اپ بازیگر فیلمهای ماورأطبیعی
قسمت: 108
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر صد و ششم: زندگی در دوزخ
{همش احساس میکنم یه مشکلی تو مکالمشون وجود داره، اما الان نمیتونم بگم که چی هست. در هر صورت، من اهمیت نمیدم. چرا باید انقدر در موردش فکر کنم؟}
{هردوتاشون خیلی باهم آشنا هستن. اگه همدیگر رو میشناختند، چطور ممکنه که تابحال تماس فیزیکی نداشته باشن؟}
{بله! یه تئوری وجود داره که میگه اگه روی بیرونی واکنش بزرگه اما در خفا چیزی وجود نداره...اگه هیچ واکنش بیرونی وجود نداره، پس یه چیزی تو پنهان انجام شده. شیائو چی خیلی معصوم هست.}
{من نمیتونم بفهمم، بخاطرش سردرد گرفتم.}
شیه چی داشت به اون چیزی که شیهشینگ لان مینوشت نگاه میکرد که ناگهان دستی اون رو گرفت. شیهچی مات و مبهوت شد.
«تکون نخور.» شیهشینگ لان به آرومی با دستی که روی شانه اش گذاشته بود، بهش فشار وارد کرد. «من به مارکت نگاه میندازم.»
«نمیخواد.» شیهچی اخم کرد. «اگه در مورد نشانهام بگی، من سود میبرم اما تو ممکنه ضرر کنی.»
اگر نگاه کردن به نشانه های همدیگر برای هر دو طرف منفعت داشت، پیرمرد عمدا اون رو فریب نمیداد تا بتونه ازش کمک بگیره. اینکار مضر بود و به همین خاطر اون تو صحبتاش، به این موضوع هیچ اشاره ای نکرده بود.
«من مشکلی ندارم.» شیهشینگ لان اصرار کرد.
شیهچی ثابت سرجایش موند و به نشانه تایید سرش رو به سمت پایین تکون داد.
{واوو، پسر چی انقدر بهش اعتماد داره؟}
دستی به آرومی یقه گردنش رو کنار زد و شیهچی کمی احساس خارش کرد.
«چقدر نوشته شده؟»
«24» زمانی که شماره شیهچی رو گفت، درد تیز و شکاف دهندهای در سینه اش پخش شد. شیهشینگ لان اخم کرد و دیگر چیزی نگفت.
«چیشده؟!» شیه چی چیز عجیبی رو احساس کرد.
«هیچی نشده.»
شیهچی به وضوح احساس میکرد که انرژیش افزایش پیدا کرده، ممکن بود که انرژی شیهشینگ لان کاهش پیدا کرده باشه اما شیه چی این تغییر ظریف رو احساس نکرد. شاید به این خاطر بود که شیه شینگ لان انرژی بیش از اندازهای داشت.
شیهچی برگشت. «منم به نشانه تو نگاهی میندازم.»
«نه، من انرژیم بد نیست.» ناگهان شیهشینگ لان عقب کشید و روی زمین نشست. شیه چی تعجب کرد. اون متوجه رفتار عجیب و غریب شیهشینگ لان شد و با لبخند نگاهی بهش انداخت. شیه چی بدون گفتن حرفی اون رو عقب کشید و یقهاش رو کنار زد.
شیهشینگ لان مات و مبهوت شد. «من گفتم___»
«18» شیهچی یقهاش رو ول کرد و مستقیم عددی رو که دیده بود رو گزارش داد.
شیهشینگ لان با عجله پرسید:«دردت گرفت؟»
شیهچی بی حوصله به اون خیره شد. «چه دردی؟___»
در همان زمان گوشی هر دوی اونها به صدا دراومد. شیهچی و شیهشینگ لان نگاهی بهم انداختند و بلافاصله به اصلاحات جدید نگاه کردند.
{برای پیدا کردن سرنخ نردبان تار عنکبوتی به شما و بازیگر شیهشینگ لان تبریک میگوییم. پیشرفت فعلی شما در نردبان تارعنکبوتی 1/3 میباشد. بعد از رسیدن به 3/3 نردبان تارعنکبوتی رسول باز میشود.}
شیهچی تلفنش رو روی زمین گذاشت. «پس شرط باز کردن نردبان تارعنکبوتی اینه که سه تا جفت نفر به همدیگه نگاه کنند و علامت رو بگن؟»
اون به شیهشینگ لان اعتماد داشت و نگاه کردن به نشانه های همدیگه، به سادگی خوابیدن، غذا خوردن و نفس کشیدن بود. با این حال، برای دیگران فرق داشت. به عبارت دیگر، اعتماد کردن به شخصی توی یه بازه زمانی کوتاه مشکل بود.
