فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

اپ بازیگر فیلم‌های ماورأطبیعی

قسمت: 110

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

چپتر صد و هشتم:زندگی در دوزخ(10)

شیه‌چی لبهاش رو بهم فشار داد.

اون آدمی نبود که تنها بر اساس یه نقاشی، نتیجه بگیره که بهشتی وجود نداره. گذشته از این، هنر، به طرز تفکر شخص و برداشت هر فرد وابسته بود و افراد مختلف نظرات متفاوتی در مورد چگونگی تفسیر نقاشی داشتند. اون میتونست بفهمه که نقاش، خودش رو به خاطر یه فانتزی غیر واقعی نابود کرده. نقاش که فکر میکرد هنر برتر از زندگی هست، خودش رو فدا کرد تا شاهکارش رو برای همیشه حفظ کنه. این چیز ها منطقی بود اما تعریف و انتقاد هم معنای متفاوتی داشت.

فقط فکر رد شدنش هم خیلی ترسناک محسوب میشد.

شرط کامل کردن مراحلی که برنامه میداد، اول از فرار از جهنم بود. یکی از روش ها، کاملا آشکار محسوب میشد. در طول دوران محکومیت، جرمی مرتکب نشید و پس از گذراندن محکومیت خودتون، به دنیا برمیگردید. با اینحال، اینکار بسیار دشوار و سخت بشمار می‌اومد. حتی اگه کسی حاضر به کشتن شخصی نبود، محیط خشن، اون رو مجبور به انجام دادن این کار میکرد. بهرحال، فرضیه فرار کردن، زندگی کردن بود. اگه زنده نمی‌موندی، همه چیز بی معنی تلقی می‌شد.

علاوه براین، اگر آدم نمیکشتی، دیگران تلاش می‌کردند تا تو رو بکشند. از این جهت هرکسی برای محافظت از خودش، محکوم به ارتکاب جرم بود. اون و برادرش هم آدم کشته بودند. اون این فکر رو در سر داشت که اگه وارد بهشت بشن، همه چیز تموم میشه اما این نقاشی....

شیه‌چی به شیه‌شینگ لان خیره شد و گفت:«برای فرار از سیاه چاله، نیازه که از جهنم فرار کنیم.»

شیه ‌شینگ لان تعجب کرد. این درخواست خیلی چکیده بود و به آنها نمی‌گفت که چگونه فرار کنند. روش خاص فرار اون ها توسط اطلاعاتی که بدست آورده بودند، نتیجه گیری شده بود، اما در واقع برنامه به اونها فقط گفت که فرار کنند. اونها فکر شون رو با `` ورود به بهشت`` محدود کرده بودند.

آن دو نفر، نا‌آگاهانه فقط روی اون مفهو‌م تمرکز کرده بودند.

«با این حال لوح سنگی میگه که بالای طبقه اول جهنم داغ، بهشت وجود داره و میشه وارد آنجا شد.» شیه‌شینگ لان مکثی کرد و ادامه داد:«علاوه بر این، بحث پوستر فیلم هم درمیان هست. پوستر یه سرزمین عجایب دارای حوض نیلوفر آبی رو تو بالای جهنم داغ نشون میده.»

شیه‌چی یه پایین نگاه کرد. «من هم دارم به این موضوع فکر میکنم. در واقع سراب شکل عروس دریایی هم وجود داره. سرنخ های فعلی به طور آشکاری میگن که بهشت وجود داره. با این حال این نقاشی هم هست و معنی پشتش یکم مبهمه......»

شیه‌چی نقاشی رو روی زمین پهن کرد و دوباره با دقت اون رو از نظر گذروند. حتی اگه یک در هزار احتمال وجود داشت که مشکلی تو جهنم وجود داشته باشه، باید به راه های دیگه فکر میکرد. با اینحال، در حال حاضر، باید با نقشه اولیه پیش می‌رفت. چون باز کردن نردبان تارعنکبوتی ضروری بشمار می‌اومد.

شیه‌شینگ لان دوست نداشت مدام نگران باشد. «پس ما صبر میکنیم تا نردبان تارعنکبوتی باز بشه و دوباره نگاهی بندازیم.»

شیه‌چی سرتکون داد. فکر خوبی بود. فقط اون ها باید نقاشی رو توی ذهنشون ثبت میکردند.

