اپ بازیگر فیلمهای ماورأطبیعی
قسمت: 124
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر صد و بیست و دوم: بیمارستان
آموزش یهشیائوشیائو سختگیرانه بود و اون از کودکی، آگاهانه وزن و فرم بدنش رو کنترل میکرد. اون هیچ وقت انقدر چاق نشده بود. یهشیائوشیائو به داشتن شکمی صاف و تخت عادت داشت اما حالا، شکمی نرم و کمی برجسته داشت. واضح بود که اون زایمان کرده و بچه آورده.
یهشیائوشیائو بعد از چند ثانیه آرام گرفت.
ویژگی ``داشتن بچه`` به نقش تعلق داشت. به عبارت دیگه، نقشی که اون تو فیلم بازی میکرد؛ بچه آورده بود نه خودش. برنامه کمی قبل به اهمیت نقش های فیلم تاکید کرده بود و حالا سرنخ هایی وجود داشت.
اون با چشم هایی پر از سردرگمی و پیچیدگی به یه لان خیره شد. احتمالا یهلان خودش، در چند سال پیش بود. اگه یه خاطره بود، تعجب نمیکرد. اما کسی که جلوش بود به وضوح یه انسان زنده بود نه خاطرهای تو ذهن. سال ها پیش، در همچین شبی که دو قمر رخ داده بودند، اون با ماشین تصادف کرد. به طور تصادفی، مثل خود آیندهش تو سالیان بعد، وارد همچین ماشینی شده بود.
یهشیائوشیائو کمی ترسید. اون از پنجره ماشین به آسمان خیره شد و دو قمر رو دید. اون برای لحظهای فکر کرد و بعد چشم هاش روشن شد.
امکان داشت که تغییرات میدان مغناطیسی ناشی از دو قمر، خط زمانی رو شکسته و باعث فروپاشی خط زمانی اصلی شده باشه؟ زمان و مکانی که اون یه لان رو ملاقات کرد، دقیقا تو چهار راهی قرارداشت که خط زمانی بهم آمیخته شده بود؟ اگه اینطور بود، بقیه بازیگرها چه؟ از اونجایی که این جهان یهشیائوشیائو دیگهای هم داشت، ممکن بود ههشیائو و شیهچی دومی هم وجود داشته باشه؟
یهشیائوشیائو کمی سرش رو بلند کرد و تو آیینهی جلویی به چهرهای که تقریبا شبیه به خودش بود، نگاه کرد. اون سرمایی رو توی قلبش احساس کرد. یهشیائوشیائو از شباهت هاشون خوشش میومد چون باعث ایجاد حس امنیت و تعلق درش میشد. با اینحال، اون خوشش نمیومد که کامل شبیه به هم باشن. از اونجایی که کاملا شبیه به هم بودند، میترسید که جاش عوض بشه. این ترس تا اعماق استخوون هاش نفوذ کرد.
باید برای یهلان چه کار میکرد؟
یهشیائوشیائو هیچ ایدهای در مورد، چگونگی پیشرفت پیرنگ نداشت. اون تلاش کرد تا ناراحتیهای توی دلش رو نادیده بگیره. قبل از اومدن، اون هرگز فکر نمیکرد که فیلم تنها چند ساعته باشه. یهشیائو فیلم های زیادی بازی کرده بود. سه یا چهار روز زمان فیلمبرداری برای فیلم های کوتاه بود و نیمی از ماه یا یک ماه فیلمبرداری، برای فیلم بلند بشمار میاومد. اون هرگز با فیلمی مواجه نشده بود که تنها چند ساعته باشه. هر چه مدت زمان کوتاه تر میشد، مدت زمان حائل بازیگر ها کوتاه تر و حملات روح ها خشن تر میشد.
یهشیائوشیائو به این فکر کرد که به زودی شیهچی رو میبینه و آروم گرفت.
{این فیلم یکم عجیبه.}
{خواهر زیبا و جوونمون، استرچ مارک داره، این برنامه خیلی بیرحمه.}*1
در بیمارستان، شیهچی رن زه رو پیدا کرد که منتظر آزمایش خون بود. رنزه، صدای قدم هایی رو از کنارش شنید و با هوشیاری سرش رو چرخوند. زمانی که اون شیهچی رو دید بلافاصله آروم شد. سپس اون متوجه لباس های شیهچی شد و آهی کشید. «دکتر شیه، شما کاملا باوقار هستید.»
