اپ بازیگر فیلمهای ماورأطبیعی
قسمت: 88
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل 88 – خانه متروکه 1552 (20)
یوجینگ به این فکر کرد و سرش را پائین انداخت و وانمود کرد به نرمی از شیائویائو سئوال میکند.
شیهچی به موقع صحنه را نجات داده و رنزه و لوون گیج شده بودند. شیهچی قبلا به وضوح مجروح شده بود. فقط در 7، 8 دقیقه تغییر کرده و طوری رفتار میکرد، انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است. همین الان غرق خون بود.
شیهچی دهانش را پوشاند و سرفهای کرد و پیشنهاد داد حرکت کنند. رنزه و لوون فورا از آن استفاده کردند.
رنزه وانمود کرد شکایت میکند: «برات پیام فرستادم بیای، اما تو برای نجات شیائویائو رفتی؟ اون دوست دختر یوجینگه. چرا نجاتش دادی؟» او سرش را پائین انداخت و متوجه شد دستهای شیهچی به شکل غیرقابل کنترلی میلرزند. ضربان قلبش تندتر شد، چون متوجه شد وضعیت شیهچی خوب نیست. لوون سرش را خم کرد و متوجه رد خونی شد که از پشت شیهچی نشت میکرد. یوجینگ هنوز خیره به آنها نگاه میکرد. لوون مضطرب بود اما آرام و طبیعی دستی دور شانه شیهچی انداخت و خون را پنهان کرد.
شیهچی نالهای کرد و لوون فورا با صدای بلند، صحبت کرد: «شیهچی، باید کمتر شکایت کنی، ما خوب نیستیم؟ برادر شیه کارای زیادی برای ما انجام داده. الان رو ولش کن.»
شیهچی قیافهای ناتوان داشت.
[هاهاها، این یه رقابت واقعی برای بازیگریه. من به حد مرگ میخندم.]
[مضطرب برای چیچی.]
[بازیگری لوون بهتر شده.]
لحظهای که هر 3 نفر سالم به اتاق رسیدند، لوون بلافاصله دستش را برداشت و با نگرانی گفت: «شیهچی، حالت خوبه؟»
«من خوبم.»
رنزه نگاهی به صندلی انداخت: «یه کم دیر برای نجاتمون اومدی.» روی صندلی لباسهای خون آلود و اعضای به دست آمده قرار داشتند.
او از پنجره به اتاق برگشته، اعضای بدن را زمین گذاشته، خودش را تمیز کرده، لباسهایش را عوض کرده و برای کمک با شیائویائو تماس گرفته بود. بعد همراه شیائویائو آمده بود انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است. فقط شیهچی میتوانست چنین مجموعه اقداماتی را به صورت منظم انجام دهد.
شیهچی لبخند زد و چیزی نگفت.
لوون که آسیب ندیده بود، لوازم پزشکی را از جعبه بیرون کشید تا شیهچی را بانداژ کند. رنزه فقط کمی مجروح شده و خودش میتوانست ترتیب آن را بدهد. پس از اینکه درمان شد، شیهچی پرسید: «اتیکت رو پیدا کردی؟»
لوون که به خاطر نگرانی فراموش کرده بود این خبر خوب را اعلام کند. بعد از اینکه بانداژها را گذاشت، اتیکت را از جیبش بیرون آورد و به شیهچی داد.
«آفرین.»
لوون کمی سرخ شد و سرش را پائین انداخت. این بار شیهچی را عقب نیانداخته بود. شیهچی به اتیکتی که حروف بزرگ 3 جیرجیر روی آن بود، نگاه کرد.
«چطور پیداش کردی؟»
لوون گفت: «کسی که حادثه رو تجربه کرد، ماهنگ بود. اون خواب بوده که مثل ما یه عالمه موش زیر بالشش دیده و ترسیده و جیغ کشیده بود. بالش رو با چاقو بریده و آماده شده اونا رو بکشه. اما گروه موشا پائین رفتند و شروع به فرار کردند. من یکی از اونا رو دیدم که این اتیکت دور گردنش بود و قبل از اینکه ناپدید بشه، گرفتمش.»
