اپ بازیگر فیلمهای ماورأطبیعی
قسمت: 107
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر صد و پنجم، اپیزود دوم: زندگی در دوزخ(8)
شیهشینگ لان در سکوت شیهچی رو تماشا کرد. زمانی که شیهچی برای همه چیز استدلال میآورد و راه حل پیدا میکرد، چشمهاش مثل ستاره ها میدرخشیدند. اون چشمگیر، پر از اعتماد به نفس و جذاب بود.
«چرا به من نگاه میکنی؟»
شیهشینگ لان حقیقت رو گفت:«من ازت قدردانی میکنم.»
«دردسر درست نکن.» شیهچی به اون خیره شد و ادامه داد:«من میدونم که تو چرخه جابجایی بعدی کجا میخوام برم.»
«جهنم کوه چاقو یا جهنم حوض خون؟!»
«ما میتونیم هنگام سحر به جهنم حوض خون بریم. دقیقا زیر ما هست. تو چرخه بعدی، به جهنم کوه چاقو میریم. من از امتیاز کاپام استفاده میکنم.»
«پس من چی؟!»
شیه چی بهش خیره شد. «خودت اونارو بکش.»
«اگه تو طبقههای پایین باشم چی؟ اگه طبقه بالا باشم، میتونم آدم بکشم و به پایین بیام. ولی طبقه های پایین اصلا بحثشون متفاوته. علاوه براین، اگه طبقه های وسط بیوفتم، هیچ راهی برای تعیین موقعیت جهنم کوه چاقو وجود نداره. اونموقع نمیدونم بالا باید برم یا پایین.»
«خودت این مشکل رو حل کن.» دهان شیهچی کیپ شد.
شیهشینگ لان نگاهی بهش انداخت. «واقعا بیاحساسی.»
«من شوخی نمیکنم. نیازی ندارم که به تو اهمیت بدم. آیا هویتت به عنوان یه سرمایه دار رو فراموش کردی؟» لبخند روی لب شیهچی یجورایی مرموزانه بود.
شیهشینگ لان با تنبلی جواب داد:«من یه آدم بیتمدن وحشی هستم. منظورت رو نمیفهمم.»
«......» این حرفی بود که تصادفی توی فیلم عاشقانه زامبی زده بود. اون توقع نداشت که شیهشینگ لان این حرف رو به یاد بیاره.
«علاوه بر این، من باید توسط یه سرمایه دار زرنگ، آموزش ببینم.» شیهشینگ لان عمدا به آرومی صبحت کرد و ناگهان به اون نزدیک شد و با قیافهای صادق ازش درخواست مشاوره کرد.
اون سرش رو پایین آورد و طوری صحبت کرد که انگار اتفاقی نیافتاده:«خب... بهترین وضعیت اینه که طبقه جهنم کوه چاقو، بعد از جهنم حوض خون باشه. ما مستقیم میتونیم از جهنم حوض خون به جهنم کوه چاقو بریم. این هم امتیاز کاپا رو نجات میده و هم نیازی نیست که در مورد چیزی فکر کنیم و نقشه بریزیم. بدترین حالت اینکه، جهنم کوه چاقو بالای طبقه اول جهنم گرم باشه، اونجا جایی هست که هیچ کدوم از ما نمیتونیم به اونجا برسیم. در اونصورت، ما فقط میتونیم تو چرخه بعدی جابجایی به اونجا بریم و نیازه که موضوع ملاقات رو بررسی کنیم....»
«بله، دارم گوش میدم.»
«به هر حال، تو جهنم بیپایان رو پیدا نکردی، درسته؟»
«اره.»
«من... اگه واقعا به جمع آوری نیازه، میشه گفت خیلی راحته.»
«من با دقت بهت گوش میدم.»
«فراموش نکن، تو یه زندانی هستی که ``پول`` داری. پول میتونه ارواح رو به حرکت دربیاره. اگه طبقه های پایین افتادی، میتونی از انرژیت برای خرید افراد طبقه بالا استفاده کنی تا اون ها تورو بالا بکشند. برای اونها، اگه تورو بالا بکشند ضرری نمیبینن. اونا میتونن انرژی زیادی بدست بیارن پس چرا اینکار رو انجام ندن؟»
«این یه منفعت دوجانبه هست. در گذشته، اونها نمیخواستند که بقیه رو بالا بکشن، چون نگران خطراتش بودند و خیلی دردسر براشون ایجاد میکرد. با این حال، وقتی که سود به حد معینی میرسه، مردم حاضرند حتی با جون خودشون مبارزه کنند. اگه بهشون انرژی کافی بدی، مطمئنا تمایل پیدا میکنن که تورو بالا بکشن. در صورتیکه به طبقه اول بری، میتونی باز آدم بکشی و به پایین بیای. این ساده ترین روش برای تو هست. اگه تو طبقههای وسط هم گیر افتادی، میتونی انرژی مصرف کنی تا اطلاعاتی در مورد محل جهنم کوه چاقو از افراد طبقه های اطراف بخری. این روشیه که قبلا بهش اشاره کرده بودم.»