حالت بیرونی شیهچی در اصل، آرام و برازنده بود. صورتش سفید و خوشتیپ بود. در اون کت سفید، واقعا موقر بنظر میرسید.
«دردسر درست نکن.» شیهچی بهش رسید. «نقشت چیه؟»
رنزه هم لباس هاشو عوض کرده بود و لباس هایی رو به تن داشت که نقشش ایجاب میکرد. رنزه استایل کژوال داشت. اون معمولا یه تیشرت مشکی یا سفید با شلوار معمولی ای میپوشید. اما در حال حاضر، یه پیراهن گلدار با شلواری تنگ به تن داشت. کمی لا* زن بنظر میومد. شیهچی بهش نزدیک شد و تونست بوی عطر مردانه از روی بدنش رو استشمام کنه.*2
رنزه پاسخ داد:«بیماری که تو اواخر شب با درد شکم ناگهانی، به بیمارستان یهآن رفته.»
معلوم بود که رنزه از نقشش خوشحال نیست و قیافه منزجر کنندهای به خودش گرفت. «یه مردبزرگ سال، به خودش اسپری زده.»
«بوش خوبه.» شیهچی جعلی، اون رو آرومش کرد.
رن زه بهش خیره شد و شوخی کرد:«اقای دکتر، میخوای مریضت رو ببینی؟»
این مرد بیش از حد مقدس بنظر میرسید.
شیه چی با لبخند بهش نگاه کرد. «من متخصص زنان و زایمانم. از اونجایی که شکمت درد میکنه، من یه حدس نامعتبر میزنم، این که ممکنه حاملگی خارج از رحم باشه.»
«.... خفه شو و بمیر...»
{هاهاهاهاها.}
{رنزه واقعا قرمز شده.}
رنزه با اوقات تلخی اونجا رو ترک کرد. سپس متوجه شد که شیهچی اون رو دنبال نمیکنه و قبل از اینکه بچرخه و منتظر بمونه، تردید کرد. «عجله کن.»
شیهچی با لبخند روی لبش، اون رو دنبال کرد.
«شیهچی!» یه نفر دم در ورودی، با صدایی مضطرب اون رو صدا زد.
اون دو نفر بهم خیره شدند. «برو.»
پیرنگ اصلی فیلم شروع شده بود...
اون ها نصف راه رو طی کردند که متوجه شدند که شخصی، از یکی از اون دو راهرو ها اومده. شیهچی، یی هسونگ رو دید. اون بخاطر یان جینگ تونست یی هسونگ رو بشناسه. یان جینگ، در فیلم های زامبی خیلی معروف بود. اون یه تبار، زامبی قابل ارتقا داشت و تقریبا تو فیلم های کمی پیشرفته زامبی، شکست ناپذیر بود. در نتیجه، یانجینگ کلی امتیاز جمع کرد و به طور کامل تونست هزینه فیلم های ترسناک ساخته شده توسط ییهسونگ رو پرداخت و تماشا کنه.
``خودت رو بشناس، دشمنان رو بشناس، آنگاه هرگز شکست نمیخوری.`` این شانسی بود که اون قبلا نداشت.
با مورد قضاوت قرار دادن بازی ییهسونگ تو فیلمهاش، اون بیشتر مدبر بود. اگه علایقش جریحهدار نمیشد، اون با لبخند، با بقیه خوش و بش میکرد. زمانی که کشمکش اساسی بوجود میومد، اون از پشت، خنجرهای زیادی میزد. ییهسونگ این استایل رو داشت که با بقیه مثل یه برده خانگی رفتار کنه. اون رو میشد به عنوان فردی دونست، که در مورد مسائل جزئی و کوچک ناراحت نمیشه. شخصی که خودخواه، ماهر و خبره هست. راه دیگه ای وجود نداشت. فیلم ترسناک مثل یه آیینه بود. زمانی که پای بقا و انتخاب دائم وسط میومد، کسی نمیتونست شخصیت واقعیش رو پنهان کنه.
