اپ بازیگر فیلمهای ماورأطبیعی
قسمت: 70
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل 70 – خانه متروکه 1552 قسمت (2)
رنزه دندانهایش را بر هم فشار داد: «به چی میخندی لعنتی؟ میدونی اون خواهرمه که تو رو دوست داره، نه من. اون اونه، منم من. کارم با تو تموم نشده.»
گوشهایش به طرز مشکوکی قرمز شده بود اما صدایی خشن و چشمانی عبوس داشت.
شیهچی دست از لبخند زدن کشید. خود او هم شخصیتی دوگانه داشت و میدانست اراده شخصیت ثانویه با اراده مالک یکی نیست.
شیهچی به ندرت با کسی از همین نوع ملاقات میکرد و گفتن چند کلمه برایش اجتناب ناپذیر بود: «عصبانی نباش.» او با کمی علاقه بازوی خودش را نوازش کرد: «نگاه کن.»
رنزه سرش را خم کرد و سرد نگاه کرد: «چی رو نگاه کنم؟» بازوی شیهچی رنگ پریده و چشم نواز بود. همچنین لاغر و باریک.
«من هیچ مویی ندارم، مثل هم نیست؟ واقعا خوبه، زشت هم نیست، این فقط موی بدنه و به حیثیت یه مرد ربطی نداره.»
رنزه احساس خفگی، عصبانیت و سرگرمی کرد. صورتش کمی نرم شد و به سردی خرخر کرد.
پس از لحظهای، شیهچی با صدای آهستهای پرسید: «درسته، میشه این رو بپرسم. تو برادرش هستی یا رفیق مدرسهای؟»
رنزه ناگهان عصبانی شد: «تو یه جونور لعنتی هستی؟»
شیهچی مبهوت شد، او چگونه یک جانور بود؟
رنران ممکن است خیلی جوان به نظر برسد اما شاید او زیبا رفتار میکرد. سن یک دختر قابل تعریف نیست. رنران از او امضا خواسته و رنزه خیلی عصبانی بود. این ممکن است یک کنترل خالص خواهر یا حسادت یک دوست باشد.
«واقعا جرئت داری به چنین چیزی فکر کنی؟ چه کسی چنین رابطهای با شخصیت دیگه خودش ایجاد میکنه؟»
شیهچی ناگهان سرفه کرد: «... درسته. حق با توئه.»
«رنران فقط یه نوجوونه.»
«ببخشید، اشتباه حدس زدم. تو اینجایی که براش یه بدن بگیری و اون از تو جدا بشه؟» او مکثی کرد و فروتنانه اضافه کرد: «فقط کنجکاوم، نیازی نیست جواب بدید.»
رنزه در حالی که به شیهچی مهربان نگاه میکرد، چشمانش را کمی باریک کرد. او همیشه حس میکرد این مرد هنگام پرسیدن این چیزها کمی بد است. به نظر میرسید او چیزی میدانست و بطور خاص به رنزه علاقه داشت. با این حال، حدس او واقعا درست بود. رنزه کمی زشت به نظر میرسید. آرزوی او منحصر به فرد بود اما به راحتی کشف شده بود.
مسخره کرد: «بهت نمیگم.»
شیهچی خندید. بنابراین پاسخ مثبت بود. یعنی همان آرزوی خودش بود.
5 نفری که در ماشین بودند با هم تبادل نظر کردند. عصر بود که به مقصد رسیدند. ماشین جلوی عمارتی ایستاد که دقیقا شبیه عکسی بود که روی پوستر کشیده شده بود. تلفنهای همه در لحظه پیاده شدن از ماشین زنگ خورد. شیهچی موبایلش را بیرون آورد تا چک کند.
[چند یاداشت درباره خانه متروکه 1552:
1- حداکثر طول فیلم 6 روز است و کاوش میتواند آن را زودتر به پایان برساند.
2- این یک فیلم کارت بنفش است و مزایای آن بیشتر از معایب است. پس از پایان فیلمبرداری، بازیگری که رتبه اول را در رتبهبندی جامع کسب کند، 600 امتیاز (1.2 در 500) و سایر بازیگران با کاهش تدریجی امتیاز دریافت خواهند کرد.
3- تمام جوایز این فیلم 1.2 برابر افزایش مییابد.
4- در طول فیلمبرداری، سرنخهای پنهانی در مورد کاوش داستان وجود دارد. از بازیگران خواسته میشود با دقت در مورد مسیر صحیح کاوش فکر کنند تا به بیراهه نروند.
