اپ بازیگر فیلمهای ماورأطبیعی
قسمت: 93
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل 93 – خانه متروکه 1552 (25)
آخرین دندان باید به وسیله پیرو ارائه شود تا نقش خود را ایفا کرده باشد. اکنون فقط ژائوجینهوا در کمپ خواهر بزرگ باقی مانده بود و فقط او قادر به انجام این کار بود. خواهر بزرگ از ترس یک اشتباه کوچک او را همراهی کرد. این آخرین امید او برای جمع کردن هر 6 دندان بود. در یک چشم برهم زدن، اسکلت، آخرین دندان را در دستان ژائوجینهوا که به خاطر واکنش قدرت معنوی در حال مرگ بود، قرار داد.
روح شیطانی که به عقب پرتاب شده بود، کاملا دور شده بود. او حتی با سریعترین سرعتش هم نمیتوانست کاری انجام بدهد. در حالی که این صحنه را تماشا میکرد با صدایی خشن و تیره گفت: «حالا چیکار کنیم؟!»
شیهچی گفت: «اونجا نرو. خیلی دیر شده! به من گوش کن و برو طبقه بالا!»
روح شیطانی تردید کرد: «این...؟»
«من به تو صدمه نمیزنم. برو!»
داخل مانع، ژائوجینهوا دیوانهوار خندید و به شیهچی که در حال فرار به طبقه بالا بود خیره شد: «با من بمیر! بیا با هم به جهنم بریم!» او آخرین دندان را به خواهر بزرگ داده بود و مشتاق به نظر میرسید.
خواهر بزرگ دندان را از ژائوجینهوا گرفت و به سرعت تنها دندان از دست رفته را داخل دهانش فرو برد. لحظهای که دندان بازگردانده شد، قدرت خواهر بزرگ به شکل تصاعدی شروع به افزایش کرد و در یک لحظه به میزان بیسابقهای رسید. انرژی قدرتمند شبحوار همه را در طبقه اول فراگرفت.
قدرت خواهر بزرگ، 7، 8 برابر قبل شده بود.
صورت لوون و رنزه درهم رفته بود و شیائویائو در طبقه بالا به خود میلرزید. تمام شد. قرار بود همه آنها اینجا بمیرند! هیچ کس نمیتوانست حالا آنها را نجات بدهد.
[زن دیوونه!]
[گروه نابود میشه؟؟]
[نه، شیهچی من!]
[اون واقعا ژائوجینهواس که داره همه رو اذیت میکنه.]
[موضوع چیه؟ به نظر نمیاد شیهچی فرار میکنه؟]
خواهر کوچک هجوم آورد و سعی کرد مقاومت کند اما خواهر بزرگ او را عقب انداخت. بدنش به زمین برخورد و مدتی طولانی نتوانست از جایش بلند شود. خواهر بزرگش خیلی قوی بود. چشمان خواهر بزرگ برق زد. او قصد داشت تمام بازماندگان طبقه اول را بکشد، اما وقتی مسیری را که شیهچی در حال پیمودن آن بود، دید، بی دلیل در قلبش احساس ناراحتی کرد. بزرگترین متغیر در حال حاضر شیهچی بود. اول باید شیهچی را میکشت، بقیه دیر یا زود غذای او میشدند.
لوون یک کلیه از دست داده و نمیتوانست حرکت کند. او آماده کشته شدن بود اما روح جلوی او ناپدید شد.
لوون فکر کرد خواهر بزرگ باید در تعقیب شیهچی باشد و آنقدر ناراحت شد که نزدیک بود قلبش از دهانش بیرون بپرد: «شیهچی!»
شیهچی به خاطر انتخاب قاطع خود برای دست کشیدن از مبارزه برای آخرین دندان، زمان گرانبهایی را به دست آورده بود. به راهرویی که اتاقهایشان آنجا بود، رسید.
او آرام صحبت کرد: «اتاق سوم سمت راست.»