یی هسونگ هم با دیدن شیهچی مات و مبهوت شد. سپس با یه لبخند عمیق، به سمتش رفت.
«شیهچی......» رنزه با احتیاط به یی هسونگ نگاه کرد.
شیهچی نگاه آرومی بهش انداخت.
ییهسونگ قد بلند و ظاهری برتر از یه حیوان خانگی داشت. اون چهره خوبی داشت، در اوایل 30 سالگی بود و یه کت سفید به تن داشت. اون مثل یه دکتر به نظر میرسید اما حالتش شبیه به شیهچی نبود. ییهسونگ واضحا لباسی همانند دکتر به تن داشت اما حالتش شبیه به یه نخبه تجاری کارمند بود.
شیه چی به اون نگاه کرد و ییهسونگ هم بهش خیره شد. ییهسونگ نمیفهمید که چرا یه بازیگر که هنوز به درجه سه نرسیده بود، انقدر سازمان رو هشیار و محتاط کرد بود. اون برای مدت کوتاهی، دو فیلم شیهچی رو تماشا کرد. این شخص ماهر بود، اما یه سره کردن کار شیهچی براش، سر و صدای زیادی ایجاد نمیکرد؛نه؟
یی هسونگ به شهرتش خیلی اهمیت میداد. اون از اینکه سازمان اون رو فرستاده تا این مدل چیزها رو انجام بده، گریزناپذیر ناراحت بود. انگار اون و شیهچی در یه سطح بودند.
شیهچی جرات کرد قدم اول رو برای ملاقات با اون برداره، اگرچه احتمالا به توصیه شن یی بود. با این وجود، یی هسونگ از این واقعیت که شیهچی احساس کرده بود میتونه باهاش بجنگه، خوشش نمیاومد. اون همه چیز رو میدونست و به طور فزاینده ناراحت تر میشد. با اینحال، تو این فاجعه یه موهبت نصیبش شد. ییهسونگ فرستاده شده بود با شیهچی مقابله کنه و دیگه نیازی نبود برای سرنگونی شنیی، با بقیه تبانی کنه.
اون ماجرا میتونست موجب مرگ افراد زیادی بشه. شنیی نزدیک به یکسال بود که در برنامه ریشه دوانده بود، و قدرتش رو افزایش داده بود. زمانی که هر کسی باهاش رودررو میشد و در حد مرگ باهاش میجنگید، تضمین این که اونها آسیب نمیبینند، غیر ممکن بودش.
اون از قصد پا پس کشید، به آرومی فیلم بازی کرد و بجای رقابت برای رنکینگ با بقیه پت ها، به اوج رسید. هی یسونگ فقط میخواست دنبال ثبات باشه، درحالیکه منتظر بود سازمان با همه چیز مقابله کنه. سپس از سازمان درخواست میکرد تا برنامه رو ترک کنه و زندگی خوش و خرمی داشته باشه.
این چیزا بقیه نکات منفی رو خنثی میکرد، پس یی هسونگ حتی کمی از شیهچی متشکر بود. پس بنابراین، این دفعه این باید سازمان رو راضی میکرد.
ییهسونگ لبخندش رو پررنگ تر کرد و گفت:«سلام، اسم من ییهسونگ هست. من قبلا در موردت شنیدم. ما از یه دنیا میایم و تو نقاش معروف ترسناکی هستی.»
شیهچی لبخند مودبانه و بیگانهای بهش زد و براحتی باهاش دست داد.
رنزه تو قلبش زمزمه کرد``دوروباه``.
یی هسونگ عمیقاً به شیهچی خیره شد. «من فکر میکنم ما یکم دچار ``سوء تفاهم`` شدیم، اما فکر نمیکنم من و تو آدمهای احمقی باشیم. مگه نه؟ اکتشاف پیرنگ حرف اول رو میزنه و خیلی مهمه.»
کلمه``سوءتفاهمش`` فوق العاده سنگین بود.
شبه چی با لبخند جواب داد:«من میدونم.»
شیهچی درک خاصی از ییهسونگ داشت، شنیدن این حرفها از این شخص، براش تعجب آور نبود.