«به هر حال برادر شیه، من می‌خوام معنی دقیق ``مرگ`` تو جهنم رو بفهمم.»

اون نمیتونست سرخود این شخص رو ``برادر`` صدا بزنه، به همین خاطر اسم ``برادر شیه`` به ذهن شیه‌شینگ لان خطور کرد.

«هاه؟»

شیه‌چی در حالیکه راه می‌رفت شروع به صحبت کرد:«در حقیقت، هر چیزی که اینجا اتفاق می‌افته، اساسا چیزیه که میشه تو دنیای واقعی پیداش کرد. انرژی تو این مکان مثل داشتن پول تو دنیای واقعی هست. شخصی که بی‌پول هست، بلافاصله نمیمیره. تنها زمانی که یه شرایط عینی مثل، گرسنگی، کمبود آب یا بیماری رخ بده، احتمال مرگ اون وجود داره.»

«درست مثل قبل هست. من انرژی کمی توی بدنم داشتم اما حالم خوب بود. من توی حوض خون سقوط کردم، اما درد خوردگی آب رو احساس نکردم. تو دوباره به من انرژی دادی. چیزی که من از طریق تو دریافت کردم``پول`` بود نه زندگی.»

«پس یه زندانی می‌تونه بدون انرژی زندگی کنه، به طوری که به اندازه کافی خوش شانس باشه که تو طبقه‌های بالایی بدنیا بیاد....»

«شخصی که سقوط می‌کنه بلافاصله نمیمیره، برای پایان دادن به انرژی و زندگی اونها قبل از مرگ کامل، به محیط سخت نیاز هست. پس قتلی که ما انجام دادیم، در اصل قتل نبوده، این.....»

«این سرقته.» دهان شیه‌شینگ لان، زمانی که کلمه مناسب‌تر رو به زبون آورد، ناگهانی کمی تکون خورد.

«بله.» شیه‌چی لبخند زد. «انرژی در حقیقت همون پوله. برای اینکه آرامش و آسایش بیشتری داشته باشیم، از بقیه افراد پول میدزدیم. اون ها با این عمل نمی‌میرند، مگر اینکه ما دوباره تصمیم بگیریم اون‌هارو بکشیم. اول برای پول بکش، بعد برای زندگی بکش.»

ذهن شیه‌شینگ لان روشن شد و پس از یه لحظه سکوت، گفت:«شیائویائو، همه این ها یه چیزی رو نشون میده.»

شیه‌چی به آسمان خیره شد و گفت:«شاید بعد از باز کردن نردبان تارعنکبوتی، یه پاسخی پیدا کنیم.»

بعد از بیرون اومدن از حوض خون، شیه‌شینگ لان دوباره شیه‌چی رو کشت، اما این دفعه شیه‌چی سقوط نکرد.

شیه‌چی زمانیکه بیدار شد، آهی کشید. اونها زیاد خوش شانس نبودند. جهنم حوض خون آخرین طبقه جهنم بود و جهنم کوه چاقو زیر آن قرار نداشت. به طور تصادفی، بالای طبقه اول جهنم گرم بود. بنابراین طرح فروش اونها باید اجرا میشد.

«چقدر نا‌امید کننده. زمان زیادی طول خواهد کشید.»

شیه‌شینگ لان بهش خیره شد و گفت:«قیافت اینو نمی‌گه....»

شیه چی:«.....»

{هاهاهاهاها، واضحه که پسر چی برای ساختن امپراتوری هیجان زده هست.}

{من نقشه‌شون رو نمی‌فهمم. آخیش، بالاخره میتونم در موردش حرف بزنم.}

دو روز بعد، شیه‌شینگ لان مجبور شد کار خودش رو آغاز کنه. از اونجایی که شیه‌چی از قبل تو طبقه پایین بود و کسایی که اونجا سقوط میکردند، جز ضعیف ترین‌ها بودند؛ شیه‌شینگ لان از اینکه اونها برای شیه‌چی تهدیدی محسوب نمی‌شدند، خیالش جمع بود.

