فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

اپ بازیگر فیلم‌های ماورأطبیعی

قسمت: 139

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

چپتر صد و سی و هفتم:بیمارستان(18)

بعد از برگشتن از ملاقات با یی‌هسونگ، احساسات بد شگون و شوم شیه‌یانگ بیشتر شد. با گوش دادن به توضیحات یی‌هسونگ، اون متوجه شد که روح مشکی پوش شباهت های زیادی باهاش داشته. شباهت های در قد، فرم بدن و حتی آیتم ها.

یی‌هسونگ آیتم هاشو نمیدونست و هرگز بهشون نگاه نکرده بود، بنابراین یی‌هسونگ متوجه نشد.. با اینحال شیه‌یانگ باید همه چیز رو کامل می فهمید. چطور این اتفاق ممکن بود؟ آیا یه روح میتونست توانایی بازیگر رو بدزده؟ یا میتونست وانمود کنه اون هست و شکل و ساختار شبه یانگ رو بگیره؟

شیه‌یانگ سرش رو تکون داد. نه، این منطق با عقل جور در نمیومد. صدای قدم های بدون شتابی، از جلوش به گوش می‌رسید و سایه ناشناسی روی دیوار تکون میخورد. شیه‌یانگ هوشیارانه به بالا نگاه کرد و شیه‌چی‌رو دید. نور مهتابی، قرمز و شیطانی از پنجره ها می‌تابید و اریب به شیه‌چی ‌برخورد می‌کرد و باعث میشد اون متفاوت بنظر برسه. به نظر می‌رسید اون منتظر شیه‌یانگ بود.

شیه‌یانگ احساس انزجار کرد. اون قدمی به جلو برداشت و با رفتاری متکبرانه پرسید:«چی کار داری میکنی؟»

شیه‌چی‌ به بالا نگاه کرد. «کنجکاوم بدونم چرا انقدر مغروری؟»

«منظورت چیه؟» شیه‌یانگ مشتش رو بهم گره زد.

شیه‌چی ‌فقط جدی پرسید:«تا به حال منو زدی؟»

شیه‌یانگ به طرز خشمگینی واکنش نشون داد. «نیازی به تحقیر من تو این راه نداری.»

«این تحقیر نیست.» چشم های شیه چی واقعا گیج شده بود. «من همیشه فکر میکردم، افراد خوش اخلاق، قوی هستند. بعد تورو دیدم و احساس کردم بیشتر افراد بدخلق......» شیه‌چی ‌مکث کرد، چشم هاش به صورت خشمگین شیه‌یانگ بودش.

«اونها چی هستن؟» نفرت اوج گرفت. اون ها خیلی نزدیک بودن و این فرصتی براشون محسوب میشد. تا وقتی که محکم ضربه میزد، میتونست شیه‌چی رو بکشه. شیه یانگ این فکر رو توی سرش داشت و بی سر و صدا آیتم افزایش قدرتش رو باز کرد.

شیه‌چی‌لبخند زد. «همه اونها بی لیاقت هستن.»

ناخن های بلند سیاهی از دستی بیرون اومد و اون رو نشونه گرفت. شیه شینگ لان که از خیلی قبل آماده شده بود، دستش رو بلند کرد و مچ دستش رو گرفت. شیه‌یانگ شوکه شد و به شدت تقلا کرد اما اون متوجه شد که شیه‌چی به طرز شگفت آوری قوی هست و اصلا نمیتونه حرکت بکنه.

شیه‌شینگ لان دستی رو که جلوش آویزان بود رو مشاهده کرد. بند انگشت ها سفید و اشکار بودند، در حالیکه ناخن های مشکی براقی از ناخن ها بیرون زده بودند. اونها نازک، سرد و تیز مثل یه تیغ بنظر می‌رسیدند‌. خون در بدن شیه‌یانگ حالت متلاطمی داشت و به طور مداوم به دست هاش پمپاژ میشد، در حالی که هم زمان ناخن هاشم رشد میکردند و بلندتر میشدند. همین که ناخن ها میخواستند صورت شینگ لان رو لمس کنن، شیه‌شینگ لان اون شخص رو با لگد دور کرد. بعد از اینکه شیه‌یانگ در رفت، شرم و نفرت درش بالا زد. اون به استفاده از آیتم ادامه داد و با عجله به سمتش رفت.