ییهسونگ به دنبال ثبات و پایداری بود و زمانی که پیرنگ فیلم ناشناخته بود، اون سرش برای دعوا درد نمیکرد. بالاخره، این یه فیلم سطح بالا نارنجی بود. ارواح این فیلم، احتمالا حتی برای ییهسونگ هم خطرناک بودند.
با اینحال، شیهچی اینطور فکر نمیکرد. اون احمق نبود. خودش و ییهسونگ میدونستن که ییهسونگ یه تراشه انفجاری در بدنش داره. بین اونها، فقط یه نفر میتونست از این قافله جان سالم به سر ببره. زمانی که بحران ارواح حل میشد، ییهسونگ به خدمتش میرسید. شیهچی از چه چیزی میتونست برای مبارزه با ییهسونگ استفاده کنه؟
البته موافق بودن یه چیز بود و اینکه ییهسونگ اون رو باور کنه یا نه، یه چیز دیگر.... این شخص، داشت اون رو آزمایش میکرد.
اون ها مخالف سرسخت هم دیگه بودند و حاضر نبودند کمی به طرف مقابلشون فرصت بدن. شیهچی پرسید:«تو از نسل اولی؟»
رن زه که کنار شیهچی ایستاده بود، نتونست جلوی خودش رو بگیره و زمزمه کرد:«منظورت از نسل چیه؟»
فقط یههسونگ اون حرفهارو میفهمید. اون قبل از اینکه براحتی پاسخ بده، تعجب کرد. «بله.»
شیهچی این رو میدونست.
فقط نسل اول بودند که به خودشون باور زیادی داشتند و منافع شخصیشون رو بالاتر از منافع سازمانی میدونستند. از این رو، شک نداشت که چنگ ژو از نسل دوم یا سوم بود.
{کسی میفهمه که چه خبره؟ اونا چه زمانی انقدر باهم آشنا شدن؟ سوءتفاهم؟ چه سوء تفاهمی؟ }
{هه، شایعه ها میگن آیتم های که چنگ ژو تو فیلم قبلی، با خودش آوره بود تا تلاش کنه و شیهچی رو بکشه، توسط..... یی هسونگ بهش داده شده بود.}
{لعنتی، موضوع از این قراره؟ ییهسونگ میخواد شیهچی رو بکشه؟}
در ماشین، یهشیائوشیائو شیهچی رو از دور دید و با خوشحالی پرید. اون از چنین مرد تمیز، ارام، قابل اعتماد و خوشتیپی خوشش میومد.
کمی دورتر، شیهچی داشت از دکتر در مورد وضعیت میپرسید.
«یه زن اونجاست که زمان زایمانش نزدیکه! برو!» دکتر بهش اصرار کرد.
از اون طرف، ههشیائو کمک کرد تا یه لان از ماشین پایین بیاد. شیهچی بیرون رفت تا کمک کنه و به سرعت با یهشیائوشیائو رو در رو شد. اون با دیدن نگاه تو چشمای دختر، کمی متعجب شد. اون وقتی نداشت که فکر کنه. با توجه به نقش تعیین شدش، اون با کمک دیگران، یه لان رو به اتاق عمل برد. پشت سرش، بقیه بازیگرهایی که نقش دکتر رو بازی میکردند هم، به مریض هاشون رسیدگی کردند.
یهشیائوشیائو منتظر موند تا دیگر کسی اطرافش نباشه، سپس یهشیائو رو به کناری کشید و همه چیز هوایی رو که فهمیده بود رو براش گفت. ههشیائو وقتی که فکر کرد تو این دنیا ممکنه خود دیگری ازش وجود داشته باشه، حالت چهرهاش منزجر و زشت شد.
هیچ اتفاقی موقتا نمیافتاد. یهشیائو شیائو درموردش فکر کرد و به سمت اتاق عمل شیهچی رفت. اون باید اطلاعاتی رو که میدونست رو به شیهچی میگفت.
در اتاق عمل، رن زه به صورت رنگ پریده یه لان نگاه کرد و مات و متحیر شد. «دکتر شیه، قراره بچه بدنیا بیاری؟»
«برادرم میتونه یه شکم رو پاره و باز کنه.» شیهچی هنوز تو حال و هوای شوخی بود.