هیچ کسی تمایل نداشت که به طبقه هشتم جهنم سرد بره، بنابراین شیه‌چی کاملا در امان بود. به غیر از رن زه، کسی نمی‌دونست که شیه‌شینگ لان اون همه طبقه رو به پایین اومده، تا شیه‌چی رو پیدا بکنه. اون ها فکر میکردند که اون سرنخی پیدا کرده و برای سردراوردن از اون میخواد به طبقه خاصی بره. از اینرو، کسی نمیتونست شیه‌چی رو بگیره و اون رو تهدید کنه تا شیه‌شینگ لان رو وادار به واگذار کردن انرژیش بکنه.

به همین خاطر، صحنه عجیبی در فیلم ترسناک رخ داد جایی که مدام دعوا در آن اتفاق می‌افتاد.

در سخت ترین طبقه جهنم سرد، که فائق اومدن از سختی‌ها بسیار مشکل بود، شیه‌شینگ لان به بالا نگاه کرد و گفت:«اگه منو بالا بکشی، یک هشتم انرژیم رو بهت میدم. من قول میدم، که نکشمت.»

دو مردی که در طبقه هشتم جهنم داغ بودند، به حفره خیره شدند و سرشون رو تکون دادند. «یک هشتم خیلی کمه. ما سر معامله با تو داریم روی جونمون ریسک میکنیم.»

چشم‌های شیه‌شینگ لان به طرز خطرناکی ریز شد. «یک هفتم.»

«یک پنجم. تو قبلا مارو کشتی، چرا باید حرفت رو باور کنیم؟»

شیه‌شینگ لان محکم شمشیرش رو گرفت. شیه‌چی احساس کرد که شیه‌شینگ لان ممکنه به احتمال پرتاب شمشیرش، برای کشتن اون دو نفر فکر کنه. اون با عجله دست شیه‌شینگ لان رو گرفت و شروع به چانه زنی کرد.

بعد از اون..........

{هاهاهاهاهاهاها شینگ شینگ، آروم باش. شمشیر رو بزار روی زمین. تو نمیتونی با استفاده از زور بدنیت، چیزی رو بفروشی. تو نیاز داری برای خودت اعتبار بسازی. تو یه تاجر هستی، نه یه قاتل.}

{خریداران لرزان. فروشنده ممکنه تو هر زمانی گلوشون رو ببره.}

{هاهاهاهاها، رفیقش مجبور شد خودی نشون بده.}

{اگه یه فروشنده با من اینجوری حرف بزنه، منم در حد مرگ میترسم.}

{چه ضرری. تو فقط میتونی از فروش اطلاعات، در آمد زیادی کسب کنی، اما بالا کشیده شدن توسط دیگران، هزینه گزافی داره.}

{خدای من، شینگ شینگ در حقیقت روی زمین نشسته و با قیمتی که دیگران گذاشته‌اند، چانه زنی می‌کنه.}

{این طبیعی نیست. بعد از مبارزه، طبقه های بالایی اساسا انرژی بیشتری نسبت به لایه های پایینی دارند. بنابراین، طبقه های بالایی گرونتر هستند.}

هنگامی که اون به طبقه‌ای که رن زه در اونجا قرار داشت رسید، شیه‌شینگ لان به رن زه در مورد نردبان تار عنکبوتی گفت. رن زه در ابتدا کشته شده بود و از هم سلولی اصلیش جدا شده بود. با این حال، هم سلولی‌اش هم ضعیف محسوب میشد و توسط بقیه به قتل رسید. به این ترتیب، هردوی اونها بنا به سرنوشت، در آخر دوباره در یک طبقه قرار گرفتند.

رن زه سخنان اون رو شنید و فقط یک لحظه تردید کرد. سپس رفت تا هم سلولی‌اش رو پیدا بکنه تا هر دوشون با نگاه کردن به مارک همدیگه، این کار دو جانبه رو تکمیل بکنند. باز کردن نردبان تار عنکبوتی، خیلی سریع به 2/3 در برنامه رسید.

رن زه به کنار رفت و پرسید:«شیه‌چی رو پیدا کردی؟»

«اره، ولی در موردش به کسی چیزی نگو.»

«باشه.»

رن زه کنجکاو بود و به طور معمولی پرسید:«مممم، این اطلاعات برای چی هستن؟!»

شیه‌شینگ لان به طور انعکاسی دستش رو دراز کرد.