اون یه ستاره در حال ظهور بود، که به سرعت درخشیده بود. با اینکه اون به آدم صاف و ساده محسوب میشد و با هیچ مانعی روبرو نشده بود، اما قدرتش هنوز قوی سر جای خودش قرار داشت. شیه‌شینگ لان به راحتی قدرتش رو افزایش داد و چند تا حرکت انجام داد.

شیه‌یانگ عمیقا شوکه شده بود. اون فیلم های شیه‌چی‌رو تماشا کرده بود و میدونست این شخص قدرت زیادی داره. با این حال، بعد از دیدن کتک خوردنش از یی‌هسونگ بدون توانایی برای مقابله به مثل، خیالش جمع شده بود و احساس آرامش کرد. حالا که شیه‌یانگ واقعا باهاش رودررو شده بود، میدونست که کاملا اشتباه کرده!

اون ها اصلا تو به سطح با همدیگه، محسوب نمیشدن.

حسادت مثل سَم، روی نوک قلبش شکل گرفت و چهره شیه‌یانگ در هم پیچیده شد. اون یه آیتم انفجاری قوی داشت که در اصل برای هدف -حفظ زندگی- ذخیره شده بود‌. اون باور نداشت که بتونه به شیه‌شینگ لان آسیب بزنه!

سایه روی دیوار قبل از اینکه کامل از بین بره، به شدت لرزید.

شیه یانگ با اکراه مبارزه کرد و عمدا یه نقص رو آشکار کرد تا شیه چی رو به خودش جلب کنه. آیتم اون شبیه به یه دیسک تریگرام هشت وجهی قبلی شیه‌چی‌ بود. هر چقدر فاصله کمتر میشد، میزان آسیب بالاتر می رفت. با اینحال، به نظر می‌رسید که شیه‌شینگ لان تو حالت دفاعی قرار داره. اون نزدیک نمیشد و خیلی سخت تن به مبارزه نمی‌داد. شینگ لان ابتدا دنبالش و بعد اونو رها میکرد، مثل یه گربه با موش، سر به سرش میزاشت.

«نمیخوای منو بکشی؟ این چیه؟» شیه‌یانگ با عصبانیت به زخم های روی بدنش نگاه کرد.

شیه‌شینگ لان سر تکون داد. «اره من می‌خوام تورو بکشم.»

شیه‌یانگ به صورت بی‌تفاوتش خیره شد و ترسی ناشناخته قلبش رو پر کرد. اون سرانجام احساس کرد که یه چیزی داره اشتباه پیش می‌ره، مخفیانه عقب نشینی کرد و آماده فرار شد. شیه‌شینگ لان متوجه حرکاتش شد، اما ایستاد و اهمیتی نداد.

شیه‌یانگ ازش دور شد و دوید. شیه‌شینگ لان با ردی از ترحم توی چشم هاش، اون رو تماشا کرد.

طرف شیه‌یانگ، یه سایه اضافی روی دیوار وجود داشت در حالیکه فقط دو نفر اونجا بودند.. سایه پایی نداشت و درحالیکه شیه‌یانگ رو دنبال میکرد، روی دیوار سفید صدفی شناور بود. شیه‌یانگ میخواست به طرف کناری بدوه که ناگهان سایه بالاخره فرصت رو غنیمت شمرد. دستش رو دراز کرد و مغز شیه‌یانگ رو گرفت.

