فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

اپ بازیگر فیلم‌های ماورأطبیعی

قسمت: 58

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل 58-1 – جنگ وحشت (13)

در طرف یوجینگ.

یوجینگ به آرامی کراش خود را در میان ارواح مرده روی صحنه پیدا کرد و او را در حالی که احساس غروری پنهانی می‌کرد، از صحنه خارج نمود.

قبل از آن، او نشان خود را به روح داده بود. روح، کراش او را بطور موقت تسخیر کرده و او را در میان ارواح مرده روی صحنه پنهان کرد و از او خواست ماسک بزند. او باید به سرعت دختری را که دوستش داشت، انتخاب می‌کرد.

اما او چیزهایی در ذهنش داشت. در زمانی که اپلیکیشن از او خواسته بود تصادفی دختری را انتخاب کند، یک دختر بسیار کوتاه را انتخاب کرد. مادرش درباره ترفندهای کوچک این برنامه به او گفته بود. این برنامه تنها اطلاعات سطحی ارائه می‌داد و اغلب برای گمراه کردن بازیگران، با کلمات بازی می‌کرد.

این برنامه بر اهمیت انتخاب یک دختر برای دوست داشتن تأکید نکرده بود، اما باید در نوع دختر انتخاب شده تفاوت وجود داشته باشد. یوجینگ حدس زد باید دوستش را پیدا کند. به همین دلیل از آن استفاده کرد.

او دختری که پیدا کرده بود را به سمت روح که زیر صحنه نشسته بود، هدایت کرد. وقتی صحنه تحویل نشانه را به یاد آورد، کمی اذیت شد. این برنامه چیزهای ناخوشایندی را برای نشانه استفاده می‌کرد.

اگر از قبل این را می‌دانست هرگز به جنگ وحشت نمی‌آمد. سکانس‌های جنگ همانند فیلم‌ها نبودند. این برنامه ممکن بود به بازیگران اجازه دهد تا با موقعیت‌های مختلفی روبرو شوند تا مخاطب را سرگرم کنند. احتمال فریب بازیگران هم زیاد بود و این خیلی شرم‌آور بود.

خوشبختانه همه بازیگران مثل او بودند و نتوانستند از ترفندهای برنامه فرار کنند. و این فکر بود که باعث شد خیال او راحت شود.

روح در ردیف سوم نشسته بود که یوجینگ به سمت او رفت. چهره روح که زیر نقاب سیاه پنهان شده بود، گفت: «دوباره بهش نگاه کن.»

یوجینگ سرش را برگرداند و تقریبا از شوک از جا پرید. دختر زیبا در یک چشم بهم زدن به پیرزنی با چهره‌ای نفرت‌انگیز تبدیل شده بود. پوستش روی صورتش افتاده و مانند پوست مرغ، شل و از برآمدگی پوشیده شده بود.

روح اظهار کرد: «وقتی پیر بشه این طوری میشه.»

یوجینگ دندان‌هایش را بر هم فشرد و دست دختر را نگاه داشت. لحظه بعد، چهره دختر دوباره تغییر کرد. این بار وحشتناک‌تر بود. ظاهرش مثل کسی بود که سوخته باشد. سوراخ‌های بینی‌اش تیره و حدقه چشم‌هایش خالی و فک‌هایش از دست رفته بود ...

یوجینگ به سختی در مقابل میل به استفراغ مقاومت کرد.

روح دستانش را بالا برد و با صدایی خشن صحبت کرد: «دوستش نداری؟ دوست داشتنش به معنای پذیرفتن همه چیز در مورد اونه، می‌خواد پیر بشه یا بدشکل. در غیر این صورت عشق‌تون دروغینه. برو اون رو بب+س.»

چشم‌های یوجینگ تاریک شد، باید چنین چهره نفرت‌انگیزی را می‌ب+سید؟ کسی که به نظر نمی‌رسید حتی لب‌های پری داشته باشد. آن‌ها حالا به لایه نازکی از پوست سوخته شده تبدیل شده بودند.

