فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

اپ بازیگر فیلم‌های ماورأطبیعی

قسمت: 141

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
چپتر صد و سی و نهم:بیمارستان(20) چشمهای روح شیه‌چی‌ منقبض شد و اون پرسید:«چه راهیه‌ که میتونم باهاش زنده بمونم؟» شیه‌چی‌ بهش گفت:«برای تاییدش، من نیاز دارم تا تو باهام بیای.» روح شیه‌چی تردید نکرد. «برو.» اون و روح شینگ لان از نظر قدرت، برتری داشتند و از اینکه شیه‌چی فریبشون بده یا بهشون دروغ بگه، ترسی نداشتن. علاوه براین، اون شیه‌چی رو به عنوان یه شخص میشناختش و میدونست که شیه‌چی نیمی از حقیقت رو به زبان میاره. روح، به شیه‌چی‌ بیشتر از برنامه باور داشت. {؟؟؟؟شیه‌چی میدونه؟؟ پس من چرا نمیدونم؟؟} {لعنتی، من گیج شدم!!! این دفعه دیگه واقعا سردر نمیارم.} {کیه؟؟!!!} {دوتا شیه‌چی‌هام و دو تا شیه‌شینگ لان هام خیلی قوین.} **** ده دقیقه بعد، یی‌هسونگ جلوی آیینه طبقه اول ایستاد. یی‌هسونگ یه بازیگر قدیمی دارای صلاحیت محسوب میشد. اون که دیگه سرنخ و چیز دیگه ای پیدا نکرده بود، مدتی رو صرف مدیتیشن کرد و این احساس بهش دست داد که احتمالا تو مسیر اشتباهی قرار گرفته. بنابراین، نظرش رو تغییر داد و دیگه دنبال دو روحی که به‌طور غیر قابل توضیحی ناپدید شدند، نگشت. در عوض، توجه‌ش رو معطوف بیمارستان و دو قمر کرد. یی‌هسونگ خیلی زود متوجه شد که قمر‌هایی که اون نادیده گرفته بود، به نظر می‌رسید به چیزی اشاره میکنند. اون تغییرات دو ماه رو خلاصه کرد. انگار این دگرگونی‌ها، با اتفاقاتی که در فیلم می افتاد، پیوند‌های ظریفی داشت. برای مثال، بلعیدن ابرهای سفید توسط ابرهای قرمز امکان داشت نماد ارواحی باشه که تو تصادف رانندگی، جان خودشون رو از دست دادند. پس چرا ابرهای قرمز، جایگزین ابرهای سفید می‌شدند؟ یی‌هسونگ برای مدتی نتونست درک بکنه. اون شروع به مرتب کردن همه سرنخ ها کرد و همه رو یکی یکی کنار هم قرار داد، به طور ضعیفی احساس کرد که چیز مهمی وجود داره که هنوز کشف نشده. یی‌هسونگ مثل یه مگس بدون سر، تو بیمارستان پرسه زده بود و این آیینه رو تو لابی طبقه اول که در مقابل دو قمر بیرون از پنجره قرار داشت پیدا کرد. آیینه‌ای بزرگ و چشم‌گیر محسوب میشد؛ اما وقتی بازیگری از کنارش رد میشد، اونها معمولا نگاه نزدیکتری به آیینه نمی‌انداختن. خودش هم تو جست و جوی قبلیش، از عمد آیینه رو نادیده گرفته بود و فقط الان پیداش کرده بود. آیینه عادی بنظر می‌رسید اما دو تا حروف ``c`` حک شده در کنار آیینه نشون میداد که این یه چیز خارق العاده هست. یی‌هسونگ با خودش فکر کرد این نوعی سرنخه، اما یه سرنخ سری و رمزی. دو حرف ``c`` چی رو نشون میدادند؟؟ یی‌هسونگ کناری نشست و با دستش ور رفت. اون مدتی در موردش فکر کرد و بعد، صحنه قبلی‌ای که دیده بود توی ذهنش ظاهر شد_شیه‌چی و شیه یانگ در حال حرف زدن و خندیدن بودن_ اون زمانی این صحنه رو دید که بعد از خبردار شدن از موقعیت روح مشکی پوش، به طبقه بالا رفته بود. یی‌هسونگ دنبال روح مشکی پوش میگشت، اما شیه‌چی ‌و شیه یانگ رو پیدا کرد. اون تو همون زمان حس کرد که این عجیبه، اما زیاد در موردش فکر نکرد. حالا که در موردش می‌اندیشید، چی میشد اگه روح مشکی پوش یکی از اونها باشه؟ تعویض، تغییر دیگه ماه جایگزینی بود! ارواح، جای انسان‌ها رو میگرفتن، روح‌ها پرنده هایی محسوب میشدند که لانه زاغی رو اشغال میکردن. چهره یی‌هسونگ برای لحظه‌ای منقبض شد و بعد اون ناگهان از سرجاش پرید. شیه‌یانگ! شیه‌یانگ غیر طبیعی! یی‌هسونگ عصبانی و آزرده بود. اون تقریبا توسط شیه‌چی فریب خورد! ***** شیه‌یانگ دنبال سرنخ، تو سالن طبقه اول می‌گشت. اون صدای حرکات غیرمعمولی رو از بالا شنید و می‌خواست با عجله به اونجا بره که یه سایه قد بلند در برابرش ظاهر شد و کاملا سایه ‌اون رو پوشوند. شیه‌یانگ ترسیده بلافاصله چرخید و بعد با یی‌هسونگ که حالت خشمگینی به چهره داشت، روبرو شد. یی‌هسونگ با چشمهایی کشنده بهش خیره شد و شیه‌یانگ احساس وهم آوری بهش دست داد. اون از تعقیب شدن و کشته شدن توسط یی‌هسونگ می‌ترسید و احساس گناه هم میکرد، بنابراین، اولین واکنشش پایین آوردن سرش بود. چشم‌های یی‌هسونگ سردتر شد. شیه‌یانگ سرش رو بلند کرد و لبخند زد:«برادر یی، مشکلی پیش اومده؟» یی‌هسونگ حرفی نزد. اون مستقیم دوک سیاهی که شیه‌یانگ باهاش آشنا بود رو بیرون آورد و یه نخ قرمز ازش بیرون کشید. نخ چرخنده به بیرون پرواز کرد و مثل مار، اطراف بدن شیه‌یانگ پیچید. زنگ خطر بزرگی توی قلب شیه‌یانگ به صدا در اومد و عرق از پیشونیش جاری شد. با این حال، اون نتونست جلوی تظاهرش رو بگیره و اصرار کرد:«برادر یی، داری چیکار میکنی؟» نخ قرمز سفت‌تر شد و انتهاش کمی بالا رفت و به پشت سر شیه‌یانگ رسید. سپس یه سوراخ تیز حفر کرد و به درون خزید. شیه‌یانگ تقریبا به خاطر درد ناگهانی و وحشت، بیهوش شده بود. «منو ن_نکش.» نخ چرخنده نفس آشنایی‌ای رو احساس کرد و به بیشتر سوراخ کردن ادامه داد. از نظر ذهنی به سمت یی‌هسونگ جنبید، نخ رو کمی خم کرد و جواب قطعی با اینکار به یی‌هسونگ داد. یی‌هسونگ نخ رو برگردوند و به شیه‌یانگ طوری خیره شد که انگار اون یه آدم مرده هست. اون به سردی گفت:«تو همون روح مشکی پوش هستی.» «من.......