اپ بازیگر فیلمهای ماورأطبیعی
قسمت: 161
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل ۱۵۹ بازی تاروت (۹)
با خط زدن شیهچیویینگ، میتوان میتوان کارت های تاروت را بصورت یک به یک به بازیگران مربوطه نسبت داد...
قلب رنزه وحشیانه پرید.
[اوه خدای من!!!]
[من از منظر خدا نگاه میکنم. چرا من ندیدم که شیه چیوئینگ مشکل داره؟]
[لعنت، من حدس میزنم شیهچی خدای ارلنگه که میتونه چشم های بهشت رو باز کنه.] (ارلنگ:خدای چینی با چشم سوم حقیقت بین در وسط پیشانی اش.)
[این واقعیه یا تقلبی؟؟؟ لعنتی، در مورد مرگ لیانگ ون چطور؟]
[شیهچیوئینگ این کار رو کرد؟]
[نه، اگه این درست باشه، شیهچی کمی سریعتر از جیانگشوعه.]
[صبر کن، من کمی گیج شدم. آهههه، هنوز مشخص نیست.]
یه شیائوشیائو به اطراف نگاه کرد تا مطمئن شود کسی در اطرافشان نیست. قبل از ابراز شک و شبهه هایش تردید کرد. «چرا باید شیه چیوئینگ باشه؟»
او کلمات بعدی خود را مرتب کرد. « بین بازیگرا، به غیر از لیانگ ون که مطمئناً احمقه، بازیگرای زن هنوز زنده هستن من، لیانگ ژن ، زنی که زوج داره و شیه چیوئینگ. در مجموع چهار بازیگر زن هست. اونی که زوج داره حذف میشه چون اون و جفتش با ویژگیهای کارت عاشق و معشوق مطابقت داشتن. با این حال، چرا شیه چیویینگ نمیتونه یکی از کارتهای زن باشه در حالی که لیانگ ژن یا من اون شخص اضافی باشیم؟ دلیل اینکه لیانگ ژن یا من نمیتونیم مشکلی داشته باشیم چیه؟»
یه شیائوشیائو احساس کرد که تطبیق دادن کارتهای تاروت تنها بر اساس شخصیت بازیگر بسیار عجولانه است.
«البته من نیستم. با این حال، چرا نمیتونه لیانگ ژن باشه؟» یه شیائوشیائو پر از تردید بود. رنزه از قبل احساس واضحی داشت اما با شنیدن سخنان یه شیائوشیائو دوباره گیج شد.
شیهچی پاسخ داد: «به این دلیله که رعد و برق اتاق رو تشخیص میده، نه افراد رو.»
یه شیائوشیائو شوکه شد. بله، این یک فیلم قرمز بود. صرف نظر از کیفیت، یک فیلم ترسناک بود. یا به بیان کلی تر، یک فیلم بود. این فیلم بازتاب واقعی واقعیت نبود. در غیر این صورت، هیچ افزایش زمانی برای تسریع مصنوعی روند وجود نخواهد داشت. در عوض، به آنها اجازه میدهد کمی اطراف را تجربه و کاوش کنند. اما بدیهی است که تماشاگران اجازه آن را نمیدهند. این باعث میشود آنها احساس کنند که وقت تلف کردن است.
یک فیلم با دقت تنظیم و فشرده شده بود. کیفیت یک فیلم مستقیماً به سختی ارتباط نداشت، بلکه با دقت ساخت مرتبط بود. هر چه کیفیت فیلم بالاتر بود اطلاعات بیهوده کمتری داشت. حتی مکاتبات دقیق یک به یک نیز وجود داشت.
زندگی پر از اطلاعات بیمعنی بود زیرا مردم نمیتوانستند تصمیم بگیرند که گوش کنند یا نه. علاوه بر این، چشم انسان مدام چیزها را میدید. این در واقع یک فرآیند ورودی ناخودآگاه بود اما این اطلاعات در واقع برای انسان بیفایده بود.
فیلمهای ترسناک متفاوت بودند. در فیلمهای ترسناک ، هر تصویر و هر کلمه ای که شخصیت های غیربازیکن میگفتند اهمیت ویژه ای داشت. پیش از این، خدمتکار به وضوح تاکید کرد که “اتاق انتخاب شده قابل تغییر نیست.” به این معنا که “رعد و برق اتاق را میشناسد، نه افراد را.”
البته ممکن بود مقایسه اطلاعات آنها نادرست باشد. جمله ای که خدمتکار تاکید کرد، سرنخی از مکانیزم ماشه مجازات برج نبود. در واقع برای رویدادی بود که هنوز رخ نداده بود. با این حال، احتمال این امر اندک بود.
علاوه بر این، حدس زدن بر اساس اطلاعات موجود بود و معنای حدس زدن در آینده را در نظر نمیگرفت. هدف از حدسیات بودن به دنبال مزایا و اجتناب از معایب در آینده بود.
رنزه و یه شیائوشیائو ساکت بودند.
شیهچی به چرخ شانس خیره شد و بعد از لحظه ای آرام صحبت کرد. «معنای کارتهای تاروت جستجوی مزایا و اجتناب از معایبه.»
«متافیزیک از پیش مقدر نشده. چیزی که در واقع محاسبه میکنه اینه که اگه خودتون رو تغییر ندید و مسیر فعلی رو دنبال نکنید چه اتفاقی می افته. و بعد این پایان رو دریافت می کنید.»