روح دوباره فریاد زد: «برو بب+سش!» این بار معلوم بود که حوصله نداشت. صدای او هیستریک، زشت و بیمار بود.

میل به پیروزی بر همه چیز غلبه کرد. او بارها خودش را متقاعد کرد که این یک توهم است. بالاخره توانست دست از تردید بردارد و گونه دختر را ب+سید. تمام تلاشش را کرد که حتی اگر حالت تهوعش به اوج رسیده بود، بدون نشان دادن هیچ نقصی، ملایم باشد.

به نظر می‌رسید روح از روی رضایت می‌خندد.

[اگه شیه‌چی نبود ممکن بود حس کنم یوجینگ رمانتیکه. اما حالا حس می‌کنم ... اوم تاریکه.]

[می‌فهمم. وقتی که مقایسه‌شون می‌کنی حس می‌کنم یوجینگ کسل‌کننده‌س. اون ممکنه باهوش باشه اما از قوانین پیروی می‌کنه.]

[به نظر من اون خیلی جدیه. شیه‌چی واقع‌بینه با این حال ذاتا هنوز بازیگره. یوجینگ خیلی جدی و کسل‌کننده‌س.]

[ضررش برای اون بیشتر نیست؟ مگه توی طرفداراش دخترای زیادی نداره؟ همه چیز بازیگریه و شیه‌چی چیزی برای از دست دادن نداره. دهانش سبکه. یوجینگ خودش رو نشون نداده اما عقب افتاده. شیه‌چی طرفدار پیدا می‌کنه در حالی که یوجینگ طرفدارای خودش رو از دست می‌ده. اون ممکنه مستقیما از این‌ها استفاده کنه.]

[شاید اون تمایلی به استفاده از آیتم‌ها نداره؟ یا می‌خواد به تنها استفاده کننده از آیتم‌ها متهم بشه؟]

[در ضمن این طبیعی نیست؟ شاید وقتی دید دوم شده وضعیت روانیش کمی بهم ریخت. اون مخصوصا می‌خواسته برنده بشه؟]

[فهمیدید که توی این دو طرح، شیه‌چی هیچ آیتمی استفاده نکرد؟ آیتم‌های اون چیه؟]

[من هنوزم می‌خوام یه طرح خاص ببینم. درباره این لوون ساده یه ذره کنجکاوم. هاهاهاها، اون اینقدر ساده‌س که به یه علف خجالتی تبدیل شده.]

[گزارش! لوی ساده سطح اول را پشت سر گذاشت.]

[واقعا حیف که روح شیه‌چی دوباره متولد شد در حالی که بقیه ارواح NPC هستند.]

یوجینگ در حالی که مدام به خود تلقین می‌کرد از مرحله دوم عبور کرد. او در نهایت از طریق "رقص روح" که باعث شرمساری دیگر بازیگران شد و بینندگان را به شادی واداشت، به اتاق اولیه بازگشت.

گوشیش را روشن کرد و نگاه کرد. سپس لبخند پیروزمندانه‌ای زد. او اول بود. از شیه‌چی پیشی گرفته بود.

در برنامه یک خط کوتاه در ستون داستان "رقص روح" وجود داشت: «شما با صداقت خود عشق ابدی را به دست آورده‌اید.»

پشت سرش در با صدای جیرجیری باز شد، او برگشت و دید شیه‌چی وارد شد. شیه‌چی به بالا نگاه کرد و از دیدن یوجینگ مبهوت شد. اما ظاهرش را از دست نداد و با یک دست در جیب به در تکیه داد و آرام لبخند زد: «تبریک می‌گم.»

یوجینگ هم با حالتی دوستانه لبخند زد: «شما هم خیلی سریع هستید.» اما به شدت عبوس شده بود.

شیه‌چی توجهی به او نکرد و با قدم‌های بلند وارد شد و روی صندلی نشست. «انتخاب کن.»

