمی پاهایش خم شدند. شیهچی به عنوان یک انسان قدرت واقعی این زامبی را نمیدانست. یانجینگ این حس را داشت که باید زانو بزند. این ترس ژنتیکی بین گونههای مشابه بود.
چشمان یانجینگ پر از یأس شد. او نگاهی به شیهچی انداخت که با مصدومیت دست و پنجه نرم میکرد و ناگهان امیدش افزایش یافت. تا زمانی که شیهچی وجود داشت، همه چیز ممکن بود. حتی اگر شیهچی آسیب میدید. او فکر میکرد غیرممکن است زنده بماند، اما شیهچی او را ترمیم کرده بود.
شیهچی همیشه از روحی در لباس قرمز تا زامبیهای عاشق، معجزههایی خلق کرده بود. مهم نبود چقدر دشمن مقابلش قدرتمند بود، او همیشه راهی برای غلبه بر آن داشت. یانجینگ بیش از آنکه به خودش اعتقاد داشته باشد، به شیهچی اعتقاد داشت.
شیهچی باید زندگی میکرد، این باور جدید یانجینگ بود.
او سرش را بلند کرد و شجاعانه به زامبی مقابلش خیره شد. او توسط شیهچی نجات یافته و اکنون زمان جبران آن بود. شیهشینگلان ایستاد و به یانجینگ نگاه کرد.
یانجینگ زانوهای خود را صاف کرد و در حالی که رو به شیهچی فریاد کشید: « @I$!…!» راست ایستاد.
«اون گفت شما برید، من یه کم وقت میخرم.» شیهچی ادامه داد: «برادر، برو!»
یانجینگ راه زامبی را بست. برای اولین بار میتوانست شجاعانه با دشمن روبرو شود بدون اینکه به زنگ گوش بدهد. زامبی دستش را بلند کرد و او را گرفت. یانجینگ به سمت زامبی پرید، دست زامبی را در آغوش گرفت و محکم چسبید و زامبی با خشونت او را به طرفی انداخت.
شیهشینگلان احساساتی نبود، فقط سر تکان داد: «منتظرم باش!»
شیهشینگلان در کوچهای ناپدید شد در حالی که پشت سرش صدای کوبیده شدن یانجینگ به دیوارها یکی پس از دیگری به گوش میرسید. سروصدا ادامه داشت و خانههای مجاور فرو میریخت.
اطرافیان شروع به فریاد زدن کردند: «زامبیها!»
«کمک!»
شیهچی دهان باز کرد: «برادر، به من وقت بده!»
«متوجه شدم.»
«گرفتار نشو! میتونی کتک بخوری اما گرفتار نشو!»
این زامبی قویتر از زامبی زنده بود. زامبی زنده یوشیومینگ را گاز گرفت و او بلافاصله تبدیل به یک زامبی شد. این یعنی اگر زامبی ارتقا یافته شیهشینگلان را گاز میگرفت، بلافاصله تبدیل به یک زامبی میشد.
«میدونم.»
پشت سر او، زامبی بالاخره از شر یانجینگ خلاص شد و به دنبال شیهشینگلان دوید. کمی جهش کرد و بلافاصله از 2 خانه عبور کرد.
زامبی اهمیتی نمیداد کجا میرود. روی سقف خانهها سقوط میکرد و خانهها فرو میریختند. تعداد بیشماری از مردم هنگام فریاد وحشتناک او جان خود را از دست دادند. بیشتر و بیشتر مردم به خیابانها هجوم میآوردند و با دیدن زامبی میترسیدند. آنها از همه جا فرار میکردند و صحنه برای مدتی آشفته بود.
جاده اصلی که در برابر او قرار داشت به دلیل فرار افراد ناگهان شلوغ شد. سرعت دویدن شیهشینگلان به شدت کاهش یافت و برای جلوگیری از برخورد با افراد حواسش پرت شد.
زامبی پشت سرش نشست و با سرعت اولیه خود چند نفر را زیر پا گذاشت یا گاز گرفت. همان طور که شیهچی انتظار داشت، کسانی که توسط زامبی گاز گرفته شدند، بلافاصله تبدیل به زامبی شدند و با زامبی رئیس تعقیب شیهشینگلان را آغاز کردند.