رن زه با حالتی خنثی به اون نگاه کرد. «چی؟»

شیه‌شینگ لان بهش خیره شد و گفت:«انرژیت رو بده و بعد من برات توضیح میدم. این اطلاعات زیاد گرون نیستند. فقط کافیه یک بیستم انرژی خودت رو به من بدی‌. چون تو آشنا هستی، پس من فقط به تو 20٪ تخفیف میدم، همینقدر نه بیشتر....»

«2......20؟» رن زه پر از ناباوری بود. آیا این مرد همون شیه‌شینگ لان سخاوتمند قدیمی بودش؟

«اینجا نیومدی که منو پیدا کنی؟»

«نه دقیقا. این که تو و هم سلولیت رو مجبور کنم به نشان‌های همدیگه نگاه کنید فقط بخشی از کارم بود.»

«پس تو........»

شیه‌شینگ لان اون رو نگاه کرد. «اطلاعات بیشتری هست که بخوای بخری؟ یه خرید به تنهایی گرونتره. اگه دو تا اطلاعات بخری، بهت 10٪ تخفیف، اگه سه تا بخری 20٪ تخفیف و بیشتر از سه تا داده بخری 30٪ تخفیف میدم. از اونجایی که انرژیت کمه، میتونی با نصف انرژیت یه پک هدیه بخری. این مقرون به صرفه هست و من خریدش رو توصیه میکنم.»

«؟؟؟؟؟؟» نگاه رن زه پر از ناباوری بود.

«اما_» صورت رن زه بنفش شده بود. «مگه من تمام انرژیم رو قبلا بهت ندادم؟ تو.......»

شیه‌شینگ لان بدون هیچ فشار روانی گفت:«من پشیمونم.»

رن زی:«......» اون ناگهان متوجه شد که شیه‌چی چه آدمی خوبی هست.

{هاهاهاهاهاها، خدای من.}

{سریالِ شک زندگی رن زی.}

{این مرد خسیس، هاهاهاهاهاهاهاها}

هر چقدر اون بالاتر می‌رفت، همه چیز آسان تر میشد. زندانی ها اطلاعات زیادی داشتند و هنگامی که داده‌های خودشون رو با اطلاعات شیه‌شینگ لان مقایسه می‌کردند، می‌فهمیدند که اشتراکات زیادی بین داده ها وجود داره. به همین خاطر اونها بلافاصله، کاملا سخاوتمندانه انرژیشون رو استفاده می‌کردند. هر چقدر اونها قدرتمند تر بودند، فعال تر و سخاوتمندانه تر رفتار میکردند. برای اونها کسب انرژی، ساده و آسان بشمار می‌اومد. دزدی بیشتر، برایشان مشکلی محسوب نمی‌شد. در این حین، اطلاعات سخت بدست می‌آمدند و براحتی جذب انرژی نبود.

در میان آنها، بخشنده ترینشون، گروهی از بازیگران قدرتمند بود. شیه‌شینگ لان، قبلا اونها رو به شدت سرکوب کرده بود. به همین خاطر، اونها فکر اذیت و ازار رسوندن به شیه‌شینگ لان رو کنار گذاشته بودند.

همه چیز طبق برنامه پیش می‌رفت.

{توجه کردید که اون چقدر متمکن‌تر از قبل شده؟ بنظر میرسه اون داره کلی پول در میاره.}

{ خیلی پولداره، مگه نه؟}

{این اطلاعات ارزش اونقدر انرژی رو داره؟}

{لعنتی، بعد از اینکه شیه‌شینگ لان اونجا رو ترک کرده، اونا ازش یاد گرفتن که به پایین بپرند و مردم رو بکشند، تا انرژی بدست بیارند.}

{انباشت اولیه سرمایه! اون ها از شیه‌شینگ لان الهام گرفتند.}

{جمع آوری اطلاعات، جمع آوری انرژی، لعنت.....}

اتفاقات ریزی در جهنم شروع شد. شیه‌شینگ لان تعجب نکرد. اون قبل از اینکه برای آغاز کردن تجارت از طبقه بیرون بزنه، خودش و شیه‌چی احتمالات ممکن رو بررسی کرده بودند. هر چیزی در اون زمان، انتظار می‌رفت. توانایی مردم توی یاد گرفتن و تقلید، بسیار قدرتمند بود. زمانی که یک روش کارآمد ثابت میشد، افراد بیشماری وجود داشتند که فکر میکردند میتونن اون رو انجام بدن و می‌خواستند از اون روش بهره ببرند.

