فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

اپ بازیگر فیلم‌های ماورأطبیعی

قسمت: 132

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

چپتر صد و سی: بیمارستان (11)

تو گوشه‌ای تاریک، شیه‌چی‌به عقب خم شده بود و در حالیکه رد شدن یی‌هسونگ‌ و شیه‌یانگ رو میدید، صورتش رو پنهان کرد. در ابتدا زمانی که اون به اینجا رسید، نگران این بود که چطور یی‌هسونگ رو از بخش دور کنه، تا بتونه مریضش رو ببینه. بعد دید، که این دو نفر عجله دارن که برن.

شیه‌چی متفکرانه به سمتی که اونها می رفتند، خیره شد. با چنین عجله‌ای قرار بود چیکار بکنن؟ اون کسی رو توی راهرو ندید و گفت:«برادر، بیا بریم.»

«باشه.» شیه‌شینگ لان از قبل فهمیده بود که فیوز برق کجاست. اون با عجله به سمت فیوز رفت و بی صدا لمسش کرد. اون درپوش رو باز کرد، برای لحظه‌ای کورمال کورمال دنبال کلید ها گشت و بعد برق راهرو رو قطع کردش.

برای ارواح، حرکت در تاریکی راحت بود و به طور طبیعی برای مردم هم چیز سختی به شمار نمی‌رفت. شیه‌شینگ لان تو تاریکی میتونست خیلی خوب ببینه و به راحتی به در بخش یی‌هسونگ ‌رفت. چشمهاش به قفل روی در افتاد.

«قبل از اینکه بره، قفلش کرده.»

یه قفل قدیمی خارجی بود.

شیه‌چی زمزمه کرد:«اون خیلی محتاطه‌.»

شیه‌شینگ لان برای لحظه‌ای فکر کرد. «یه کم برام صبر کن.»

شیه‌شینگ لان از نقشه بیمارستان توی ذهنش برای پیدا کردن نزدیکترین نشانه استفاده کرد. اون یه سیم بلند بیرون کشید، صافش کرد و داخل قفل فرو کردش. قبل از اینکه سر سیم بیافته، چندین بار اون رو تو قفل چرخوند. قفل به آرومی باز شد.

{؟؟ شیه‌شینگ لان، قادر مطلق.}

{میو، میو، میو؟؟؟؟}

شیه‌شینگ لان به داخل رفت و درو پشت سرش بست.

ماه قرمز در آسمان روشن بود، در حالیکه ماه سفید کم‌نور‌تر شده بود. نور قرمز کدر از میان پنجره می‌تابید و به صورت پیرمرد روی تخت بیمارستان برخورد می‌کرد. نور، کامل مرد رو پوشانده بود، روش سایه انداخته بود و مرد رو بیشتر شیطانی نشان میداد.

معلوم نبود یی‌هسونگ چه زمانی برمی‌گشت. زمان زیادی نداشت. شیه‌شینگ لان به سمت پیرمرد رفت تا فایلی که روی میز کنارش قرار داشت رو اول چک کنه.

شیه‌شینگ لان فایل رو برداشت و سریع ورق زد. «اون قبلا اسکیزوفرنی داشته. اون تمایلی به آسیب زدن به مردم نداشت اما توهماش خیلی جدی بودن. اون نمیتونست تفاوت بین واقعیت و توهم رو تشخیص بده. پیرمرد متوجه بیماری روانیش نیست و اصلا احساس نمیکنه که مریضه. زندگیش عادی بود به همین خاطر بعد از یک دوره کوتاه بستری، به خونه رفت.»*۱

شیه‌چی پرسید:«تاریخ فایل برای چه زمانی هست؟»

نگاه شیه‌شینگ‌لان روی تاریخ افتاد. «نزدیک پانزده روز پیش.»

شیه‌چی‌تعجب کرد. «فقط اونقدر طول کشید؟»

اون از یه پرستار npc سوال پرسیده بود و متوجه شده بود که مریض یی‌هسونگ عامل تصادف زنجیره‌ای ماشین هاست.

پانزده روز پیش، مرد پیر هیچ تمایلی به آسیب زدن به دیگران نشون نداده بود اما با اینحال، تو چنین مدت کوتاهی سبب ایجاد چنین تراژدی خونی شده بود. این ممکن بودش؟ اختلالات شناختی ساده و بی‌ثباتی عاطفی رو میشد به طور موثری با مصرف دارو بهترشون کرد و به این شکل تبدیل نمیشد.

شیه‌شینگ لان پیشنهاد داد:«شاید داروهاش به موقع مصرف نکرده؟»

شبه چی در موردش فکر کرد. «ممکنه، شاید هم داروها براش محرک شدن... البته امکان داره تشخیص هم اشتباه باشه.»

«هاه؟»

«اگه اون درمورد بیماری روانیش زیاد بدونه چی؟ اون وانمود کرده که وضعیتش آروم و تحت کنترله تا از بیمارستان خلاص بشه.»

پیرمرد که روی تخت تو خواب عمیقی بود، غرغر کرد و با حالتی خسته چشمهاشو باز کرد. اون آب مروارید داشت و به خوبی نمی‌دید. اون فقط تونست ببینه که یه مرد جوان با یه کت سفید کنار تختش ایستاده.

