فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

اپ بازیگر فیلم‌های ماورأطبیعی

قسمت: 87

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل 87 – خانه متروکه 1552 (19)

شیه‌چی قاطعانه گفت: «لوون دنبال اتیکت می‌ره، من و تو هم جسد رو می‌دزدیم.»

چشمان رن‌زه تکان خورد: «شیه‌چی!» پیدا کردن اتیکت به اندازه گرفتن جسد مهم بود، اما این 2 از نظر خطر یکسان نبودند. گرفتن جسد وظیفه آن‌ها بود و ناکامی تأثیری بر شیه‌چی نداشت. در حالی که اتیکت رمز اصلی کمپ شیه‌چی بود...

شیه‌چی اخمی کرد و به آرامی گفت: «بجنب. می‌دونم دارم چیکار می‌کنم. این فدا کردن خودم نیست، بلکه به حداکثر رسوندن منافعه. علاوه بر این، شیائویائو هنوز مفیده. شاید مجبور بشیم اون رو نجات بدیم.»

او نگاهی به لوون انداخت: «اتیکت رو به تو می‌سپارم.»

لوون سرتکان داد، به شدت غافلگیر شده بود. چنین وظیفه مهمی به او سپرده شده بود. او در حالی که به سمت در هجوم می‌برد، باری را احساس کرد.

شیه‌چی و رن‌زه هم به جهت مخالف رفتند، شیه‌چی در حالی که حرکت می‌کردند به شیائویائو پیغام فرستاد: «عجله کن و بیا بیرون.»

شیائویائو: «....ها ؟»

شیه‌چی: «اگه می‌خوای زندگی خودت رو نجات بدی، عجله کن!»

بعد از اتاق کنارش صدای جیغ کوبنده‌ای بلند شد. شیه‌چی احساس خفگی کرد. خیلی دیر بود! «برادر، اوضاع عوض شده. این به تو بستگی داره!»

شیه‌شینگ‌لان فورا بیرون آمد. در حالی که با لگدی شدید در را باز کرد، حرفی نزد.

در اتاق، یک نفر قبلا در سکوت کشته شده بود. خواهر بزرگ از زیر تخت بیرون خزید و جلوی تخت نیمه زانو زد. مانند یک مار به جلو خم شد و دندان‌های نیشش را در حالی که به شدت، گردن بازیگر زن را گاز می‌گرفت، آشکار کرد.

بازیگر زن خوابیده، تکان خورد و بیدار شد. او مانند ماهی در حال مرگ به شدت تکان می‌خورد و مبارزه می‌کرد، تکان می‌خورد و می‌لرزید. به سختی تلاش می‌کرد اما چشمانش شروع به سفید شدن کردند. فریاد کمک ضعیف‌تر شد.

خواهر بزرگ با رضایت او را رها کرد و با زبان گوشتالود خود خون را از گوشه دهانش لیسید. بعد صدایی را از در شنید و نگاهی به آن انداخت، کینه و حیله‌گری در چشمان خاکستری او درخشید.

شیه‌شینگ‌لان با لگد در را باز کرد. در اتاق، 2 دست رنگ پریده از زیر کف چوبی بالا آمدند تا پاهای جسد را به ترتیب بگیرند و آن را پائین بکشد. خواهر بزرگ سعی داشت حقیقت را پنهان کند و به بازیگران اجازه دهد به اشتباه باور کنند، قاتل یک روح مرد است. تخته‌های چوبی شکننده بودند و شروع به ترک خوردن کردند. در یک لحظه شکاف‌هایی همانند ترک‌های روی یخ، کف اتاق ظاهر شد.

شیه‌شینگ‌لان بدون کوچک‌ترین تردیدی به آن سمت هجوم برد. با پائین رفتن دست‌های خواهر بزرگ، تخته‌های چوبی ترک خوردند و بیشتر جسد به زیر کشیده شد. شیه‌شینگ‌لان به سرعت به سمت جسد رفت و سر آن را قبل از افتادن گرفت. نیروی کشش رو به پائین بسیار زیاد بود و جسد همچنان در حال سقوط بود و بدن شیه‌شینگ‌لان را به سمت پائین می‌کشید.