روح شیطانی که توسط دیوارهای شکسته و تختههای چوبی در حال سقوط احاطه شده بود، به سختی تحت فرمان شیهچی حرکت میکرد. او سرانجام با عجله وارد اتاقی شد که شیهچی به آن اشاره کرده بود. به دلیل نبرد شدید قبلی، اتاق بهم ریخته بود. شیهچی از طریق چشمان روح، جسد آشنا را روی تخت دید.
از آنجایی که جسدی بود که توسط حیوانات کشته شده بود، خواهر بزرگ نمیتوانست آن را بدزدد و اعضای بدن آن را بخورد. جسد زنی که نماینده بره شیرخوار کبابی با ذغال چوب بود، هنوز روی تخت خوابیده بود. صورتش به تخت فشار داده شده و باسنش بالا بود و شکم بلند شدهاش در هوا آویزان بود.
[اون اینجا چیکار میکنه؟]
[آره.]
[صبرکن! انگار فهمیدم! اوه خدای من؟؟]
شیهچی فرمان داد: «شکمش رو باز کن.»
بدیهی است که روح شیطانی قصد شیهچی را درک نکرده بود، اما فعلا نمیتوانست اهمیتی به آن بدهد. به یکدیگر بسته شده بودند. اگر طبق دستورات این جوان باهوش عمل میکرد، شاید میتوانست زنده بماند.
روح شیطانی از روی موانع روی زمین اجتناب کرد و داشت به تخت نزدیک میشد. ناگهان توقف کرد و به سرعت عقب نشست و از ضربه خواهر بزرگ که در هوا ظاهر شد تا راه را ببندد، اجتناب کرد.
شیهچی فریاد بلند وحشتناکی کشید: «بهرحال شکم رو باز کن!»
روح شیطانی نمیتوانست آن را بشنود. با خواهر بزرگ درگیر شده بود. خواهر بزرگ آخرین دندان را به دست آورده بود و چیزی نبود که نتواند از عهده آن برآید. پس از چند زدوخورد، روح شیطانی به وسیله خواهر بزرگ پرتاب شد و به شدت به دیوار کوبیده شد.
روح شیطانی خون بالا آورد و بدنش چنان دردناک بود که حتی قدرت پائین آمدن از دیوار را نداشت. خواهر بزرگ جلو رفت و گردن روح شیطانی را گاز گرفت. دندانهای سردش پوست او را سوراخ کرد و خون جاری شد.
شیهچی خروش شیهشینگلان را در اعماق ذهنش احساس کرد و فریاد زد: «نکن!»
شیهشینگلان نتوانست بیرون بیاید.
وضعیت بحرانی بود و روح شیطانی اصلا متوجه این غرابت داخل ذهن نشد.
شیهچی دستور داد: «نگهش دار!»
روح شیطانی مقاومت کرد و سعی کرد روی گردن خواهر قفل کند تا از کشته شدن خودش جلوگیری کند. در همین زمان، شیهچی در افکار خود با خواهر کوچک تماس گرفت. سرانجام اندام سرد و نرم خواهر کوچک مانند مار، دور خواهر بزرگش پیچید و موهای بلند و سیاهش جلوی دید خواهر بزرگش را گرفت.
در لحظه بحرانی، قدرت روح شیطانی منفجر شد. او تمام تلاش خود را کرد تا از دیوار بیرون بیاید. روی زمین افتاد، سریع بلند شد و به سمت تخت رفت.
شیهچی گفت: «صبر کن!» و این بار شیهچی به خواهر کوچک گفت: «نوزاد رو پیدا کردم!»
خواهرها پشت سرشان دعوا میکردند. قدرت خواهر کوچک همخوانی نداشت، اما نمیتوانست اجازه بدهد، مرد جوان روبرویش بمیرد، در این صورت هیچ کس نمیتوانست به او کمک کند. اگر الان تمام تلاشش را نمیکرد، تمام عمر به وسیله خواهر بزرگش سرکوب میشد. بعد از سالها، این تنها شانس او بود. مرد جوان گفت بچه را پیدا کرده است. او میتوانست خواهر بزرگش را شکست بدهد و ...