«اون بیداره.» شیه‌چی سرش رو چرخوند، میخواست از پیر مرد سوال بپرسه که دید، مرد پیر درحالیکه چشمهاش گشاد شده، زمزمه می‌کنه:«الکیه،اره، الکیه، اون یه توهمه.»

شیه‌چی حدس زد که پیرمرد خیلی حالش بده و نمیتونه تفاوت بین واقعیت و توهم رو تشخیص بده، به همین خاطر تا جایی که ممکن بود آروم گفتش:«من توهم نیستم.»

با اینحال، تلاشش نتیجه معکوس داد. صدای مرد پیر تیز و بلندتر شد. «نه! تو یه توهم هستی! یه توهم یه توهم....»

شیه‌شینگ لان با دستش جلوی دهن مرد رو گرفت.

پیرمرد به طرز مجنونانه‌ای شروع به تکان خوردن کرد. اون انژیوکت رو از دستش کند و گوش و چشم هاشو با دستهای خشک و سختش پوشوند. به نظر می‌رسید سردرد شدیدی داشت و تو یه چشم بهم زدن، اون شروع به ضربه زدن به میز کنار تخت کرد.*2

شیه‌شینگ لان میدونست از ترس اینکه پیرمرد دست به کار بدتری نزنه نمیتونه ازش سوالی بپرسه، به همین خاطر بهش آرام بخش تزریق کرد. حرکات پیرمرد خیلی عجیب بود. شیه چی داشت به این موضوع فکر میکرد که ناگهان صدای پایی از بیرون شنید.

«اونها برگشتن.» شیه‌شینگ‌لان صدای قدم های یی‌هسونگ رو تشخیص داد و قیافه‌ش توهم فرو رفت.

«انقدر‌ سریع؟»

شیه‌شینگ لان، پرده رو کشید تا اون رو بپوشونه و سریع از پنجره بیرون رفت.

افکار شیه‌چی ‌جرقه زد. اون احساس کرد این غیرممکنه. فقط دو یا سه دقیقه از رفتن یی‌هسونگ گذشته بود. اگه قرار بود فقط برای یه مدت زمان کوتاه بره، پس چرا در بخش رو قفل کرده بود؟ میتونست شیه‌یانگ رو نگه داره و خودش بره...

آیا کسی مکانش رو آشکار کرده بودش؟ شیه‌چی ‌به این احتمال فکر کرد و قلبش فرو ریخت. آیا جاسوس داخلی وجود داشت که به یی‌هسونگ پیام داده بود؟

اون بیرون پنجره بودش و زیر پاش خیابان‌های تاریک و خالی قرار داشت که هرازگاهی کامیون های پر سر و صدا از اونجا عبور می‌کردند. اونها تو طبقه دوم بودند و تو ارتفاع مناسبی قرار داشتند. شیه‌شینگ لان نقطه فرود خوبی رو انتخاب کرد، می‌خواست بپره که ناگهان از انتهای پنجره نگاه کرد و آیینه‌ای رو دید.

«چیشده؟» شیه‌شینگ لان بیناییش رو با شیه‌چی به اشتراک گذاشت. شیه‌چی، نگاه شیه‌شینگ لان رو دنبال کرد و آیینه نامنسجمی رو توی طبقه اول دید. با نگاه کردن از این زاویه دید، اون به عجیب بودن آیینه پی برد.

آیینه در وسط دوماه قرار داشت و انعکاس دو قمر در آیینه نیز دقیقا نصف نصف بودند. سطح آیینه مثل یه آب آروم بود که ماه قرمز و سفید در اون فرو رفته بودند. محل جای‌گذاری آیینه خیلی منحصربفرد بود.

«به نظر میرسه یه کلمه روی آیینه وجود داره. من نمیتونم خوب ببینمش، پس من اول پس می‌کشم.»

«باشه.»

شیه‌شینگ لان به پایین پرید و ناگهان جعبه ای از سوزن‌های دور ریخته شده، زیرش ظاهر شد.

سوزن های خونی بیشماری، در برابر آسمان و پاهای شیه‌شینگ لان قرار گرفتن. شیه‌شینگ لان خیلی سریع واکنش نشون داد. اون لوله آب کنارش رو با یه دست گرفت در حالیکه یه بچه بالای سرش گریه میکرد. شینگ لان به بالا نگاه کرد و یه نوزاد خونی که لوله آب رو گرفته بود و بر اثر نیروی جاذبه، بتدریج سقوط میکرد رو دید! همون طور که بچه به سمت پایین سُر میخورد، لوله آب سفید رنگ با لکه های خون پوشیده میشد.

حدس شیه‌چی در آخر درست از آب در اومد. اون واقعا بچه یه لان بود و نوزاد جلوی روش بچه ای بود که تو موقع زایمان مرد. تو این دنیا، اون بچه رو بدنیا آورده بود. اما تو به جهان موازی اون احتمالا توسط حرف های یه لان تحریک شده بود و خودش رو کشته بودش. نوزاد برگشته بود تا انتقامش رو بگیره.

شیه‌شینگ لان به سردی گفت:«شیه‌چی‌ مرده، از اینجا برو.»

گریه‌قطع شد، نوزاد ناپدید شدش و سوزن های زیرپاش هم ازبین رفتند. با اینحال، چهره یی‌هسونگ بالای سرش بود و با یه لبخند سرد بهش خیره شده بود. بخاطر اون نوزاد، یی‌هسونگ پیداش کرده بود.