5- شخصیت فیلم مهم نیست. بازیگران فقط باید با منطق اصلی شخصیت مطابقت داشته باشند یا بسته به شدت داستان امتیاز از آنها کسر میشود.]
لوون کمی متحیر بود: «منطق شخصیت اصلی؟»
شیهچی عینکش را بالا زد: «منطق اساسی احتمالا منطقیه که عوامل شخصیتی رو حذف میکنه. این منطق ساده علیته. مثلا تو گرسنهای پس غذا میخوری. این ربطی به شخصیت نداره، هر کسی این کارها رو انجام میده. منطق اصلی ما درسته و نمیتونیم اون رو از بین ببریم. اگه با منطق اولیه اشتباهش نکنیم، هیچ مشکلی به وجود نمیاد.»
لوون سرش را تکان داد زیرا شیهچی همه چیز را واضح بیان کرده بود. به بیان صریح، برنامه حداکثر آزادی حرکت را تحت فرض پیشرفت آرام طرح تضمین میکرد. سعی میکرد تا حد امکان آنها را محدود نکند.
شیهچی همه را شمرد. با احتساب او، در مجموع 13 نفر در این فیلم حضور داشتند. 7 استعداد تازهکار و ژائوجینهوا وجود داشتند. 5 نفر باقیمانده باید با نام خاکستری علوفه توپ یا بازیگران اضافی باشند.
[مادر یوجینگ واقعا وارد شد.]
[این خیلی تعلیقی نیست.]
[بالایی اشتباه میکنی. عنوان براساس تاریخچه کل امتیازات طرفه. داشتن امتیاز زیاد به این معنی نیست که قدرتمندی. تا وقتی مدت زیادی اینجا بمونی و نمیری، همیشه میتونی بلند بشی. این معنی رو نمیده که این شخص قدرت زیادی داره و قویه. فقط نشون میده که تجربه و آیتمهای بیشتری داره.]
[مادر چی پسر اینجاست!!]
[نمیفهمم، چرا شیهچی اینجاس. به جای تأسف بهتره یه جای امن باشه. از اینکه تو تاریکی کشته بشه، نمیترسه؟]
[من در مورد آیتمهای شیهچی کنجکاوم. هنوز اونا رو ندیدم.]
تلفن شیهچی زنگ خورد.
[فیلمبرداری بطور رسمی آغاز شده و روند داستان به روز شده است. از بازیگران دعوت میشود وارد عمارت شوند. لطفا منطقه عمارت را ترک نکنید.]
شیهچی دوباره تلفنش را در جیب پیراهنش گذاشت.
از 13 نفر، غیر از شیهچی، لوون و رنزه، بقیه ناچار توسط یوجینگ و مادرش مستقر شدند. رنزه احتمالا یک گرگ تنها بود و تنها داخل رفت. یوجینگ محاصره شده نگاهی به شیهچی انداخت. وقتی دید او هیچ پاسخی نداد، اول وارد شد و شیهچی را گذاشت تا به پشتش نگاه کند.
فردی که در این خانه از آنها استقبال کرد، یک آشپز چاق بود. به نظر میرسید چربی شکمش لایه لایه شده و سر و گوشهای چاقش او را شبیه خوک کرده بود. به نظر پوستش به خاطر چربی کشیده شده بود. خیلی نازک و سفید بود، مثل اینکه مدتها در آب خیس خورده باشد.
سرآشپز چاق گفت: «بابت برنده شدن در تجربه 6 روزه تو این خونه لوکس بهتون تبریک میگم. من مسئول غذا و اسکان شما توی این 6 روز هستم. خیالتون راحت باشه.»
شیهچی در حالی که سرآشپز چاق اطلاعات بیاهمیتی میداد به اطراف خانه نگاه میکرد. خانه 3 طبقه بسیار قدیمی بود. رنگ دیوار قرمز مایل به قهوهای و به مردم احساس افسردگی میداد. فرشی نرم و ضخیم به رنگ خاکستری قرمز زیر پایشان بود. وسایل خانه هم خیلی قدیمی بودند.
بینی شیهچی حساس بود و احساس کرد خانه بوی عجیبی میدهد. در کنارش، لوون پاهایش را به زمین کوبید: «به نظر میاد خونه چوبی باشه.»