خواهر کوچک سخت کار کرد. نمیتوانست بجنگد، اما به اندام نرم خود تکیه کرد تا آنها را دور خواهر بزرگش بپیچد و برای شیهچی زمان بخرد.
خنجر روح شیطانی کاملا نابود شده بود. روح شیطانی مجبور شد گلدان کنار تخت را بشکند و شکم بازیگری را که بره شیرخوار کبابی با ذغال را خورده بود، باز کند.
بازیگر زن رسیده و گوشتش خیلی نرم بود. شکمش به راحتی باز شد. زیر غشای نازک رحم، یک نوزاد 7، 8 ماهه پخته وجود داشت.
بره شیرخوار کبابی با ذغال، گوسفندی بود که برهای در شرف تولد در شکمش داشت. این بازیگر به نوعی بره شیرخوار کبابی با ذغال بود. این هنرپیشه انسان بود، پس البته که در شکم او... یک نوزاد بود.
این جواب بود. اطلاعات به ارگانهای بازیگر نیاز داشت. تا زمانی که نوزاد بود، پخته یا خام بودن آن مهم نبود.
[لعنتی؟!!!]
[اینجا؟؟؟]
[چطور به فکرش رسید؟!]
لحظهای که نوزاد در معرض دید قرار گرفت، چشمان خواهر بزرگ از ترس شدید برق زد. دیوانه شد و جیغ زد. او بطور کامل، قدرت خود را آزاد کرد و خواهر کوچکش را به هر قیمتی دور کرد.
روح شیطانی تحتتأثیر قرار گرفته و اندام درونیاش میلرزید. مدام خون سرفه میکرد.
روح شیطانی دیواره نرم کشسان رحم را پاره کرد. مایع کثیف آمنیوتیک، یک خروجی پیدا کرده بود و به بیرون فوران کرد و ملحفهها و زمین را خیس کرد. روح شیطانی وقتی نوزاد را بیرحمانه بیرون آورد و به دست گرفت، به وجد آمد.
خواهر کوچک که روی زمین افتاده بود، احساس کرد نوزاد ظاهر شده و از هیجان لرزید. پس از چندین بار تلاش به شکل معجزه آسایی از جای خود بلند شد و مانند یک مار به سمت شیهچی خزید.
«معدمخالیه، شکمم خالیه... بچه، بچه... بده به من... بده من...»
«بهتون کمک میکنم اون رو بکشید... اون رو بکشید...»
«بده به من و تموم میشه...»
صدای خواهر کوچک خشن و زخمت بود و چشمانش با نور عجیبی میدرخشید. در تاریکی به شکل ترسناکی میدرخشید و چهره پیچ خورده و زشت او پر از هیجان و خلسه بود. خیلی وقت بود منتظر این روز بود!
[آههههه خواهر کوچیک بچهش رو گم کرده. بهش بده!]
[اون مدت زیادی مورد آزار و اذیت قرار گرفته!]
[لعنت آهههه]
خواهر بزرگ کاملا وحشتزده شیهچی را به زمین انداخت. سپس موهای بلند خواهر کوچک دور دهان خواهر بزرگش پیچید تا مانع گاز گرفتن شیهچی شود. با این حال فقط 2 یا 3 ثانیه میتوانست مقاومت کند.
«بدش...»
«بده به من...»
تنها زمانی که شیهچی شخصا آن را تحویل میداد، روی خواهر کوچک تأثیر داشت و میتوانست به او کمک کند قدرتش را به دست آورد.
[لعنتی، اون رو بهش بده. من خیلی مضطربم!]
«صبر کن...» صدای شیهچی قطع شد.
روح شیطانی نفس عمیقی کشید و کمی قدرت به دست آورد. او پاهای خواهر بزرگ را لگد کرد و در حالی که محتاطانه از نوزاد در آغوشش محافظت میکرد، غلتید. سپس دستش را دراز کرد تا آن را به خواهر کوچک بدهد.
شیهچی ناگهان غرید: «نه! بهش نده!»
«چی؟» روح شیطانی بچه را عقب کشید اما خواهر کوچک مچ پای او را گرفت و فریاد زد: «چیکار میکنی؟»
«به اون نده! اشتباهه، اشتباهه!»