یی‌هسونگ به پایین پرید. شیه‌چی ‌میدونست بعضی چیز‌ها غیرقابل اجتنابن. این شخص میخواست اونرو بکشه.

{بازی تمومه! لعنت.}

{من از دست کسی که پیام داده، عصبانیم.}

{مگه شیه‌چی ‌نمرده؟}

«کی بهت گفت؟» شیه شینگ لان دیگه عقب نشینی نکرد.

قلب یی‌هسونگ پر از خشم بود. اون انتظار نداشت که شیه‌چی انقدر ‌دل و جرات داشته باشه که از اطلاعاتش جاسوسی بکنه. این واقعا دنبال مرگ میگشت. اون حرفی که قبلا زده بود رو پس میگرفت. اشتباه کرده بود. اون می‌بایست هر چه زودتر با شیه‌چی‌مقابله میکرد. اگه اجازه میداد شیه‌چی همینطور برای خودش بره اون هی پیشرفت میکرد و اونموقع اوضاع دیگه تحت کنترل نبود.

یی‌هسونگ بهش نزدیک شد. «هیچ کس.»

شیه‌شینگ لان خندید. «فکر می‌کنی این حرفت رو باور میکنم؟»

یی‌هسونگ از چرت و پرت گفتن دست کشید و مستقیم از استعدادش استفاده کرد. دو نفرشون بلافاصله با یه فضای دایره‌ای شیری رنگ کاور شدند و مردم بیرون نمی‌تونستن اونها رو ببینن. شیه‌چی ‌این رو تو فیلم های قبلی یی‌هسونگ دیده بود. این استعداد پیله نام داشت.

یی‌هسونگ استاد استعداد پیله بودش‌. نخ های کرم ابریشم بیشماری، قدرت حریفش رو در این مکان بیرون می‌کشید و به قدرت بدنی خودش تبدیل میکرد. میشدش این رو ناپدید شدن و افزایش دیگری نامید. موفقیت یی‌هسونگ به این استعداد بزرگ بستگی داشت.

زمانی که پیله بیرون می اومد، شیه‌چی هرگز نمیتونست فرار کنه، مگر اینکه یی‌هسونگ رو شکست بده. پیله پشتیبانی رو قطع کرد و هیچ کس از بیرون نمیتونست پیله رو بکشنه و به شیه‌چی کمک بکنه.

«میخواستم از این برای مقابله با روح ها استفاده کنم. باید خرسند باشی که دارم علیه تو استفاده میکنمش.» یی‌هسونگ اون رو به تمسخر گرفت.

این استعداد فقط یکبار در هر فیلم قابل استفاده بودش‌. به همین خاطر بود که اون برای مدت طولانی از استفاده ازش سرباز زد. با اینحال، الان موقعیت فرق میکرد و نمی‌خواست اشتباهی مرتکب بشه. یی‌هسونگ از این استعداد استفاده میکرد، حتی اگه امتیاز های زیادی لازم میشد.

شیه ‌شینگ لان حرف مزخرفی نزد، عقب نشینی هم نکردش. یی‌هسونگ با قلبی پرنخوت به شیه‌شینگ لان حمله کرد. اون توی جنگیدن خیلی قوی بود و از هیچ سلاحی استفاده نکرد.

بعد از یک نبرد کوتاه، شیه‌شینگ لان اخم کرد. یی‌هسونگ خیلی قوی بود. استحکام و قدرت بدنیش خیلی بالا بود. حمله های معمولی آسیبی بهش نمیرسوند و شیه‌شینگ لان سلاح دستی نداشت. در حالیکه شیه‌شینگ لان احساس نگرانی میکرد، یی‌هسونگ در خفا ترسیده بود. اون انتظار نداشت این تازه وارد رو نتونه تو یه مبارزه تن به تن شکست بده.

شیه‌شینگ لان انگشتر توی دستش رو لمس کرد و تواناییش رو باز کرد. تو یه لحظه، قدرتش افزایش پیدا کرد و حمله‌ش شدید تر شد.

یی‌هسونگ مات و مبهوت شد. از نظر قدرت، شیه‌چی اونقدر قوی بود که پوستش گز گز میکرد. یی‌هسونگ دیگه نمی‌تونست دشمن رو دست کم بگیره و به همین خاطر از همه آیتم های که داشت استفاده کرد. این یه فیلم نارنجی بود. با اینکه اون دوتا آیتم قرمز داشت، اما نمیتونست ازشون توی این فیلم استفاده بکنه. اون فقط میتونست یه آیتم سطح بالای نارنجی بیرون بیاره.

«رقیبت من نیستم.» یی‌هسونگ خندید.

اون یه کارت تاروت بلند کرد.

روی کارت خدای مرگ اسکلتی با لباس سبز تیره بودش که از اسبی سفید با چشم های شیطانی سواری میگرفت. اون در آفت پیچیده شده بود و مرگ بر روی پرچمی در حال پرواز بود. اسب پایمال شده بود، شاه نفس نمی‌کشید و اسقف هم مرده بود و عده‌ای هم برای فرار زانو زدند.

کارت تاروت در یه لحظه مشتعل شد و به خاکستر تبدیل شد. در همون زمان، نفس گرم مرگ در پشت شیه‌شینگ لان پخش شد.

قلب شیه‌چی‌پر از زنگ خطر بود.