«خودشه.» شیهچی در فکر بود. به نظر میرسید بعد از سختترین کار برای به دست آوردن اولین اتیکت مغز میمون خام، به دست آوردن 3 اتیکت دیگر چندان سخت نبود. آنها 4 مارک جمع کرده بودند و 2 تا باقی مانده بود، یعنی بشقاب آهنی لاکپشت داغ و سوپ بچه.
نگاهی به ساعتش انداخت. ساعت 4 صبح بود و نزدیک بود وارد روز چهارم شوند. مدت زمان فیلم 6 روز بود. نیمی از آن گذشته و قرار بود نبرد سختی آغاز شود.
به یاد آورد غیر از موشها که به خاطر غذای 3 جیرجیر برای آزار بازیگران بیرون میآمدند، حیواناتی که غذاهای دیگر را نمایندگی میکردند، همگی بعد از اینکه بازیگران آن غذاها را خوردند، ظاهر شده بودند. او با حیواناتی که نماینده بشقاب آهنی لاکپشت یا سوپ بچه باشند، برخورد نکرده بود، اما شرایط مورد نیاز برای تولید اتیکتها آشکار بود. بازیگران مجبور بودند از غذاهای مشکلسازی که نماینده 6 غذا بودند در سر میز شام استفاده کنند. فقط با خوردن غذاهای مشکلدار، حیوانات مربوط به آنها را پیدا میکردند.
آنها با استفاده از ژائوجینهوا، منو را به دست آورده و غذاهای مشکلساز را شناخته بودند تا از آنها اجتناب کنند. بازیگران دیگر برای زنده ماندن، آن غذاها را نمیخوردند. این کار از ایجاد اتیکت جلوگیری میکرد، بنابراین....
قبل از اینکه تصمیم سختی بگیرد، تردید کرد. امشب قرار بود بشقاب آهن لاکپشت بشقاب را بخورد و اجازه بدهد لاکپشت برای پیدا کردن او ابتکار عمل را به دست بگیرد. روح 4 دندان را به دست آورده بود و هر ثانیه که میگذشت، زندگی آنها بود که از دست میرفت. دیگر نمیتوانست چیزها را بیرون بکشد و فقط میتوانست از همین روش استفاده کند. در مورد آخرین غذا، سوپ بچه، اگر واقعا آخرین چاره بود...
لبهای شیهچی سفت و چشمانش سرد شدند.
شیائویائو قبلا به او کمک کرده بود. گوشی خود را بیرون آورد و با ارسال پیامی از شیائویائو تشکر کرد.
شیائویائو: «خوبم.»
شیهچی: «به اتاقت برگشتی؟»
شیائویائو: «آره، اون یه مدت بیرون وایساد. وقتی دید بیرون نیومدی، خودش اومد تو.»
شیهچی: «باشه.»
شیهچی صفحه گوشی را خاموش کرد و بلند شد: «بریم. من و لوون برای جابجا کردن جسد خواهر کوچیک پائین میریم.»
آنها مشتاق بودند اعضایی را که پیدا کرده بودند داخل بدن خواهر کوچک قرار بدهند، اما فقط میتوانستند منتظر بمانند تا یوجینگ برود. حالا وقتش شده بود...
رنزه گفت: «من مراقب اندامها میمونم.»
هر دو بی سروصدا جسد خواهر کوچک را به داخل اتاق منتقل کردند. رنزه یکی یکی اندامها را داخل آن گذاشت و وقتی تمام شد، تلفن 3 زنگ خورد.
[خواهر کوچک یک قلب (2 برابر)، یک کلیه (1.5 برابر)، یک کبد (1.5 برابر) و یک زبان (1.5 برابر) به دست آورده است. افزایش قدرت: 1×1.5×1.5×1.5×2 برابر= 6.75 برابر]
[تبریک میگویم، شما به افزایش 6.75 برابری قدرت خواهر کوچک کمک کردید.]