من....» شیه‌یانگ غافلگیر شد. اون نمیدونست چطور با این موضوع کنار بیاد و تمام بدنش عرق کرده بود. نیت کشتن تو چشمهای یی‌هسونگ برق زد. «تو با شیه‌چی‌، منو گول زدین.» شیه‌یانگ شوکه شد. اون نخ قرمز که تو دست یی‌هسونگ می‌چرخید رو تماشا کرد و دیگه نتونست تاب بیاره. «نه! به من گوش بده!! من انتخابی نداشتم. شیه‌چی مجبورم کرد. من نمی‌خواستم به تو دروغ بگم.....» یی‌هسونگ تکون نخورد. شیه‌یانگ بلافاصله بی احساس شد. «من هر چیزی که میدونم رو بهت میگم!» یی‌هسونگ قبل از اینکه دوک رو دور کنه، بهش خیره شد و طعنه آمیز گفت:«تو باید زودتر اینکارو انجام میدادی!» **** روح شیه‌یانگ هر چیزی که میدونست رو به یی‌هسونگ گفت. یی‌هسونگ به طور کامل ریز به ریز ماجرا رو فهمید. اون به چشم‌های قرمز خونی روح شیه‌یانگ در آیینه خیره شد. الهامی بهش رسید اما فهمیدنش سخت بود. اخم یی‌هسونگ کم‌کم عمیق تر شد. با نگاه کردن به آینه، بنظر می‌رسید..... وقتی درموردش فکر کرد، سردرد گرفت. اون همیشه احساس میکرد که یه چیزی، اشتباه داره پیش میره، اما نمی‌تونست بگه که چی هست. یی‌هسونگ دغدغه‌های دیگه‌ای داشت‌؛ نگرانی‌های واقعی و فوری. اون درگیری شدیدی رو با شیه‌چی‌پشت سر گذاشته بود و بعد هم با روح مشکی پوش شیه‌یانگ جنگید. به گفته شیه‌یانگ، وظیفه روح‌ها این بود که بازیگر‌ها رو بکشن، با این حال روح یی‌هسونگ هنوز ظاهر نشده بود. آیا این یه نگرش بی‌طرفانه به شمار نمیومد؟ آیا به این خاطر بود که خود دیگه‌ش احساس میکرد که چیزی نیرنگ آمیز در مورد ماموریت کشتن بازیگر‌ها وجود داره، اما از طرفی هم تمایل نداشت خودش رو نشون بده تا بهش کمکی برسونه؟ در عوض، روح یی‌هسونگ انتخاب کرده بود تا منتظر بمونه و قبل از گرفتن تصمیم، پیشرفت ارواح و بازیگر‌های دیگه رو ببینه؟ یی‌هسونگ سرتکون داد. اون به اندازه کافی خودش رو می‌شناخت تا بدونه حتما اینطور فکر می‌کنه. یی‌هسونگ واضحا می‌دونست که فردی نسبتا محافظه کار هست و انتظار رو بیشتر از ریسک کردن دوست داره. روح شیه‌یانگ با حالتی لرزان در کنارش ایستاد. یی‌هسونگ باحالتی بی‌حوصله بهش نگاه کرد. «برو کاری که داشتی میکردی رو ادامه بده. فقط حرف نزن. یادت باشه حرفی از دهنت بیرون نیاد و خفه باشی.» اون نمی‌تونست الان روح شیه‌یانگ رو بکشه. روح شیه‌یانگ یه شاهد حاضر آماده از سمت ماه قرمز بود. وقتی بعدا دوباره چیزی رو می‌فهمید، میتونست باز بره از روح شیه‌یانگ در موردش سوال بپرسه. روح شیه‌یانگ خشمش رو مهار کرد. اون پشت سرهم سرش رو تکون داد و جوری اونجارو ترک کرد که انگار بخشیده شده بود. لحظه‌ای که اون رفت، تلفن یی‌هسونگ به صدا در‌اومد. یی‌هسونگ باز کرد و عصبانی بنظر می‌رسید. این از طرف کسی بود که قبلا براش پیام ناشناس فرستاده بودش. اون شخص یه پیام جدید براش ارسال کرده بود. {میخوای بدونی من کیم؟