شیه‌چی بهش گفته بود زمانی که این افراد شروع به کشتن کردند، اون باید برگرده. بخاطر اینکه اختلاف بین طبقه های بالایی، منجر به افزایش شدید تعداد افراد طبقه پایین میشد. بهرحال، برای طبقه بالای جامعه، کشتن بدون زحمت بود.

این وضعیت آروم نمیشد. فقط بدتر از قبل میشد. بهره کشی دیر یا زود آغاز میشدش. به عنوان اولین نفر، شیه‌شینگ لان، بیشترین سود رو برده بود.

شیه‌شینگ لان قبل از شروع دوباره به پایین رفتن، با سریع ترین سرعت به بالا رفت.

یک روز و نیم بعد، شیه‌‌چی در غار خوابیده بود که ناگهان صدای قدم های آشنایی رو شنید.

شیه‌شینگ لان با تنبلی حرف زد:«من از جاده ابریشم برگشتم.»*1

شیه‌چی لبخند زد و به اون شخص خیره شد. انرژی بدنش دوبرابر‌تر از قبل شده بود.

رفتن به سمت بالا سخت بشمار می‌اومد، چون باید برای خرید گذرگاه، پول خرج میکرد. به دلیل تغییر شغل، اون دیگه نمی‌تونست از روش وحشیانه قبلی برای پایین رفتن استفاده کنه. با اینحال، در حقیقت، هیچ تغییری تو ماهیت وجود نداشت.

شیه شینگ لان قبلا برای پایین اومدن، آدم کشته بود. در حال حاضر هم هنوز می‌کشت اما فقط انرژی که از مقتول ها دزدیده بود رو برمیگردوند و بخشی رو بهشون میداد. شیه‌شینگ لان کشف کرد تا زمانی که انرژی کافی وجود داشته باشه، هیچ کس اهمیت نمیده که تو چه طبقه‌ای قرار داره. بیشتر مردم از کمبود انرژی بیشتر از کیفیت زندگی معمولی می‌ترسیدند.

شیه‌شینگ لان قصد داشت که بیشتر انرژی خودش رو تقسیم کنه که شیه‌چی سرتکون داد. «تغییر طبقه به زودی فرا میرسه و خیلی تظاهریه.... اگه من کشته بشم، ضرر میشه. مقدار انرژی که الان دارم، کافی هست.»

شیه‌شینگ لان سرتکون داد و گفت:«رن زی و هم سلولی‌اش به مارک های همدیگه نگاه کردند. بقیه رابطه خوبی نداشتند، به همین خاطر من چیزی بهشون نگفتم. در مورد سو چینگ، متاسفانه اون هم سلولی نداره، بنابراین ما هنوز به یه جفت برای بازکردن نردبان تارعنکبوتی نیاز داریم. ما باید منتظر چرخه بعدی تناسخ بمونیم.»

زمانی که گوشی شیه‌چی و شیه‌شینگ لان زنگ خورد، هوا روشن بود. برنامه به اونها گفت که چرخه بعدی یک دقیقه دیگه فرا میرسه. شیه چی بلند شد و به سمت شیه‌شینگ لان رفت. قبل از اینکه به سمت گوشش خم بشه، کمی به اون شخص نگاه کرد و گفت:«من از کاپا برای رفتن به جهنم کوه چاقو استفاده میکنم. یک ساعت منتظرت میمونم.»

یادداشت مترجم

*1جادهٔ ابریشم یا راه ابریشم شبکهٔ راه‌های به‌هم‌پیوسته‌ای با هدف بازرگانی در آسیا بود که خاور و باختر و جنوب آسیا را به هم و به شمال آفریقا و خاور اروپا پیوند می‌داد؛ مسیری که تا سدهٔ پانزدهم میلادی به‌مدت ۱٬۷۰۰ سال، بزرگ‌ترین شبکهٔ بازرگانی دنیا بود. اینجا شیه‌شینگ لان با گفتن جاده ابریشم منظورش به سر رسوندن یه تجارت هست.

کتاب‌های تصادفی