فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

اپ بازیگر فیلم‌های ماورأطبیعی

قسمت: 146

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل ۱۴۴ بیمارستان (۲۵) پایان

دنیایی که آنها به آن فکر می‌کردند در واقع از ادغام دو دنیای کوچک شکل گرفته بود. درگیری بین اردوگاه ارواح و اردوگاه بازیگران که تصور می‌شد آشتی ناپذیر است درواقع اصلا وجود نداشت، بنابراین به راحتی می شد اوضاع را آرام کرد.

به طور اتفاقی آینه ای وجود داشت که حقیقت را فاش کرد. معنی حرف c روی آینه واقعا مهم نبود. مهم خود آینه بود.

این آینه در ورودی لابی بیمارستان قرار داده شده بود تا مردم بتوانند خود را مشاهده کنند و لباس‌های خود را مرتب کنند. با این حال، درهم تنیدگی عشق و نفرت خود شخص را نیز توضیح می داد. افرادی که از خود متنفر بودند، روح وحشتناک خود را در آینه می‌دیدند، چون آن یک آینه بود و خود واقعی آنها را به نمایش می‌گذاشت. افرادی که از خود متنفر بودند، به ناچار روحی به دست می‌آورند که با بی رحمی آنها را می‌کشت.

شیه‌چی فکر کرد این فیلم فوق العاده است.

نکته مهم این بود که امکانات بی‌شماری وجود داشت. حتی اگر هیچ کس رمز و راز این آینه را پیدا نمی کرد یا حقیقت ماه را کشف نمی کرد، تا زمانی که بازیگران و ارواح می‌توانستند سازش کنند و مایل بودند به جای اطلاعات ارائه شده توسط برنامه به خود اعتماد کنند، بدون توجه به اینکه چه اتفاقی می افتد، وقتی شب دو ماه در یک آسمان تمام می‌شد، همه سالم بیرون می‌رفتند.

بنابراین، حل کردن پازل، کلید این فیلم نبود. کلید این بود که به خودتان اعتماد کنید. این یک بازی بین تو و خودت بود. اطلاعات به‌دست‌آمده توسط مستقیماً توسط برنامه القا می‌شد و اینطور نبود که روح آنها را کشف کند. این امر اعتبار پاسخ را افزایش داد.

ارواح ساکت بودند و لابی کاملاً ساکت بود. سپس روح رن ‌زه و روح یه شیائوشیائو به آرامی ظاهر شدند و موقعیت خود را مشخص کردند. کاملا متقاعد شده بودند. رن ‌زه و یی شیائوشیائو از خود متنفر نبودند و به همین ترتیب، روح رن ‌زه و روح یی شیائوشیائو از بازیگران بدشان نمی ‌آمد.

بنابراین، روح رن ‌زه و روح یه شیائوشیائو ممکن بود برای کمک ظاهر نشده باشند، اما تردید کردند و سعی نکردند بازیگران خود را از لحظه تولد بکشند. آنها در اصل متزلزل و در انجام عمل کند بودند، اما احمق نبودند. حالا که شیه ‌چی شواهد را جلوی آنها پخش کرد، بلافاصله تصمیم گرفتند. آنها در حالی که ساکت و با سرهای پایین ایستاده بودند، کمی شرمنده به‌نظر می‌رسیدند.

روح هی‌شیائو آهی آهسته کشید، ظاهراً پشیمان بود. با این حال هیچ کاری نمی ‌توانست بکند. قضیه تمام شد و راه برگشتی نبود. یه شیائوشیائو با ناراحتی به او لبخند زد.

روح شیه ‌یانگ دید که او کاملاً منزوی شده و در قلبش وحشت زده است. با این حال هنوز یک سوال در ذهنش بود و از روی احساس پوزخند زد. «تو هنوز نگفتی چرا کشتن بازیگر شیه ‌یانگ باعث مرگ من می شه. به این خاطره که نمی تونی جواب رو بگی، مگه نه؟ داری منو گول میزنی، آینه فقط می تونه جهان درون و بیرون رو ثابت کنه.»