روی لباسش بر اثر اصطکاک پاره شده بود. اما او حتی با اینکه دستانش بی حس شده بودند، جسد را رها نکرد. رن‌زه به او ملحق شد اما هنوز قدرت آن‌ها با خواهر بزرگ همخوانی نداشت.

سرانجام، تخته زیر بدن شیه‌شینگ‌لان ترک خورد. صدای بلندی شنیده شد و شیه‌شینگ‌لان همراه جسد به زیر افتاد.

رن‌زه با چشمانی درشت شده در حالی که یک طرف دراز کشیده بود، فریاد زد: «شیه‌چی!» یک لحظه دلش به جنگ افتاد. روح شیطانی آن زیر بود، اما شیه‌چی هم تیمیش بود. گرچه شیه‌چی این کار را به خاطر خودش انجام می‌داد، اما در عین حال کار را برای آن‌ها هم تکمیل می‌کرد...

رن‌زه آدم شروری نبود که به زندگی حریص و از مرگ ترس داشته باشد. او دندان‌هایش را بر هم فشار داد و با بدنش، سوراخ تاریک زیرش را دنبال کرد. شیه‌شینگ‌لان به راحتی فرود آمد و رن‌زه را که به شکل بدی سقوط کرد، بالا کشید. رن‌زه یک لقمه خون بیرون ریخت و به سختی توانست محکم بایستد. به شدت سرفه کرد، رنگ صورتش پریده بود.

صدای شیه‌شینگ‌لان آهسته و سرد بود: «حالت خوبه؟»

رن‌زه بلافاصله تکذیب کرد: «نه.»

شیه‌شینگ‌لان سری تکان داد. اطراف آنقدر تاریک بود که انگشتانش را نمی‌دید. اما چیزهای سفیدی که زیر پای او وجود داشت، فلورسانس ضعیفی از خود ساطع می‌کرد. آن‌ها استخوان بودند!

شیه‌شینگ‌لان خنجر روح شیطانی را محکم گرفت و در نهایت، پس از اینکه چشمانش با تاریکی شدید تطبیق پیدا کرد، محیط اطراف خود را دید. اینجا یک زیرزمین تاریک و مرطوب بود. زیر پایش انبوهی از استخوان، گوشت چسبیده و اعضای جویده شده وجود داشتند.

شیه‌شینگ‌لان تیغه را تکان داد و تخته‌های چوبی را که مدام به آن‌ها برخورد می‌کردند از هم باز کرد. او در تاریکی به اطراف نگاه کرد و در نهایت، سمت نگاهش به یک سو قفل شد. آنجا در ارتفاع 5/1 متری، ابتدا یک دندان سفید ظاهر شد، بعد 2، 3...

آنجا خواهر بزرگ آرام آرام دهانش را باز می‌کرد. صدای گاز گرفتن جسد شنیده شد. خیلی دیر بود!

شیه‌شینگ‌لان، قاطع فرمان داد: «می‌خوام اون رو بگیرم. اینجا بمون و دنبال فرصت مناسب برای استفاده از ساعت باش!»

«باشه!»

صدای جویدن آرام، آدم را کرخت می‌کرد. شیه‌شینگ‌لان به سرعت به سمت خواهر رفت و خنجر روح شیطانی را بدون تردید در دست خواهر قرار داد تا از گرفتن قلب جسد جلوگیری کند. دست روح مکث کرد و دوباره دستش را دراز کرد. این بار هدفش شیه‌شینگ‌لان بود!

آن‌ها خیلی نزدیک بودند و دست روح به سرعت نزدیک شد. شیه‌شینگ‌لان از خطر اجتناب کرد و در کندن قلب در حال خونریزی از قفسه سینه باز جسد دریغ نکرد. آن‌ها ممکن بود نتوانند کل جسد را ببرند، اما می‌توانستند اعضای موردنیاز خود را ببرند.

صدای خواهر بزرگ، خشن و شبح مانند بود: «اونو پسش بده.»