خدای مرگ اونجا بود و با داسی که در دست داشت به سمت شیه‌شینگ لان حرکت میکرد. اون پایی نداشت و به آرومی تکون میخورد، اما هرجایی که پا میگذاشت، علف هرز زیر پاش کاملا پژمرده میشدند و نشاطشون کاملا از بین می‌رفت. اون یه سیاهچاله بود و هر چیز در اطرافش، حتی رنگ هارو به درون خودش می بلعید. داخل پیله کرم ابریشمی، دنیا سیاه و سفید بود.

تو همون لحظه، رنگ از رخسار یی‌هسونگ پرید و دست هاش، قدرتش رو از دست دادن. اون به آرومی افتاد. مسلما، تاثیر استفاده از این آیتم براش چیز کوچک وکمی نبود. اون به شاهکار مقابلش خیره شد. خدای مرگ روح رو به یغما میبرد. اون روح شیه‌چی‌ و شیه‌شینگ لان رو می‌گرفت اما یی‌هسونگ کسی نبود که اونها رو کشته بود.

{این مرگ تاروته! اون فیلمی که بعدا رتبه‌ش به قرمز رسید! اون هنوز این آیتم رو داره!}

{من هرگز ندیدمش از اونجایی که کار باهاش راحت نیست.}

{اون معمولا از آیتم های محافظتی استفاده نمیکنه؟ چرا یهو آیتم حمله بیرون آورد؟}

{بازی برای شیه‌چی تمامه.}

{زمانی که با پیله پوشیده شد مگه بازی تموم نشدش؟}

بیرون پیله کرم ابریشم، رن زه و یه‌شیائوشیائو ‌‌با تاخیر به اونجا رسیدند. یه‌شیائوشیائو ‌‌با دیدن پیله، رنگش پرید و تو قلبش با خودش فکر کرد که همه چیز تموم شده.

رن زه با عصبانیت هر وسیله ای که تو اطرافش بود رو برای ضربه زدن به پیله استفاده کرد اما این کار موثر نبود. یه‌شیائوشیائو ‌‌که صبرش لبریز شده بود اون رو گرفت و با لحنی بد گفت:«اینکارت بی‌فایده هست، مگه اینکه پیله رو از درون بشکنی. در غیر اینصورت.....»

چشمهای رن زه قرمز شده بودند. اون دست یه‌شیائوشیائو ‌‌رو از خودش جدا کرد و غرید:«من باور نمیکنم.»

در همین حین، شیه‌یانگ به هر چیزی که تو مقابلش بود نگاه کرد و لبخند زدش. خیلی طول کشیده بود. احتمالا شیه‌چی‌در داخل پیله، در حال مرگ بود. یوان یه هم با عجله خودش رو به اونجا رسوند. اون پیله عظیمی که در مقابلش بود رو دید و تعجب کرد. «چی شده؟»

«شیه‌چی اون داخله.» رن زه با ضربه زدن به پیله به دست‌هاش آسیب زده بود.

«چی؟» یوان یه کاملا عصبانی بود. «یی‌هسونگ یه شروره.»

اون تلاش کرد تا رن زه رو متقاعد کنه. «اول آروم بگیر.....»

«چطور میتونم آروم بگیرم؟» رن زه اونو به طرفی هل داد.

نفس مرگ ناگهان از پیله سرازیر شد. هرکسی که بهش نزدیک بود احساس کرد که عرق سرد از کمرش پایین می‌ره.

در داخل پیله، روح شیه‌شینگ لان بهت زده بود و اون نمیتونست تکون بخوره. داس بهش اصابت کرد و اون محکم به دیوار سخت پیله برخورد کرد. پشت سرش نخ های ابریشمی بیشماری همانند بازوچه های اختاپوس خودشون رو دراز کرده بودند. اون شاخک ها به داخل گوشت و خون شیه‌شینگ لان رفتند و به طور وحشیانه‌ای مواد مغذی داخل خونش رو به غارت بردند. ابریشم سفید به رنگ قرمز دراومده بود.

شیه شینگ‌لان به شدت خون بالا آورد. شینگ لان ابریشم‌های خونی رو پاره کرد و خیلی سریع ایستاد. اون هنوز انگشتر دیگری، دارویHN به همراه عوارض جانبی ترسناکش و استعداد خودش رو داشت. اگه مطمئن‌ میشد که داره میمیره، مطمئنا‌ یی‌هسونگ هم با خودش به قعر جهنم میبرد.

در داخل پیله، به سرعت در حال از دست دادن قدرت بدنیش بود. خدای مرگ با یه ضربه موفق به کشتنش نشده بود و به آرومی به سمتی رفت. به نظر می‌رسید زمان از حرکت ایستاده. شیه‌شینگ لان دارویHN رو از کولش بیرون کشید، اون میخواست دارو رو بنوشه که ناگهان گزگزی از روی پوستش به پشتش رفت.

احساس گزگز پخش شد. کمتر از دو ثانیه، همه بدنش ضربه خورد و پر از درد شد. به نظر می‌رسید خونش در حال غلتیدن و جوشیدن بود در حالیکه، انرژی سیاه به طور کمرنگی تو زیر پوستش معلوم بود. تارهای ابریشمی که به طور مداوم اون رو سوراخ میکردند، وقتی با خونش مواجه شدند، خود به خود شروع به سوختن کردند. در لحظه آتش گرفتند، تبدیل به خاکستر شدند و افتادند.

