اپ بازیگر فیلمهای ماورأطبیعی
قسمت: 69
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل 69 –خانه متروکه 1552 (1)
اوایل صبح روز بعد، شیهچی یک آیتم از برنامه دریافت کرد. اپلیکیشن توضیح داد که به عنوان جایزه برای فیلم کوتاه قایم باشک برای او ارسال شده است. تشریفات تازه تمام شده بود.
شیهچی به خاطر داشت هیچ آیتمی برای برنامه وجود نداشت. زیرا حتی اگر سختی نامتعادل بود، برنامه خیلی خسیس بود بطوری که برای هر بازیگر تنها 20 امتیاز برای جبران اختصاص یافته بود. احساس میکرد این جایزه غیرمنتظره ارتباط چندانی با قایم باشک ندارد و ممکن است راز پنهانی داشته باشد.
به خنجری که روی میزش بود نگاه کرد. نمیدانست باید به آن خنجر بگوید یا چاقو. طول و ظاهر آن همانند خنجر بود، اما تیغه هلالی آن سیاه و نقرهای و خمیده بود.
نور، روی خنجر میتابید و تیغه آن چنان منجمد کننده بود که با وجودی که 30، 40 متری با آن فاصله داشت، سرما را روی پوست خود حس کرده و احساس درد میکرد. هاله سیاه و ضعیفی در اطراف تیغه مانند مه وجود داشت. گاهی گسترش مییافت و گاهی به داخل کشیده میشد. مثل باز و بسته شدن صدف بود. نوعی سرزندگی مرموز و شیطانی داشت.
تیغه خیلی نفیس بود و نوک آن میتوانست آهن را مانند گِل برش دهد و روی دسته آن یک اژدها یا مار سیاه حکاکی شده بود. ساده، ظریف و نجیب به نظر میرسید.
برنامه به موقع پیامی ارسال کرد.
[این مورد ویژه است و محدود نمیشود. فقط پس از شناسایی استاد قابل استفاده است.]
[معرفی آیتم: این آیتم خنجر روح شیطانی نام دارد. یک کلکسیونر، یک خنجر را از بازار سیاه خرید اما اطرافیانش مجروح یا کشته شدند. کلکسیونر پس از بررسیهای فراوان سرانجام به حقیقت پی برد. این خنجر یک روح شیطانی در خود دارد و در اصل متعلق به یک قاتل بوده که از آن برای کشتن افراد بسیاری استفاده کرده است. پس از مرگ، روح قاتل آن را تسخیر کرده و با خنجر به رابطه همزیستی رسیده است. کسانی که ذهن ضعیفی دارند، روح شیطانی آنها را تسخیر کرده و مرتکب گناه میشوند. کسانی که از نظر ذهنی محکم، اما از نظر روحی ضعیف هستند، توسط روح شیطانی گزیده و مجروح میشوند. کلکسیونر سرانجام برای نجات خود آن را به کلیسا فرستاد.]
[آیا میخواهید سعی کنید به عنوان استاد آن شناخته شوید؟]
[هشدار: اگر به اندازه کافی مصمم نباشید، در نهایت توسط روح شیطانی تسخیر شده و مرده محسوب خواهید شد.]
[این آیتم شیطانی است. فقط کسانی که روح شیطانی مشابه یا سنگینتر دارند میتوانند آن را کنترل کنند.]
شیهچی اخم کرد و حتی بیشتر مطمئن شد آیتم مال جُنگ وحشت نیست. شرایط برای آیتم به قدری سخت بود که امکان نداشت جایزه باشد. این خنجر قطعا پیشینه خوبی نداشت.
با این حال برای شیهچی اهمیتی نداشت. او مستقیما به سمت خنجر رفت. هوای سیاه اطراف خنجر، نفوذ را احساس کرد و بلافاصله دیوانه و وحشی شد. هوای سیاه متراکم شد و به شکل اژدها یا مار درآمد. در توهم مه، سر مار مانند به سمت شیهچی نشانه رفته و هر لحظه آماده حمله بود.
هرچه شیهچی نزدیکتر میشد، درد بریدگی و سرما شدید میشد. احساس سرما باعث سفت شدن انگشتانش شد و تیزی مثل بریدن توفوی سفید بود.
عرق از پیشانیاش جاری شد و بریدگی عمیقی وسط کف دستش ظاهر شد. دهانه ابتدا سفید بود اما در لحظه بعد، خون از آن جاری شد و به سمت پائین چکید و سطح میز را لکهدار کرد. در همان زمان به نظر میرسید انرژی سیاه مارمانند خون را میلیسد و با کمک خون، قویتر میشود. شیطان متکبرتر از همیشه بود.