شیه‌یانگ یخ زد. دست روح به شدت سرش رو تکون میداد. شیه‌یانگ فریاد زد و تقلا کرد اما فایده ای نداشت. دست روح به شدت سرش رو فشار داد به طوری که انگار داشت چیزی رو خورد میکرد. شیه یانگ در حالت ایستاده بود و سپس با فریاد بلندی روی زمین افتاد.

«من میخوام تورو بکشم، اما من کسی نیستم که این کارو انجام میده.» شیه‌شینگ‌لان جلو رفت و حرف ناتمومش رو به اتمام رسوند.

صدای قدم های شتاب زده ای از راه پله نزدیک، به گوش می رسید. حتما یی‌هسونگ بود که متوجه وجود روح مشکی پوش شده بود و به دنبالش اومده بود. سایه تاریک روی دیوار کمی لرزید، به طوری که انگار ترس اونو در بر گرفته. بلافاصله سرعتش رو بالا برد و وارد بدن افتاده روی زمین، شیه‌یانگ شد.

شیه‌یانگ مرده دوباره ایستاد! زمانی که یی‌هسونگ رسید، شیه‌یانگ‌ و شیه‌چی‌به نرده ها تکیه و باهم صحبت میکردند. فضا هماهنگ بود. با دیدن اون که داشت بالا میومد، شیه‌چی‌ گیج بهش نگاه کرد و با تعجب پرسید:«چه خبر شده؟»

یی‌هسونگ میدونست که شیه‌چی پر از حیله های بد هست و نگاه سردی بهش انداخت. اون اصلا قصد نداشت به این شخص توجه بکنه. در عوض، اون برای پیدا کردن سرنخ هایی از روح مشکی پوش، به اطراف نگاه کرد.

شیه‌چی ‌به دروغ پرسید:«دنبال چی میگردی؟»

یی‌هسونگ دوباره منطقه رو بررسی کرد اما وجود روحی رو احساس نکرد. اون گیج شده بود. سپس به سمت شیه‌چی ‌برگشت و با اطمینان گفت:«تو اونو پنهان کردی.»

«چیو پنهان کردم؟» شیه‌چی‌ قبل از لبخند زدن، تعجب کرد. «کجا میتونم یه چیزی رو پنهان کنم؟»

«فکر نمیکنی انجام این کار ساده لوحانه هست؟» یی‌هسونگ میدونست که این شخص داره وانمود می‌کنه و نتونست جلوی طعنه آمیز حرف زدنش رو بگیره. «فقط بخاطر اینکه یکم کینه بین ما وجود داره، تو برای نجات یه روح رفتی. این چه سودی برات داره؟ به خودت و بقیه آسیب میزنی. احمق.»

شیه‌چی ‌به پایین نگاه کرد و در دل لبخند زد. «البته، من نمیتونم تورو از مزایای اینکار مطلع کنم که.»

اون شانه‌ای بالا انداخت. «هرجور دوست داری فکر کن.»

شیه چی کله شق و لجباز بود‌. اگه متوجه نمیشد که یی‌هسونگ پسرش هست، یی‌هسونگ تحت تحریک شیه‌یانگ، اون رو به قتل میرسوند. با اینکه از اون اتفاق جون سالم به در برده بود، اما این معنی رو نمی‌داد که اون همه چیز رو بخشیده. اون مریم باکره نبود.

شرارت حقیقی به شمار می رفت و احتمال مرگش هم واقعی بود. به لطف اون اتفاق، شیه یانگ مستحق مرگ محسوب میشد. اون به وعده خودش مبنی بر اینکه بحران برای شیه‌یانگ ایجاد می‌کنه، عمل کرده بود و ارواح جدیدی بدنیا آورد تا روح شیه‌یانگ اون ها رو ببلعه. بعد از اینکه روح شیه‌یانگ اون ها رو بلعید، سپس بازیگر شیه‌یانگ رو به قتل رسوند. به همین سادگی.

یی‌هسونگ تقریبا دوباره به حقیقت پی برد. اون به شیه‌یانگ نگاه کرد و پرسید:«از کی روابطتتون انقدر‌خوب شده؟»

شیه‌چی ‌دست هاشو باز کرد و لبخند زد. «ما بالاخره یه خانواده هستیم.»