شیه‌شینگ‌لان احساس بدی داشت و به سرعت عقب نشست. با گاز گرفتن دندان‌های سفید درون تاریکی جرقه‌هایی دیده می‌شد. اگر ثانیه بعد عقب نشینی می‌کرد، دستی که قلب را گرفته بود همراه با قلب وارد شکم او می‌شد.

شیه‌چی فریاد زد: «برادر، اون قبلا 2 نفر رو کشته. نمی‌تونه تو رو بکشه! کشتن تو خلاف قوانیه. بیا سعی کنیم یه راه برای فرار پیدا کنیم!»

خواهر بزرگ 2 جسد را رها کرد و به تعقیب شیه‌شینگ‌لان پرداخت.

قلب آنقدر بزرگ بود که در جیب جا نمی‌شد وشیه‌شینگ‌لان تنها می‌توانست آن را نگه دارد. این امر استفاده از سلاح را برای او محدود می‌کرد. نفس خود را حبس کرد و به مدت 10 ثانیه در گوشه‌ای تاریک پنهان شد و با ضربه زدن روی تلفن خود، پیامی به لوون ارسال کرد تا زمین را بشکافد.

سوراخ اولیه کوچک بود و برگشتن از آن غیرممکن بود. در حالی که تعقیب می‌شد به دقت بررسی کرد و متوجه شد ورودی زیرزمین بسته شده است. آن‌ها یا باید ورودی را برای فرار می‌شکستند یا فردی از بالا باید زمین را می‌شکست.

ناگهان چهره‌ای تار روی صفحه گوشی موبایل ظاهر شد. شیه‌شینگ‌لان هوشیار سرش را بلند کرد. خواهر بزرگ بالای سرش بود و زبان قرمزش را به سمتش دراز کرده بود! رن‌زه بلافاصله ساعت را برعکس کرد.

شیه‌شینگ‌لان زمان را دقیقه شمارش کرد. سپس به سرعت به سمت جسد رفت و بدون پلک زدن، زبانش را برید. خنجر روح شیطانی تیز بود و زبان فورا افتاد. زبان را درون جیبش فرو کرد. قفسه سینه جسد باز بود و کبد به راحتی به دست آمد. اما برای به دست آوردن کلیه‌ها مجبور شد جسد را باز کند...

در تاریکی عمیق، چهره‌ای خودنمایی کرد.

رن‌زه غرید: «شیه‌چی!»

شیه‌شینگ‌لان با آرامش، کمر جسد را برید. بعد بدون اینکه سرش را بلند کند، به حس ششم خود تکیه کرد و خنجر روح شیطانی را پشت سرش پرتاب کرد. فریادی تند شنیده شد و شیه‌شینگ‌لان از فرصت استفاده کرد و کلیه را برداشت. خون پاشید و صورتش را لکه‌دار کرد.

یک قلب، یک کلیه، یک کبد و یک زبان وجود داشت. دستان شیه‌شینگ‌لان پر بود، اما هنوز یک کلیه کم داشت. او باز هم خنجر روح شیطانی را پرت کرد، اما نمی‌توانست فقط با دست، پوست انسان را پاره کند.

به موقع صدای برخورد به زمین به گوشش رسید. چهره رنگ پریده رن‌زه در حالی که با خوشحالی فریاد می‌زد، آشکار شد: «لوونه!»

شیه‌شینگ‌لان نگاهی به بالای سرش انداخت و بلافاصله به سمت رن‌زه شتافت و قلب وکلیه را در دستش فشرد: «تو اول برو!»

«تو چی؟»

«یه کلیه دیگه مونده!»

«بسیار خب.» رن‌زه به جایی که صدای کوبیدن از آنجا بلندتر بود، رفت. در همان زمان به محیط اطراف شیه‌شینگ‌لان خیره شد، او آماده استفاده از ساعت بود.

شیه‌شینگ‌لان، از دور به خنجرش نگاه کرد و فریاد زد: «2 ثانیه دیگه به من زمان بده!»