شیه ‌چی با حالتی ترحم آمیز به او نگاه کرد. «آینه در واقع مهم نیست. این فقط یه شیئ ‌اضافی یکبار مصرفه. مهم ماه ها هستن.»

او روح عصبی شیه یانگ را نادیده گرفت و چند قدم برداشت تا به در تکیه دهد. او به آسمان خیره شد و به‌نظر می‌رسید چیزی را دوباره تأیید می‌کند.

«منظورت چیه؟» روح شیه ‌یانگ به خاطر لحن مرموز این شخص نزدیک بود دیوانه شود.

«نگران نباش.» شیه‌چی سرش را کج کرد تا به روح شیه‌ یانگ نگاه کند. « خودت بگرد.»

دستش را کمی بلند کرد و به ماه‌های آسمان اشاره کرد. در حین صحبت کردن او احساس می‌کرد که این کسل کننده است: «تو همیشه از من می‌پرسیدی چرا. در واقع، ماه ها قبلاً به وضوح بهت گفتن، پس خودت به اونا نگاه کن.»

روح شیه ‌یانگ دست او را دنبال کرد تا به دو ماه در آسمان نگاه کند. چیز خاصی ندید. دو ماه هنوز از هم دور بودند. آنها دقیقاً یکسان به‌نظر می‌رسیدند و روشنایی یکسانی داشتند.

روح شیه‌ یانگ دوباره به شیه‌ چی نگاه کرد.

شیه‌چی با درماندگی پرسید: «رنگ ماه توی دنیای اصلی شما چیه؟»

روح شیه‌ یانگ به آن فکر نکرد. «سفید.»

«حالا چی؟»

روح شیه ‌یانگ کمی بی‌تاب شد اما همچنان پاسخ داد: «یکی قرمز و یکی سفید.»

شیه ‌چی می‌دانست که زندگی این شخص طولانی نخواهد بود و بسیار صبوری کرد. «پس یادت میاد چطور دو ماه توی یه آسمون شروع شد؟»

روح شیه ‌یانگ در مورد آن فکر کرد. «یه ماه کامل از وسط شکافته شد و دو ماه تشکیل داد.»

«حرفات ناقصه.» شیه ‌چی لبخند زد طوری که انگار روح شیه‌ یانگ خیلی خشن فکر می کند. «من واست کاملش می کنم.»

« باید یه ماه کامل سفید بوده باشه که به دو ماه یکسان تقسیم شده، یکی قرمز و یکی سفید.»

«فرقی داره؟» روح شیه ‌یانگ خشمگین شد.

«اره.» شیه‌چی آهی کشید. «این نشون میده اگرچه این جهان از دو جهان کوچیک تشکیل شده، اما دنیای کوچکی که ماه قرمز نشون میده از دنیای ماه سفید گرفته شده.»

روح شیه ‌یانگ نفسش حبس کرد، صورتش رنگ پریده بود.

شیه‌چی به او اهمیتی نداد و به سادگی گفت: «ماه سفید کامل، ماه اصلیه و ماه قرمز از اون مشتق شده.»

او نگاهی به روح لرزان شیه‌ یانگ انداخت و به آرامی پرسید: «پس اگر بازیگر شیه ‌یانگ از دنیای اصلی مرده باشه، فکر می کنی می تونی توی دنیای مشتق شده زندگی کنی؟»

«مثل نگاه کردن توی آینه است. بدون وجود یه نفر جلوی آینه، روح توی آینه دیده نمی‌شه. بنابراین به عنوان بازیگر، ما می ‌تونیم روح دیگه ای رو توی آینه ببینیم در حالی که ارواح می‌تونن ما رو توی آینه ببینن. با این حال، وقتی توی آینه نگاه می‌کن، فقط خودت رو همونطور که هستی می‌بینی.»

«به همین خاطره که بدن و پشتوانه ات رو از دست داد.» شیه‌چی در حالی که کم کم صحبت می‌کرد لبخند زد. «کسی توی گذشته وجود ندازه پس طبیعتاً آینده ای هم وجود نداره.»

ترس عمیق در چشمان روح شیه ‌یانگ ظاهر شد. این ترس از مرگ بود اما حتی بیشتر از آن ترس از شیه‌چی بود.