پشت سر او خواهر بزرگ بطور کامل او را گرفت. دست رنگ پریدهاش گردن شکننده شیهچی را گرفته بود و دندانهای تیزش نزدیک و نزدیکتر میشدند.
خواهر کوچک زمزمه کرد: «بدش به من... من اون رو برات میکشم.. سریع، سریع! اون تو رو میکشه...»
وسوسه مرگباری در مقابلش بود و ترس از مرگ در پشت سرش. وقتی نوزاد را به خواهر کوچک میداد، میتوانست از این مخمصه رهایی پیدا کند و خواهر بزرگ را تا سرحد مرگ شکنجه کند. درست در همان لحظه، شیهچی با چشمان مشتاق خواهر کوچک برخورد کرد و بسیار آرام گفت: «بچه رو له کن!»
»چی؟» روح شیطانی فکر کرد اشتباه شنیده است.
در این شرایط بحرانی دشنام داد: «گفتم لعنتی بچه رو له کن!»
«دیوونهای؟»
صدای شیهچی تقریبا سرد بود: «اگه نمیخوای بمیری اون رو له کن! گفتم لهش کن!»
دندانها یکبار دیگر پوست را سوراخ کردند. روح شیطانی فریاد زد اما همچنان مردد بود. او حتی میخواست به شیهچی خیانت کند و بچه را مستقیما به خواهر کوچک بدهد.
شیهچی فریاد زد: «نمیخوام با تو به جهنم بیام! لهش کن!»
شاید صدایش خیلی سرد و آرام و قوی بود. روح شیطانی بالاخره متقاعد شد. وقتی بچه درون آغوشش را له کرد و به مغزش رسید، احساس پوچی کرد. خواهر بزرگ به وجد آمده بود در حالی که خواهر کوچک ناامیدانه زوزه میکشید.
[دیوونه، دیوونه!!]
[اون نمیخواد زندگی کنه. اون حتی به همتیمیش که کلیهش رو داد اهمیتی نداد. چه بچه آشغالی!]
[نه، هیجان زده نشو. یه چیزی اشتباهه!]
[لعنتی، ببین!!!]
[آههههه!]
روح شیطانی یک اتیکت کوچک در انبوه پالپها پیدا کرد و آن را برداشت.
روی اتیکت نوشته بود: «سوپ بچه.»
از مایع آمنیوتیک به عنوان سوپ و کودک به عنوان مواد تشکیل دهنده استفاده کنید. مایع آمنیوتیک را بجوشانید و کودک را بپزید. نوزادی که در شکم بازیگر ظاهر شد یا میتوانست عضوی برای خواهر کوچک باشد یا... آخرین غذای کمپ حیوانات، سوپ بچه. آخرین اتیکت غذا تنها با شکستن بیرحمانه امید کمپ خواهر کوچک برای فرستادن خواهر کوچک به جهنم به دست میآمد.
6 اتیکت جمع شدند و شیهچی با 6 نور روشن شد. به نظر زمان یخ زده بود. خانه پیچ خورد و بازسازی شد. سپس چندین صدای عجیب و غریب در خانه خالی به گوش رسید.
صداها یکی پس از دیگری قویتر و هیجانانگیزتر میشدند. سرانجام رعد و برق بلند شد و گریه نوزاد تازه متولد شده تاریکی را درنوردید. صدای گریه بلند بود.
اتاق تکان خورد و حرکت، همه را شوکه کرد. 2 خواهر خشکشان زده بود و نمیتوانستند حرکت کنند و چهرههایشان پر از ترس بود.
در همین حین، جراحات شیهچی با گریه کمی بهبود یافت و او به آرامی از جای خود بلند شد.
در غرب، خداوند جهان را در 7 روز آفرید. بنابراین، 6 نشان دهنده ناقصی، غیبت و شیطان بود. حیواناتی که 6 غذا را نشان میدادند، به اضافه او، 7 تا بودند. به همین دلیل، تنها یک نفر میتوانست به کمپ حیوانات ملحق شود.
کتابهای تصادفی