شیهچی سر تکان داد. اکثر خانههای متروکه در فیلمهای ارواح چوبی بودند. فهمیدن دلیل آن آسان بود. صدای راه رفتن مردم روی زمین کاشیکاری شده، کسل کننده و بسیار کم بود. اگر چوب بود، ایجاد صدای بلند با حرکت برای ارواح آسان بود. آنها عمدا حرکات خود را ترسناک میکردند. این روال عمومی فیلمهای خانه متروکه بود.
آشپز چاق توضیحاتش را تمام کرد و گفت: «شما رو به اتاقاتون میبرم تا چمدونهاتون رو اونجا بذارید.»
او کمی خجالت کشید: «انتظار نداشتم این همه آدم بیاند. ما مجموعا 7تا اتاق داریم، بنابراین باید برای زندگی دو نفره براتون مشکل ایجاد کنم.»
لوون به شیهچی نگاه کرد: «بیا تو یه اتاق بمونیم.»
شیهچی مخالفتی نداشت. 13 نفر بودند و 7 اتاق بود. یک نفر نیاز بود که در یک اتاق تنها زندگی کند و هیچ کس نمیخواست تنها باشد. آنها به زودی گروههای دو نفره تشکیل دادند یا به سادگی در اتاقی با 3 یا 4 نفر جمع شدند. رنزه تنها ماند اما به نظر نمیرسید برایش مهم باشد.
سرآشپز چاق نگاهی به ساعتش انداخت: «اگه مشکلی نیست، بیاید ساعت 6:30 بعد از اینکه جابجا شدید شام بخوریم. من به موقع غذا رو درست میکنم و کاملا هم دلچسبه. راضی میشید.»
شیهچی به صورت سرآشپز چاق خیره شد و احساس کرد چیز عجیبی در لبخند مهربان او وجود دارد.
لوون پرسید: «چی شده؟»
شیهچی بدون اینکه چیز زیادی بگوید، اخم کرد: «هیچی.»
سرآشپز چاق کلیدها را تقسیم کرد و به سمت آشپزخانه رفت. شیهچی کلید اتاقشان را گرفت و لوون چمدانها را برداشت.
اتاقهای مهمان در طبقه سوم قرار داشتند. 7 اتاق در سمت چپ و راست راهرو توزیع شده بودند. اتاق شیهچی در درونیترین قسمت سمت چپ بود. در داخلیترین قسمت راهرو، چند گلدان بلندتر از قدم مردم وجود داشت. شیهشینگلان ابتدا به آنجا رفت و پشت یک گلدان پنهان شد. او خود را پنهان کرد و تماشا کرد که یوجینگ و ژائوجینهوا وارد بیرونیترین اتاق در سمت چپ شدند در حالی که رنزه وارد اتاق میانی در سمت چپ شد.
شیهچی اتاقهایی را که همه در آن اقامت داشتند به خاطر سپرد. منتظر بود تا همه وارد شوند و درهایشان را ببندند و بعد از پشت گلدان بیرون آمد. کلید را برداشت و در اتاقش را بیدرنگ باز کرد.
[لعنت، دفاع شیهچی خیلی سنگینه.]
[وحشتزدهس.]
در این زمان لوون نیز وسایل خود را بالا آورد.
شیهچی در را باز کرد و دو تخت را کنار هم در اتاق دید. کاملا تمیز بودند. پس از تقسیم تختها، لوون از طاقچهای که کنارش ایستاده بود، ناگهان صدا زد: «شیهچی، بیا ببین!»
شیهچی در را بطور معمول بست و رفت. روی کمد کوتاه و پهن، یک دکوری سیاه رنگ بود. از پشت شبیه پوسته نارگیل سوخته بود. تیره بود و موهایش روی آن بود. بالای پوسته نارگیل اره شده و داخل آن توخالی بود، مانند یک لیوان ته گرد کوچک برای نوشیدن بود. پوسته نارگیل نیز با دایرههای نوار شفاف پیچیده شده و با آب پر شده بود. از آب بوی ملایمی متصاعد میشد که احتمالا عطر بود. یک دسته گل رز روشن در آن قرار داده شده بود.
به نظر میرسید این پوسته نارگیل همانند یک گلدان عمل میکند. شیهچی پوسته نارگیل را چرخاند و چشمانش ریز شد. لوون با ترس یک قدم عقب رفت.