«درد گرفت؟!» شیهچی به شیهشینگ لان خیره شد.
«بله.»
«چطور درد گرفت؟»
«انرژی کمتر میشه.»
شیهچی به طور خودکار کلماتی که از بخش های مهم اجتناب میکردن رو تفسیر کرد. «آدمایی که با میل و اراده خودشون به نشان نگاه میکنند، به طور خاصی احساس درد میکنند و انرژیشون کمتر میشه. اونهایی هم که بدون هیچ قصدی نشان رو میبینند، احتمالا نقطه های ضعفشون آشکار میشه. این دستیابی به دید دو طرفه رو دشوار تر میکنه. من احساس درد نکردم پس ``فداکاری`` طرف کسی هست که با اختیار خودش نگاه میکنه در حالیکه ``اعتماد`` طرف کسی قرار میگیره که ناخودآگاه نشان رو میبینه. زمانیکه فداکاری و اعتماد تو یه زمان اتفاق بیافته، میشه به دید متقابل دست پیدا کرد.»
شیهچی صحبتش رو تموم کرد و به طور مبهم احساس کرد که یه چیزی اشتباه پیش میره.
شبیه شینگ لان بهش گفت:«پس رن زی و همسلولیش میتونن اینکار رو بکنن. احتمالا سوچینگ هم شانس اینکار رو بدست بیاره.»
«پس ما یه کار دیگه داریم که انجامش بدیم.» اونها نیاز داشتند که سایر بازیگران رو ترغیب کنند تا به نشانشون نگاه کنند.
شیهچی و شیهشینگ لان آدم کشته بودند و اونها فقط با وارد شدن به بهشت میتونستند مرحله رو تکمیل کنند. این به این معنی بود که نردبان تارعنکبوتی نقش مهم و حیاتی برای اونها داشت. شیهشینگ لان دوباره تنش و خستگیای که روی صورت شیه چی نقش بسته شده بود رو دید. «اول استراحت.»
شیهچی به دفترچه داخل دستهاش نگاه کرد. «من هنوز کپی نکردم.»
شیهشینگ لان با بیتفاوتی دستور داد و گفت:«بخواب. من نصفه شب بیدار میشم که اون رو کپی کنم.»
شیهچی به اون خیره شد و لبخند زد. «``بسته بندی`` بیرونی کالا نباید زشت باشه.»
شیه شینگ لان دندون هاشو بهم فشار داد. با اینکه شیهچی چنین حرفی زد، اون مطیعانه دفترچه کوچک رو روی زمین گذاشت و در گوشه ای از غار لَمید تا بخوابه.
«سردته؟!»
در غار ساکت، صدای بم شیهشینگ لان به آرومی اکو شد و هیپنوتیزم کننده بود. شیهچی کمی قبل انرژی زیادی از شیهشینگ لان دریافت کرده بود و احساس راحتی در بدنش داشت. او به طور غریزی نزدیک بود جواب نه بده که جلوی خودش رو گرفت.
شیهشینگ لان دوباره پرسید:«سردته؛ نه؟»
شیهچی فهمید و قبل از اینکه به آسمان نگاه کنه، چند ثانیه سکوت کرد. «.....بله، یکم سرده. باد نزدیک به ورودی غار خیلی قویه.»
{هااااهاااا، حالا اصلا سرد هستش یا نه؟}
{من مطمئنم شی شی میفهمه... هاهاهاهاها.}
{حالا مردم باید به کارایی و راندمان دقت کنند.}
زمان سپری شد و شیهچی خوابش نبرد. اون صدای نفس کشیدن ثابتی رو شنید و کمی چرخید.
اون انتظار نداشت که شیهشینگ لان از این طریق، اون رو پیدا کنه. در واقع، اگه شیه شینگ لان پیشش نمیاومد، اون اشکالی بهش نمیگرفت. مثل این بود که که براش اهمیتی نداشت که در آزمون صفر بگیره یا نه، اما در آخر نمره صد گرفته بود.
