فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

اپ بازیگر فیلم‌های ماورأطبیعی

قسمت: 123

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

چپتر صد و بیست و یکم: بیمارستان (2)

در سالن سینما، ارواح با بلیط هاشون روی صندلی نشستن و منتظر بودن تا بازیگر ها فیلم رو شروع کنن.

هر زمان هر فیلم با کیفیت بالایی، آنلاین پخش میشد، سالن سینما هم کامل پر میشد.. این همون فیلم نارنجی با همون مقدار پول بود اما طرفدار ها می‌تونستن بازیگر‌های قدرتمند تر و پی رنگ های پیشرفته‌ای رو تو یه فیلم نارنجی سطح بالا ببین؛ که البته این مزایا برای فیلمی که تازه به کیفیت نارنجی رسیده بود، دور از دسترس به شمار می‌رفت.

سالن که ظرفیت 4000-5000 نفره داشت، پر از سر و صدا بود.

«لیست بازیگر های فیلم رو دیدی؟ یی‌هسونگ داره میاد! یه بازیگر درجه یک! این فیلم ارزش پولی که دادم رو داره.»

«اره، تازه بازیگرهای درجه دو و درجه سه هم توش هست. این فیلم خیلی خفنه.»

«ایا یی‌هسونگ به جمع ده نفر اول می‌پیونده؟»

«من حس میکنم اگه بیشتر فعال بود و فیلم بازی میکرد، همون اوایل میتونست وارد جمع ده نفر اول بشه!»

«اره، اون فیلم کم بازی می‌کنه. کدوم یک از ده نفر برتر کارگر مدل نیست؟»

« یوان یی، آهههه، من دوست دارم.»

«من نمی‌فهمم یوان‌یی چرا به این فیلم اومده؟ مگه اون حرفای گنده نزده بود که من فقط جایگاه نفر اول رو می‌گیرم نه دوم؟ یی هسونگ هم تو فیلمه. اصلا می‌تونه اول بشه؟»

«چه، حتی اگه اون نتونه جایگاه اول رو بگیره، خانواده من شیائویی بی‌نظیره! به من بگو به غیر از امپراتور فیلم، چه کسی در همه فیلم ها اول شده؟»

«یکی هست. شیه‌چی. اتفاقا اونم تو فیلم هست.»

روح خجالت کشید و با سختی گفت:«شیه‌چی؟ تابحال اسمش رو نشنیدم.»

«پس تو خیلی نادانی.» روح کناریش، اون رو مسخره کرد.

«جالبه. هاها. شیه چی رسماً به عنوان یه شن‌یی کوچک شناخته میشه. الان شیه‌چی کوچولو هم اینجاست.»

«دارین در مورد شیه‌یانگ ستاره جدیدی که یکم بعد از شیه‌چی اومد، صحبت میکنید؟ اون خیلی قوی و باهوشه، تازه نام خانوادگیش هم شیه‌ هست؟»

«شماها همه حوصلتون سر رفته و هر روز حرف های چرت و پرت میزنید. کی میخواد xx کوچولو`` صدا زده بشه. شیه‌یانگ احتمالا در حد مرگ از شیه‌چی متنفره.»

«به گفته تو، شیه‌چی از شن ‌یی متنفره؟!»

«هاهاهاهاها، یه‌شیائو‌شیائو هم هست. اون به اینجا اومده تا ستاره هایی که ردشون نزدیکه رو دنبال کنه.»

«هاه؟ چه شایعه‌ای رو من از دست دادم؟»

«یه‌شیائو‌شیائو، طرفدار شیه‌چی هست! اون توی فیلم قبلیش گفت که، هر جایی که خدای مردش بره، اونم می‌ره.»

«هی، دخترای کیوت این روز ها، همشون جذب پسرای کیوت میشن.»

........

نور صفحه بزرگ دوباره فلش زد و جمعیت حاضر در سالن ساکت شدند.