خونش سرد بود و تقریباً قادر به حرکت نبود. او فقط می‌توانست با حالتی بی‌حس به سخنان بی‌رحمانه شیه‌چی گوش دهد. می‌خواست به این شخص بگوید که ساکت شود، اما گلویش خشک شده بود و نمی‌توانست یک کلمه بر زبان بیاورد. در این لحظه او به اعدام محکوم شد و شیه‌چی قاضی ریاکاری بود که مرتکب جنایات شد اما از آن خبر نداشت.

شیه‌چی گفت: «به همین دلیله که من بهشون میگم دنیای درون و بیرون. اگه دنیای بیرونی وجود نداشته باشه، طبیعتاً دنیای درونی هم وجود ندازه. اونا یه جفت متضاد هستن. اگه یکی از اونا گم بشه، اون دو کلمه معنی خودشون رو از دست میدن.»

«شیه‌یانگ.» شیه‌چی به او خیره شد. «تو یه آدم بی‌ ریشه ای.»

«ماه سرخ فرزند ماه سفیده. از اون میاد اما اون نیست. با این حال، ارتباط نزدیکی داره. هر آسیبی موجب ضرر و مرگه.»

او برگشت و به روح یی شیائوشیائو ، روح رن ‌زه و حتی روح شیه ‌چی و روح شینگ ‌لان نگاه کرد. «شما توی اردوگاه ارواح، می‌تونید قدرتی به دست بیارید که بر خلاف آسمونه، اما در واقع، تمام مدت به یک نخ آویزون بودید.»

«این انصاف فیلمه. ما ضعیف و توی خطر هستیم، اما شماها فقط به این دلیل که قوی هستید در امان نیستید. شما همیشه میتونید زندگی اتون رو با حماقتتون خراب کنید.»

«این قانون، نظم جهانیه. وگرنه ما اصلا نمی‌تونستیم در مقابل شما مقاومت کنیم.»

تنها پاسخی که دریافت کرد سکوت عمیق‌تر و احساسات پیچیده‌تر بود.

شیه‌چی صحبت نکرد. به آسمان خیره شد و بی‌صدا لبخند زد. این فیلم به او می‌گفت که آنچه با چشمانش می‌بیند ممکن است یک توهم ابری باشد و اطلاعاتی که به مغزش القا شده ممکن است نادرست باشد. پس چه چیزی درست بود و چه چیزی نادرست؟

برای او برادرش و خودش درست بود و بقیه چیزها دروغ بود. این جواب خودش بود او به هیچ چیز به جز شیه ‌شینگ‌لان و خودش کاملاً اعتقاد نداشت. بنابراین، این فیلم برای او چندان سخت نبود. روح شیه‌چی و روح شینگ‌ لان از ابتدا قصد کشتن او را نداشتند.

روح شیه ‌یانگ از ناامیدی اولیه خود بیدار شد و مانند سگی دیوانه به سمت شیه‌چی هجوم آورد. او شانه‌های شیه‌ چی را گرفت و او را با چشمان قرمز و حالتی دیوانه به شدت تکان داد. «شیه‌چی ، تو به من صدمه زدی!!!»

این شیه‌چی بود که به او فرصت کشتن بازیگر شیه ‌یانگ را داد! او آنقدر ضعیف بود که کشتن شیه ‌یانگ غیرممکن بود!

شیه‌چی لبخند زد. به‌نظر می‌رسید او می‌دانست که مرگ روح شیه‌ یانگ قریب الوقوع است و تحمل بیشتری داشت. حتی مهربانی در چشمانش موج می‌زد. 《شیه ‌یانگ ، اول که نگو من عمدا این کار رو کردم یا نه. تو یک آدم بالغی و مسئول تصمیمات خودتی. هرچقدر هم که فریب و نیرنگ وجود داشت، این تو بودی که تصمیم نهایی رو گرفتی...»

بدن شیه ‌یانگ سخت بود.

«کسی که واقعاً میتونه تو رو نابود کنه —» شیه‌چی مکث کرد و لبخندی زد. فقط تو هستی.»