رنزه:«......»
«شوخی بسه. برنامه دستورالعمل های لازم رو میگه. فقط صبر.....»
قبل از اینکه حرف شیهچی تموم بشه، تلفن هاشون تو یه زمان زنگ خورد.
ابتدا یک اعلامیه عمومی بود. {بازیگر با موفقیت توانست با NPC تماس داشته باشد. لطفا توجه فرمایید در این فیلم، بازیگر نباید هیچ آسیبی به NPC برساند. کسانی که این قانون را زیر پا بگذارند، خواهند مرد.}*3
شیهچی پیام دومی هم داشت. {پی رنگ شخصی شخصیت، باز شده است. اگر نیاز فنی وجود داشته باشد، برنامه کمک خواهد کرد. لطفا نگران نباشید.}
در همون زمان، بازیگران در سالن سینما یه خطی رو، روی صفحه بزرگ دیدند. {این فیلم تابع پیرنگ میباشد و بعضی قسمت ها با عقل جور در نمیآید. لطفا خیلی وارد جزییات نشوید.}
اتاق عمل ساکت بود. فقط صدای نفس های سنگین یه لان و ناله های گهگاهیش شنیده میشد. شیهچی به سمت یه لان رفت تا وضعیتش رو چک کنه که یه لان ناگهان مچ دستش رو گرفت. حالت یهلان از درد وحشتناک شده بود و مچ دست شیهچی رو محکم نیشگون گرفت. فورا چند تا رد ناخن خونی روی مچ شیهچی باقی گذاشت.
شیهچی تکون نخورد و اخم کرد. «موضوع چیه؟»
«دکتر، من نمیخوام بچه دار بشم. من.... من این بچه رو نمیخوام.» یه لان موفق شد کلمات رو از بین دندون های بهم فشردش، ادا کنه.
«چرا؟»
شرم تو چهره یهلان موج زد. «در هر صورت، من.... اون رو نمیخوام. من..... هنوز جوونم. من نمیتونم از این بچه حمایت کنم. زمانی که بدنیا بیاد.... اونقدر بیشرم نمیشم که بقیه رو ببینم...... من هنوز دلم میخواد درس بخونم و به خونمون برگردم. دلم نمیخواد اون بچه زجر بکشه. اون پدری نداره.....»
«فکر نمیکنی الان دیگه خیلی دیره.» شیهچی کمی نامهربان بنظر میرسید.
«من..... من دلم بچه میخواد.» یه لان نتونست جلوی اشک هاشو بگیره و ادامه داد:«با اینحال، پولی ندارم. وقتی مردم شکم بزرگم رو میبینن، من رو استخدام نمیکن. من نتونستم پولی جمع کنم و جایی برای موندن ندارم. من همش سقط رو عقب انداختم و به خودم که اومدم دیدم که زایمان زودرس دارم...»
احتمال داشت که اون یه NPC باشه، اما رنزه نمیتونست تحملش کنه.
«پس میخوای برات چیکار کنم؟»
یهلان با حالتی شرم آور، چشم هاشو با دستهاش پوشوند. «القای زایمان..... اره. اول.... یه راهی پیدا کن که اون رو بکشی و بعد.... بیرون بکشش.»*4
یه لان هر چه قدر بیشتر صحبت میکرد، لحن صداش پایین تر میومد و لب هایش میلرزیدند. اون جواب شیهچی رو نشنید، وحشت زده تر شد و در حال غش بود. «دکتر، التماست میکنم. بعد از بدنیا اومدن این بچه، زندگیم تباه میشه.»
شیهچی به آرومی گفت:« تو ازم میخوای تا یه نفر رو بکشم.»
«نه، نه، نه!!! این قتل نیست. من شنیدنم تا موقعی که بچه تو شکم باشه. این کار..... غیرقانونی نیست. این قتل نیست.... این...آه.»
یه لان درد شدید دیگری رو تجربه کرد. بنظر میرسید بچه داخل شکمش مادرش رو برای احمق بودن سرزنش میکنه و یا کودک مرگش رو دید و عاجزانه التماس میکرد و برای زندگی میجنگید.