{بازیگرها در موقعیت خودشون قرار دارند و فیلم ``بیمارستان`` بهش بصورت رسمی آغاز شد.}

هیس. صدای جریان الکتریکی به گوش رسید و صفحه بزرگ به آرومی روشن شد. یک مجری زن خوش‌چهره در حال بازگویی، اخبار نیمه شب بود. در پایین صفحه، خطی وجود داشت که می‌گفت: ``دو قمر در یک آسمان. این یک شگفتی نجومی می‌باشد، این پدیده، یک اتفاق نادری است که هر هزار سال یکبار، پدیدار میشود.``

مجری زن کمی هیجان زده بنظر می‌رسید و همینطور که صحبت میکرد، صداش افت و خیز داشت. «این پدیده، در نزدیکی بیمارستان جاده یه‌آن در شرق شهر رخ داده. بنا به گفته های ساکنان اون محل، ماه کامل اولیه در آسمان، به دو نیمه ماه تقسیم شد. نیمی از ماه به سمت چپ و نیمی دیگر به سمت راست رفت. اونها راهشان را جدا کردند و یه صحنه ماه سفید و سرخ را در اسمان، در مقابل همدیگر تشکیل دادند.»

«این یک یادآوری دوستانه است. با توجه به گزارش به دست رسیده از آکادمی علوم، پدیده دو قمر در آسمان موجب اختلال در میدان مغناطیسی نزدیک به جاده به‌آن شده. تشعشعات ایجاد شده توسط میدان مغناطیسی، تا حدودی به انسان آسیب می‌رساند. بنابراین، لطفا تلویزیون و رادیو خودتون را برای رانندگی کردن به اون منطقه، خاموش نکنید.ما جدیدترین خبر ها را به دستتون می‌رسونیم.»

تلفن روی میز ناگهان به صدا در آمد. مجری زن تلفن رو جواب داد و چند کلمه با طرف پشت تلفن، صحبت کرد. سپس، اون به بالا نگاه کرد و با قیافه‌ای ناراحت گفت:«متاسفانه، خبر بدی رو باید براتون گزارش کنم. تصادف خودرو در نزدیکی جاده یه‌آن رخ داده. ماشینی که مسبب تصادف شده، ناگهان سرعت شتاب گرفته و به چند ماشینی که پشت چراغ قرمز بوده، برخورد کرده. صحنه‌ی خیلی وحشتناکی هست. در حال حاضر، زخمی‌های این تصادف به بیمارستان یه‌آن که نزدیکترین مکان به محل حادثه هست، اعزام شده‌اند.»

.......

هیس. «وجود دو تا قمر و تصادف تقریبا تو یه بازه زمانی رخ دادن.»

«وو وو ووو، این چطور یه نمایش آخر شبه؟ من یکم میترسم.»

شیه‌چی در اتاق آنکال تاریک بیمارستان، از خواب بیدار شد. دست هاش در اطرافش جمع شده بودند، اون موبایلش رو پیدا کرد. شیه‌چی چراق قوه گوشیش رو روشن کرد، کلید برق رو روی دیوار دید و فشارش داد. ولی، برق روشن نشد.

دیوار های اتاق آنکال از بالا ترک خورده بود و مقدار زیادی گچ دیوار روی زمین دیده میشد. روی اون دیوار‌های سفید، همچنین رد پای خاکستری از بچه های شیطون به جا مونده بود. بنظر می‌رسید بیمارستان بنایی کهنه بود و بودجه لازم برای تعمیرش وجود نداشت. احتمالا لامپ اتاق آنکال هم خراب بود.

شیه‌چی از نور تلفن برای دیدن خودش استفاده کرد و کمی مات و مبهوت شد.

اون یه کت سفید پوشیده بود که یه خودکار در جیب سینه‌ش قرار داشت و یه کارت آبی کاری، هم از گردنش آویزان بود.

شیه‌چی‌کارت کاری آبی رو برگردوند تا نگاهی بهش بندازه.

«شیه چی، متخصص زنان و زایمان در بیمارستان یه‌آن.»

متخصص زنان و زایمان..... دهان شیه‌چی‌کمی کج شد. بیمارستان یه‌آن‌=شبی آرام... این اسم کاملا کنایه آمیز بود.