شیه‌یانگ به نشانه موافقت سرتکون داد.

یی‌هسونگ هیچ راهی در مقابل شیه‌چی نداشت. اون نمی‌تونست بگه که کدوم کلمات درست و کدوم نادرست هستند. اون برای مقابله باهاش تنبل‌تر از این حرف ها بود و مستقیم از پله ها پایین رفت.

شیه‌چی ‌با یه لبخند اون رو راهی کرد. زمانی که اون پشتش از پله ها ناپدید شد، لبخند روی صورتش ناگهان از بین رفت. اون به سمت روح شیه‌چی‌ چرخید:«من نسبت به بازیگر شیه‌یانگ کینه هایی داشتم. اما کینه‌ای از تو به دل ندارم. من نمیخوام تورو بکشم. با این حال، من بهت توصیه میکنم اگه میخوای منو بکشی، این رو توی ذهنت داشته باشی.»

ردی از ترس تو چشم های شیه‌یانگ دیده میشد. اون مرحله به مرحله تماشا کرد که چطور شیه‌چی ‌بهش کمک کرد تا شیه‌یانگ رو از یه روش کاملا غیرمنتظره بکشه. اگه اون احمق بود، امکان نداشت، تضمین کرد که اون به شیه یانگ بعدی تبدیل نمیشه و به شکلی غیرمنتظره به قتل نمی‌رسه...

شیه‌چی در ظاهر مهربونه و آروم بود اما در باطن چقدر مبهم و کشف نشدنی به شمار می اومد. بخاطر اینکه شیه‌یانگ نمیتونست درون این شخص رو ببینه، اون جرات نمیکرد چیزی رو شروع کنه.

«....بله.» روح شیه‌چی‌محکم سر تکون داد.

شیه‌چی ‌لبخند زد. «هویتت رو فاش نکن، حالا هم برو بازیت رو ادامه بده.»

{لعنتی، روح دقیقا جلوته، اما تو نمیتونی تشخیصش بدی!}

{من یکم ترسیدم!}

{بنظرم بهتره با روح ها کار کنه تا مردم.}

{این بازیگر واقعا حیله‌گر و گیج کننده هست.}

{اهههه، یوان یه خیلی بدبخته. اون دوباره توسط یه روح زخمی شد و جراحتش سبک و کم هم نیست. این دفعه سومه؟ این کار روح یوان یه هست؟}

{لعنتی، اونجا!!!}

{روح اهههههه!}

«یه دقیقه صبر کن.» روح شیه‌یانگ میخواست اونجارو ترک کنه، که ناگهان توسط شیه‌چی‌متوقف شد.

«چی شده؟»

شیه‌چی سرش رو پایین آورد و به تلفنش نگاه کرد به طوری که انگار داره به چیزی فکر می‌کنه. سپس سرش رو بلند کرد. «با من بیا.»

«داری چیکار میکنی؟» روح شیه‌یانگ هنوز هشیار بود.

«خیلی طول می‌کشه تا بگم.» شیه‌چی ‌گوشیش رو توی جیبش گذاشت، با یه دستمال کاغذی، کثیفی‌ای که از مبارزه روی بدنش مونده بود رو پاک کرد و به سمت آیینه لابی طبقه دوم رفت.

از وقتی که فهمیده بود آیینه طبقه اول سرنخ جزیی داره، شیه‌چی ‌به طور ویژه ای به این موضوع توجه کرده بود و بعد متوجه شد که تو هر طبقه چنین آیینه ای موجود هست. با اینحال، آیینه طبقه اول دو کلمه انگلیسی در لبه‌ش حک شده بود. آیینه های طبقات دیگر، آیینه های معمولی و بدون هیچ چیز خاصی محسوب میشدند.