بریدگی دستش همچنان در حال گشاد شدن بود. شیهچی دریافت که نمیتواند این کار را انجام بدهد و بدخواهانه صحبت کرد: «برادر، این برای من قلدری میکنه.»
چند ثانیه بعد، انگشتان باریک شیهچی شل و چشمانش تیز شدند. به نظر میرسید خنجر روح شیطانی با دشمن خود روبرو شده و انرژی سیاه چندبار لرزید. انگار عصبانی بود و شروع به باز کردن دندان و چنگالش کرد.
شیهشینگلان هیچ کلمهای نگفت. وقتی مستقیما از انرژی سیاه عبور کرد و دسته را نگه داشت، انگار نمیتوانست احساس بریدگی و سردی شدید را حس کند.
انرژی سیاه یک لحظه منفجر شد و با دست سفید شیهشینگلان در هم آمیخت. به نظر میرسید انرژی سیاه در حال مبارزه با مرگ است. با این حال پس از دهها ثانیه، مانند یک موش به داخل لانه خود عقبنشینی کرد. آشتی به نظر نمیرسید و مار هر از گاهی فشفش صدا میداد. به نظر میرسید تهدید میکرد اما فقط یک ببر قلابی بود.
شیهچی ناگهان گفت: «قشنگه.»
قبل از اینکه فرصت شادی داشته باشد، اندکی نگرانی در دلش موج زد. به نظر میرسید این خنجر از روی عمد به شیهشینگلان داده شده است. آیا کسی وجود داشت که از وجود شیهشینگلان مطلع بود؟ هنگام ارسال این هدیه چه نوع ذهنیتی داشت؟
او غرق در افکارش شد و شیهشینگلان با اخم گفت: «من دوستش ندارم. اونقدر مطیع نیست و وقتی قوی باشی چاپلوسی میکنه و تسلیم میشه. اما اگه ضیعف و در حال مرگ باشی ازت محافظت نمیکنه. ممکنه از این فرصت استفاده کنه و ارباب خودش رو بخوره و فرار کنه. این یه مطلب کوچیکه. ممکنه لونه اربابش رو اشغال کنه و از این فرصت برای تصاحب استاد استفاده کنه. این خنجر همیشه تسلیم اربابش نمیشه. روح پلید اون حیلهگر و شیطانیه. همیشه دنبال یه راهی برای خودشه.»
شیهچی به احساسات شیهشینگلان گوش داد و گفت: «مثل یه چیز تزئینیه که قبلا عالی بوده؟ قدرت رو زیاد میکنه، اما زمانی که نیاز به کمک داریم اوضاع رو بهتر یا بدتر نمیکنه، درسته؟»
شیهشینگلان سر تکان داد: «بله، اما میتونم حس کنم خیلی قدرتمنده. برای استفاده موقت خوبه اما باید خیلی مراقبش باشیم.»
شیهچی به آن فکر کرد: «متوجه شدم.»
سپس برنامه ناگهان زنگ خورد.
[خنجر روح شیطانی استاد خود را شناخت. شما در انقیاد خنجر روح شیطانی موفق شدید.]
[حوزه کاربرد خنجر روح شیطانی: همه فیلمهای ترسناک با بدنهای روحی را شامل میشود اما به ارواح، ارواح شیطانی، ارواح... محدود نمیشود.]
[اثر خنجر روح شیطانی: خنجر به دلیل روح شیطانی بر جسم ارواح تأثیر دارد. مقدار معینی آسیب به جسم روح وارد میکند. درجه آسیب عمدتا توسط کیفیت فیلم و همچنین سایر عوامل مرجع تعیین میشود.]
شیهچی میدانست که خنجر روح شیطانی را نمیشود در فیلمهایی مثل زامبی به کار برد. زیرا زامبیها موجوداتی با حملات فیزیکی بودند. خنجر روح شیطانی را در فیلمهای علمی تخیلی مانند بیگانه نیز نمیتوان استفاده کرد.
میزان آسیب با توجه به کیفیت فیلم مشخص میشود. این توضیح بطور غیرمستقیم نشان میداد هرچه کیفیت فیلم بالاتر باشد، روح شیطانی قویتر میشود. بالاخره بازیگر هم قویتر شده بود. اگر چیزهای پلید همانند گذشته همچنان قوی بودند، از بین بردن آنها بسیار آسان بود. تعادل از هر دو طرف پیش میرفت.
او پیامی برای یانجینگ فرستاد، پس از مدتی متوجه شد خنجر متعلق به امپراطور فیلمی است که چندین بار در موردش شنیده بود.