یه کاغذ روی دیوار نزدیکش قرار داشت. شیه‌چی‌به کاغذ نزدیک شد و متوجه شد که این لیست وظایف هست. آخرین خط اون لیست با اسمش پر شده بود. به عبارت دیگر، نقشش توی فیلم این بود که پزشک متخصص زنان و زایمان باشه. اتفاقا امشب در بخش اورژانس زنان و زایمان، شیفت داشت.

شیه‌چی از اتاق آنکال بیرون اومد. اون نمیدونست قضیه صرفه جویی الکتریسیته بود یا ماجرا از چیز دیگه‌ای قرار بود اما راهرو هم برق نداشت و خیلی طولانی و تاریک بنظر می‌رسید. دو طرف راهرو دیده نمی‌شد. فقط سیاهچاله‌ای همانند سایه‌ها وجود داشت.

شیه‌چی به بالا نگاه کرد و دو تا قمر عجیب رو توی آسمون دید. قمر سمت چپ سفید و قمر سمت راست قرمز بود. به همین خاطر، راهروی سمت چپ، با رنگ سفید کمرنگی روشن شده بود و راهروی سمت راست به رنگ قرمز مات دراومده بود.

شیه چی مطمئن نبود که بقیه بازیگر ها کجا هستند. اون تازه می‌خواست در اطراف پرسه بزنه و ببینه آیا می‌تونه بازیگر های دیگه تو بخش های مختلف رو ملاقات کنه، که ناگهان تلفنش زنگ خورد. اعلامیه عمومی بود.

{چند نکته در مورد بیمارستان:

1.مدت زمان این فیلم تا سحر می‌باشد.(زمانی که دو قمر ناپدید می‌شوند.) علاوه بر این، اکتشاف زود هنگام، سبب زودتر تمام شدن فیلم میشود. یادآوری:زمان کوتاه می‌باشد، پس عجله کنید.

2.این فیلم، یک فیلم نارنجی با کیفیت فوق العاده می‌باشد. بعد از اتمام فیلم بازیگری که جایگاه اول را از آن خود کند، 1,000 امتیاز پاداش کسب خواهد کرد.

3.قرارداد این فیلم به این معنی می‌باشد که نکات پیشرفت در مورد درجه کاوش پی‌رنگ مخفی خواهد ماند.

4.محیط شخصیت در این فیلم نسبتا مهم است. لطفا نقش خود را وارد کنید و آنچه در راستای نقش باید عمل شود را انجام دهید.

5.به دلیل ساختار فیلم، روند آشنایی بازیگران با یکدیگر قبل از فیلم حذف می‌شود. بازیگران می‌توانند در طول دوره‌ی پی‌رنگ بایکدیگر آشنا بشوند.

شیه‌چی به ساعتش نگاه کرد. ساعت 11:42 شب بود. تنها شش یا هفت ساعت تا ناپدید شدن دو قمر باقی مانده بود. این فیلم، در بین همه فیلم هایی که بازی کرده بود، کوتاه ترین زمان فیلمبرداری رو داشت.

«به اورژانس برو. تصادف زنجیره‌ای اتفاق افتاده.» دکتر با وحشت در راهرو فریاد زد. دکتر هایی که در اتاق استراحت خواب بودند، بیدار شدند. در عرض چند دقیقه، آمبولانس ها با صدای آژیر ناهنجارشون از بیمارستان خارج شدند و صدا به تدریج کمرنگ تر شد.

در این زمان، جاده یه‌آن کاملا کثیف و یه آشفتگی کامل بود. آسفالت جاده آغشته به خون قرمز تیره بود و خون کمی به داخل نفوذ کرده بود. درهای کثیف مغازه، در آنطرف جاده همه با خون رنگین شده بودند. چند تا اندام قطع شده روی زمین قرار داشت و گوشت و خون تبدیل به خمیر شده بود و بوی تند استفراغ به گوش می‌رسید.