«منکر این نیستم که مشارکت داشتم، اما همیشه احساس می‌کنم که مسئولیت اصلی به عهده من نیست. مسئول اصلی-» شیه‌چی سرش را کمی بلند کرد، انگشت باریکش قلب روح شیه‌ یانگ را نشان داد. «تو هستی.»

شبح شیه ‌یانگ چند قدمی به عقب افتاد. او برای چند ثانیه در جای خود یخ زد و کاملاً فرو ریخت.

رن‌زه در دلش گفت “لعنتی”.

[اوه خدای من...]

[کند بودم... واقعاً می‌فهمم. لعنتی، اگه با دقت فکر کنی این واقعاً ترسناکه .]

[این شیه‌چی شگفت انگیزه، واقعا شگفت انگیزه!]

[مجازات کردن قلب. خیلی ترسناکه، من خیلی میترسم. این سیخونک زدن به جاییه که درد داره و با هر کلمه خون می کشه. لعنتی، کی جرات داره باهاش بازی کنه؟]

[آههههههه چی چی عاا!!!!]

[دیگر اسمش رو سون چی نمی ذارم! بهش میگم خدا چی. اوه خدا چی! چی من بزرگ شده. خیلی هیجان انگیزه!]

[من دیگه طرفدار بابا شن یی نیستم. از دیوار بالا رفتم، تقلب کردم.]

[چی چی، مامان تو رو دوست داره!]

[لعنتی، کی جرات داره بعداً اون رو شیه‌چی کوچولو صدا کنه؟ پایان این شیه‌چی کوچولو باید یه سایه روانی ایجاد کنه.]

[ خواهرایی هستن که از اول تا آخرشو دنبال کرده باشن؟ این چند فیلم نارنجی برای شیه‌چی هستن ؟]

[جواب این سوال رو می‌دونم! سومی!]

[صبر کن؟؟؟ الان سومیه؟ لعنتی!]

[رده سوم نیست ؟ یادمه که یه ستاره در حال ظهور به سه فیلم نارنجی نیاز داشت تا رده سوم بشه.]

[درسته درسته!]

[آروم زمزمه کردن: اگر این فیلم به “قرمز” ارتقا پیدا کنه، چی می‌شه... غیرممکن نیست، مگه نه؟]

[رده دوم نیست ؟ اوه خدای من؟ صعود به رده دوم فقط توی سه ماه؟؟]

[من... من دوباره دارم نمی فهمم.]

[آههههه ناله کن. من مدت زیادیه که این سهام رو خریدم و بالاخره فصل برداشته.]

«برادر، به‌نظر تو کی از شیه‌چی و من باهوش‌تره؟» در پشت، روح شیه‌ چی با دست‌های روی هم در کنار روح شیه‌ شینگ ‌لان ایستاده بود. به شیه‌ چی که نزدیک می‌شد نگاه کرد و با زمزمه پرسید.

روح شیه‌ شینگ ‌لان با چهره ای ظریف مکث کرد. سپس سرش را پایین انداخت شیه ‌چی متحیر شد و به آرامی به او او لبخند زد.

شیه‌چی دوبار سرفه کرد و سعی کرد وانمود کند که آن را ندیده است. «برنامتون بعد این چیه؟»

روح شیه‌چی صمیمانه صحبت کرد. «من اعتراف می‌کنم که تو از من باهوش‌تری.»

شیه‌چی تعجب کرد و لحنش کمی نامشخص بود. «...ممنونم؟»

فکر نمی‌کرد او فردی باشد که به میل خود دست از کار بکشد، اما این در واقع لذت بردن از تایید خود دیگرش بود.

روح شیه‌چی ابرویش را بالا انداخت و در چشمانش پر از حس پیروزی شد و به روح شیه‌ شینگ ‌لان در کنارش تکیه داد. «با این حال، من یه برادر دارم که می‌تونم لمسش کنم.»

«......» شیه‌چی نفس عمیقی کشید اما نتوانست جلوی خود را بگیرد و منفجر شد. «لعنت بهت.»

کتاب‌های تصادفی