قانون این گونه بود. فردی که اول آمده بود، مورد سطح بعدی را انتخاب می‌کرد. او یک قدم کندتر از یوجینگ بود که نشان می‌داد یوجینگ هنوز کمی تواناست. در غیر این صورت، واقعا لیاقت داشتن رتبه اول را در لیست نداشت.

یوجینگ از آرامش و بی‌تفاوتی این شخص آزرده شد. به نظر می‌رسید در حالی که یوجینگ شدیدا به این موضوع اهمیت می‌داد و آن را می‌خواست، اما این شخص آن را رد کرده و حتی زحمت بیان آن را به خود نمی‌داد.

مخفیانه دندان‌هایش را بر هم فشرد و برای انتخاب مورد بعدی بین کابینت‌ها قدم زد. در همین زمان شیه‌چی به تلنفش نگاه کرد. ستون رقص روح تکمیل شده و یک خط کوتاه وجود داشت: او در حالی که زنده بود، مرده بود و تنها پس از مرگ دوباره زنده شد.

شیه‌چی احساس کرد این کاملا مناسب است.

یوجینگ مقداری در اطراف راه رفت و بعد سرش را برگرداند و از شیه‌چی پرسید: «میخوای انتخاب کنی؟ من می‌تونم همه‌ش رو انجام بدم.»

شیه‌چی قبل از لبخند به شکلی محو اخم کرد: «خوبه، نیازی نیست از من بپرسی.»

یوجینگ بیشتر از این اهمیت نداشت.

[هاهاهاها، مرد بزرگ نمی‌خواد به یوجینگ توجه کنه.]

[قلب چی پسر: بعد از اینکه من رو لمس کردی، عذاب نکش.]

یوجینگ مخفیانه خرخر کرد و برگشت تا دوباره نگاه کند. در نهایت یک عروسک پارچه‌ای با ظاهری عجیب انتخاب کرد. فیلم جدید یک فیلم ارواح با تم عروسکی بود. باید کاری مشابه این باشد که شبحی عروسکی را تسخیر کرده باشد. اگر این را انتخاب می‌کرد، یک مزیت مطلق داشت.

عروسک با نور فلورسنت روشن شد و یوجینگ ناپدید شد. لبخندی زد و دستی برای شیه‌چی تکان داد: «امیدوارم دفعه بعد ببینمت.»

خشم شدیدی در لحن او بود.

[یوجینگ، واقعا ... نمی‌دونه بدتر از بقیه‌س؟ خدای من خیلی شرم‌آوره.]

[درسته، ممکنه شیه‌چی یه قدم عملکردش کندتر باشه، اما یه سطح بالاتر از اون بود. شاید دیگه نتونه بهش برسه.]

[فکر کنم تا حالا ضربه نخورده. اممم، احساس می‌کنم بعد از محاسبه نهایی امتیازات، چی پسر بهش یاد بده که چطور مرد باشه.]

[منم کمی احساس ناامیدی می‌کنم، دوم.]

شیه‌چی شانه بالا انداخت. او افراد زیادی مثل یوجینگ را دیده بود که در برابر ضعفا برای تخلیه‌ی غرور خسته‌کننده خود در زمانی که در اوج بودند، خوشحال بودند. سپس به محض اینکه قلب‌شان تهدید می‌شد، بلافاصله عصبی شده و با بقیه همانند دشمنان خیالی رفتار می‌کردند و برای اثبات برتری خود مجبور به کشتن می‌شدند.

ایستادن در جاهای بلند و نگاه کردن به بقیه مناسب یوجینگ بود. وقتی از محراب می‌افتاد، قطعا فرو می‌ریخت و احساس ناامیدی می‌کرد. شیه‌چی علاقه‌ای به پائین کشیدن یوجینگ نداشت، فقط می‌خواست اول باشد.

نیم دقیقه بعد از ناپدید شدن یوجینگ، صفحه نمایش روشن شد.