خیلی زود شیهشینگلان توسط بیش از 12 زامبی مورد تعقیب قرار گرفت در حالی که زامبی رئیس جلو بود و به او نزدیک میشد.
ذهن شیهچی به سرعت در حال پردازش بود. حتما راهی وجود داشت! باید وجود داشته باشد.
اگر زامبی فقط کمی قویتر از آنها بود، آنها میتوانستند با جنگیدن و تکیه بر خِرَد برنده شوند. با این حال، زامبی آنقدر قویتر بود که کاملا خرد شد. این نشان میداد باید برخی از اطلاعات کلیدی پنهان وجود داشته باشد که میتوانست به آنها در شکست زامبی کمک کند. شیهچی به سرعت فیلم را از ابتدا تا انتها به یاد آورد. سپس چیزی در ذهنش جرقه زد. او دریافت!
زامبی پشت سر او پا روی شخص دیگری گذاشت و شیهشینگلان را گیر انداخت. شیهشینگلان که قبلا آن را پیشبینی کرده بود به سرعت فرار کرد، اما شوکه شد. او با دیدن اینکه قرار است به زودی سقوط کند، غلتید و به سرعت دوید. پشت سر او یانجینگ دوباره هیولای رئیس را گرفته بود.
شیهچی با نگرانی فریاد زد: «خانه بانوان. برادر، برو به خانه بانوان. برو تائوئیست لیانشی رو پیدا کن!»
راه پیش روی آنها توسط 7 یا 8 زامبی که با هیجان به آن سو میآمدند، مسدود شده بود. پشت سر آنها هیولای رئیس در تعقیب بود.
شیهشینگلان نگاهی به اطراف کرد و با عجله وارد خانهای که در کنارش بود، شد. قبل از باز کردن پنجره شکسته و رسیدن آرام به انتهای دیگر خیابان، زمانبندی را بررسی کرد.
5 دقیقه پس از پنهان شدن، بالاخره به ساختمان باشکوه بانوان نزدیک شد. شیهشینگلان میخواست عجله کند که زامبی رئیس از روی یک خانه شخصی پرید و شیهشینگلان را به دام انداخت. شیهشینگلان دندانهایش را بر هم فشرد و شمشیر چوبی هلو را بی هیچ تردیدی به هوا پرتاب کرد.
زامبی برای چند ثانیه تأخیر پیدا کرد و شیهشینگلان با موفقیت وارد خانه بانوان شد.
شمشیر چوبی هلو گم شده بود.
شیهشینگلان به سرعت اطراف ساختمان بانوان را نگاه کرد و تائوئیست لیانشی را دید. تائوئیست لیانشی روی میز دراز کشیده و هنگام خواب خر و پف میکرد.
شیهشینگلان به سرعت به طرفش رفت و او را از روی میز انداخت. او فریاد دردناک لیانشی را نادیده گرفت و او را زیر میز کشید و بدنش را پنهان کرد. لحظهای بعد ساختمان بانوان بدون هشدار فروریخت. تیرها و سقف رنگ شده سقوط کردند.
شیهشینگلان در حالی که کمرش از سنگهای در حال سقوط در حال خونریزی بود، تلاش میکرد تیر ضخیم و عظیمی را نگاه دارد. او خرناسی کشید، سنگ را بیرون آورد و تائوئیست لیانشی را کشید تا زیر فضای تیر مخفی شود. او نفس نفس میزد.
جریانی از سنگها سقوط کرد و میز چوبی شکنندهای که قبلا زیر آن مخفی شده بودند، فورا تکه تکه شد. تائوئیست لیانشی به چیزی که در مقابلش رخ میداد، خیره شد و ترسید. او به شدت ناله کرد. اگر شیهچی یک ثانیه دیرتر او را کشانده بود، پایان او، همان پایان میز میشد.
«شیهچی، این ...» بدن تائوئیست لیانشی اصلا خوب نبود و لبهایش میلرزید.
«خفه شو.»
چهره شیهشینگلان از شدت فعالیت بدنی رنگ پریده بود. 2 نفری زیر تیر پنهان شدند و او با آرامش اطراف را نگاه کرد. تختههای چوبی شکسته و سنگها را جلو کشید تا جلوی تمام نور را بگیرد. از بیرون مشخص نبود 2 نفر اینجا پنهان شدهاند.