[تقریبا سحر است و خواهر کوچک باید با اندامهای جدید خود سازگار شود و قدرت ارواح از دست رفته خود را بازیابی کند. او این حق را خواهد داشت که شب بعد حرکت کند.]
[به لطف کمک بزرگ شما، حالا میتوانید بدن خواهر کوچک را داخل کولهپشتی برنامه قرار دهید.]
لوون متعجب گفت: «ضرب؟» و لبخند زد: «متعجب بودم که چطوری محاسبه میشه.»
رنزه لبهایش را جمع کرد و سرش را بالا آورد: «ضرب مثل گوله برفی نیست؟ من محاسبه رو سریع انجام میدم. کلیه یعنی 6.75×1.5=10.25 و نزدیک به 10 گرد میشه. بچه رو بیاریم، 3 برابر میشه...»
رنزه خیره شد: «این 30 برابر مقدار اولیهس. تچ، این باید برای شکست دادن خواهرش کافی باشه.»
لوون که این را نمیدانست شوکه شد. شیهچی به این اعداد گوش کرد و در حالی که ساکت بود، کمی اخم کرد.
لوون در حالی که به شیهچی نگاه میکرد، لبخند تلخی زد: «هنوز یه کلیه وجود داره. یعنی باید فردا شبم جسد بگیریم؟»
شیهچی به آرامی زمزمه کرد: «قطعا 6.75 برابر کافی نیست. خواهر کوچیکه برای افزایش قدرتش به اعضای داخلی بدنش نیاز داره. طبق قوانین کلی مقابله، خواهر بزرگه بعد از قتل لزوما به خاطر گرسنگی نیست که اعضای بدن رو میخوره. اونم برای افزایش قدرت خودش به خوردن اعضای بدن نیاز داره. بنابراین اگه غذای اون رو بقاپیم، نسبتا ضعیف میشه. دلیلش مهم نیست، فردا باید به دزدیدن جسد ادامه بدیم.»
هر 2 سر تکان دادند و چشمان شیهچی فرو افتاد و ساکت شد.
رنزه، شیهچی را صدا زد: «هی، خواهر کوچیکه فردا شب میتونه حرکت کنه. این عالی نیست؟ چرا واکنشی نشون نمیدی؟»
شیهچی گفت: «به این فکر میکنم خواهر کوچیکه چقدر باید قویتر باشه تا برابر خواهرش با هر 6 تا دندون پیروز بشه.»
رنزه متوجه نشد و در عوض گفت: «اگه سریعتر حرکت کنیم، نمیتونیم اجازه بدیم خواهر کوچیک با خواهری که 6 تا دندون رو پیدا نکرده روبرو بشه؟»
لبخند گرمی روی صورت شیهچی نشست: «فکر میکنی برنامه به ما حس بهتری بده؟»
«این برنامه همیشه برای لذت بردن مخاطبه، نه بقای بازیگرا. غیر از اون ژائوجینهوا هم وجود داره. به اینکه اون این فیلم رو سختتر نکنه اعتقادی ندارم. فعلا تا حالا که اون هیچ کاری انجام نداده.»
شادی رنزه از بین رفت و زمزمه کرد: «تو ریختن آب یخ حرفهای هستی.»
شیهچی لبخند زد: «جسد خواهر کوچیکه رو تو کوله پشتی خودم بذارم؟»
آن 2 نظری نداشتند.
اوایل صبح روز بعد، یوجینگ متوجه شد جسد زنی که در طبقه پائین بود، گم شده و احساس بدی پیدا کرد.
گشت و گشت، تمام خانه را جستجو کرد، اما نتوانست آن را پیدا کند. زیرزمینی که رنزه و بقیه داخل آن افتاده بودند، تاریک و خونین بود. طبیعتا حاضر نبود به آنجا برود. آنجا لانه روح مرد بود. اگر روح به او حمله میکرد، ممکن بود مادرش وقت کافی برای نجاتش نداشته باشد.
در انتها تنها توانست فکر کند روح مرد جسد زن را دزدیده است.
