اپ بازیگر فیلمهای ماورأطبیعی
قسمت: 111
چپتر صد و نهم:زندگی در دوزخ
شیهشینگلان لبخند زد و گفت:«باشه، منتظرم بمون.»
قبل از تغییر طبقه ها، شیهچی هر چیزی که اطلاعاتی رو در اختیار شیهشینگ لان میزاشت رو، براش بجا گذاشت. اون فقط کمی انرژی برای خودش نگه داشت.
اگه انرژیش نسبت به بقیه بیشتر بود، خطر احتمال حمله از طرف بقیه بوجود میاومد. اگه انرژیش خیلی کم محسوب میشد، اونها فکر میکردند که اون ضعیفه و ازش نمیترسیدند. اون ها مستقیم ازش سواستفاده میکردند.
پس از یک دور تناسخ، زندانی ها به طور ناخودآگاه از بازیگران با انرژی بالا میترسیدند و بازیگرانی که انرژی کمی داشتند رو تحقیر میکردند. به این خاطر که انرژی نشان دهنده قدرت بود.
هیچ کس نمیدونست که روح اون و شیهشینگلان از هم جدا شده. تو نگاه و نظر بقیه بازیگر ها، اون هنوز همون شیهچی قدرتمند بود. ترسناکی شیهشینگ لان وجود داشت و همراهش بود. تا زمانی که کاری نمیکرد، لو نمیرفت. یکی از مزایای اینکه فقط سه نفر میتونستن در یک طبقه بمونند این بود که به طور همزمان موجب تاخیر در انتقال اطلاعات میشد. تماشاگران ممکن بود که چیز عجیبی رو حس کنند اما بازیگر ها هرگز متوجه نمیشدند. با کنترل انرژی قابل دیدرسش، حسادت زندانی ها برانگیخته نمیشد و اون در خطر سرقت انرژی قرار نمیگرفت.
لحظهای که جیشینگچن چشم هاشو باز کرد، چیزی که توجهاش رو جلب کرد آسمان خونی بود. اون بلند شد و خودش رو روی صخرهای مرتفع دید. کوه بلند بود و مثل نقاشی جوهر، رنگش سیاه و زرد بود. در مقابلش، یک درخت کاج سیاه بزرگ قرار داشت که جلوی دیدش رو گرفته بود. جی شینگچن بهطور آزمایشی به جلو حرکت کرد. از لابهلای شکاف شاخه ها، برگ ها و مه غلیظ خون، وضعیت زیر رو دید و نتونست نفس بکشه.
اینجا جهنم کوه چاقو بود.
بنظر میرسید یک فرورفتگی شهاب سنگی بزرگ، در زیر اونجا وجود داشت. اون گودال با چاقوهایی که تهشون به زمین فرو رفته بود، پر شده بود. نزدیک به ده هزار تا چاقو وجود داشت. چاقو ها نازک، بلند و نوک تیز بودند. در حقیقت، اونها بیشتر شبیه به درفش و چوب های تیز بنظر میرسیدند. اگر کسی روی اونها میافتاد، سرنوشتش کاملا معلوم بود. کوه در هنگام صبح، هوای سردی داشت و بخار آب مخلوط با خون، با افزایش دما به سمت بالا سرازیر میشد و مه خونی با دید کم رو تشکیل میداد. مه همچنان به سمت بالا شناور بود و ابرهای خونی عجیبی رو توی هوا ایجاد میکرد.*1
محیط اطراف، بوی تعفن میداد و اونجا به شدت قرمز رنگ بود.
جی شینگچن چشمهای تیزی داشت. زمانی که چشمهاش به محیط عادت کرد، اون حتی تونست چند اندام و سر قطع شده رو داخل گودال ببینه. اون قسمتهای سفید بدن، به آرومی شناور و در خون غرق شده بودند و بی صدا اتفاق ترسناکی که اونجا رخ داده بود رو بازگو میکردند. خون کم کم از تیغه های تیز چاقو های بلند سُر خورد. روی بعضی از چاقو های بلند، هنوز اثر خون و گوشت دیده میشد. این به جی شینگچن اجازه داد تا به راحتی در مورد منشأ کنت دراکولا فکر کنه. افسانه ها نقل کرده بودند که کنت خون آشام یه نمونه اولیه داشت. اون در اصل یک ژنرال قاتل بود، کسی که با اسیران جنگی رفتاری به شدت ظالمانه داشت. اون به سرباز ها اجازه میداد چوب های تیز بیشماری در میدان جنگ که دود باروت در آنجا پخش شده بود، قرار دهند. سپس اسیر های جنگی رو به اون چوب ها میزد و چوب از باسن تا دهان آنها، نفوذ میکرد.