شیهشینگ لان مات و مبهوت شد و با نگاهی پر از افسوس پرسید:«من شنیده بودم که تو یه هنرمند هستی؟»
شیه چی میدونست که این شخص از چه چیزی پشیمان شده و نگاهی بهش انداخت. «هنرمند ها نمیتونن شَم تجاری داشته باشن؟...»
«اگه یه مرد تجاری هستی، میتونی وقتی که از اینجا بیرون میریم، ازم حمایت کنی؟»
شیهچی بهش خیره شد. «من میتونم به عنوان یه هنرمند هم ازت حمایت کنم.»
لبخند شیهشینگ لان عمیق تر شد. شیائویائو واقعا ثروتمند بود. اون صد ها میلیون ثروت داشت و هیچ مشکلی برای بزرگ کردن شیهشینگ لان برای یک عمر، نداشت.
شیهشینگ لان دهنش رو باز کرد و گفت:«یه سوال دیگه وجود داره. من بهتر از اونام. اونا چطور جرات میکنن که من رو بالا بکشن؟ اونا نمیترسند که عاقبتشون مثل کشاورز و افعی بشه؟*1 چی میشه بعد از اینکه من برم بالا به جای دادن انرژی، اون هارو بکشم؟ گذشته از این، اونا نمیتونن من رو شکست بدن. بنظر میرسه وقتی که قدرت یکی نیست، نمیشه اعتماد بین طرفین ساخت؟»
«به این فکر نکن. بستگی به این داره که تو حاضری چقدر انرژی بدی؟ چند نفر حاضرند ریسک کنن تا سرمایه گذاری که اون هارو برای یه عمر ثروتمند میکنند رو انجام بدن؟ هر چقدر شرایط محیطی سخت تر بشه، مردم تمایل دارند که بیشتر ریسک بکنن. به خاطر شرایط سخت، مثل این میمونه که جلوت یه گرگ بیایسته و در پشتش یه ببر قرار داشته باشه. اینجوری زندگی کردن راحت نیست، پس چرا نباید مبارزه نکنن و یکبار برای همیشه قائله رو ختم بخیر کنن؟ مردمی که تو طبقه های آخر هستند، قطعا به راحتی معامله میکنند، نگران نباش.»
«در مورد افراد طبقه های بالایی چی؟ مردم اون طبقه یه عالمه انرژی دارند و هیچ کمبودی ندارند.»
«لازم نیست. کیه که از پول بیشتر بدش بیاد؟ علاوه بر این، مردم طبقه های بالا خیلی باهوشن. زمانی که تشخیص بدن که ریسک کارشون کاهش پیدا کرده و تقریبا صفره، اونها مایل به انجام این معامله دو سر سود میشن.»
«ریسک، کاهش یافته و نزدیک به صفره؟»
شیهچی احساس کرد که توضیح دادن به شیهشینگ لان براش خیلی سخته. دوره شخصیت برادرش مدرن نبود، بلکه جامعهای دیگه با نظام های حقوقی آشفته بود. شیهچی لبخند زد.
«اولین دفعهای که موفق شدی بدون کشتن کسی بالا بری، زندانی که تورو بالا کشیده، تو براش یه ``اعتبار`` ایجاد میکنی. کم کم، مردم شروع به اعتماد کردن بهت میکنن. هر دفعه که تو به حسابت پایبندی و تبادل رو تکمیل میکنی، اون زندانی، سفارش تورو به فردی که تو طبقه بعدی هست میکنه و تایید میکنه که تو دروغگو نیستی. این حرف، دهان به دهان میچرخه و کلی اعتبارت رو افزایش میده.»
«مردم بالا قوی و باهوشن. اون ها مایل هستند به اعتبار و حرفهای دهان به دهان، اعتماد کنن. بهرحال، اون ها از قبل تایید کردند که ریسک معامله با تو خیلی کمه.»
«به علاوه، اون ها خیلی قدرتمند هستند. اون ها میتونن با همدیگه همکاری کنن تا تورو سرکوب کنند. اگه اونها رو گول بزنی، اونها میتونن متحد بشن و لهت کنن. شاید از مبارزه تک نفره نترسی، اما اگه همه بهت حمله بکنند چی؟! این بازدارندگی محسوب میشه. بررسی ها و تعادل دو طرفه هستند. این اعتماد تو قلب طرف مقابله. با اون اعتمادی که اونها جرات میکنن، تجارت بکنند.»