سر یک میمون سیاه بود. این گلدان در واقع از سر میمون ساخته شده بود. چشمها، بینی و دهان میمون برای جلوگیری از نشت آب بسته شده بود. دهان برافراشته و استخوانهای ابرو غمانگیز بود و چشمهای تیره، نور درخشان ترسناکی را هنگام رویایی با شیهچی منتشر میکردند.
لوون اخم کرد: «این چه وضعیه؟ استفاده از این چیزا برای ساختن گلدون...»
شیهچی حرفی نزد. فقط دستکشهای یکبار مصرف را از وسایلش بیرون آورد و با کمک لوون، نواری را که دور سر میمون پیچیده شده بود، برداشت. آب سرازیر شد. سپس مقداری از خاکستر سوخته سر میمون را تراشید. به ذغال سیاه روی دستکش نگاه کرد و گفت: «به نظر میاد این سر میمون توی آتیش بریون شده.»
لوون نتوانست هدف سر میمون را بفهمد: «جمجمه باز شده و برشته شده؟»
شیهچی نیز موقتا نتوانست وضعیت را دریابد.
او به بررسی ادامه داد. دهان سر میمون را باز کرد و دستش ناگهان متوقف شد.
لوون متوجه شد چیزی اشتباه است و به آن نگاه کرد: «چه خبره؟»
در دهان سر میمون، یک دندان سفید خون آلود در وسط زبان نرم قرار داشت. شیهچی دندان خونی را بیرون آورد، آن را کف دستش گذاشت و چندبار معاینه کرد. ابرویش درهم رفت: «این ممکنه ... دندون آدم باشه.»
لوون صدای «آهی» درآرود و بارها دندانهای سر میمون را وارسی کرد. سپس با حالتی جدی به شیهچی نگاه کرد: «میمونا دندونای زیادی رو لثهشون دارند. این واقعا دندون آدمه... هنوزم خون روشه. خون از کجا اومده؟ بیرون کشیده شده؟»
شیهچی یک دستکش یکبار مصرف دیگر بیرون آورد، دندان را داخل دستکش فرو کرد، آن را مهر و موم کرد و پیچید.
«ممکنه این دندون یه زن باشه. البته نمیشه مرد بودنش رو هم رد کرد، اما این دندون خیلی زیبا و نفیسه. صاحب اون باید شناخت عمیقی از زیبایی دندون داشته باشه و به نگهداری دندونای خودش خیلی توجه داشته باشه. بزرگی دندون و سایشش کمه. با این حال، احتمال اینکه یه دندون مصنوعی باشه رو نمیشه رد کرد. در حال حاضر اطلاعات کافی نداریم و فقط میتونیم حدس بزنیم.»
لوون با تعجب گفت: «چرا تو دهن میمونه؟»
شیهچی فکر کرد: «شاید برای اینکه قایمش کنند.»
لوون گیج شده بود: «قایمش کنند؟ برعکس قایم کردن، پیدا کردنه. اگه کسی اون رو قایم کرده یعنی یکی دیگه هست که پیداش کنه؟ برای اینکه پیدا نشه، مخفی شده؟»
شیهچی پاسخ داد: «نمیدونم. فقط حدس میزنم.» مکث کرد، کمی احساس ناراحتی میکرد: «دندون رو کجا بذارم؟ باید اون رو یه جای مخفیتری قایمش کنم؟»
بالاخره آنها در رقابت با دیگر بازیگران بودند و این یک سرنخ بود. بهترین کار پنهان کردن آن بود. اگر در اتاق رها میشد، به سختی میشد تضمین کرد، هیچ کس دزدکی وارد اتاق نمیشود.
لوون چند ثانیه فکر کرد: «من یه جای خوبی برای قایم کردنش دارم.»
شیهچی به او نگاه کرد.
«من فلس دارم... اگه اونا رو زیر فلسا قایم کنم، نمییفته.»
شیهچی سرفه کرد: «... باشه.»
دندان را تحویل داد و لوون آن را پنهان کرد. او میخواست باز هم به اطراف نگاه کند و منتظر شام بماند که تلفنش زنگ خورد.
[کارگذار شما برایتان پیامی ارسال کرده است.]
شیهچی گفت: «یانجینگه.»
شیهچی آن را باز کرد و لوون هم آمد تا آن را ببیند.
یانجینگ: «برادر!!! من توانایی خاص ژائوجینهوا رو فهمیدم!!!»
در فیلم همیشه اجازه داده میشد که کارگذار و بازیگر ارتباط کوتاهی با هم داشته باشند. این اولین بار بود که شیهچی از این ویژگی استفاده میکرد.