[باز کردن فیلم کوتاه "قایم باشک[1]"]

شیه‌چی مبهوت شد. این بار یک فیلم کوتاه بود نه طرح داستان. به سبک فیلم نزدیک بود و ساختار متفاوتی داشت. علاوه بر این، چرا فیلم کوتاه، قایم باشک نام داشت، در حالی که این آیتم به وضوح یک عروسک پارچه‌ای بود؟ چه رابطه‌ای بین یک عروسک پارچه‌ای و بازی مخفیکاری وجود داشت؟

شیه‌چی موقتا نتوانست آن را دریابد.

قبل از انتقال، عروسک را به دقت بررسی کرد. عروسک پارچه‌ای با دست ساخته شده بود. از آن نوع تولید انبوه که با ماشین تولید می‌شوند، نبود و دوختش بسیار خشن بود. یک جای دوخت به سختی در پشت عروسک احساس می‌شد که گویا چیزی درون آن پنهان شده است.

قبل از اینکه شیه‌چی بتواند آن را باز کند، از اتاق ناپدید شد.

فصل 58-2

شیه‌چی دوباره چشمانش را باز کرد و متوجه شد در اتاق کوچکی با وسعت کمتر از 10 متر مربع است. نور اتاق خوب نبود و دیدن چیزها سخت بود. اتاق بوی نودل فوری می‌داد و لباس‌های تن او بسیار ارزان بود. به نظر می‌رسید وضعیت مالی شخصیت خیلی خوب نیست.

دیوارهای اتاق با پوسترهای خونین پوشانده شده بود: دختران دانش‌آموز بی‌سر، ارواح مؤنثی که مانند مار روی زمین خزیده بودند، جمجمه ... همچنین بسیاری عکس‌های کوچک مربوط به ژانر وحشت روی پنجره‌ها وجود داشت.

با نگاه کردن نمی‌شد حرفه او را تشخیص داد.

تلفن به موقع زنگ خورد.

[شما مجری وحشت هستید که در کانال اکتشاف یک پلتفرم، به شکل زنده به بررسی وقایع وحشت‌آمیز فراطبیعی می‌پردازید. ساعت 8 شب است . این زمان پخش زنده شماست. لطفا اتاق پخش زنده را باز کنید.]

زنده؟ شیه‌چی مکث کرد. بنابراین چراغ‌های اتاق و چیزهای نامرتب روی دیوار عمدتا باید برای ایجاد یک جلوه ترسناک این گونه قرار داده شده باشند.

[زمان پخش برنامه شما از ساعت 8 شب تا 4 صبح روز بعد است. در این مدت برای بیننده‌ای که بالاترین هدیه را به شما می‌دهد، باید به مکان ترسناکی که پیشنهاد می‌کند بروید تا حادثه وحشتناکی را تجربه کنید.]

[تنظیمات شخصی این فیلم کوتاه مهم نیست. فقط به خوبی نقش یک مجری را بازی کنید. اقدامات فعال، پیشرفت طرح را سرعت می‌بخشد.]

شیه‌چی متوجه شد. او طبق دستورالعمل از برنامه خارج شد و نرم‌افزار پخش زنده را روی گوشی خود باز کرد. نام کاربری او در اتاق پخش زنده ... برادران بچلر بود. برادران؟ شیه‌چی اخم کرد. به نظر می‌رسید او یک همراه NPC داشت که هر لحظه باید ظاهر می‌شد.

به سمت میز رفت و نشست. موهایش را جلوی دوربین مرتب کرد و با حالتی آرام دهانش را باز کرد. «به اتاق پخش زنده برادران بچلر خوش اومدید. دوستان جدیدی که تازه به ما پیوستید، هر شب ساعت 8 با ما باشید. این اتاق پخش زنده به کاوش در مطالب ماوراء طبیعه و ترسناک اختصاص داره. چرا سرها در کوزه سبزیجات ترشی ظاهر می‌شند؟ چرا از خونه یه پیرمرد 90 ساله این همه صدای نفس‌های ضعیف میاد و چرا اردک‌های نمکسود شده روی چوب به جسد مرده تبدیل می‌شند؟ این مجری اونا رو یکی یکی برای شما آشکار می‌کنه.»

شیه‌شینگ‌لان: « .... »

مردم یکی پس از دیگری وارد اتاق پخش زنده شدند.