کمی متعجب شد، اما فرصتی برای فکر کردن به معنای واقعی کار شنیی نداشت. افرادی که در یک سطح نبودند فقط میتوانستند بیهوده حدس بزنند. به همین دلیل او علایق شنیی را درک نمیکرد. از بالا به پائین، بالا همیشه پائین را درک میکند اما پائین هرگز او را نمیفهمد. زیرا افراد پائین بالا نرفته و اطلاعات محدودی داشتند. هنگامی که او قدرت کافی به دست میآورد، تمام نیتها آشکار میشدند.
خنجر روح شیطانی را کنار گذاشت. او جرئت انجام این کار را داشت، زیرا توانایی آن را پرداخت کرده بود. این فقط یک سلاح بود.
6 روز بعد شیهچی به فیلمبرداری فیلم جدید پیوست. در 3 دقیقه ابتدایی ورود، نام فیلم اعلام شد. این فیلم خانه متروکه 1552 نام داشت.
او تصمیم گرفته بود برود و لوون میترسید شیهچی تنها باشد. در نهایت از انتخاب فیلم زامبی منصرف شد و با شیهچی رفت. حالا لوون هم اسم فیلم را دید.
لوون سئوال کرد: «یه خونه متروکه؟»
شیهچی پاسخ داد: «باید این طور باشه.»
برنامه برای مدتی بارگذاری شد و سپس پوستر فیلم ظاهر شد.
این پوستر، عمارت 3 طبقهای را نشان میداد که ترکیبی از سبکهای چینی و غربی بود. نمای بیرونی خاکستری مایل به سیاه و کمی شبیه یک قلعه بود. شکلی گرد داشت اما سقفی نوک تیز به سبک گوتیک داشت. دیوارهای چوبی با پیچکهای مرده پوشیده شده بودند.
جلوی عمارت، درختی برهنه و بدون شاخه بود که همه جای آن سیاه شده بود. پائین آن ضخیم و بالای آن باریک بود. شکل آن کمی شبیه بامبو بهاره بود. جاهایی که ضخیم میشد را شاید حتی بزرگسالان هم نمیتوانستند با دو دست بگیرند، در حالی که نواحی باریک بسیار تیز بودند. اگر کسی از طبقه بالا سقوط میکرد، فورا توسط درخت کشته میشد.
پسزمینه پوستر، آسمانی ابری با ابرهای غلیظ بود. از یک زاویه خاص، شیهچی حتی میتوانست چهره شیطان را که در میان ابرهای ضخیم پنهان شده بود، ببیند. این احتمالا همان اثری بود که پوستر میخواست به آن دست پیدا کنند.
کمی اخم کرد: «این حس ترکیبی چینی و غربیه. عناصر ترسناک کاملا درهمند، اما مهم نیست. هیچ کس به سردرگمی اهمیت نمیده. کیفیت مزایا بیشتر از معایبه. در اصل هنوز یک فیلمه تا واقعیت. پردازش هنریه و ارجاع تقلیدی طبیعی.»
لوون سر تکان داد.
شیهچی یکبار دیگر اطلاعات را مرور کرد. 1552 باید شماره خانه باشد. جمع کردن اعداد 1552 برابر با 13 میشد. در غرب، 13 یک عدد بسیار شوم است.
لوون هم این را میدانست.
در افسانهها آمده مسیح قبل از کشته شدن آخرین شام را با شاگردانش برگزار کرد. سیزدهمین نفری که شرکت کرد، یهودا، شاگرد مسیح بود. یهودا، مسیح را به 30 نقره به مقامات فروخت و باعث رنج او شد. شام آخر با حضور 13 نفر برگزار شد و تاریخ آن مصادف با 13 بود، بنابراین 13 نماد بدبختی بود.
شیهچی تعجب کرد: «به الگوهای تزئینی شکل 6 توجه کردی؟ اونا تو گروههای 3 تایی و نزدیک به هم هستند.»
لوون اطلاعات کمی درباره فیلمهای ارواح داشت: «مشکلش چیه؟»
«شاید من بیش از حد فکر میکنم یا شایدم یکی از عناصر برنامه باشه. 666 نام رمز شیطان توی کتاب مقدسه و به شیطان اشاره میکنه. این عدد ممکنه برای ترسوندن مخاطب باشه.»
موهای روی بدن لوون سیخ شد: «از کجا این چیزای عجیب رو میدونی؟»
شیهچی لبخند زد: «اتفاقی اونا رو میدونم.» به نظر میرسید جزئیات این فیلم باید به خوبی انجام شده باشه.
هر فیلم میتواند به کیفیت خاصی برسد. مزایا و معایبی داشته باشد. همه نقاط اوج معکوس کیفیت بالایی نداشتند. هر فیلم تأکید متفاوتی داشت.