مردم شهر، بیرون و به شدت آشفته بودند. زامبیها با حس بویاییشان هم آنها را اینجا پیدا نکردند. تا زمانی که میتوانستند از چشم زامبی رئیس اجتناب کنند، مطمئنا زمان میبرد تا زامبی رئیس آنها را پیدا کند.
البته این زمان، زیاد طولانی نبود. تعداد زیادی زامبی کوچک برای کمک به جستجو وجود داشت و تا زمانی که زامبیها گاز میگرفتند، تعداد آنها مدام افزایش مییافت. وضعیت شیهچی فقط سختتر و سختتر میشد.
شیهچی تغییر کرد و تائوئیست لیانشی را زیر سئوال برد.
شیهچی در حالی که نفس نفس میزد، گفت: «میخوام ازت بپرسم ...» پاهای باریکش خم میشد، پارچه شلوارش را پاره کرد و سوراخ خونین پشتش را پوشاند. او همانند شیهشینگلان احساس میکرد، بنابراین میدانست چقدر درد دارد. شیهچی دندانهایش را روی هم فشار داد و نفس عمیقی کشید: «چطوری از تکنیک قرض گرفتن قوانین استفاده میکنید؟»
این چیزی بود که شیهچی کشف کرده بود. این تنها اطلاعاتی بود که در فیلم وجود داشت و هنوز از آن استفاده نشده بود. سرانجام افکار تائوئیست لیانشی برگشت و چشمهایش محتاط شد.
«برای چی میخوای؟»
«اون بیرون زامبیهایی وجود دارند که میتونند هوایآئو رو کاملا نابود کنند.»
تائوئیست لیانشی که در حال حاضر تنها همین را میدانست، پرسید: «چطوری؟!»
صدای شیهچی ضعیف بود: «زامبی توی تابوت پدر و کودک فرار کرد و با روح شیطان ادغام شد.»
با شنیدن این حرف، رنگ تائوئیست لیانشی پرید: «تموم شد! واقعا تموم شد!»
او بی وقفه زمزمه میکرد. میدانست این زامبی چقدر قوی است.
قلب شیهچی بهم ریخت.
تائوئیست لیانشی زمان پرارزشی را هدر میداد، بنابراین شیهشینگلان ناگهان گردن تائوئیست لیانشی را چنگ زد و دست به کار شد: «من ازت میپرسم چطوری میشه از تکنیک قرض گرفتن استفاده کرد؟ به چیز دیگهای فکر نکن!»
صدایش پائین و چشمانش خشمآلود بودند. قلب تائوئیست لیانشی شوکه و سرانجام هوشیار شد. او تکنیک استقراض را از قدیم به یاد میآورد و چهرهاش از اضطراب سفیدتر میشد.
«من ... غیرممکنه! میدونم میخوای برای شکست زامبی از این روش استفاده کنی، اما نمیتونی به اندازه کافی وام بگیری. ما فقط 2 نفر داریم. برای مبارزه با زامبی اون بیرون، حداقل به 5 نفر برای قرض گرفتن قوانین یا 5 نفر در شرایط سخت نیاز داریم ...»
شیهشینگلان با شیطنت پرسید: «2 نفر میتونند این کار رو انجام بدند؟»
«تو ... عصبانی نشو ... باید دربارهش فکر کنم.» تائوئیست لیانشی سرانجام آرام شد و مغز خود را به کار انداخت تا راه چارهای بیابد.
تائوئیست لیانشی از مرگ نمیترسید. او از آسیبهایی که زامبی به مردم شهر میزد، میترسید. بنابراین حتی اگر شانس 1 به 10.000 هم وجود داشت، میخواست آن زامبی را از بین ببرد، تا شایسته استادش باشد.
همان طور که آنها منتظر بودند، شیهچی احساس خستگی زیاد شیهشینگلان را حس کرد و به آرامی گفت: «برادر، برو یه کم استراحت کن. من از درد نمیترسم.»
شیهچی قبل از اضافه کردن این حرف کمی مکث کرد: «بیشتر از این میترسم که تو درد داشته باشی.»
«شیائوچی.»
قلب شیهشینگلان لرزید. او تازه قصد داشت چیزی بگوید که شیهچی با عجله بیرون آمد و دوباره کنترل بدنش را به دست گرفت. تائوئیست لیانشی نیم دقیقه قبل از بیدار شدن فکر کرد. سپس شروع به لمس بدن خود کرد.