شیه‌چی در حال رفتن به سمت آیینه بود که از طبقه دوم به پایین نگاه کرد و یوان یه رو دید که با بازوی خون آلود به طبقه بالا میره. همون بازیگر زن سیاهی لشکر، با حالتی وحشت زده و سپاس گذار زخمش رو پانسمان میکرد.

شیه‌چی ‌چند تا پله پایین رفت و با نگرانی پرسید:«چی شده؟»

صورت یوان یه بخاطر از دست دادن خون، رنگ پریده بنظر می‌رسید و عرق از پیشونیش پایین میومد. لباس‌هاش آبی و خاکستری بودند و مقدار زیادی از خون زشت، تو سر آستینش وجود داشت. توده جمع شده از خون، همش در حال گسترش بود. به نظر می‌رسید یوان یه به شدت آسیب دیده. اون بیش تر از یه زخم داشت و انگاری یه مبارزه خشن رو پشت سر گذاشته بود. بخاطر آشفتگی، تنفسش اهسته و متلاطم بود.

یوان یه سرش رو بالا آورد، کمی شجاعت درش دیده میشد. اون میخواست وانمود کنه و بگه که ``حالش خوبه`` اما بازیگری که کنارش قرار داشت زودتر از اون به حرف در اومد و گفت:«ما با یه روح بسیار قدرتمند مشکی پوش آشنا شدیم! برادر یوان منو نجات داد و گرنه من مرده بودم.»

بازیگر زن شوکه بود. اون برگشت و به یوان یه نگاه کرد، تو چشم هاش قدرانی و تحسین عمیقی دیده میشد. یه موجود حقیر و پستی مثل اون، که همیشه نادیده گرفته میشد و همه نگاه تحقیر آمیزی بهش داشتند. اون هرگز تصور نمی‌کرد که توسط یوان یه نجات پیدا کنه. هیچ جای تعجبی نداشت که شایعه شده بود که شخصیت یوان یه بسیار خوب و عالی هست.

شیه‌چی ‌بازوشو گرفت و به راحتی دست یوان یه رو بانداژ کرد. اینجا یه بیمارستان بود و چیزی که کم نداشت تجهیزات پزشکی بود. روح شیه‌یانگ توجهش به این موضوع جلب شد و از اونجا نرفت. اون در حالیکه شیه‌چی‌رو دنبال میکرد، ساکت موند.

در حین بانداژ کردن، یوان نگاهی یه به شیه‌یانگ که در کناری نشسته بود، انداخت. اون درد رو تحمل کرد، صداش رو پایین آورد و به شوخی گفت:«از کی رابطه‌ت با اون انقدر خوب شده؟»

شیه‌چی ‌میدونست که حقیقت قابل گفتن نیست، خصوصا به یوان یه که بهش اعتمادی نداشت، به همین خاطر فقط گفت:«همکاری.»

یوان‌یه ‌قبل از اینکه نگاهش رو عقب بکشه، به شیه یانگ نگاه دیگه‌ای انداخت. اون با تنبلی به بالا نگاه کرد و پرسید:«هنوز چقدر امتیاز برای بدست آوردن برادرت نیاز داری؟»

«چند هزار تا.»

«پس، بدون در نظر گرفتن هیچ حادثه‌ای باید این روند سریع باشه. حداکثر دو یا سه تا فیلم نارنجی دیگه، نیاز داری. اگه این فیلم ارتقاء پیدا کنه، حتی سریع تر میشه. تقریبا آخراشه.» یوان‌یه ‌آهی کشید. در چهره‌ش حسودی نمایان بود. سپس دوباره پرسید:«بعد از اون چه نقشه ای داری؟»

شیه‌چی ‌عادی جواب داد:«برنامه رو رها کنم.»

یوان یه قبل از اینکه بخنده، کمی متعجب بنظر می‌رسید. «نمیخوای امپراتور فیلم باشی؟»

شیه‌چی ‌به بالا نگاه نکرد. «نه.»