وضعیت زیر، به اندازه اون صحنهِ وحشتناک داستان بود.
جی شینگچن سرش رو چرخوند و متوجه شد فرد دیگهای در اطرافش قرار داره. اون صدایی از خودش تولید نکرد و خم شد. بعد از دیدن اون شخص، چشمهایش برق زد.
شیه چی بود. اون دیرتر از جیشینگچن وارد شدش. اون تازه بهوش اومده بود و داشت ازجایش بلند میشد.
جیشینگچن تو اولین واکنشش قصد داشت شیهچی رو بکشه تا انرژیش رو بگیره. دستاش تا نصف راه رفت و یهو ایستاد. انرژی بدن شیهچی کمتر از خودش بود. انرژیش اونقدر ها هم کم محسوب نمیشد، اما سطح انرژیش، با بقیه بازیگر ها تو یک رده قرار میگرفت.
چشمان جی شینگچن پر از تمسخر شد. بعد از، از دست دادن ایتمش، شیهچی هیچ چیز خاصی نبود. انرژی قرض گرفته شدهای که از بقیه داشت اصلا برای اون به شمار نمیومد. اون اتقاق، فقط یه تصادف زیبا بود که منجر به کشتن یک بازیگر درجه سه توسط شیهچی شده بود. به نظرش شیهچی اصلا آدم خاص و قدرتمندی نبود.
سپس جی شینگچن به شیهشینگ لان فکر کرد. سو چینگ آیتم و توانایی های قوی داشت، اما تو حل کردن معما خوب نبود. اون علاقهای به کشف کردن نقشه ها نداشت و چندان فعال هم نبود. در حال حاضر شیهشینگ لان بزرگترین رقیب برای اون محسوب میشد.
شیهچی تهدیدی برای جی شینگچن به شمار نمیاومد، اما اگه اون بیپروا عمل میکرد، آشوبی رخ میداد. گذشته از این، فیلم های قبلی نشون میداد که شیهچی در نبرد های تن به تن بسیار خوب عمل میکنه. مبارزه نزدیک، نقطه قوت جی شینگچن نبود و محیط اطرافشون هم کمی تنگ و کوچک بشمار میاومد. در صورت مواجه شدن با شیهچی، احتمال سقوطش به کوه چاقو وجود داشت و تضمین کاملی برای سالم موندنش وجود نداشت. این اتفاق، نتیجهای نبود که اون میخواست.
در حال حاضر کمبود انرژی نداشت. شیهچی آدم باهوشی بود. اونها میتونستند برای مقابله با شیهشینگ لان با همدیگر همکاری بکنند.
این افکار در سر جی شینگچن جرقه زد و بلافاصله مشتهای گره زده اش رو باز کرد. سپس دستش رو به سمت شیهچی رسوند و گفت:«انتظار نداشتم تو باشی. این یه خوش شانسی هست.»
مه خونی هنوز وجود داشت و جی شینگچن مطمئن بود که شبیه چی رفتار و کارهاشو ندیده.
شیهچی تحت تأثیر شیهشینگ لان که روح شیطانی میبلعید، بینایی کاملا قویای داشت. اون در کمال آرامش همه چیز رو دید و به آرومی لبخند زد. سپس دست جی شینگچن رو گرفت و با کمکش روی زمین ایستاد. «ممنونم.»
جی شینگچن به پایین اشاره کرد. «اینجا جهنم کوه چاقو هست. خطرناکه ولی خب مصرف انرژیش پایین محسوب میشه. تا زمانی که باهم مبارزه نکنیم، در واقع خوش شانس هستیم که اینجا تناسخ پیدا کردیم. مممم، قبلا کجا بودی؟»
اون به شیه چی نگاه کرد.
شیهچی امتحان کردن رو توی چشم هاش دید و کاملا معمولی جواب داد:«من بدشانس بودم و تو طبقه پنجم داغ قرار گرفتم. کسی منو بالا نکشید، به همین خاطر نتونستم بالا برم. من دو طبقه آدم کشتم تا انرژی بگیرم و تو طبقه ششم جهنم داغ موندم. بهرحال، ارزش نداشت بیشتر از اون پایین برم.»