نخ های ابریشمی به طور واضح دارای ضریب هوشی بودند‌. اونها متوجه این تغییر شدند و فرار کردند. این صحنه عجیب یی‌هسونگ رو متعجب کرد. چطور ممکن بود؟!

وقتی خدای مرگ دوباره به اون حمله کرد، شیه‌شینگ لان احساس کرد که این احساس یخ زدگی، دیگه چندان قوی نیست. با اینکه آروم حرکت میکرد، حداقل توانایی حرکت داشت. اون دیگه قادر به مبارزه نبود.

دوباره ضربه بهش اصابت کرد. بدنش جوری آسیب دید که انگار در حال از هم پاشیدن بود اما شیه‌شینگ لان متوجه شد که انرژی تاریک در بدنش جریان داره و بیشتر بیشتر متراکم میشه. به نظر می‌رسید خشم در خونش غوغا می‌کنه و میخواد با موجود نیرومند رو به روش مقابله کند.

شیه‌چی که در ذهنش دنبال راه حلی بود، از این تغییرات شگفت زده شد. به نظر می‌رسید چیزی گرفته و بیدار شده.

دامنه شیطانی بود! این استعداد تو بدن انسانی پنهان بود و زمانی که فعال میشدش خود به خود عمل میکرد. استعداد شیه‌شینگ لان شیطان بود و خدای مرگ هم در مقابلش ایستاده بود. شیطان و خدای مرگ در بیشتر فیلم‌ها ضد هم بودند، چون خدای مرگ روح ها رو جمع میکرد در حالیکه شیطان روح ها رو می‌بلعید. اون ها مانع یکدیگر شدند و از هم دیگه متنفر بودند. شیطان حاضر نبود به خدای مرگ ببازه، به همین خاطر این سبب تغییراتی در بدن شیه‌شینگ لان شده بود.

{یه چرخش وجود داره.}

{این یه دراما هست، دراما.}

یی‌هسونگ خیلی زود متوجه شد که یه چیزی داره اشتباه پیش می‌ره. هر دفعه که شیه شینگ لان می افتاد، هاله اطرافش قوی تر میشد. چشم هاش به تدریج تغییر کرد و دیگه شبیه به انسان نبود.

اوضاع کم کم داشت از کنترل خارج میشد و ترس عمیقی چشمهای یی‌هسونگ رو پر کرد. این شخص جلوش بیش از حد ترسناک و پر از شانس بود. با اینکه اون یه تازه وارد بود، همیشه چنین قابلیت هایی داشت. با گذشت زمان، احتمالا سازمان، دیگه حریفش نمیشد و با دست های خودش سازمان رو نابود میکرد.

این آدم پتانسیلی داشت که حتی از شن یی که بار ها و بارها توسط سازمان مورد تحقیق قرار گرفته بود، وحشتناک تر باشه! یی‌هسونگ دیگه نمیتونست صبر کنه. اون آیتم ``باید کشته بشه`` دیگه ای داشت. آیتم به اون آسیب میرسوند اما دیگه براش صبری نمونده بود! یی‌هسونگ دوک مشکیش رو بیرون آورد که ناگهان شیه‌چی‌دهنش رو باز کرد و گفت:«صبر کن!»

صداش تحت تأثیر میدان شیطانی قرار گرفته بود و اونقدر سرد بود که به نظر می‌رسید میتونه آدم رو تو عمق سه متری هم منجمد کنه.

یی‌هسونگ اون رو مسخره کرد:«من اجازه میدم با شرافت بمیری.»

شیه‌چی به بالا نگاه کرد و به سردی گفت:«اگه بمیرم، تو هم میمیری.»

یی‌هسونگ طوری خندید که انگار یه جوک بزرگ شنیده. «تو هنوز وقت داری منو تهدید کنی؟»

شیه چی طوری به اون نگاه کرد که انگار اون احمقه و با تاکید روی هر کلمه گفت:«من، پدر، تو، هستم.»

{تو همچین وقتی زبونش چقدر گستاخه!!! من دارم در حد مرگ میخندم.}

{لعنت تا مرگ و بدون پشیمانی بمیر.}

«تو!» یی‌هسونگ فکر کرد که این شخص داره اذیتش می‌کنه و نتونست رفتارش رو حفظ کنه. اون میخواست شیه‌چی رو بکشه اما شیه‌چی‌لبخند زد. «من پدرتم. اگه نمیخوای باور نکن.»

شیه‌چی ‌ازش پرسید:« در مورد روابط زنجیره‌ای میدونی؟»

خدای مرگ دوباره از پشت سر حمله کرد اما شیه‌چی ‌دیگه تحت تأثیرش قرار نگرفت. حرکات خدای مرگ خیلی کند بود و شیه‌شینگ لان اونقدر ماهر بود که به راحتی فرار کرد.

یی‌هسونگ این صحنه رو دید و بیشتر احساس ترس کرد. «از کجا بدونم؟»

شیه‌چی‌بهش نزدیک شد. «گذشته یا آیندت رو پیدا کردی؟»

یی‌هسونگ عصبانی شد. «چرا باید به چرت و پرتات گوش بدم؟»

شیه‌چی بدجنسانه لبخند زد. «بخاطر اینکه ترسو هستی و از مرگ میترسی. اگه تواناییش رو داری منو بکش. اون موقع می‌بینیم تو هم میمیری یا نه!»

«تو قطعا جواب سوال من رو می‌بینی.»