«فکر نمیکنی اینجا خوبه؟ هر آرزویی میتونه برآورده بشه.»

«من آرزوی دیگه ای ندارم.»

یوان یه خندید. «تو متفاوتی.»

«در مورد تو چی؟» شیه‌چی ‌گاز استریل اضافی رو برید و بعد این سوال رو از شیه یانگ پرسید.

«منم به زودی میرم.» یوان یه مکثی کرد و بعد به شیه‌چی‌لبخند زد. «به زودی.»

شیه‌چی ‌به بحث اصلی برگشت. «فکر می‌کنی چه کسی این کارو باهات میکنه؟»

یوان یه سرش رو تکون داد و تلخ خندید. «نمیدونم. خیلی قوی بود‌. من به سختی تونستم باهاش اینطور به تساوی برسم و بعد در آخر هم شکست خوردم.»

یوان یه با انگشت سالمش به بانداژ اشاره کرد.

شیه چی دوباره اونو معاینه کرد. «پس بقیه جراحت هات......»

یوان یه بی اختیار آهی کشید. «من واقعا بدشانسم. من قبلا توسط یه روح سیاه مورد حمله قرار گرفتم. دوباره اومد و این اتفاق افتاد. در واقع میخواست به من حمله کنه اما بازیگر زن اونجا بود و اون هم درگیر ماجرا شدش. من هم اونو نجات دادم و به این شکل تموم شد.»

«فکر می‌کنی این سه حادثه توسط یه روح اتفاق افتاده؟»

یوان یه قبل از تکون دادن سرش، برای یک یا دو ثانیه تردید کرد. «باید باشه. تکنیک اساسا یکسان بود و من همش احساس ناراحتی کردم. نمی‌دونم چرا........»

«درسته!» اون به بالا نگاه کرد به طوری که انگار چیزی به ذهنش خطور کرده. «اولین باری که دیدمش، یکم مجروح شدم. دومین بار، جراحتم سبک نبود. سومین بار...‌»

چهره یوان‌یه جدی شد. «به نظر می‌رسید روح قوی‌تر شده‌. تو باید مراقب باشی.»

شیه‌چی‌ بهش نگاه کرد و گفت:«ممنونم.»

شیه‌چی ‌اخم کرد. «پس فکر می‌کنی این روحی هست که یی‌هسونگ تقریبا اون رو گرفت؟»

روح شیه‌یانگ که در اون گوشه به حرفاشون گوش میداد، یهو خشکش زد و قلبش تو شوک فرو رفت. چطور شیه‌چی ‌انقدر طبیعی خودشو به ندونستن زد و همچین سوال منطقی رو پرسید؟

یوان یه در موردش فکر کرد. «نه اون نیست. من شنیدم یی‌هسونگ اون رو توصیف کرده و ویژگی ها متفاوته.»

«پس خصوصیات این روحی که دیدی، چطور بود؟»

بازیگر زن در موردش اندیشید و به جای یوان‌یه‌ جواب داد:«هم خیلی قدبلنده، هم به طرز خاصی قوی هست.»

به نظر می‌رسید یوان یه کمی خجالت کشیده، اون سرفه کرد. «اره، مهارتش خیلی بهتر از منه. از من قوی تر و تو جنگیدن هم خیلی از من سر تر بود. اما در واقع.... خیلی انسان طور هست. به نظر نمیاد ویژگی ارواح زیادی درش وجود داشته باشه. ارواح این فیلم خیلی عجیبن.»

شیه‌چی‌سرتکون داد.

اون سه نفر کمی باهم گپ زدند. سپس یوان یه نگاهی به شیه‌چی و شیه‌یانگ منتظر که کمی مضطرب بنظر میرسید، انداخت. اون متوجه شد چیزی بین شیه‌یانگ و شیه‌چی وجود داره، بنابراین عاقلانه اون جارو ترک کرد.