«اولاش فقط یکم سخته. اگه تو همون ابتدا خوب کار کنی، بقیه چیز ها پیش پا افتاده و جزیی هست.»
شیهشینگ لان مدتی به شیهچی خیره شد.
«تو چیزی که توش خوب نیستی، خودت رو با من مقایسه نکن. گذشته از این، من زیاد نمیتونم خوب بجنگم.» شیه چی فکر کرد که طرف مقابلش ناامید شده به همین خاطر بهش دلداری داد.
«نه.» شیهشینگ لان بهش نگاه کرد و لبخند زد. «من فقط فکر میکنم که سود کردم.»
«چه سودی؟»
«من درموردش فکر کردم. کارمند، شخص....یا دوست. بنظر نمیرسه که اینها باهم متناقض باشند.» لبخند شیهشینگ لان عمیق تر شد. «میتونی سه تا کار رو تنهایی انجام بدی.»
«گمشوو.» شیهچی عصبانی و سرگرم شده بود. زمانی که صورتش رو برگردوند، چهرهاش کمی قرمز شده بود. «دوباره چرت و پرت بگو، اونوقت برای محافظت از غار میفرستمت بیرون تا شیفت بدی.»
شیهشینگ لان سریع تغییر رویه داد. «معلم شیه، یه سوال از خدمتتون دارم.»
با شنیدن این لقب، شیهچی بیشتر از قبل قرمز شد. «بگو.»
«اگه من بخوام ازت حمایت کنم و وارد کار رشوه دادن به مردم بشم، چطور میتونم اونقدر انرژی بدست بیارم که برای هر دوتا کافی باشه؟» شیهشینگ لان در ابتدا فکر میکرد که انرژی زیادی ذخیره کرده و برای حمایت از شیهچی کافی هست. اما الان فکر میکرد که این مقدار خیلی کمه.
«یا تو دور بعدی باید آدم بکشم؟ با این حال، من نباید خیلی پول دربیارم.»
شیهچی سرفه کرد. «بعد از اون همه سرکوب خشونت آمیزت، نیازی نیست که روش خونین رو تغییر بدی و از روش های متمدنانه برای کسب انرژی استفاده کنی. تو باید وضعیت سرمایه دار شرور بودن رو تغییر بدی، گناهات رو بشوری و به یه تاجر جدی تبدیل بشی. از اونجایی که انرژی قابل پخش هست، یه عالمه کار وجود داره که میتونی انجام بدی.»
«چیکار باید بکنم؟» شیهشینگ لان دوباره خم شد.
شیهچی گفت:«مردم میتونن از سه نوع نابرابر پول، در آمد کسب کنند؛ منابع ناهمسان، قدرت نابرابر و اطلاعات نابرابر. سرکوب خشونت آمیز باعث میشه که مردم ازت بترسن. تو الان میتونی از اطلاعات نابرابر برای تجارت با اونها برای انرژی استفاده کنی.»
«در مورد تئوریش صحبت نکن.» شیهشینگ لان سردرد داشت. «بهم بگو چطور میتونم انجامش بدم؟»
شیهچی پرسید:«همه میدونن که تو از طبقه اول جهنم گرم اومدی، نه؟»
«آره.»
شیهچی دوباره پرسید:«همه خبر دارند که طبقه اول جهنم گرم، اطلاعات درستی داره، نه؟»
«بله.» بنظر میرسید شیه شینگ لان ماجرا رو گرفته.
«بیا.» شیه چی دفتر خاطرات کوچکی که پیرمرد از اون برای نوشتن خاطرات روزانه اش استفاده میکرد رو بیرون آورد. «تمام اطلاعاتی رو که روی لوح سنگی دیدی رو کلمه به کلمه کپی کن. تو اولین بار بنویسش، بقیش هم من کمکت میکنم تا بیشتر کپی کنیم. ما اطلاعات رو برای بدست آوردن انرژی میفروشیم.»
شیهشینگ لان انتظار نداشت که شیهچی در این حد آماده باشه. چشم هاش از تعجب برق زد و همچنان پرسید:«چطور میتونن به من اعتماد کنن که اطلاعات که بهشون میدم درسته یا نه؟»
«تو احمقی. بهتره اوایل ارزون تر بفروشی. همه میتونن بهاش رو پرداخت کنن و خرید به بقای اونها فشار نمیآورد. مثل درآمد 3000 یوان در ماه هست. بنظرت اشکالی داره اگه چیزی به قیمت 1 یوان بخری؟ هوم، اگه اشتباه باشه، ضرر نیست. زمانی که اعتبارت رو ساختی و اونا از صحت اطلاعاتت مطمئن شدن، اونا به تو مراجعه میکنن و اون زمان میتونی گرونتر بفروشی.»