شیهچی با تعجب به سردی گفت: «دنبال چی میگردی؟»
تائوئیست لیانشی چیزی را که به دنبال آن بود پیدا نکرد و چهرهاش شبیه مرده شد: «تو تریگرام هشت وجهی من رو ندیدی؟»
«نه» شیهچی اخمی کرد: «چرا دنبال تریگرام هشت وجهی میگردی؟ من یکی دارم. تریگرام هشت وجهی تصفیه کننده من کار نمیکنه؟»
او میخواست تریگرام هشت وجهی خودش که قبلا لیانشی به او داده بود را بیرون بیاورد، اما تائوئیست لیانشی در حالی که عرق از سر و رویش جاری شده بود سرش را تکان داد: «نه، این تریگرام هشت وجهی خوب نیست، ساختارش خیلی فرق میکنه. فقط از تریگرام هشت وجهی من میشه برای قرض گرفتن قوانین استفاده کرد.»
شیهچی پرسید: «تریگرام شما کجا بود؟»
تائوئیست لیانشی چشمانش را بست و به قبل فکر کرد. خون به صورتش دوید. «تموم شد! یادم اومد! وقتی من رو کشیدی تریگرام هشت وجهی من از روی بازوم روی زمین افتاد. تازه بیدار شده بودم و نمیتونستم حرفی بزنم. نگرفتمش ...»
صورت شیهچی پر از بهت شد: «باید بریم بیرون تا اون تریگرام هشت وجهی رو پیدا کنیم!؟»
«آره!» تائوئیست لیانشی از اضطراب همانند ملخ روی بشقاب داغ حرکت میکرد: «تکنیک وام گرفتن بدون اون تریگرام هشت وجهی امکان پذیر نیست!»
درست در همان لحظه صدای زامبی از نزدیکی آنها شنیده شد. شیهچی دهان تائوئیست لیانشی را با دست پوشاند و نفس خودش را حبس کرد، قیافهاش عوض شده بود. 10 ثانیه بعد، صدا از بین رفت. شیهچی و تائوئیست لیانشی نیم دقیقه دیگر نفس خود را حبس کردند تا اینکه صدا بطور کامل ناپدید شد. سپس آنها آرام شدند. خوشبختانه او فقط یک زامبی کوچک بود. خطر نزدیکتر میشد و اوضاع بدتر، هر لحظه ممکن بود مرگ فرا برسد.
شیهچی پرسید: «با فرض وجود تریگرام هشت وجهی، باید چیکار کنیم؟»
آرامش شیهچی به تائوئیست لیانشی نیز سرایت کرد و سریع گفت: «تکنیک قانون قرض گرفتن به معنای قرض گرفتن 5 عنصر آسمان و زمینه. همه چیز در جهان میتونه به عنوان یکی از 5 عنصر طبقهبندی بشه: طلا، چوب، آب، آتش و خاک.»
«تریگرام من هشت وجه داره که مربوط به آسمان، مرداب، زمین، کوه، رعد و برق، باد، آب و آتشه. بهشت و مرداب متعلق به طلا، باد و رعد و برق متعلق به چوب، کوه و زمین متعلق به زمین و آب مال آب و آتیش مال آتیشه. تریگرام هشت وجهی جداگانهس و خوشحال میشه که هر 5 عنصر رو در نظر بگیری.
شیهچی درک خاصی از 5عنصر و تریگرام 8 وجهی داشت و به سرعت آن را به خاطر آورد. «بعدش چی؟»
«تریگرام هشت وجهی 5 تا خط داره، بنابراین میتونی قدرت 5 عنصر رو از طریق 8 ترسیم دریافت کنی.»
«چرا تریگرام شما برای این کار نیازه؟» او تریگرام هشت وجهی خود را بیرون آورد. او نیز یکی داشت.
تائوئیست لیانشی توضیح داد: «هشت وجهی که میتونه 5 عنصر رو قرض کنه باید دارای برجستگیهایی باشه که به ترتیب شیارهای طلا، خاک، چوب، آب و آتیش رو بهم متصل کنه.»
«کسی که قدرت 5 عنصر رو وام میگیره باید انگشتش رو روی برجستگیها فشار بده تا خونش به شیارها تزریق بشه. اگه اون شرایط لازم رو داشته باشه، یکی از 5 عنصر رنگ خاصی رو نشون میده، که نشون میده این شخص اون عنصر رو وام گرفته.»