******

شیه‌چی‌، شیه‌یانگ رو به سمت آیینه قرار گرفته در لابی طبقه دوم برد و اون رو در مقابلش نگه داشت. در ایینه، شیه‌یانگ هنوز شیه‌یانگ بود، بدون اینکه شکل یه روح رو نشون بده.

اخم عمیقی بین ابروهای شیه‌چی‌شکل گرفت و اون تو فکر عمیقی فرو رفت.

شیه‌یانگ با تعجب پرسید:«داری به چی فکر میکنی؟»

شیه‌چی ‌قبل از اینکه به بالا نگاه کنه، لحظه‌ای سکوت کرد. «دنبالم بیا بریم پایین.»

شیه‌یانگ اخم کرد. اون کمی بی حوصله بود اما شیه‌چی رو دنبال کرد. شیه‌چی اون رو به سمت آیینه توی لابی طبقه اول برد، جایی که کلماتی که با حروف ``c`` شروع میشد، روی آیینه حک شده بود. شیه‌یانگ کمی عصبانی بنظر می‌رسید. «من نمیخوام کارهای مختلفی برات انجام بدم، با من بازی نکن.»

شیه‌چی به آیینه نگاه کرد. شیه‌یانگ هنوز شیه‌یانگ بود اما در آیینه یه شیه‌یانگ با چشم های قرمز خونی منعکس شد!

شیه یانگ اخم کرد. «داری چیکار میکنی؟»

شیه‌چی ‌حرفی نزد و به پشتش اشاره کرد. شیه‌یانگ به بالا نگاهی انداخت و خودش رو در آیینه با چشمهای قرمز خونی و صورتی رنگ پریده همانند کاغذ، دید. اون شوکه شد و پنیک کرد. اون میترسید که لو بره و بلافاصله از محدوده آیینه خارج شد. اون آهی از سر آسودگی کشید و فهمید خیس عرق شده.

{لعنتی، اون منو ترسوند.}

{مادر، این البته می‌تونه بدن واقعی رو منعکس کنه.}

شیه‌یانگ به شیه‌چی نزدیک شد و با عصبانیت پرسید: «چطور ممکنه؟»

شیه‌چی ‌تو فکر فرو رفت و بعد از یه مدت طولانی واقعیت رو گفت:«نمیدونم.»

شبه یانگ بعد از تعقیب شدن توسط یی‌هسونگ میترسید و از اینکه هویتش آشکار بشه وحشت داشت. اون بلافاصله فریاد زد:«من این آیینه رو میشکونم.»

شیه‌چی سرش رو خم کرد. «اگه جرات داری بهش ضربه بزن، منم بلافاصله تورو میکشم.»

شیه‌یانگ حرکت نکرد. اون نمی‌تونست بگه که حرف های شیه‌چی درست یا نادرست هستند. ممکن بود شیه‌چی واقعا اون رو بکشه. شیه‌چی نگاهی به خودش انداخت و مطمئن شد که تو آیینه عادی هست.

شیه‌چی سخاوت مندانه گفت:«خودت بازی کن.»

شیه‌یانگ احساس کرد که یه حیوان خانگی هست، اما خشمش رو مهار کرد. اون طبقه اول که امکان داشت اونجا لو بره رو ترک کرد.

*******

بعد از رفتن شیه‌یانگ، شیه‌چی‌برنامه رو باز کرد و به بخش مکالماتش با رن زه نگاهی انداخت. هنوز پاسخی دریافت نکرده بود. ده دقیقه گذشته بود و شیه‌چی ‌هنوز جوابش رو نداده بود. اون الان در حال حاضر تو طبقه دوم قرار داشت و رن زه رو ندیده بود.

شیه‌چی ‌کمی تلفنش رو فشار داد. به نظر می‌رسید الهامات در حال کار بود و اضطراب در قلبش موج میزد.

شیه‌چی اصرار کرد:«برادر، من حس میکنم یه اتفاقی برای رن زه افتاده بیا عجله کنیم و اونو پیدا بکنیمش.»

کتاب‌های تصادفی