} یی‌هسونگ دنبال این شخص میگشت تا باهاش تسویه حساب کنه. اون بلافاصله جواب داد:{تظاهر نکن که یه روحی!} {اگه میخوای بدونی برو به طبقه سوم که باجه تلفن داره، برو. اونجا منتظرت میمونم. پنج دقیقه.} یی‌هسونگ اون خط از پیام رو دید و ضربان قلبش بالا رفت. با اینحال، اون هنوز به قدرت خودش افتخار میکرد و ایمان داشت. در نهایت جواب دادش:{باشه.} یی‌هسونگ گوشیش رو توی جیبش گذاشت و راهی طبقه بالا شد، اون با شیه‌چی که در حال پایین رفتن بود، برخورد کرد. یی‌هسونگ عجله داشت و با شیه‌چی‌حرف نزد. اون فقط به راهش ادامه داد. شیه‌چی ‌ناگهان مکث کرد، برگشت و به یی‌هسونگ نگاهی انداخت. سرش گیج می رفت و بی صدا اخمی بی دو ابروش شکل گرفت. اون به شونه یی‌هسونگ ضربه زد. زمانی که دستش شونه یی‌هسونگ رو لمس کرد، چهره‌ش تغییر کرد. یی‌هسونگ فکر کرد شیه‌چی جلوش رو گرفته تا دوباره براش دردسر ایجاد بکنه. اون دیگه از دست شیه‌چی آسی شده بود و بی حوصله سرش رو چرخوند. یی‌هسونگ به چهره شیه‌چی اشاره کرد و به تندی هشدار داد:«بهت توصیه میکنم در امان باشی و از خودت مراقب بکنی. من نمیتونم تو این فیلم بکشمت، اما یه حرف آخری وجود داره، حرف آخر، کار آخر...» شیه‌چی ‌بدون صدا دستش رو عقب کشید، سرش رو بلند کرد و کمی لبخند به لب آورد. « که اینطور، میفهمم. اون موقع مشکلی نیست.» یی‌هسونگ از واکنشش غافلگیر شد اما دیگه با سر کله زدن با شیه‌چی ‌خودش رو اذیت نکرد. یی‌هسونگ مستقیم به طبقه سوم رفت. شیه‌چی‌ برگشت تا رفتنش رو تماشا کنه. در چشم‌هاش اندکی ترحم و بی‌تفاوتی موج میزد. روی نرده‌های پله، کم کم چهره روح شیه‌چی پدیدار شد. زمانی که یی‌هسونگ ناگهان بیرون اومده بود، اون تصمیم گرفت مخفی بشه. روح شیه‌چی ‌با تعجب پرسید:«وقتی لمسش کردی، چی دیدی؟» اون می‌دونست که لحظه‌ای قبل استعداد شیه‌چی به کار افتاده بوده. شیه‌چی شونه‌ای بالا انداخت و لبخند بی تفاوت و بی رحمانه‌ای زد. «من دیدمش. جمجمش ترک خورده بود، به زانو افتاد و مرد.» {اوه خدای من!!!!!!!!} {لعنتی!!!!!} {فکر میکنی که یی‌هسونگ اونقدر بد صحبت نمیکرد، شیه‌چی بهش میگفت؟} {فکر نکنم.} {نه الزاما.} {اوه خدای من، اگه پیش بینیش درست باشه، این خیلی ترسناکه!!} {این واقعیه؟! پیش بینی قبلی پسر چی در مورد مرگ هه‌شیائو ‌مگه تایید نشد؟؟} {غیرممکنه، کی می‌تونه یی‌هسونگ رو بکشه؟ هر چی نباشه اون یی‌هسونگه!!} {آیا منشأ اون روح ناشناخته نیست؟} {با اینحال، روح از شیه‌چی‌، یه‌شیائوشیائو و رن زه کینه به دل داره. چطور ممکنه از یی‌هسونگ هم متنفر باشه؟} {اه، من چیزی نمیفهمم!!!!!} «بیا بریم، دنبالم بیا.» شیه‌چی در حالیکه صحبت میکرد، چهره‌اش به حالت عادی برگشت. «باشه.» شیه‌چی مکثی کرد و سپس خندید. «مرگ یی‌هسونگ برامون وقت خرید.» ***** گوشی یی‌هسونگ دوباره به صدا در اومد. قبل از اینکه بتونه گوشیش رو بیرون بیاره، اول دیدش که شخصی تو باجه تلفنی منتظرشه‌. «تویی؟؟؟» یی‌هسونگ زمانی که اون چهره رو دید، بسیار متعجب شد. «منم.» یی‌هسونگ پوزخند زد. «تو اونقدر که از ظاهر بنظر میرسه، خوب نیستی.....» قیافه‌ش یهو خشک شد. سایه بزرگ سیاهی در پشت سرش، بدنش رو محکم گرفت و اجازه نداد تکون بخوره. پرستار‌هایی که تو راهرو قدم میزدن، ناگهان ناپدید شدند. بنظر می‌رسید وارد فضایی شدن که هیچ کس نمیتونه اونجا رو پیدا بکنه. مناظر اطرافش دقیقا همون بود اما هیچ چیز زنده ای به جز فرد روبروش وجود نداشت. پشت سرش، یه چیز بی روح، تاریک و سرد بود. «میخوای چه غلطی بکنی؟» صدای یی‌هسونگ از خشم می‌لرزید. «به من بگو میخوای چیکار کنی!!» اون توسط روح پشت سرش تحت فشار قرار گرفت و زانوهاش کم کم خم شد. در نهایت اون روی زمین زانو زد. «بزار برم! صحبت کردن در مورد هر چیزی راحته.» «به نظر میرسه متوجه اشتباهت نشدی.» مرد به آرومی صحبت کرد. چشمهای یی‌هسونگ گشاد شد. «در مورد چی حرف میزنی؟ تو، هستی، تو.........» دست مرد به آرومی جمجمه‌ش رو پوشوند. یی‌هسونگ بلافاصله دست از تکون خوردن، برداشت و نور تو چشم‌هاش کم کم ناپدید شد. فشاری که از پشت سر بهش تحمیل میشد، شل شد و یی‌هسونگ با صدای بلندی روی زمین افتاد و دیگه نتونست بلند شه. بازیگر درجه یک نسل اول، خیلی بی سر و صدا مرد. مرد با لگد به بدن یی‌هسونگ ضربه زد و لبخند طعنه آمیزی بر لب داشت. لحنش سرد بود و صداش تقریبا نامفهوم به گوش می‌رسید. «این پایان کسایی هست که به سازمان خیانت می‌کنن.» اون خم شد و گوشی یی‌هسونگ رو برداشت، نگاهی به گوشی انداخت. یه پیام اومده بود. {روح شیه‌یانگم. بالا نرو. یه چیزی اشتباهه.} مرد خندید و گوشی یی‌هسونگ رو توی سطل اشغال انداخت و با تحقیر گفت:«یه روح، باهوش تر از تو هست.» {؟؟؟؟؟؟؟؟} {؟؟؟؟؟} {؟؟؟؟؟؟} {؟؟؟} ***** شیه‌چی به سمت آیینه تو لابی طبقه اول رفت. به نظر می‌رسید روح شیه‌چی چیزی رو فهمیده. اون میز پذیرش کنار شیه‌چی رو تصرف کرد و پرسید:«اون....» شیه‌چی‌سرتکون داد. سایه های غلیظ تو چشمهاش شفاف بود. «اون یوان یه هست.»  

کتاب‌های تصادفی