«چرا 5 نفر لازمند؟ درباره کدوم شرایط سخت حرف زدید؟» اخم شیهچی هر لحظه با شنیدن توضیحات عمیقتر میشد.
«همه چیز متعلق به 5 عنصره و افراد در این محدوده گنجانده شدند. بنابراین به این 5 عنصر تعلق دارند. به عنوان مثال، من زمین هستم و خلق و خوی زمین رو دارم. برای بودا احترام زیادی قائلم و با مردم خوب و مهربان و سخاوتمندانه رفتار میکنم.»
«در جوانی که پر از نشاط بودم و از تکنیک ممنوعه استفاده میکردم، به اندازه کافی خوش شانس بودم که قدرت زمین رو قرض بگیرم.»
تائوئیست لیانشی با دقت به شیهچی خیره شد و گفت: «با نگاهی به ظاهرت، تو قطعا متعلق به چوب هستی. افراد عنصر چوب استخوانهای باریک، صدای ملایم و ظاهر زیبا دارند. با اینحال، بر اساس شخصیتت، قطعا آب هستی. انعطافپذیر و حیلهگری. بطور کلی هر فرد فقط میتونه یه عنصر رو اشغال کنه. یا حداکثر 2 عنصر.»
«چرا؟»
«چون عناصر روابط متقابل و متضاد دارند! مثلا آب و آتیش، غیرممکنه کیفیت شدید آتیش و آب در یه نفر ظاهر بشند. مقدر شده که نتونیم به اندازه کافی وام بگیریم ...»
چهره تائوئیست لیانشی خاکستری شد: «از اونجایی که تو آب هستی، نمیتونی عنصر آتیش رو قرض بگیری. من عنصر زمین هستم. حتی اگه بتونیم قانون زمین و یک یا 2 عنصر شما رو قرض کنیم، هرگز نمیتونیم هر 5 عنصر رو داشته باشیم. تازه ممکنه نتونی تائید عنصری که بهش تعلق داری رو دریافت کنی.»
تائوئیست لیانشی صورت خود را به شکلی ناامیدانه در دستان خود فرو برد. «در واقع من بارها تلاش کردم که عنصرم رو احضار کنم اما در طول 70 سال عمرم فقط یک بار موفق شدم.»
قلب شیهچی لرزید و نتوانست جلوی دستانش را بگیرد: «من و شما باهم 2 یا 3 عنصر هستیم. این هنوز کار نمیکنه؟»
«نه.» تائوئیست لیانشی در آستانه ناامیدی بود. «چوب درباره زندگیه و تکنیک چوب افراد رو توی نبرد شفا میده و عناصر دیگه رو پشتیبانی میکنه. هرچی عنصر آب قویتر باشه، اثر خودترمیمی چوب بیشتر میشه. آب علاوه بر تأمین سوخت چوب، اثر مانعی هم داره. باعث میشه که یه لایه محافظ در اطراف بدن انسان ایجاد بشه. زمین طلا رو پشتیبانی میکنه. طلا انرژی کشتار و بریدن رو جمع میکنه. هرچه عنصر طلا قویتر باشه، اراده برای مبارزه و کشتن قویتر و آسیب بیشتر میشه.»
«اگه خوش شانس باشیم که چوب و آب و زمین رو قرض بگیریم، فقط میتونیم اطمینان پیدا کنیم هر دومون در خطر نیستیم. ما چوب رو به عنوان یه خود درمان و آب رو به عنوان محافظ داریم، اما اصلا نمیتونیم حمله کنیم. مهمترین عناصر رو نداریم.»
شیهچی متوجه شد. به احتمال زیاد او و تائوئیست لیانشی دستیار بودند. متأسفانه وام گرفتن عناصر تنها میتوانست بقای موقت آنها را تضمین کند. اگر نمیتوانستند زامبی را شکست بدهند، پس از ناپدید شدن روش 5 عنصر، اونا فقط با یه چیز روبرو میشدند.
چهره تائوئیست لیانشی، سفید بود: «عنصر آتش همه چیز رو خراب میکنه و شدیده. فقط با قرض گرفتن اون میشه زامبی رو شکست داد.»
کتابهای تصادفی