رن‌زه بلافاصله از 2 ثانیه دیگر استفاده کرد. شیه‌شینگ‌لان از فرصت استفاده کرد و خنجر روح شیطانی را که بسیار به خواهر بزرگ نزدیک بود، برداشت. در همین زمان هجوم خواهر بزرگ شدیدتر شد. او ممکن بود نتواند طبق قوانین آن‌ها را بکشد، اما می‌توانست صدمه زیادی به آن‌ها بزند. اقدامات آن‌ها کاملا او را عصبانی کرده بود و انرژی شبح مانند او در حال افزایش بود. زیرزمین مثل انبار یخ سرد شد. شیه‌شینگ‌لان می‌دانست نباید برای کلیه دیگر حریص باشد و قاطعانه تسلیم شد. او محل عقب‌نشینی رن‌زه را پوشش داد و به سمت سوراخ دوید.

بالای سر آن‌ها روشن‌تر می‌شد. لوون مقابل سوراخ شکسته دراز کشید و پرده‌ای را پائین انداخت.

شیه‌شینگ‌لان فریاد زد: «تو اول برو بالا!»

او به سختی در برابر روحی که پشت سرش بود مقاومت می‌کرد، زیرا چند خراش و نیش روی بدنش به وجود آمده بود.

رن‌زه در بالا رفتن از طناب تردید نکرد. خواهر بزرگ که دید اوضاع خوب نیست و آن 2 قرار است اعضای بدن را ببرند، استراتژی خود را تغییرداد. او از شیه‌شینگ‌لان دست کشید و این بار به سوی رن‌زه حمله برد. شیه‌شینگ‌لان دیدی عالی داشت و توانست دندان‌های روح را که در تاریکی ظاهر می‌شدند و می‌خواستند رن‌زه را گاز بگیرند، ببیند. او خردمندانه یک تکه گوشت گندیده از روی زمین برداشت. خنجر روح شیطانی را داخل آن پیچید و وانمود که فریاد می‌زند: «رن‌زه، اندام رو بگیر!»

شیه‌شینگ‌لان تکه گوشت گندیده را پرت کرد.

حیله‌گری در چشمان خواهر بزرگ جرقه زد. او بلافاصله جلوی رن‌زه رفت و قبل از او تکه گوشت گندیده را گرفت. ثانیه بعد فریادهای دردناک خواهر بزرگ در زیرزمین پخش شد. فریادهای روح تمام بدنش را لرزاند و رن‌زه را تقریبا به استفراغ انداخت.

خنجر روح شیطانی برای ارواح بسیار مخرب بود، اما شیه‌شینگ‌لان قبلا نتوانسته بود با خنجر روح را لمس کند. حالا که شبح فریب خورده و مجروح شد، مدتی برای آن‌ها زمان خرید. شیه‌شینگ‌لان خنجر تیغه شیطانی را برداشت و زمان را غنیمت شمرد و همراه با رن‌زه از پرده بالا رفت.

بیرون سوراخ، نور بود.

رن‌زه به شدت نفس نفس می‌زد و یک رد دندان کم عمق و خون آلود کنار صورتش دیده می‌شد. اگر شیه‌چی او را نجات نداده بود، کارش تمام بود، واقعا تمام شده بود. سایه مرگ گسترده شد، بعد کوچک شد، وسعت یافت و بالاخره از برابرش ناپدید شد. روی زمین افتاد در تمام بدنش احساس ضعف داشت.

وضعیت شیه‌شینگ‌لان بسیار بدتر بود، اما حالت او مثل همیشه سرد بود. نفس‌های متلاطمش را آرام کرد و بلند شد. خون زیادی از دست داده بود و صورتش کمی رنگ پریده بود.

لوون تازه می‌خواست او را پانسمان کند و بگوید اتیکت پیدا شده است، اما شیه‌شینگ‌لان سرش را تکان داد: «نیازی به بانداژ نیست. باید سریع از اینجا بریم.»

«چی؟»

شیه‌شینگ‌لان ساکت به در نگاه کرد. از بیرون در زدند.

صدای مؤدبانه و ریاکار یوجینگ واضح بود.

«شیه‌چی حالت خوبه؟ اتفاقی افتاده که اینقدر سروصداست؟ سرنخی پیدا کردی؟»

«اگه حرف نزنی برای نجاتت میایم تو....»