رنزه شیهچی رو به طرفی کشید و زمزمه کرد:«میخوای چیکار کنی؟»
شیهچی بدون تردید گفت:«بچه رو بدنیا بیارم.»
رنزه تعجب کرد. «چرا؟»
اون نمیتونست بفهمه که چرا شیهچی به این راحتی میتونه تصمیم بگیره.
شیهچی به سردی جواب داد:«اون اهمیتی نمیده. من نمیخوام آدم بکشم. برام خوب نیست. من فقط این رو تشخیص دادم.»
رن زه ناگهان متوجه شد. کسی چه میدونست، شاید این تبدیل به روح میشد و بخاطر اینکه شیهچی اون رو کشته بود، تسخیرش میکرد. رن زه احساسات نامناسب و بیجای زیادی داشت که جلوی چشم هاشو گرفته بودند و در ابتدا مانع درست ترین قضاوت ممکن شده بودن.
شیهچی به سمت یه لان برگشت. «من بچه رو بدنیا میارم، یا بدش به کس دیگه ای یا میتونی اون رو ببری پرورشگاه. من کمکت میکنم با اونا تماس بگیری.»
چشم های یه لان نا امیدی رو نشون میداد اما اون فکر کرد که دکتر راست میگه. این بهترین راه ممکن بود. اگه این بچه رو میکشت، بعد تمام عمرش رو تو کابوس سپری میکرد و وجدانش عذابش میداد. اگه بچه بدنیا میومد و بجایی فرستاده میشد، به جای اینکه یه زندگی سخت با یه لان داشته باشه، توسط خانواده خوبی به سرپرستی گرفته بشه.
«پس.... بدنیاش بیار.» یهلان چشم هاشو بست و در سکوت گریه کرد.
در سمت ییهسونگ، پیرمرد زشتی روی تخت اتاق عمل در حال خونریزی و مرگ بود. چندین پزشک و پرستار در اتاق، تماشا میکردند؛ اونها در حالیکه به جراح ییهسونگ نگاه میکردند و منتظر بودند تا تصمیمی بگیره، دست هاشون کمی آهسته تکان میخورد.
اگه اون یه پیرمرد عادی بود که روی تخت عمل دراز کشیده بود، بلافاصله برای درمانش عجله میکردند. با اینحال، اون جنایتکاری بود که عمدا باعث یه تصادف بزرگ رانندگی شدش.
پیرمرد مست نبود و سلامت عقلی نرمالی داشت. پیرمرد برای انتقام گیری از جامعه، پا روی پدال گاز گذاشت و با چند خودرو که پشت چراغ قرمز منتظر بودند، تصادف کرد. اون با چند ماشین برخورد و حتی به عابر های پیاده هم اصابت کرد.
شش یا هفت نفر به دست اون مردند و بقیه هنوز درحال نجات بودند. تو فکر برخورد با چنین قاتلی، ناگریز قلب همه اونها در حال مقاومت بودش. در حقیقت، اگه مرد زنده میموند؛ با صدور حکم اعدام بهش تیر اندازی میشد. پس چرا باید کلی تلاش میکردن، تا زنده نگهش دارن؟ فقط....
اون ها باید حرکاتشون رو آروم میکردند و منتظر میشدند تا علائم حیاتیش پایین بیاد.
بعد میتونستند به افراد بیرون بگن که عمل جراحی بی نتیجه بوده و اون مرده. این به چیز خوشحال کننده ای بود.
ییهسونگ به اونها خیره شد. «دارید چیکار میکنید؟ نجاتش بدین!»
اون نمیخواست تسخیر بشه!
چند نفر از جاشون پریدن و هوشیار شدند. اون ها از تردیدی که کمی قبل احساس کردند، شرمنده شدند و روند معالجه پیرمرد رو سریعتر کردند.
در همون زمان، بقیه افراد هم مثل شیهچی و ییهسونگ در حال گرفتن انتخاب های سخت بودند.
شیهچی از اتاق عمل بیرون اومد و متوجه شد، دختری خوشقیافه به آرومی پشت در نشسته. اون سن و سالی همانند دانشجوها داشت، تمیز و با طراوت بود.