شیهچی گوشواره های ستارهای درخشانی که برای این شخص کشیده بود رو دید که در تاریکی شب، میدرخشیدند. چشم های شیهچی مات و مبهوت و از لطافت لبریز شد.
خودش، اسم شیه شینگ لان رو براش انتخاب کرده بود.
شیهچی یه انسان بود اما از بچگی مثل یه حیوان خانگی اون رو بزرگ کرده بودند. اون غیر ضروری به شمار میاومد و زمانی که صداش میزندند، شیه میومد و میرفت. شیهچی والدین داشت اما محبتی دریافت نمیکرد. چیزی که اون داشت ``عشق`` و ``میل به بازی`` بود، که مردم به حیوانات خانگیشان داشتند.
درست مثل این بود که گربهها و سگ ها با شجره نامه قیمت متفاوتی داشتند، اون هم همینطور بود. اون توسط تعدادی عدد سرد اندازه گیری میشد. اگه نمیتونست انتظارات ``ارباب`` رو برآورده کنه، ``ارباب`` حتی میتونست پسش بده. حتی این امکان وجود داشت که برای بازسازی به کارخانه فرستاده بشه.
والدینش ارباب اون بودند. خانوادهاش دوست داشتند که اون تمیزی رو دوست داشته باشه، پس اون از نظافت خوشش میاومد. اونها امیدوار بودند که اون وانمود کنه شبیه بچه های مردم هست، شیهچی هم انجام میداد. اونها توقع داشتند که اون گریه نکنه، پس گریه نمیکرد. اونها امیدوار بودند که اون به شغل خاصی مشغول بشه و اون حرفه رو انتخاب کنه، در نتیجه اون اینکار رو انجام داد. این چیزها در ژن شیهچی نوشته شده بود.
در اون زمان اون فقط هفت یا هشت سال بیشتر نداشت، اون خیلی شکننده و پر از خشم بود. هر چه کمتر چیزی رو بدست میآورد، طمعش بیشتر میشد و اون چیز رو خیلی بیشتر میخواست. شیهچی در مورد داشتن یه برادر بزرگتر خیالبافی کرد. برادرخیالیش دوستش داشت و هرکاری براش میکرد.
شیهچی تصادفی چند رمان قهرمان مرد رو خوند که اسمشون رو به یاد نمیاورد. اون دید که قهرمان داستان، خانواده نداره و بهش حسودی کرد. شیهچی فکر کرد برادرش باید اینجوری باشه، قوی و بی تفاوت، نه با عواطف و نه با چیز دیگری در دنیا مهار نشه. چیزی در چشمانش نبود.
تا اینکه در یک شب بارانی اون رو دزدیدند و اون فکر کرد که قراره بمیره. شیهچی نمیترسید چون زندگی تنها یه معنی برایش داشت، ``صاحبت، کسی که برای خریدت پول زیادی رو صرف کرده رو خوشحال کن.``
قیمت رباینده خیلی بالاتر از قیمتی بود که خانوادهاش برای خرید اون پرداخته بودند، بنابراین اون ها طبیعتاً تمایلی به باز خرید اون نداشتند. اون در اصل یه کالا بود که ارزش اون قیمت رو نداشت. به همین خاطر، والدینش بیخیال او شدند.
حتی اگر اونها نسبت به شیهچی احساس داشتند و از حیوان خونگی شیه چی خوششون میاومد، اون ها به راحتی میتونستن با قیمتی کمتر از قیمت رباینده، یه حیوان خانگی کاملا مشابه بخرند. خاطرات اون در تراشه ذخیره میشد، به همین خاطر امکان کپی کردن از بدنش وجود داشت و خاطراتش بدون دست خوردگی از نسخه پشتیبانی بازیابی میشد. اون ها حتی میتونستند حیوانات خانگی پیشرفتهتری از نسل دوم و سوم بخرند. اون حیوانات خانگی مطیعتر، با ملاحظهتر و به طور پایدار توسعه پیدا میکردند.
زمانی که شیهچی چشم هاشو بست، به وضوح میتونست گذشته بینور خودش رو ببینه اما نمیتونست آینده رو مشاهده کنه. مردم نا امید از مرگ نمیترسیدند. حداقل، تا زمانی که شیهشینگ لان اومد.