لحنش محکم و بدون هیچ شکی از رد بود.

یی‌هسونگ تو باطن اون رو مرد دیوانه خطاب کرد. «اگه هنوز گذشته یا آینده رو پیدا نکرده باشم چی؟»

«اون پیرمردی که روی تخت بیمارستان خوابیده، آیندت هست.» شیه‌چی شیطانی خندید. «تو پسر من هم هستی.»

نفس یی‌هسونگ بند اومد، اما خونسردیش رو حفظ کرد.

شیه‌چی حتما داشت اون رو گول میزد. پیرمرد، دیوانه بود. یی‌هسونگ از اون پیرمرد حتی نتونسته بود یه کلمه بیرون بکشه، چه برسه به اطلاعات. شیه‌چی‌داخل رفته بود، دو دقیقه با پیرمرد ارتباط گرفته بود و این نتیجه رو گرفته بود؟ اون حتما از قصد این حرف رو میزد، چون از مرگ میترسید.

یی‌هسونگ از دوک سیاه، نخ قرمزی بیرون کشید.

شیه‌چی حرکاتش رو دید و میدونست یی‌هسونگ حرف‌هاشو باور نمیکنه. اون ادامه داد:«اون منو دید و انتظار داشت من یه توهم باشم. این نشون میده تو گذشته آسیب غیرقابل تصوری بهش زدم. اون تصویرهای اذیت کردن توی ذهنش، اون رو آزار میده. نمیتونه از اون خاطرات فرار کنه به همین خاطر اغلب با خودش صحبت میکنه، تا تشخیص بده کدوم درست و کدوم غلطه.»

شیه‌چی‌خودش اختلال روانی داشت و به همین خاطر درک بیشتری از این ماهیت داشت.

«داری بهم دروغ میگی!» صدای یی‌هسونگ آروم بود.

شیه چی خندید. «اگه فکر می‌کنی کن دارم دروغ میگم، چرا هی با من مزخرف میگی و ماجرا رو کش میدی؟ میتونی مستقیم منو بکشی. در هر صورت، تو دوتا آیتم داری. حتی اگه نتونی منو بکشی، میتونی من رو معلول کنی. در حقیقت اینکه تو داری به حرف هام گوش میدی، نشون میده که تو فکر می‌کنی این ممکنه. مگه نه؟»

افکار یی‌هسونگ شکافته شد و صورتش سفید شدش. «این به تنهایی کافی نیست که ثابت کنی که ......»

اون نتونست دوتا کلمه بعدی رو بگه.

یی‌هسونگ فکر کرد که شیه‌چی‌مخالفت می‌کنه اما شیه‌چی سرتکون داد و براحتی پذیرفت. «بله، برای اثباتش کافی نیست. این فقط ثابت می‌کنه که اون من رو می‌شناسه و من هم در گذشته بهش آسیب زدم.»

«با اینحال، یه چیزی وجود داره، که احتمالا نمیدونی.»

یی‌هسونگ ساکت بود.

«من اونروز به اتاق عملت اومدم و یه روح تو لباس مشکی دیدم. اون روح با لباس مشکی به در اتاق عمل تکیه داده بود و به داخل نگاه میکرد. اون داشت به تو یا مریض روی تخت نگاه مینداخت. مهم نیست اون چه کسی رو تماشا میکنه، اون تویی.»

«باید اینو بدونی که روحی که دنبالت می‌افته، همون خودی هست که تو تصادف رانندگی مرده. بنابراین، هویت روح آشکاره. اون تو تصادف ماشین مرد و دنبال یه موقعیت بود تا ازت انتقام بگیره. به همین دلیل جلوی اتاق عملت ظاهر شد.»

یی‌هسونگ‌ اخم کرد. «منظورت از این چیه؟ فکر نمیکنی تغییر موضوع خیلی کار ناشیانه‌ای هست؟»

«نگران نباش.» چشم های شیه‌چی ‌آروم بود. «اون منو دید. اما صدام نزد. اون فقط گفت که ازم متنفره.»

{!!!!! من به یاد دارم!!!!}

{من باختم!! فکر کنم شیه‌چی ‌داره راستش رو میگه!!}

{امکان نداره؟!}

قلب یی‌هسونگ به لرزه دراومد و افکارش آشفته شد. اون از قبل تمایل داشت حرف هاشو قبول کنه اما دوباره استدلال آورد:«فامیلی من یی‌ هست، فامیلی تو شیه. اگه تو واقعا پسری داری، باید شیه‌چی باشه نه من. تو هیچ مدرک واقعی‌ای نداری.»

شیه‌چی‌حرفش رو قطع کرد. «من یه پسر نووجون، از ازدواجم دارم.»

یی‌هسونگ غافلگیر شد و آهی از سر آسودگی کشید. «داری باهام بازی میکنی؟ در این زمان اون به دنیا اومده و بیش از ده سال سن داره. اگه من اون باشم، حتی اگه توروهم بکشم ناپدید نمیشم.»

شیه‌چی‌آهی کشید. «اینکه صبور نیستی، عادت خوبی نیستش. شخصیت من روابط خارج از ازدواج داره.»

یی‌هسونگ خشک شد و به تدریج دوک در دستش رو پایین آورد.