یه مرد میانسال قد بلند تنومند و یه دختر ریز اندام زیبا، به دکتر کمک کردند تا فرد مجروح رو به داخل آمبولانس ببره. سپس آمبولانس به سمت بیمارستان یه‌آن حرکت کرد. تصادف زنجیره‌ای بزرگی رخ داده بود و تعداد آمبولانس‌ها هم محدود بود. به خاطر درخواست دکتر، اون مرد و دختر مشتاق با فردی که جراحت کمی داشت، به دنبال آمبولانس راه افتادند.

«شیائو‌شیائو، چرا به این فیلم ارواح اومدی؟» هه‌شیائو که در حال رانندگی بود با تعجب این سوال رو پرسید.

«عمو، من اینجام تا ستاره هارو دنبال کنم.» یه‌شیائو‌شیائو در حالیکه لبخند میزد ادامه داد:«دیدار با عمو خیلی خوشاینده..»

هه‌شیائو نمی‌دونست باید بخنده یا گریه کنه. اون قبلا با یه‌شیائو‌شیائو همکاری کرده بود و می‌دونست اون با عقل درست و حسابی بازی نمیکنه. اون کمی شبیه به دختر مرحومش بود، به همین خاطر بیشتر از یه‌شیائو شیائو مراقبت میکرد. البته اینکه می‌تونستند دوباره باهم همکاری کنند، قطعا چیز خوشایندی محسوب میشد.

صدای ناله و گریه از پشت ماشین می اومد اما در جلوی ماشین صدای صحبت کردن و خنده به گوش می‌رسید. اون ها بازیگرهای فیلم بودند و تو صحنه تصادف زنجیره‌ای ماشین ها، رسیده بودند. برنامه ازشون خواسته بود به پزشک کمک کنند تا مجروح ها رو به بیمارستان برسونن.

«آه!» ناگهان صدای گریه غیر طبیعی‌ای از صندلی عقب ماشین بلند شد. یه‌شیائو‌شیائو غافلگیر شد و با عجله سرش رو برگردوند. «مشکل چیه؟»

اون کسی که گریه میکرد یه‌دختر نحیف با بدنی ورم کرده بود‌. اجزای صورتش، از درد تو هم رفته بود، عرق روی پیشونیش وجود داشت و دخترک همانند توپ توی خودش جمع شده بود‌. «من..... من انگار دارم زایمان میکنم.»

یه‌شیائوشیائو متوجه شد که دختر چاق نیست بلکه حامله هست. دختر فقط کبودی های خفیف روی بدنش داشت، اما احتمالا اونقدر ترسیده بود که باعث شده بود زایمان زودرس داشته باشه.

یه‌شیائو‌شیائو آروم گرفت و از یه شیائو خواست که سریع تر ماشین رو برونه.

درد دختر آروم گرفت و بعد از مدتی از بین رفت. دخترک به شدت نفسش رو بیرون داد، به آرومی سرش رو بلند کرد و آماده بود تا از یه‌شیائو‌شیائو‌تشکر کنه. زمانی که صورت یه‌شیائوشیائو‌رو دید، تو بهت فرو رفت. یه‌شیائو‌شیائو‌احساس کرد که چشم های این شخص کمی عجیبن. اونقدر اجتناب ناپذیر بود که اون چندین بار به عقب نگاه کرد. سپس اون ناگهان سرجاش یخ زد و چشم هاشو پر از ناباوری شد‌.

چطور؟؟....

دخترک لباس های بسیار زبر و به شدت کهنه به تن داشت. تقریبا تخمینی 12تا20 یوان قیمت داشتند. بنظر می‌رسید دختر از لحاظ مالی در مضیقه بود. با اینکه قرار بود مادر بشه اما جوون تر از یه‌شیائوشیائو‌بود. یه‌شیائوشیائو‌، تازه امسال 22 ساله شده بود. این دختر حداکثر 17,18 ساله بهش میخورد و قرار بود بچه دار هم بشه.

این مسئله مهمی بشمار نمیومد. مهمی قضیه اینجا بود که..... دخترک شبیه به خودش بود.