یهشیائوشیائو وقتی که دید کسی داره بیرون میاد، لبخند زد. اون میخواست همون جور که تمرین کرده بود، بازی کنه اما نتونست پاهاشو تکون بده. یهشیائو مخفیانه خودش رو سرزنش کرد. اون زمانی که نباید سرجاش یخ میزد، هنگ کرده بود و نمیتونست تکون بخوره.
«سلام؟» شیهچی مطمئن نبود که دخترک منتظرش بوده یا نه.
«س...سلام.» یهشیائوشیائو کمی لکنت داشت.
«تو؟.....»
دخترک بلند شد و فریاد زد:«من طرفدارتم!»
لحظهای که حرفش رو تموم کرد، اون احساس کرد که خیلی پرانرژی بوده و نگران شد که شاید شیهچی رو ترسونده. تُن صداش پایین تر اومد و اون خودش رو بخاطر بی دست و پا بودن، سرزنش کرد.
«نقاشی های من؟» شیهچی کمی تعجب کرد. آیا با شخص دیگهای تو دنیای خودش ملاقات کرده بود؟
یهشیائوشیائو سریع توضیح داد:«نه؛ من طرفدار فیلم هاتم.»
شیهچی یخ زد. اون طرفدارانی تو برنامه داشت؟ اون فکر میکرد همه طرفداراش، فن زامبی هستند.
«اومم.... اون» یهشیائوشیائو عصبی شلوارش رو لمس کرد. «من.... من میخوام بگم......»
«چی میخوای بگی؟» شیهچی منتظرش موند تا ادامه بده.
یهشیائوشیائو احساس کرد به عنوان یه طرفدار باید، به اندازه کافی شجاع باشه تا اعتراف کنه. با اینحال، اون نمیتونست برای مدت زمان طولانی حرف بزنه و میخواست سریع به اصل مطلب بپره. در اخر، اون به اتاق عمل اشاره کرد و گفت:«میخواستم بگم که.... تو بچه منو بدنیا اوردی!»
«؟» شیهچی احساس کرد که شنواییش دچار مشکل شده و با قیافهای بی حالت به شکم یهشیائوشیائو خیره شد. رن زه از پشت سرش بیرون اومد اون هم این جمله عجیب رو شنیده بود.
{هاهاهاهاهاها، یه شیائوشیائو بنظرم دوباره باید بازی کنی}
{فن عقلش رو جلوی ایدولش از دست میده؟}*5
{تعقیب کننده ستاره اپل، در حال غر زدنه.}
شیهچی برای خرید سه بطری آب با سکه، به سمت وندینگ ماشین بیمارستان رفت. اون آب رو به رنزه و یهشیائوشیائو داد و به دخترک نگاه کرد. «نگران نباش و آروم صحبت کن.»*5
یهشیائوشیائو آب رو گرفت، تکلمش رو ساماندار کرد و یافته هاشو به شیهچی گفت.
شیهچی در حالیکه کمی قلبش فرو ریخته بود، گفت:«ممنونم، واقعا.»
یهشیائوشیائو مخفیانه نفسش رو بیرون داد. اینکار خیلی سخت بود.
شیهچی حواسش پرت شده بود. تاکنون، یهشیائوشیائو دوم ظاهر شده بود در حالیکه خود دوم خودش رو ملاقات نکرده بود.
شیهچی هنوز پرترهای که از خودش قبل از ورود به فیلم ترسناک کشیده بود رو به یاد داشت. بنظر میرسید اون کمی متوجه ماجرا شده. ممکن بود خود دومش تو این دنیا باشه. با اینحال، این فقط یه احتمال بود تا زمانی که خودش اون رو دید.
از نظر استعداد، اون تصاویری میکشید که ارتباط کمی با سرنخ های فیلم ترسناک داشت. یه نقاشی خیلی چیزهارو آشکار میکرد، اما غیر ممکن بود که همهی تکه اطلاعات به فیلم های ترسناک مربوط باشه. از اون نقاشی میشد این برداشت رو کرد که تو این جهان شخصی هست که کاملا شبیه به خودشه و همون مدل هم لباس میپوشه. یا میشد گفت که این جهان `خودی` داره. از این گذشته شکاف بزرگی بین، یه لان و یهشیائوشیائو وجود داشت. یکی از این دو اطلاعات دقیق و اطلاعات دیگر گسترده و کلی بود. تا تایید نمیشد، شیهچی نمیتونست بگه که کدوم درست یا غلطه.