تمام روز هیچ اتفاقی رخ نداد و آرام بود. زخمهای شیهچی هنوز درد میکرد، او کنار در ایستاده و به آسمان خیره شده و سیگار میکشید. ابرهای تیره در حال غلتیدن روی هم بودند، زمین و هوا هنوز مرطوب بودند. سنجاقکها میان گلهای بیرون خانه پائین پرواز میکردند. نوعی سنجاقک خاکستری، تیره همانند آهن، عبوس و نفسی قوی همانند مرگ داشت.
نگاه شیهچی بیتفاوت بود.
این آخرین آرامش قبل از طوفان بود، نه؟ حتی احساس میکرد به زودی تمام میشود، زیرا خیلی ساکت بود.
بدیهی است که پیشرفت طرح هنوز کم بود. خط طرح دندانهایخواهر بزرگ پیدا نشده بودند، خط طرح حیوانات پیدا نشده و خط طرح خواهر کوچک هم پیدا نشده بود. عجیب بود. شیهچی احساس عجیب غیرقابل وصفی پیدا کرد و اخم نمود.
طبق وعده، شب از راه رسید. وقتی بقیه دیدند که شیهچی همه غذاها را مزه میکند، مبهوت شدند.
رنزه آستین شیهچی را کشید: «دیوونه شدی؟»
به محض اینکه صحبتش تمام شد، متوجه منظور شیهچی شد و مبهوت، سرفه کرد. او نگاهی به لوون انداخت و در خوردن همه چیز به شیهچی پیوست. یوجینگ که روبروی آنها نشسته بود، هر 3 آنها را که همه غذاها را میچشیدند، تماشا میکرد. کاملا گیج شده بود.
پس از صرف غذا، گروه 3 نفره شیهچی به طبقه بالا رفتند. گروه 4 نفره یوجینگ سر میز شام ماندند. برای مدتی، یوجینگ که پاهایش را روی هم گذاشته بود، پاهایش را عوض کرد، آشکارا احساس اضطراب داشت.
«مامان، ما یه روز کامل گشتیم اما هیچ کدوم چیزی پیدا نکردیم. خانه زیر و رو شده. کجا ممکنه قایم شده باشه؟ روز چهارمه.»
ژائوجینهوا نیز از این موضوع ناراضی بود.
آنها تصمیم گرفته بودند به روح زن کمک کنند و همیشه مراقب روح مرد که هر لحظه ممکن بود ظاهر شود و اندامهای داخلی آنها را بخورد، بودند. پیدا کردن دندان برای آنها آسان نبود و حالا پیشرفت متوقف شده بود.
یوجینگ بدون اینکه امیدی داشته باشد از شیائویائو و ماهنگ پرسید: «چیزی پیدا کردید؟»
شیائویائو به چیزی که قبلا شیهچی گفته بود فکر میکرد و غافل بود، او پس از شنیدن کلمات، سرش را با گیجی تکان داد: «نه.»
«خوبه.» یوجینگ منزجر به نظر میرسید و او را در قلب خود یک زن بیفایده میدانست.
[مفیدترین کاری که شیائویائو انجام داد این بود که به تو و مادرت خیانت کرد، هاهاها.]
یوجینگ از ماهنگ پرسید: «تو چطور؟»
ماهنگ در حالی که مانند شیائویائو سرش را تکان میداد، زیر میز، شلوارش را محکم گرفت.
همان طور که حدس زده بود. یوجینگ بیحوصله بلند شد: «فراموشش کنید.»
«میریم طبقه بالا.»
بیشتر اوقات، همانند وقتی که شیهچی و شیائویائو به یکدیگر پیغام میدادند، بیرون تاریک بود.
شیهچی: «یوجینگ و ژائوجینهوا امروز دندون پیدا نکردند؟»
شیائویائو: «نه، به محض اینکه پیدا کرد، بهت میگم.»
شیهچی: «باشه، ممنونم.»
شیهچی گوشیش را خاموش کرد و با اخم، سرش را بالا گرفت: «اونا دندون پیدا نکردند.»