امپراتور تاریک شب واقعی بود، قاتل ترسناک وجود داشت و همچنین در 18 نوع سلاح مهارت داشت. اینها محتویات کتاب و ``زندگی شخصی`` بود که شیه شینگ لان معتقد بود این زندگی واقعی اوست.
شیهشینگ لان از جامعه دیگری اومده بود که در آن سلاح های گرم و سرد با یکدیگر مخلوط شده بودند. مکانی که قانون جنگل در آن خواهان داشت و جامعه پست و خوار بود. در اونجا هیچ برخورد ریاکارانه ای وجود نداشت. همه اتفاقاتی که در اونجا میافتاد، جنگ واقعی به همراه سلاح بودند. شیهشینگ لان برنده قانون جنگل بود.*4
این فانتزی شیهچی بود که به واقعیت تبدیل شدش. شیهشینگ لان به راحتی دو رباینده رو کشت و به شیهچی گفت که اون رو برادر صدا بزنه و تا آخر عمرش از شیهچی محافظت میکنه.
در اون زمان، شیهشینگ لان هنوز بسیار متکبر بود و چونبیو داشت.*
شیهچی به یاد آورد که در آن شب خانه روشن شد، باران شدید متوقف شد، ستارگان آسمان درخشیدند و سحر در حال آمدن بود.
شینگلان به معنی پایان شب بود. شب طولانی به پایان رسید و جهان مانند روز روشن شد. امیدی برای بهبودی وجود داشت و میشد انتظار آینده رو کشید.
اون عادت نداشت که شیه شینگ لان بدنش رو ترک کنه، چون اونها خیلی بهم نزدیک بودند. دوری به شدت غیرقابل تحمل بود، اون نمیدونست شیهشینگ لان به چه چیزی فکر میکنه و این باعث میشد دستپاچه بشه. با اینحال، شیهشینگ لان با وجود اینکه میدونست احتمال تصادف شیهچی خیلی کمه، باز به سراغش اومده بود.
شیهچی لبخند زد. یه چیزی رو تازه متوجه شده بود. فرقی نمیکرد که شیهشینگ لان توی بدنش باشه یا نه. شیه شینگ لان همیشه ازش محافظت میکرد و هیچ وقت عوض نمیشد. اون برادرش بود.
شیهچی گل میخ های ستاره شکل رو لمس کرد.اون سوال قبلی شیهشینگ لان رو به یاد آورد که ازش پرسیده بود چرا میخواهد این نقاشی را بکشد و در سکوت فکر کرد:«چون تو امیدی.»
یادداشت مترجم:
*1دامپلینگ» (Dumpling) یا کوفته خمیری غذای بینهایت سادهای است که اشکال و انواع مختلفی دارد و تقریبا در رژیم غذایی بسیاری از کشورها یافت میشود. در حقیقت دامپلینگ در دسته غذاهای پیچیدنی نظیر دلمه، دستپیچ یا پیراشکی قرار میگیرد.
.
*3ماتریوشکا (انگلیسی: Matryoshka؛ روسی: матрёшка[۱]) یا عروسک تودرتوی کشور روسیه، مجموعهای از عروسک های کوچکشونده است که به ترتیب داخل دیگری قرار میگیرد. ماتروشکا عروسکهای چوبی درونتهی معروف روسی است که از چوب درخت زیرفون (کُپ) و در تعداد ۵ یا بیشتر یا کمتر و به صورت تو در تو با تزیینات و رنگ آمیزی متنوعی ساخته میشود. ماتروشکا از اواخر سدهٔ نوزده میلادی به عنوان نماد و هدیه یادگاری روسیه درآمدهاست.
*4ایده اینکه قویترین یا بی رحم ترین فرد در یک جامعه یا گروه زنده میمونه ، اشخاصی موفق ترند که قوی تر هستند و اهمیتی نمی دهند که دیگران آسیب می بینند یا نه.
*5چونبیو (中二病/ 吃二病)، که اغلب به chuuni یا chuu2 خلاصه میشود، یک اصطلاح عامیانه ژاپنی است که اغلب برای رفتار شرمآور نوجوانان 13 تا 14 ساله به کار میرود. سندرم سال دوم" (که در رسانه های ایالات متحده اغلب به عنوان "سندرم کلاس هشتم" ترجمه می شود).
کتابهای تصادفی