«شیه‌چی؟ تو اونجایی، درسته؟»

در حالی که شیه‌شینگ‌لان بدن را کنترل می‌کرد، شیه‌چی با صدای آهسته‌ای صحبت کرد: «تمام اعضای بدن رو از پنجره بیرون می‌برم و قایم می‌کنم. خون روی بدنت رو پاک کن، خیلی سنجیده نباش و یادت باشه دروغ بگی. اگه نمی‌تونی دروغ بگی حرف نزن. صبر کن تا برگردم.»

«باشه.» هر دو طوری به هم نگاه کردند انگار با دشمن روبرو هستند.

آن‌ها تصمیم گرفته بودند به خواهر کوچک کمک کنند و مقابل یوجینگ و ژائوجین‌هوا قرار گرفته بودند. اگر این 2 کاوش نقشه آن‌ها را می‌فهمیدند و درمی‌یافتند آن‌ها اعضای بدن را برای کمک به خواهر کوچک در مقابله با خواهر بزرگ به دست آورده‌اند...

نفرت‌های قدیم و جدید با هم ترکیب می‎شدند و قطعا مانع آن‌ها می‌شدند.

با باز شدن در، صدایی بلند شد. یوجینگ بلافاصله به اطراف اتاق نگاه کرد و متوجه شد اتاق بهم ریخته است. تخته‌های چوبی شکسته شده و پرده‌ها کثیف و خون آلود بودند و یک سوراخ بزرگ در زمین وجود داشت.

او بطور غریزی حس کرد اتفاقی افتاده و مخفیانه مضطرب بود. لبخندی زد و نزدیک شد. در همین حین، پرده را باز کرد و به کمد لباس و اتاق کناری نگاهی انداخت. رن‌زه مشت‌هایش را گره کرد و چشمانش پر از انزجار شد. او و لوون می‌دانستند یوجینگ به دنبال شیه‌چی است.

یوجینگ با تحقیر به سوراخ نگاه کرد و بعد به طرف لوون برگشت: «چی شده؟ همچین آشفتگی ترسناکی چطوری به وجود اومده؟ راستی شیه‌چی کجاست؟ اینجا نیستش، مگه شما 3 نفر با هم نیستید؟»

رن‌زه دست‌هایش را جمع کرد و با تمسخر گفت: «کوری که تنهایی نمی‌تونی ببینی؟»

او چانه‌اش را بالا آورد و پرخاشگرانه ادامه داد: «وقتی بازیگر زن و مرد این اتاق مردند چیکار می‌کردی؟ مگه اونا افراد شما نیستند؟ اونا با روح مرد برخورد کردند و صداشون اونقدر بلند بود اما هیچ کدوم از شما برای نجاتشون نیومدید؟ ما اومدیم که نجات‌شون بدیم. بازم باید برات توضیح بدم؟»

غیر از ژائوجین‌هوا و شیائویائو، تنها عضو باقی مانده کمپ خواهر بزرگ، ماهنگ، رنگ پریده بود. اگرچه می‌دانست ژائوجین‌هوا و یوجینگ به او اهمیتی نمی‌دهند اما وقتی این صحنه را دید واقعا لرزید. حالا تنها او از کسانی که به گروه یوجینگ پیوسته بود، باقی مانده بود...

ماهنگ ناگهان به فکر فرو رفت. گروه 3 نفره شیه‌چی خوب بودند در حالی که آن‌هایی که به یوجینگ پیوسته بودند یا مرده بودند یا زخمی شده بودند....

قلب ماهنگ سرد شد.

یوجینگ مبهوت بود و حالت خوبی نداشت.

یوجینگ به زور لبخند زد: «خب چه اتفاقی افتاده؟»

لوون غریزی قصد دروغ گفتن داشت که رن‌زه از او پیشی گرفت: «تو چند سالته؟ چرا باید جوابت رو بدم؟»

لحنش تحریک آمیز بود و هیچ تفاوتی با حالت معمولش نداشت. شک‌های یوجینگ شروع به محو شدن کردند.

رن‌زه مخفیانه آهی از سر آسودگی کشید. فعلا هرچه دروغ کامل‌تر بود، عمدی‌تر به نظر می‌رسید. بهتر بود کمتر حرف بزنند.