«نقش من اینه که یه پزشک شایسته باشم. من توسط مادر بیولوژیکیم وقتی بچه بودم رها شدم و توسط پدر مادر خواندم مورد آزار و اذیت ‌قرار گرفتم. من با قلبی بد بزرگ شدم، فاقد عواطف بودم و از تنبیه پسری که از ازدواجم داشتم، غافل شدم. و بعد وارد یه رابطه خارج از ازدواج شدم. این محیط شخصیت منه. اینطوری همه چیز منطقی و معقولانس.»

«پسری که از ازدواج دارم، ازم متنفره و ممکنه تو هم ازم متنفر باشی. بهرحال، این روش تربیتی والدین احتمالا به طرز تراژیکی نسل به نسل ادامه پیدا کنه. ممکنه من ازت سواستفاده نکرده باشم اما نقش من یه آدم عوضی و شروره. تو بعد از اینکه رشد کردی دکتر شدی و از نظر روانی عادی نبودی. با اینحال، تو اطلاعات پزشکی مشخصی داشتی و می‌تونستی به طور معمول همرنگ جامعه بشی. در پایان، ممکنه تو توسط یه موضوع خانوادگی یا یه چیز دیگه تحریک شده باشی. تو تصمیم گرفتی تلافی همه بلاهایی که برات پیش اومد رو سر جامعه خالی کنی و باعث یه تصادف زنجیره‌ای بشی.»

قلب یی‌هسونگ سرد شد. اطلاعات شیه‌چی با چیزهایی که از شخصیت پیرمرد بدست آورده بود تطبیق داشت...

شخصیتش آرزوی یه خانواده عادی و دوست داشتنی رو داشت. اون با همسر و بچه‌هاش خیلی مهربون بود و از هر راه ممکنی باهاشون راه می اومد و موافقتش رو نشون میداد.

اما همسرش از داشتن خوشحال نبود و با حرفهاش اون رو ناراحت میکرد. دخترش هم خیلی بی‌تفاوت بود. فقط زمانی که میخواست ازش پول بگیره تا چیزی بخره، باهاش حرف میزد.

شیه‌چی ‌می‌دونست این شخص تکون خورد و به آرومی ازش پرسید:«تو میخوای منو به خاطر یه احتمال کوچک از گذشته بکشی. چرا نمیخوای چک بکنید که آیا من درست میگم، یا نه؟ حداقل، من دلیل دارم. آیا اون کسی که بهت گفت منو بکشی، مدرک داره؟»

یی‌هسونگ با چشم های پر از شوک به بالا نگاه کرد. سپس سرش رو پایین انداخت تا احساسات واقعیش رو پنهان کنه. شیه‌چی ‌با دیدن تغییرات چهره یی‌هسونگ متوجه شد که واقعا یه روح درونی وجود داره. کسی که از پشت صحنه اختلاف ایجاد میکرد و یی‌هسونگ رو ترغیب میکرد تا بکشتش.

شیه‌چی‌مخفیانه دست هاشو مشت کرد. در مقایسه با یی‌هسونگ، شرور تر و منفور تر بودش.

فکری به ذهن یی‌هسونگ رسید. اگه اون واقعا پسر رابطه خارج از ازدواج شیه‌چی ‌بود، شاید تو این مقطع زمانی هنوز به دنیا نیومده بود. این اطلاعات رو نمیشد تایید کرد، به همین خاطر نمیتونست اقدامی علیه شیه‌چی ‌انجام بده. ممکن بود اون اصلا نتونه شیه‌چی رو تو این فیلم بکشه.

اون میتونست از فیلم بیرون بره و از سازمان عذرخواهی بکنه. با وضعیت فعلیش، سازمان به شدت مجازاتش میکرد اما اون رو نمی‌کشت. گذشته از این، اون میتونست منافع واقعی رو برعکس، زباله هایی مثل چنگ ژو به ارمغان بیاره. بله، زمان زیادی طول کشیده بود تا به موقعیت فعلیش دست پیدا کنه و ارزش از دست دادنش رو نداشت. علاوه بر این، پی‌رنگ فیلم به سرعت در حال تغییر بود. حقیقتی که تو یه ثانیه درست بود، تو ثانیه‌ای بعد سرنگون میشد. امکان داشت بعدا شانس کشتن شیه‌چی پیدا کنه.

فعلا باید متوقف میشد.

یی‌هسونگ با فکر به اینکه باید بجای کشتن شیه‌چی مراقبش باشه، قلبش پر از خشم و کینه شد. اون شیه‌چی رو نکشته بود و استعداد و کارت مرگ تاروتش رو هم از دست داده بود. کارت مرگ تاروت یه آیتم یکبار مصرف بود و بعد از استفاده دیگر کاربردی نداشت. استعدادش هم فقط یکبار در هر فیلم ترسناک قابل استفاده بود. فقط دو آیتم براش باقی مونده بود....

اون بالاخره گفت:«باشه، من نمیکشمت.»

شیه‌چی لبخند معنا داری زد. «مثل همیشه میتونی تبعیض قائل بشی.»

از همون لحظه‌ای که رابطه احتمالی بین خودش و یی‌هسونگ رو حدس زد، انتخاب نهایی یی‌هسونگ رو میدونست. این شخص «زندگی» رو بالاتر از هر چیزی قرار داده بودش و به همین دلیل، استفاده ازش راحت بود. یی‌هسونگ آدم قوی‌ای به شمار می‌رفت اما ضعفش خیلی آشکار و مهلک بود. اینکه یه نفر از مرگ بترسه، ترسناک نبود، اما اینکه شخص از کوچکترین احتمالی از مرگ بترسه، وحشتناک بود..