در ازای اون، شیهچی اطلاعاتی رو که بدست آورده بود با یهشیائوشیائو به اشتراک گذاشت. اون نمیخواست به بقیه، خصوصا به این هوادار بیش از حد مشتاق و دارای حسن نیت، بدهکار باشه. شیهچی و رنزه مدت زمان زیادی باهم بودند و اساس رابطه خاصی داشتند. برخلاف یهشیائوشیائو، رابطه اونها نیاز به متمایز کردن نداشت، چون کاملا واضح و شفاف بود.
یهشیائوشیائو با چشمهای درخشان گوش داد. زمانی که شیهچی صحبتش رو تموم کرد. یهشیائوشیائو با خجالت گفت:«یه سوال دارم که برای نصیحت گرفتن، میخوام بپرسم.»
«میخوای بپرسی که با یه لان باید چیکار کنی؟»
یهشیائوشیائو تعجب کرد و بعد سر تکان داد.
شیهچی بهش گفت:«طبق جدول زمانی، اون ورژن نوجوان نقشت هست. اون جوونتر از تو هست. اگه اتفاقی براش بیافته، ممکنه ناپدید بشی! تو و اون جدا ناپذیرید.»
یهشیائوشیائو ترسید.
شیهچی تو فکر بود. «احتمالا به همین دلیله که تو دستورالعمل هایی که برنامه به بازیگر ها ارائه داده، گفته شده که NPC رو نکشید. اگه NPC یه بازیگر دچار سانحه بشه، خط سیر زندگی اون بازیگر هم عوض میشه. نگران نباش، برنامه این امکان رو مسدود کرده.»
یهشیائوشیائو آهی از سرآسودگی کشید.
همونطور که شیهچی در حال صحبت بود، فکری به ذهنش خطور کرد. از اونجایی که یکی از قربانیان تصادف زنجیرهای، خود یهشیائوشیائو بود؛ آیا این امکان وجود داشت که خود دیگرش هم جزو سایر قربانی هایی باشه، که ندیده بود؟
بچه یهلان قبلا به دنیا اومده بود و اونجا دیگه هیچ مشکلی نداشت. شیهچی تصمیم گرفت که بقیه مجروحها رو ببینه. اون به یهشیائوشیائو لبخند زد. «زمانی که یه لان بهوش اومد، میتونی بیشتر باهاش صحبت کنی و افکارش رو درک کنی. انگیزه شخصیتش رو پیدا کنی و چشم انداز آیندهش رو بفهمی.»
حس ششم شیهچی بهش میگفت که تشخیص نقشهای این فیلم ترسناک خیلی مهمه.
«اوکی.» یهشیائوشیائو خندید و سر تکون داد.
یادداشت مترجم:
*1سترچ مارک stretch mark یا استریا striae) که با اسامی دیگری نظیر ترکهای حاملگی،خطوط چاقی لاغری و… خوانده می شوند در واقع نوارهای ریز، باریک، راه راه یا خطوطی هستند که روی پوست ایجاد میشن.
*2استایل کژوال
از آنجایی که استایل کژوال دنیای بزرگی از پوشاک را در بر میگیرد، بهتر است نه بر اساس آنچه که هست، بلکه بر اساس آنچه که نیست، تعریف شود به عبارتی به لباسی که حالت کلاسیک و رسمی نداشته باشد کژوال گفته میشود.
*3کارکترهای غیر زنده بازی. منظور اینکه یه بازیکن اونارو هدایت نمیکنه. مثل مردم عادی که توی خیابونا راه میرفتن توی gta
*4پزشک یا ماما به جای انتظار برای شروع طبیعی زایمان، از داروها یا روشی استفاده می کنند تا این فزایند زودتر آغاز شود.
*5آیدول نوجوان (به انگلیسی: Teen Idol) به ستارهای اطلاق میشود که در میان نوجوانان طرفداران زیادی پیدا کند (ایدول در زبان انگلیسی به معنی بت است.
کتابهای تصادفی