صورت دختر بخاطر بارداری به شدت ورم داشت و گونه‌هاش پر از کک و مک بود. با نزدیک نگاه کردن، میشد چندین خراشیدگی تو صورتش دید که احتمالا تصادف باعث اونها شده بود. به همین خاطر بود که یه‌شیائوشیائو بلافاصله متوجه نشد که دختر چقدر به خودش شباهت داره.

در حقیقت، اجزای صورتشون کاملا شبیه به هم بود. فقط یه‌شیائوشیائو کمی از اون بزرگتر محسوب میشد و ویژگی های صورتش به خوبی آشکار شده بود و آرایشش هم نسبتا ظریف به شمار می‌‌اومد. در حالیکه، اون دختر ساده و نزار بود.

موهای بدن یه‌شیائوشیائو سیخ شد و دخترک هم آشکارا تو حالت بُهت فرو رفته بود. یه‌شیائوشیائو تو قلبش احساس کرد که این کار غیرممکنه اما اون شجاعتش رو جمع کرد و پرسید:«تو..... اسمت چیه؟»

«ی....یه‌لان.»

یه‌شیائوشیائو نفسی از سر آسودگی کشید. این چیزی نبود که اون تو ذهنش داشت. فقط اینکه هر دوی اونها نام خانوادگی یه‌داشتند.

یه‌شیائوشیائو باکمی ترس به صحبت کردن با دختر ادامه داد. یه‌لان جوان بود و درد شدیدی داشت. دخترک خیلی زود با خواهر مهربونی که بهش کمک کرد تا به بیمارستان بره، دردودل کرد.

یه‌شیائوشیائو فهمید که خانواده یه‌لان بسیار فقیر بودند و اون با چند سال تاخیر، مدرسه رو شروع کرد. بنابراین، اون با هجده سال سن، به مدرسه راهنمایی میرفت. پدر و مادرش قصد نداشتن اون رو به دبیرستان بفرستن.

یه‌لان تو راهنمایی دوست پ*ر پیدا کرد. اون گیج شده بود و چیزی نمی‌دونست، به همین خاطر با حیله و نیرنگ پاش به رخت خواب باز شد. یه‌لان نمیدونست رابطه جن*ی چیه اما خیلی براش دردناک بود. هیچ کس در خونه چیزی بهش یاد نداده بود و اون حتی نمیدونست که حاملس، تا زمانی که شکمش اونقدر بزرگ شد، که پنهان کردنش غیرممکن بود. لان، چند تا خواهر و برادر داشت اما از اونجایی که توی روستا زندگی میکردند، خانوادش از در و همسایه خجالت می‌کشیدند. خانوادش با رفتاری پرخاشگرانه و خشونت آمیز اون رو از خونه بیرون کردند.

اون ترک تحصیل کرد و شروع به کار کرد. بدون پول، حتی نمی‌تونست سقط بکنه. بنابراین، پروسه کار کردن و پول جمع کردنش چند ماه طول کشید تا اینکه دیگه اون در آستانه زایمان بود. یه‌لان همینطور که بتدریج در حال غش کردن بود، با صدای بلند تر و دردناک تری گریه کرد.

یه‌شیائو‌شیائو نمی‌تونست از فکر کردن در مورد یه چیز دست بکشه. اگه اون یه‌لان بود و با چنین گذشته تاریک و خجالت آوری بزرگ میشد، اون... احتمالا انگیزه ای برای تغییر نامش پیدا میکرد.

در حالیکه کمی اختیار از دست داده بود، شروع به مالیدن شقیقه‌هاش کرد. با این حال، اون نتونست افکارش رو کنترل کنه. بیشتر به این خاطر بود که صورت اون دختر خیلی شبیه به خودش بود.

یه‌شیائو‌شیائو سرش رو پایین آورد و به شکمش خیره شد. سپس کمی به پهلو چرخید و گوشه لباسش رو بالا داد. چشمهای یه‌شیائو‌شیائو ناگهان گشاد شدند و اون نتونست جلوی لرزش دست هاشو بگیره.

اون ترک پوستی روی شکمش داشت، درحالیکه هیچ وقت عاشق نشده بود.

کتاب‌های تصادفی