او به لوون گفت: «بیا بریم.»

هیچ کس جواب یوجینگ را نداده بود و قیافه‎اش گرفته بود. ماهنگ می‌ترسید اگر یوجینگ عصبانی شود اوضاع سخت شود، به همین دلیل با احتیاط دهانش را باز کرد: «به نظر میاد روح مرد اومده تا 2 تا بازیگری رو که داخل این اتاق بودند، بکشه. اونا به وسیله روح به زیرزمین کشیده شدند و رن‌زه برای نجات اونا رفته، اما موفق نشده. اون می‌خواسته بالا بیاد برای همین به لوون پیغام داده که بیاد نجاتش بده. به خاطر همین پرده‌ها خونی شدند.»

یوجینگ این را معقول می‌دانست، اما 2 سئوال واضح وجود داشت. او دستش را دراز کرد تا جلوی رفتن آن 2 نفر را بگیرد و با تمسخر گفت: «شما برای نجات مردم رفتید؟»

رن‌زه نگاهش را دید، بی حوصله به نظر می‌رسید: «مریضی؟ فکر می‌‎کنی اگه اصرار اون نبود، می‌خواستم؟»

رن‌زه با انزاجار به لوون لگد زد: «لوون، فهمیدی؟ اون پسر خوبی از فیلمای زامبیه. فکر می‌کنی همه کسایی که سراغ فیلمای ارواح می‌رند آدم بددلی مثل تو هستند؟»

صورت یوجینگ از شدت عصبانیت قرمز شده بود.

لوون می‌دانست رن‌زه دروغ می‌گوید اما باز هم از شرم سرش را پائین انداخته بود.

یوجینگ با تمسخر گفت: «پس شیه‌چی، چی؟ اون کجاست؟ اون که خیلی امتیاز می‌خواد. نمی‌خوای به من بگی هنوز خوابه؟» احساس می‌کرد دسته آن‌ها را به چنگ آورده و می‌خواست فورا آن‌ها را له کند.

زنگ خطر در قلبش به صدا درآمد. او می‌خواست غر بزند اما دید شیه‌چی و شیائویائو کنار هم راه می‌روند. یک زن زیبا و یک مرد خوش تیپ صحبت می‌کردند و می‌خندیدند، فضا خیلی خوب بود.

یوجینگ نگاه رن‌زه را دنبال کرد و صورتش آبی شد.

چهره ژائوجین‌هوا نیز عبوس شد و به سختی گفت: «چه خبره؟»

شیائویائو که سرش داد زده شده بود، عقب نشست. او بلافاصله از شیه‌چی عذرخواهی کرد و از او دور شد: «توی حمام با روح مرد روبرو شدم که اون من رو نجات داد.»

و به شیه‌چی اشاره کرد، چهره‌اش پر از ترس فاجعه‌ای بود که تازه از آن فرار کرده بود. شیه‌چی سرش را متواضعانه و با ظرافت به این سو و آن سو تکان داد. یوجینگ بالا و پائین او را با دقت نگاه کرد. لباس شیه‌چی تمیز و اتوشده بود، در حالی که رنگ به صورت نداشت. اثری از هیچ اتفاقی نبود.

یوجینگ بارها اینکه خونی روی شیه‌چی نیست را تائید کرد.

روی لوون و رن‌زه خون بود. اگر شیه‌چی همراه آن‌ها بود، غیرممکن بود هیچ خونی روی بدنش نباشد. علاوه بر این، همین الان خودش در را مسدود کرده و ندیده بود کسی بیرون برود. پس همه چیز واقعا همان طور بود که می‌دید..؟

شیه‌چی اصلا در اینجا همکاری نکرده بود و در عوض برای نجات دوست دختر او، به حمام دویده بود؟ او دوست دختر یوجینگ را نجات داده بود؟

چشمان یوجینگ با تمسخر ریز و بعد به کندی گشاد شد. می‌دانست شیه‌چی عظمت مادرش را دیده و می‌خواست با شیائویائو ارتباط برقرار کند تا اطلاعات آن‌ها را از دهان شیائویائو به دست بیاورد.

کتاب‌های تصادفی