شیه‌چی‌هم از مرگ میترسید اما جرات میکرد ریسک جنگ کردن رو به جون بخره، چون میخواست زندگی بهتری داشته باشه. یی‌هسونگ از مرگ خیلی میترسید و جرات هم نمی‌کرد. اون به وضع موجود بسنده کرد و جلوی خودش رو گرفت.

{انقدر پیشرفت کردی تهش اینطور به آرامی سقوط کنی؟}

{شیه‌چی‌خیلی خوبههه، ووووهااا ! دارم میمیرم.}

{برادر لان خیلی خوشتیپه، بلندتر ناله کن!}

{لعنت، این تازه وارد می‌تونه کاری بکنه که باد یه بازیگر درجه یک خالی بشه.}

{در ضمن، اون داروی آبی‌ای که از قبل برداشت رو دیدی؟}

{اوه، لعنت. حالا که دارم در موردش خوب فکر میکنم، اون دارو ها مکه برای پدر شن‌یی نیستن؟.....}

{من اسم خدای مَردَم رو شنیدم. چی داشتنین در مورد شن‌یی می‌گفتین؟}

{ممکنه HN باشه؟.... گذشته از این داروی آبی خیلی متداوله.}

{لعنت، این آدم چیه؟ یادمه تو جنگ وحشت، شن‌یی به شیه‌چی امتیاز کامل داد. حالا هم که داروهای ابی، لعنتی، آیا ممکنه شیه‌چی نسل دوم از ستاره های واقعی باشه؟}

{؟؟؟چطور شخص بالاسری انقدر چیزهای مختلف بهش معرفی کرد؟؟؟}

{واووو، این حدس خیلی جالبه! به عبارت دیگه، یوجینگ ستاره قرقاوول نسل دوم هست. شیه‌چی یه حامی داره که بهش یه آیتم سطح بالای نارنجی داده و نسل دوم یه ستاره سطح بالای واقعی هست. این خیلی خفنه.}

{یه چیزی رو عمیقا پنهان نمیکنی؟ شیه‌چی در مقایسه با یوجینگ خیلی متواضع نیست؟ اگه اسم شن یی‌ رو بیاره، کی جرات می‌کنه که بهش احترام نزاره؟ با این حال اون ترجیح میده از این اسم استفاده نکنه و وانمود کنه یه آدم عادی هست.}

یه سوراخ در پیله ظاهر شد و نخ ها از دو طرف سوراخ عقب نشینی کردند. در بیرون، شیه‌یانگ این صحنه رو دید و چشم هاش برق زد. پیله در حال باز شدن بود و این معنی رو داشت که همه چیز تمام شده. شیه‌چی در پیله بسته شده بود.

شیه‌چی‌کوچولو. شیه‌یانگ پوزخند زد. الان که دیگه شیه‌چی‌ای وجود نداشت، چه کسی دوباره اون رو شیه‌چی کوچولو صدا میزد؟

چشم های رن زه قرمز شدند و چندین بار تلوتلو خورد.

شیه‌چی‌مرده بود؟ چطور ممکن بود؟ اون تمام این راه رو با شیه‌چی‌ طی کرد و خطرات بی‌شماری رو شکست دادند. هر بار، دشمنشون خیلی قوی بود، اما شیه‌چی ‌توانایی این رو داشت که شکست رو به پیروزی تبدیل بکنه. رن زه با خودش فکر کرده بود، که اینبار هم مثل دفعات قبلیه، اما این دفعه.....

نه! باور نمی‌کرد! این فکر از قبل به یه باور ریشه دار تو ناخودآگاهش تبدیل شده بود! شیه‌چی نمی‌مُرد! رن زه به پیله خیره شد. حتی اگه شیه‌چی‌مرده بود، اون خودش باید بدنش رو میدید.

شیه‌یانگ میتونست نگاه خصمانه رن زه و یه‌شیائو‌شیائو ‌رو خودش حس کنه و لبخندش درخشان‌تر شد. این تا زمانی ادامه داشت که شیه‌چی ‌و یی‌هسونگ در حال صحبت کردن باهم، از پیله بیرون اومدند.

لبخند شیه‌یانگ خشک شد. رن زه و یه‌شیائو‌شیائو‌ هم سرجاشون یخ زدند.

شیه‌یانگ ‌میتونست نفرت و کینه رو تو چشم های یی‌هسونگ رو احساس کنه.

یادداشت مترجم:

*1 اسکیزوفرنی یا شیزوفرنی: (به انگلیسی: Schizophrenia ) یک اختلال روانی است که با دوره‌های مداوم یا عودکننده روان‌پریشانه مشخص می‌شود. علائم اصلی شامل توهم (غالبا توهم شنیداری)، هذیان و اختلال تفکر است. علائم دیگر عبارتند از کناره‌گیری اجتماعی، کاهش ابراز عواطف و بی‌تفاوتی.

*2آنژیوکات، آنژیوکت‌(Angiocatheter یا Angiocath) یا آی وی کانولا به عنوان لوله‌های تو خالی نازکی شناخته می‌شود که امکان ورود به رگ‌های بدن برای انتقال مایعات به مناطق مختلف بدن برای اهداف تشخیصی و خارج کردن خون از بدن را می‌دهد.

کتاب‌های تصادفی