شیهشینگ لان ورود مردم رو هنگام انجام دادن تجارتش ثبت کرده بود و میدونست هرکسی به چه طبقهای رفته. آخرین باری که شیهشینگ لان، جی شینگچن رو دید، روی طبقه سوم جهنم سرد بود. اون طبقه پنجم جهنم داغ رو گفتش، چون قطعا جی شینگچن زمانی برای رفتن به اونجا نداشت و اون طبقه با میزان انرژی بدنش مطابقت داشت.
جی شینگچن به جوابش شک نکرد. اونها نشستند و جی شینگچن با تعجب پرسید:«شیهشینگ لان رو میشناسی؟»
«این اولین باره که همو میبینیم.»
شیهچی با اون همکاری کرد و به تمام سوال های جی شینگچن با چهرهای فراخ، چشمهایی شفاف و پر از آرامش جواب داد. سرعت صحبتش متوسط، ثابت و بدون هیچ پنهان کاری بود. جی شینگچن ناگهان حس خیلی خوبی از سمتش دریافت کرد. این مرد اخلاق و رفتار خوبی داشت، باهوش بود و بینایی خوبی هم داشت. پس شاید میتونستن باهم همکاری بکنند.
«میتونیم بیشتر باهم دوست بشیم؟»
شیهچی و جی شینگچن به طور ضمنی، از مفهوم این جمله خبر دار بودند. شیهچی گفت:«چی میخوای بگی؟ فقط بگو.»
جی شینگچن خندید. «چقدر سرحال.....»
«شیهشینگ لان داره تو بالا و پایین جهنم خبر میفروشه. حتما دیدیش، نه؟»
شیهچی با خونسردی جواب داد:«اره. با اینحال، من چیزی ازش نخریدم. من به اعتبار اطلاعاتش شک دارم و حس میکنم اصلا ارزشش رو نداره.»
«تو خیلی محتاطی. در واقع، اگه اطلاعاتی که میفروشه کاملا درست نباشه، حداقل۹۰٪ درست هست.»
شیهچی پرسید:«تو ازش چیزی خریدی؟»
جی شینگچن سرتکون داد. اون میتونست اولویت هارو تشخیص بده. قدرت شیهشینگ لان نا مشخص بود و عاقلانه نبود که تو عمل عجله بکنه. علاوه بر این، اطلاعات بسیار مهم بودند. اون نمیتونست اطلاعات مهم رو فقط بخاطر رفتار لحظه ای از دست بده.
«موضوع این نیست. موضوع اینه که اون انرژی زیادی داره.» جی شینگچن بالاخره اشاره کرد.
شیهچی قبل از لبخند زدن، غافلگیر شد. «ممکنه منظورت رو بفهمم.»
جی شینگچن از بابت این مذاکره خوشحال بود و با صداقت گفت:«اون الان اعتبار خوبی داره و میتونه آزادانه بالا و پایین بره. من ازش الهام گرفتم و سعی کردم که اطلاعاتم رو بفروشم، اما یه قدم عقب تر بودم. اون کارش رو کاملا انحصاری کرده. سود بردن از این موضوع همش داره برای ما سخت تر میشه... هر چقدر ما بیشتر اینجوری بمونیم....»
جی شینگچن آهی کشید.
شیهچی حرفش رو ادامه داد:«فاصله بین فقیر و غنی بیشتر میشه و جامعه طبقاتی قوت میگیره. ما به تدریج به حاشیه میریم و ضعیف میشیم.»
جی شینگچن اون رو تشویق کرد:«باهوش. پس تو متوجه اش شدی. انرژی همون پول هست و انرژی همه چیزه. غذا، لباس، قلب مردم، اطلاعات.... اون الان تو صدر قرار داره، چیزی که برای ما خوب نیست. گذشته از این، انباشت کردن منابع به تدریج باعث جمع شدن قدرت میشه.... هر چقدر اون قویتر بشه، ما ضعیف تر میشیم. اون شاید باهات خوب رفتار کرده باشه، اما تو تحلیل نهایی، باز دشمن محسوب میشه. اون دشمن مشترک ماست.»
شیهچی خندید و با حالتی شوخ گفت:« خود توهم دشمن من محسوب میشی اما..... دشمن دشمن دوست منه.»
جی شینگچن خندید.
«من فیلم های قدیمیت رو دیدم تو حتما یه آرزوی ضرروی داری که دلت میخواد بهش برسی.... امتیاز ها برای تو خیلی مهم هستن، پس چرا باهم دیگه همکاری نکنیم؟ بعد از شکست دادنش، در مورد تقسیم کردن انرژیش بین خودمون صحبت میکنیم. ما فقط باید منتظر زمان درست بمونیم.»