لوون و رنزه پوچ به نظر میرسیدند: «طبیعی نیست که اونا دندونی پیدا نکردند؟»
شیهچی حرفی نزد، برگشت و پنجره را باز کرد. ابرهای غلیظ بیرون پنجره طوری زیاد شده بودند، انگار حادثهای در شرف وقوع بود. اشارات نامرئی آب و هوا و جو آنقدر قوی بود که شیهچی فکر کرد اوضاع بسیار بدتر خواهد شد.
مثلا یوجینگ دندان پنجم را پیدا کرده باشد. اما شیائویائو این طور نگفته بود، او به شیهچی دروغ نمیگفت. آیا بیش از حد فکر میکرد؟
ماهنگ عمدا آرام راه میرفت. بعداز اینکه مطمئن شد بقیه وارد اتاقشان شده و در را قفل کردند، با عجله به اتاقش برگشت. در را قفل کرد و بالاخره آرام شد.
او 2 روز گذشته کنار گروه بود و به این نتیجه رسیده بود که پس از ارسال یک دندان برای روح، برنامه درخواست پیشرفت به روزرسانی ارسال نمیکند. این برای او خیلی خوب بود. او خواهان پیشرفت طرح بود، اما نمیخواست به ژائوجینهوا و یوجینگ توهین کند.
باید سریع کار را تمام میکرد.
در اتاق خالی، فقط ماهنگ حضور داشت و تنش روحیاش به اوج رسیده بود. او به داشتن هماتاقی عادت داشت اما همه، یکی پس از دیگری مردند و او را تنها گذاشتند. شیائویائو و یوجینگ با مادرش به یک اتاق رفته بود.
قدرت ژائوجینهوا بسیار بالاتر از قدرت او بود و مطمئنا از بالا به او نگاه میکرد. بطور طبیعی، به خاطر مورچههایی مانند او، ناراحت نمیشد. در نهایت او تنها کسی بود که در یک اتاق تنها زندگی میکرد.
خیلی سخت بود.
ماهنگ صلیب روی سینهاش را لمس کرد و برای چند ثانیه دعا کرد.
این آیتم او به نام لطف خدا بود. تا زمانی که از صمیم قلب از خدا آرزویی میخواست، احتمال شنیده شدن و برآورده شدن آن وجود داشت. هرچه آرزو بیشتر بود، احتمال شنیده شدن آن از سوی خدا کمتر میشد. او آرزوی بیاهمیتی مثل پیدا شدن دندان در طول روز کرده و در عرض یک ساعت، دندان پیدا شده بود.
این واقعا شگفتانگیز بود.
وقتی درباره به دست آوردن نقاط اکتشاف طرح فکر میکرد، هیجان در چشمانش میدرخشید.
خم شد و دندانی را که در کفشهایش پنهان کرده بود، بیرون آورد. پس از یافتن آن در طول روز، فکر کرد امنترین کار این است که آن را روی بدنش پنهان کند. واقعا این طور بود. یوجینگ هرگز فکر نمیکرد او جرئت پنهان کردن دندان را داشته باشد.
شبح نباید قبل از خاموش شدن چراغهای برنامه ظاهر شود. ماهنگ این طور فکر میکرد، به همین دلیل چراغها را خاموش کرد. او کارهایی را که ژائوجینهوا قبلا انجام داده بود، تکرار کرد و در تاریکی با خود زمزمه کرد: «شبح زن، دندونت رو پیدا کردم. بیا بیرون و اون رو بگیر.»
جوابی داده نشد و سکوت مردهای حکمفرما ماند. ماهنگ تقریبا داشت مشکوک میشد که فقط ژائوجینهوا میتواند با روح زن ارتباط برقرار کند. بعد ناگهان صدای خفیف آب دهان از تاریکی جلویش شنید.
یک دندان سفید ظاهر شد. سپس 2، 3 و 4 تا شدند.
ماهنگ نگاهش را بالا برد و با چشمان روح روبرو شد!
کتابهای تصادفی