«آه، یه مجری خوش‌تیپ. هی .. این کانال ماورای طبیعه‌س؟»

«به کانال ارزش رسمی برید. مجریه که حرف می‌زنه، من از شما مراقبت می‌کنم!»

«یه آدم خوش قیافه ..»

[هی، من ناراضیم. به نظر میاد صفحه پخش زنده نقش ما رو دزدیده.]

[دینگ دینگ.]

[یه مجری که وحشت رو در یه فیلم وحشت تجربه می‌کنه هاهاها.]

[هی بالایی، عروسک ماتریوشکا ممنوعه!]

شیه‌چی نگاهی به لیست هدایا انداخت و متوجه شد بالاترین مبلغ هدیه پیشنهادی این هفته 500 یوان است. کل لیست هدایای این هفته بیش از 1000 یوان بود. پلتفرم نیمی از آن را می‌گرفت، بنابراین شخص او فقط چندصد یوان در هفته درآمد داشت.

شیه‌چی به الزامات کار فکر کرد و تصمیم گرفت روند کار را سرعت ببخشد. لبخند عمیقی زد.

«امشب کاری ندارم. هیچ رئیسی هست که بخواد من رو بگیره؟ فقط به بالای لیست هدایا برسید، من امشب در اختیارتون خواهم بود. بهتون اجازه می‌دم مکان رو انتخاب کنید و فورا خودم رو درب منزل، تحویل‌تون می‌دم. شما فقط وسایل رو بیارید.»

«مجری داره فیلم بد می‌سازه!! گزارشش کن!!»

«فکر کنم اگه به عنوان یه مرد فاسد کار کنه بیشتر از کاوش وحشت پول دربیاره.»

«هیچ رئیسی برای امشب هست؟ 500 یوان برای یه شب!»

شیه‌چی تازه صحبتش را تمام کرده بود که یک باران شهابی در اتاق پخش زنده ظاهر شد. باران شهابی اتاق پخش زنده متروک را سرزنده کرد. افراد بیشتری به اتاق پخش زنده هجوم آوردند تا هدایایی را که توسط باران شهابی آورده شده بود، بردارند.

«واو واو واو! 2000! لعنت، یه رئیس!»

«واقعا؟»

«لعنت، 500 یوان کافیه و اونا 2هزار یوان دادند؟ نمی‌ترسند مجری نره؟ چنین چهره بزرگی؟»

شیه‌چی کمی تعجب کرد و به شناسه رئیس نگاه کرد: خواهر سایاکا، خواهرِ ساداکو.

به نظر یک عاشق ژانر وحشت بود. شیه‌چی لبخند زد: «رئیس می‌خواد من کجا برم؟»

خواهر سایاکا، خواهر ساداکو آدرسی را به سرعت روی صفحه ارسال کرد. شیه‌چی فورا از برنامه خارج شد تا آن را جستجو کند. این مکان در حومه شهر نه چندان دور از محل زندگی او بود. با دوچرخه 10 دقیقه طول می‌کشید.

خواهر سایاکا، خواهرِ ساداکو: «در را باز کنید و محموله را از پیک دریافت کنید.»

شیه‌چی غافلگیر شد: «چی؟»

درست در همان لحظه در زده شد.

«اون که برای خودش یه زن زیبا ارسال نکرده، درسته؟ شرور زیبای محل که خودش رو دیروقت شب پشت در ارسال کرده باشه؟؟»

«آهههه، در زدن توی شب وحشتناکه، مخصوصا این نوع در که بدون سوراخ چشمیه.»

شیه‌چی چک کرد که اتاق پخش زنده مشکلی نداشته باشد و آرام به سمت در رفت. دستش را روی دستگیره گذاشت و در حالی که در قلبش گفت: «برادر» آن را به آرامی چرخاند.

کمی ترسید که در را باز کند.

شیه‌شینگ‌لان پاسخ داد: «بله.»