شیهچی طبیعتاً عواقب سلطه رو میدونست و همه چیز طبق چیز هوایی که انتظار داشت پیش رفته بود. «اره اون چیزی که تو داری بهش فکر میکنی، تو ذهن منم هست. در کل منم باهات هم عقیدهام.»
این یک پاسخ مستقیم بود.
«شیهچی تو کسی هستی که دوست شدن باهاش ارزش داره.» جی شینگچن از چنین شخصی، صمیمانه قدردانی میکرد. باهوش، شوخ طبع، مودب و فروتن.....
صحبت کردن با چنین شخصیتی به تلاش زیادی نیاز نداشت.
«تو داری بیش از اندازه از من تمجید میکنی.»
«همکاریمون مبارک باشه.» جی شینگچن برای مدت کوتاهی با اون دست داد. «برای نشون دادن صمیمیت خودم، اطلاعاتی که از شیهشینگ لان گرفتن رو باهات به اشتراک میزارم.»
«خیلی گرونه؟»
«یک سوم انرژیت. میشه این مقدار رو خیلی سریع بدست آورد.»
«پس من نمیپذیرم....» شیهچی به راحتی جواب داد.
جی شینگچن به راحتی نگرانی هاش رو پشت سر گذاشت. شیهچی از پذیرش امتناع میکرد، این معنی رو میداد که نمیخواست لطفش رو قبول کنه، به همین خاطر باید حواسش رو بیشتر جمع میکرد.
شیهچی به آرومی نوشتهای که شیهشینگ لان کپی کرده بود رو باز کرد و با جدیت اون رو خوند.
{هاهاهاهاهاهاهاهاها، تو داری دوست شیهشینگ لان رو دعوت میکنی تا شیهشینگ لان رو بکشه؟}
{اطلاعات برابر نیست، هاهاهاهاها.}
{اون باید اسکار بازیگری بگیره.....}
{این فیلم ترسناک مگه نیست؟ چرا بیشتر شبیه جنگ تجاری شده؟}
{شیه دوتایی ..........}
{چه اطلاعات گرانبهایی هاهاهاهاها.}
{زمانی که شیه شینگ لان بیاد، اون زمان فکر نکنم جی شینگچن بتونه مثل الان بخنده.}
{فقط حرف جی شینگچن که گفت:«این دوست خوبیه که ارزش اینو داره باهاش دست دوستی ببندم.» }
در همین حال، در طبقه چهارم جهنم گرم، سو چینگ و شیائویائو نگاه کردن به مارک های همدیگر رو تموم کردند.
شیا یائو بخاطر توانایی شخصی ضعیفش، اگه میخواست زنده بمونه، مجبور بود به همسلولیش تکیه بکنه. علاوه براین، اون هیچ قصد بدی نسبت بهش نداشت... اون مرد، خیلی بخشنده بود و وقتی که دید اون هیچ انرژی نداره، کمی انرژی بهش داد.
اون بیشتر از انرژی اولیه که خودش داشت، بهش انرژی داد به همین خاطر شیا یائو نگران نبود که اون شخص، بکشتش.
اونها به راحتی به مارک های همدیگه نگاه کردند.
شیهچی و جی شینگچن باهم در حال صحبت بودند که ناگهان گوشی هایشان زنگ خورد.
{نردبان تار عنکبوتی باز شده.}
جی شینگچن مات و مبهوت شد و قیافهاش کمی تغییر کرد. به طور ناشناختهای، نردبان تار عنکبوتی باز شده بود. اون حتی شرایط باز شدنش رو هم نمیدونست.
شیهچی سرش رو بلند کرد و به آسمان خیره شد. در گوشهای از آسمان دوردست، نردبان تارعنکبوتی نقرهای در حال آویزان شدن بود. در همان محل، مه خونی از بین رفت. اون دنیا هنوز بدبو و متعفن بود اما رشتههای آویزان شده تار عنکبوتی، بدون لکه و تمیز بود.نردبان از میان ابرهای مه خونی نفوذ کرد. انتهای پایینش به پرتگاه و انتهای بالایش به آسمان ختم میشد. بی نهایت طولانی بنظر میرسید و روشهای بی نهایت دور آن پیچیده شده بود.
به اون نردبان تار عنکبوتی می گفتند. تار عنکبوتی واقعی بود اما نردبان تقلبی بود.
نردبان تار عنکبوتی، یک رشته نازک و بلند از ابریشم بود.
یادداشت مترجم:
*1درفش ابزاری آهنین و نوکتیز شبیه جوالدوز اما ضخیمتر از آن با دستهای چوبی است.
کتابهای تصادفی