لحن یانجینگ بسیار هیجان زده بود. بازیگران برای تماشای فیلمهای فیلمبرداری شده توسط بازیگران دیگر باید امتیاز خرج میکردند. این معادل استفاده از امتیاز برای خرید اطلاعات درباره حریفان بود. آنها اکنون بسیار فقیر بودند و یانجینگ فقط میتوانست برود و اطلاعاتی از کارگذاران دیگر پیدا کند. البته ممکن بود این کارگذاران حاضر به گفتن آنها نباشند.
شیهچی: «خریدی؟»
یانجینگ: «بله، به یه فیلم زامبی با کیفیت خشن رفتم و امتیاز جمع کردم. فقط کافیه یه فیلم حرفهای رو که مزایاش بیشتر از معایبشه تماشا کنی... آه، من مزخرف نمیگم. در فیلم ارواح، توانایی ژائوجینهوا، ارتباط با ارواحه. اون چندین بار از این توانائیش استفاده کرده، بنابراین مهارت محدودی نیست. باید یه توانایی ویژه دائمی باشه و به نظر میاد به وسیله یه آیتم قدرتمند به اون داده شده. هم اون و هم یوجینگ تو فیلمای ارواح تخصص دارند.»
شیهچی علاقمند شد: «چطوری ازش استفاده میکنند؟»
یانجینگ: «احتمالا، اگه روحی در مکانی وجود داشته باشه، ممکنه بتونند حسش کنند...؟ بعد از این روش برای به دست آوردن اطلاعات استفاده میکنند؟ میتونند ارتباط مستقیمی با روح بگیرند؟ یا با فرمت خاصی رو نمیدونم، فیلم نسبتا کم فاش کرد.»
شیهچی بلافاصله سرش را برگرداند و از لوون پرسید: «لزوما تو یه فیلم خانه متروکه روحی هم وجود داره؟»
او فقط میخواست منطق فکر و اقدامات احتمالی طرف مقابل را تائید کند.
لوون میدانست که مغز شیهچی به سرعت در حال چرخش است: «این یه روال عادیه.» او سعی نکرد حدس بزند به چه چیزی فکر میکند و فقط به سئوال پاسخ داد.
«پس اگه بتونی با ارواح ارتباط برقرار کنی، آیا وقتی وارد میشی و وقتی کسی حضور نداره از این توانایی استفاده میکنی؟»
لوون در مورد آن فکر کرد: «من قطعا این کار رو میکنم.»
شیهچی ناگهان بلند شد و به اطراف نگاه کرد. بالاخره چشمش به پنجره بسته نورگیر بالای سرش افتاد. او بیکار بود، بنابراین ممکن بود آن را امتحان کند. شاید بتواند اطلاعاتی به دست آورد.
شیهچی همان طور که فکر میکرد، پنجره را باز کرد و به پائین نگاه کرد.
لوله زهکشی این اتاق عمودی بود و میتوانست به عنوان جای دست استفاده شود. فاصله بین لوله و آستانه پنجره کناری با استفاده از طول بازوهای او قابل دسترسی نبود. اما پاهای او باید کافی باشند. اینجا فقط طبقه سوم بود. اگر سقوط میکرد، قطعا برادرش نمیمرد.
او متوجه شده بود که یوجینگ، ژائوجینهوا و دوست د&تر یوجینگ در یک اتاق مشترک هستند. بیرونیترین اتاق سمت چپ بود و اتفاقا یک اتاق از آنها فاصله داشت. اتفاقا همسایه آنها رنزه بود.
شیهچی دستور داد: «به اتاق بغلی برو و به رنزه نزدیک شو. ببین میتونی صدای ژائوجینهوا رو بشنوی. اگه نتونستی این کار رو انجام بدی، توجه رنزه رو منحرف کن و یادت باشه پنجره رو مسدود کنی.»
لوون مبهوت به نظر میرسید. او در این نوع کارها خوب نبود، فقط میتوانست شجاعتش را جمع کند و پاسخ دهد: «تو چی؟»
شیهچی سریع پاسخ داد: «من از نقشه B استفاده میکنم و میبینم میتونم از لبه پنجره اونا بالا برم و یه نگاهی بندازم. یا مستقیما از امتداد لوله ناودون تا بالای طبقه سوم اونا بالا میرم و از نورگیر نگاه میکنم...»
لوون: « .... »
کتابهای تصادفی