معرفی خانه متروکه 1552 ظاهر شد.
[ژائوجینهوا برنده جایزه شد و این فرصت را پیدا کرد که 6 روز در یک خانه مجلل زندگی کند. او با هیجان با خانواده و دوستانش تماس گرفت تا او را همراهی کنند اما حوادث وحشتناکی یکی پس از دیگری داخل خانه رخ داد. گروهی مجروح شدند و عدهای جان باختند یا در ناامیدی فرو رفتند ...]
لوون پرسید: «چرا 7 روز نبود؟ مگه سفرا تو چین 1 روزه، 3 روزه، 5 روزه یا 7 روزه نیستند؟»
شیهچی به آن فکر کرد: «خداوند جهان رو توی 7 روز آفرید. 7 به معنای کمال، تقدس و برکته. 6 فقدان و به معنای ناقص بودنه. اینا یه سری عناصر کوچیکند.»
لوون نگران بود: «ژائوجینهوا مادر یوجینگه. تو مقدمه فیلم، اسم اون نوشته شده؛ که یعنی اونم توش شرکت میکنه و نقش بزرگی توی فیلم داره.»
[در حین کشف اسراری که پشت خانه خالی از سکنه است، نقش اقوام و دوستان ژائوجینهوا را بازی خواهیدکرد.]
[در حال انتقال، لطفا صبر کنید.]
شیهچی دوباره چشمانش را باز کرد و خود را در صندلی عقب ماشین دید. بطور غریزی از پنجره ماشین به بیرون نگاه کرد و متوجه شد ماشین در یک جاده کوهستانی پرپیچ و خم در حال پیش رفتن است. کوهها در دوردستها گسترده شده بودند و جاده کوهستانی پرپیچ و خم بسیار وسیع بود. با این حال تنها 3 ماشین وجود داشت و جاده خلوت بود.
او در یکی از ماشینهای سیاه بود که علاوه بر راننده میتوانست تا 5 نفر را حمل کند.
این 3 ماشین همگی باید حامل بازیگر و در راه خانه متروکه باشند. ماشین کمی قدیمی و نسبتا ارزان بود. فاصله بین صندلیهای جلو و عقب بسیار کم بود. شیهچی جایی برای گذاشتن پاهایش نداشت. از آنجایی که ماشین پر بود به در فشرده میشد.
راننده هم یک تازهکار بود که هیچ برخوردی در حین بازیهایش با شیهچی نداشت. شیهچی به یاد آورد که اسمش لومینگ بود. کسی که روی صندلی سرنشین جلو نشسته بود، بازیگر عجیبی بود.
شیهچی با ناراحتی نشسته بود. میخواست به فرد کناری بگوید کمی حرکت کند. او سرش را برگرداند و رنزه را با چهرهای بدخلق دید. رنزه هوای خفهکنندهای تراوش میکرد که به کسی اجازه نزدیک شدن نمیداد و چشمانش مشتاق کشتن شیهچی بودند.
شیهچی به پائین نگاه کرد و متوجه شد که رنزه در وسط ردیف عقب نشسته است... جایی که میله لب به لب بود. راهی نبود. این ماشین خیلی قدیمی بود. شیهچی جلوی لبخندش را گرفت و دهانش کمی تکان خورد. حرفش را فرو برد و آگاهانه به سمت در حرکت کرد تا جا باز کند. رنزه که او را تماشا میکرد، مخفیانه دندانهایش را بر هم فشار داد و بازوهای برهنهاش را پنهان کرد. شیهچی خیلی تعجب کرد، آیا رنجش رنزه خیلی زیاد بود؟
[هاهاها بعد از آخرین باری که رنزه کشته شد، دوباره با هم برخورد کردند.]
[داره شروع میشه، درسته؟]
[هاهاهاها، موهای بدن رنزه.]
[هی، متوجه شدی...]
لعنت! هاهاهاهاهاهاهاهاها! هاهاهاها رنران، تو خیلی خوبی!]
[به چی میخندید؟ من گیج شدم...]
لوون در همان ماشین نبود. آنها باید پس از مدتی ملاقات میکردند. شیهچی فکری کرد و سرش را پائین انداخت. بعد به ناچار بازوهای رنزه را دید که با آستینهای کوتاه آشکار شده بود. شیهچی چند ثانیه خشکش زدو بعد سرش را بیصدا به طرف شیشه ماشین چرخاند و لبخند زد. این طور نبود که امضا هنوز آنجا باشد. رنران موهای بازوی رنزه را تراشیده بود. یک تار مو باقی نگذاشته بود.
کتابهای تصادفی