در باز شد، یک پیک با لباس سبزرنگ بیرون بود. پیک به نام روی جعبه نگاه کرد و پرسید: «شما شیه‌چی هستید؟»

شیه‌چی به آسودگی آهی کشید: «بله.»

پیک لیست را پاره کرد و جعبه را به شیه‌چی داد. شیه‌چی جعبه را گرفت و متوجه شد پیک برگشته تا برود. با لبخندی جلوی پیک را گرفت: «آقا خیلی دیر شده. شما نباید این رو تو همچین زمانی تحویل بدید؟»

پیک که مرد پیری بود صادقانه پاسخ داد: «از من خواستند امروز رأس ساعت 20:05 اینجا باشم و بابت این 200 یوان اضافه به من پرداختند.»

شیه‌چی در حالی که وانمود می‌کرد متعجب است، سرش را تکان داد: «که این طور.» سپس میکروفون اتاق پخش زنده را موقتا بست و از پیک پرسید: «استاد، برای دستور باهاتون تماس گرفتند؟ دختر بود؟ نمی‌دونم کی این رو برای من فرستاده. ممکنه اونا بخواند من رو غافلگیر کنند، بنابراین می‌خوام حدس بزنم اون کیه.»

آی‌دی رئیس در پخش زنده باید زن باشد، اما ممکن است یک مرد قوی باشد که تظاهر به زن بودن می‌کند. درک وضعیت رئیس لازم بود. از این گذشته او شخصی بود که از او می‌خواست برای تجربه یک رویداد وحشتناک به یک مکان ماورای طبیعی برود. شاید انگیزه دیگری داشتند، یا یک رویداد ماورای طبیعی بود.

در حالی که پیک سعی می‌کرد به یاد بیاورد، افکار در ذهن شیه‌چی تاب می‌خوردند. «نه، تماس تلفنی نبود. اونا به من پیام دادند و بعد پول رو از طریق آلیپی پرداخت کردند.»

بنابراین جنسیت و سن رئیس مشخص نبود.

ارسال پیام به جای تماس ... مشکوک به پنهان کردن هویت خود از آن‌ها بود. با این حال، این فقط یک شبهه بود. نمی‌شد این را رد کرد که شاید این شخص ترس از اجتماع داشته و دوست نداشته باشد تماس بگیرد.

شماره تلفن فرستنده در لیست پیک پنهان بود. چشمان شیه‌چی تکانی خورد و پیکی را که در حال عقب رفتن بود، عقب کشید. با شرمندگی گفت: «استاد، می‌تونم برای یه موضوع کوچیک اذیتت کنم؟»

پیک پیرمرد خوبی بود که دوست داشت حرف بزند: «چیه؟»

«می‌تونی باهاشون تماس بگیری و تشکر کنی؟ از شماره‌ای که برای ارسال پیام استفاده کردند، استفاده کن.»

پیک کمی بی‌حوصله بود با این حال، تلفنش را درآورد و زنگ زد. 30 ثانیه بعد، بطور غیرمنتظره‌ای قادر به اتصال نبود. طرف مقابل گوشی را خاموش کرده بود.

شیه‌چی هم انتظاری نداشت. حالا که نتیجه را دید، فقط لبخند زد: «ممنونم، استاد.»

پیک رفت. شیه‌چی در را بست و دوباره میکروفون را باز کرد و پشت میز نشست تا جعبه را باز کند.

«آه، تحویل سریع نیمه شب، چقدر هیجان‌انگیزه! من این بخش رو بارها دیدم!»

«هی، یه کم عجیبه.»

«چرا مجری تو چنین مکان کوچیکی زندگی می‌کنه؟ اون خیلی خوش تیپه. چطور بیچاره‌س ...»

شیه‌چی جعبه را باز کرد و در اتاق پخش زنده ناامیدی ایجاد شد. هیچ چیز عجیبی در جعبه وجود نداشت، فقط یک عروسک پارچه‌ای بود. شیه‌چی عروسک درون جعبه را دید و مردمک‌هایش کوچک شدند. این همان عروسک پارچه‌ای بود که در اتاق دیده بود.