«در هر صورت، تو امتیاز انحصاری این اطلاعات رو داری و هیچ کسی به اندازه تو نمیدونه. تو از 16 تا طبقه رد شدی! این مفهومش چیه؟ تو از بین 19 تا، از 16 تا عبور کردی! اگه این اطلاعات رو به کسایی که تو هر طبقه هستند بفروشی، میدونی چقدر انرژی میشه؟»
شیهشینگ لان کمی آزرده شد. اون احساس کرد کسی که کنارش نشسته شیهچی نیست، بلکه یک بیزنسمن محتاط هست.
«علاوه بر این، تو قدرت داری و در اختیار گرفتن این همه اطلاعات برات امنه. اگه من اینهمه اطلاعات داشتم و قصد میکردم که تو تجارت داده ها شرکت کنم، مطلقا نمیتونستم اینکار رو انجام بدم. بخاطر اینکه اونها منو میدزدیدن و مستقیما شکنجه میکردن تا اطلاعات رو از زیر زبونم بیرون بکشن. اونا با خودشون میگفتن که چرا انرژیم رو ببخشم، تا اطلاعات رو بخرم؟ بجاش شکنجهاش میکنم. بنابراین تو فقط میتونی این کار رو انجام بدی.»
شیهچی تصمیم نهایی رو گرفت و قلم رو توی دست شیهشینگ لان گذاشت. «نوشتن رو شروع کن. زمانی که کارت تموم شد، برو بخواب. من برات کپیشون میکنم.»
شیهشینگ لان فقط چند کلمه نوشته بود که شیهچی بهش یادآوری کرد:«اون.... میگم میتونی یکم بهتر بنویسی.»
«.....اوه.»
«یادت باشه که بعدا اون شمشیر رو برداری. هنوز میشه ازش استفاده کرد. اگه بهش نیازی نداری، میتونم در ازای انرژی بفروشمش. به هرحال، این یه نیروی ارزشمنده.»
«اوه.»
{هاااهااااهااااهاااااااااا،.......
{این تغییر سبک هاااااهااااا.}
{من در حد مرگ خندم گرفته..... هاهاهاهاهاهااااااا}
{شیائو چی تو زندگی کردن خیلی خوبه.}
{اگه اونها مدت زیادی اونجا بمونن، نمیتونن جهنم رو به یه جامعه سرمایه داری تبدیل کنن؟}
{این واقعا برای مادرم شیائو چی ممکنه.}
{من دوباره برای درس خوندن انگیزه گرفتم.}
{اوه شیه شینگ لان، حاوی صد هزار نقطه شکایت هست. ها ها ها ها}
{این دو تا خیلی خوبن... من تا حد مرگ میخندم. هاهاهاهاها. یه دوست با فضیلت به سادگی خوبه.}
{من فکر میکنم زمانی که اون ها هم دیگر رو ملاقات کردند، آهنگ فیلم خیلی صادق میشه. هاهاهاهاها خیلی خوشحالم.}
{خیلی بهم میان.}
{رفاقتی با تازه ترین و شیک ترین استایل.}
{بقیه تلاش میکنن که زنده بمونن. فکر میکردم انرژی کافی برای برآورده کردن آرزوهام رو دارم. اما بالاخره باید امپراطوری بسازم؟ هاهاهاهاها}
{مرد باید جاه طلبی داشته باشه. جاه طلب یا سلطه گر باشه یا زن و بچه و یا یه تخت گرم داشته باشه؟}
{من میتونم ببینم که شیهشینگ لان کاملا مایل به سرمایهداری هست.}
{هاهاهاهاها. پسر چی جاهطلب گوش شیهشینگ لان رو میگیره و مجبورش میکنه برای کار به بیرون بره. من یه عکس دارم.}
{هاهاهاهاها شیه شینگ لان چرا انقدر زشتی؟ آیا چهره منزجر شده پسر چی رو دیدی؟}
{تباین شینگ شینگ خیلی کیوته...}
{شیهچی باید تو دنیای واقعی ثروتمند باشه.}
{خیالم جَمعه. شاید شیهچی پول، صورت خوش قیافه و مغز داره.}
{ من اوکیم.}
یادداشت مترجم
*1داستان مربوط به یک کشاورز است که افعی را در حال یخ زدن در برف می یابد. با دلسوزی، آن را برمیدارد و داخل کتش می گذارد. افعی که از گرما زنده شده است، نجات دهنده خود را گاز می گیرد، او میمیرد و متوجه می شود که تقصیر خودش است.
کتابهای تصادفی