«هی، با دقت به این عروسک نگاه کن، واقعا خیلی ترسناکه!»

عروسک داخل جعبه به رنگ بژ و بزرگ نبود. به اندازه یک عروسک توپی با مقیاس یک‌ششم بود. از بیرون پارچه و داخل آن پشم بود که باعث می‌شد موقع لمس کردن نرم به نظر برسد. برخلاف عروسک‌های معمولی، ویژگی‌های صورت این عروسک بسیار شبیه انسان بود. چشم‌های بزرگ، بینی و دهان کوچک غیرمعمول عروسک‌های معمولی را نداشت. نسبت‌ها کاملا مطابق استانداردهای انسانی بودند. این ویژگی وقتی روی یک انسان قرار می‌گرفت خوب بود، اما وقتی روی صورت یک عروسک بود، چشم‌ها فوق‌العاده کوچک و صورت خالی به نظر می‌رسید.

با توجه به اثر عجیب دره، عروسک‌های انسان‌نما تا حد ممکن نباید شبیه انسان باشند. قبل از یک آستانه خاص، عروسک‌های انسان مانند زیبا بودند. هنگامی که از آن نقطه خاص فراتر می‌رفتند، وحشتناک می‌شدند. این عروسک پارچه‌ای بیش از حد انسانی به نظر می‌رسید.

شیه‌چی خاطره قبلی خود را دنبال کرد و بخیه‌های پشت عروسک را لمس کرد، اما متعجب شد. لمس قبلی او آشکار کرده بود چیزی سخت درون عروسک پنهان شده است. اما حالا چیزی درون دوخت وجود نداشت.

«چرا رئیس به مجری عروسک داد؟ مگه قرار نبود بره یه رویداد ماورای طبیعی رو کشف کنه؟»

«وای، رئیس امشب اون رو می‌گیره، برای همین اون رو آماده کرده.»

«هی، این عروسک ...»

شیه‌چی با آرامش عروسک را نگاه داشت و در اتاق پخش زنده لبخند زد: «رئیس، این عروسک مال منه؟»

خواهر سایاکا، خواهرِ ساداکو: «می‌خوام ازت دعوت کنم به آدرسی که قبلا بهت دادم، بیای و یه بازی قایم باشک انجام بدی.»

ناگهان نام فیلم کوتاه قایم باشک را شنید و آرام پرسید: «قایم باشک؟»

خواهر سایاکا، خواهر ساداکو: «بله.»

شیه‌چی شوخی کرد: «کی من رو می‌گیره؟»

خواهر سایاکا، خواهر ساداکو: «یه روح.»

چهره شیه‌چی کمی تغییر کرد اما اتاق پخش زنده پر از خنده بود.

«شبح کجا بود؟ هاهاهاهاها دارم می‌میرم از خنده. این واقعا جالبه!»

«یه جورایی ازش خوشم میاد!»

«یه جو وجود داره! رئیس عالیه!»

«مگه مجری حرف نمی‌زنه؟ برو، ماوراء الطبیعه رو کشف کن!»

شیه‌چی عروسک داخل دستش را به سمت دوربین بلند کرد: «پس این عروسک؟»

خواهر سایاکا، خواهر ساداکو: «یه دسته مو، یه مشت کوچیک برنج و یه ناخنت رو آماده کن. بعد با استفاده از قیچی، بخیه‌های پشت عروسک پارچه‌ای رو ببر و اینا رو داخلش قرار بده.»

«بعد از این کار به آدرسی که بهت دادم برو، روح میاد تا تو رو بگیره.»

[1] انگلیسی این کلمه اینه، Hide and Seek، به معنای پنهان شدن و یافتن. کاملا قایم باشک نیست. این بازی ترکیبی از قایم باشک و گرگم به هواست و از اونجا که ما معادلی براش نداریم، من از کلمه قایم باشک استفاده کردم. نامأنوس بودن کلمه در ادامه مشخص میشه اما کلمه بهتری پیدا نکردم.

کتاب‌های تصادفی