«بشریت خودش میتونه سرنوشت خودش رو تغییر بده چون اگه معلوماتش نادرست باشه طبیعتاً محاسباتش هم درست از آب در نمیاد. به عنوان مثال، کارتهای تاروت بهت می گن که تنبلی تو منجر به اخراج شدنت میشه. با این حال، اگه سخت کار کنی، شغلت رو از دست نمیدی. متافیزیک نتیجه ی علته.»
«بنابراین اگه لیانگ ون در حالی که ماه به آسمون تسلط داره در اتاق خودش بمونه، رعد و برق به بهش می خوره. این نتیجه اجتناب ناپذیر وضعیت مرگ اونه.»
یه شیائوشیائو و رنزه هر دو بیسر و صدا گوش میکردند. سپس رنزه قبل از گفتن تردید کرد: «اما لیانگ ون تغییر ایجاد کرد. اون توی اتاقش نموند اما بازم مرد...»
این بی معنی بود.
شیهچی سر تکان داد و مستقیماً آن را تأیید کرد. «در واقع، مثال قبلی من خیلی بدیهی بود. تنبلی منجر به بیکاری میشه اما آیا اگه سخت کار کنی واقعاً دیگه بیکار نمی مونی؟ جواب منفیه.»
او قبل از این که اضافه کرد، مکث کرد: «شاید دیگه تنبلی دلیل بیکاری نباشه، اما دلایل دیگه ای برای از دست دادن شغلت وجود داره.»
«به عنوان مثال، اخراجهایی وجود داره که ناشی از رکود اقتصادیه، رئیس هایی که با پول از شرکت فرار میکنن، تحت فشار قرار گرفتن و اذیت شدن توسط همکار ها...»
«جمله قبلی من بر اساس پیش فرضی بود که بدون تأثیر عوامل دیگه خیلی سخته و تقریباً غیرممکنه.» شیهچی مکث کرد و آهی کشید. «بدیهیه که سرنوشت، اثر پروانه ای داره.»
رنزه با شنیدن «اثر پروانه ای» لرزید و کمی بیحس شد. بله، فقط به این دلیل که عامل قبلی، دیگر وجود نداشت، لزوماً به این معنی نبود که سرنوشت تغییر خواهد کرد. به این دلیل بود که ممکن است عوامل دیگری دخیل باشند که همه چیز را به همین شکل پیش ببرند.
«اگه از یه فاجعه فرار کنی، واقعاً میتونی از یه فاجعه دیگه جلوگیری کنی؟ فاجعه لیانگ ون توسط چرخ شانس به اون گفته شد. راه حل، بهش گفته شد اما اون چیکار کرد؟ قضاوتش کجا رفت؟»
«توی مرگ لیانگ ون، ... شیه چیوئینگ نقش داره.»
«همه ما میتونیم اون رو احساس کنیم. به عنوان شخص درگیر، چرا اون متوجه نشد؟ داشت چیکار میکرد؟»
شیهچی بدون هیچ نظر یا احساسی فقط مشکلی را بیان میکرد، اما رن زه در برابر این سؤالات لال بود و حتی کمی از خود شرمنده بود.
لیانگ ون فرد درگیر و نزدیکترین فرد به بحران بود. او میتوانست آن را به بهترین شکل ببیند، اما چرا اقدامات غیرعادی شیه چیوئینگ را زیر سوال نبرد؟ در عوض، او یک احساس امنیت غیر قابل اعتماد را تعقیب کرد و در نهایت به آغو+ش شیطان افتاد.
خود او بود که در گرداب سرنوشت افتاد.
بنابراین، افرادی که تغییر نکردند، پایان مشابهی داشتند. این هم سرنوشت بود. لیانگ ون تا انتها تغییر نکرد. او یاد نگرفت که سرنوشت و متافیزیک خود را کنترل کند. یه شیائوشیائو به او کمک کرد، اما او خودش معنای واقعی تاروت را یاد نگرفت.
لیانگ ون به طرز احمقانه ای به تنهایی مرد.
اگر شیه چیویینگ واقعاً مشکلی داشت، اجتناب از آن بسیار آسان بود. لیانگ ون فقط باید متوجه میشد که چیزی در مورد شیه چیوئینگ اشتباه است و آنقدر شجاع بود که با شیهچیوئینگ نماند.
در طول تمام پدیدههای ماه، او فقط مجبور بود از هر اتاقی اجتناب کند و با آرامش در سالن بماند. این میتواند بهطور کامل از خطر برخورد صاعقه به او جلوگیری کند زیرا آثار رعد و برق، فقط در اتاقها ظاهر میشود. هیچ اثر سیاهی در سالن نبود.
البته، لیانگ ون ممکن است با بحرانهای دیگری در لابی مواجه شود که باعث مرگ او شود، اما این به دلیل کارت برج نبود، بنابراین خارج از توجه آنها بود. برای شروع مرگ، رعد و برق تنها زمانی که ماه در آسمان بود به افراد در اتاقشان برخورد می کرد.
این تنها شرط کارت برج است. خیلی خشن بود و باید خنثی بشود. به این دلیل بود که زمانی که شروع شد، مرگ آنی بود. شخصی که ضربه میخورد بدون شک میمیرد. بنابراین، مکانیزم ماشه بسیار سخت بود. این عادلانه بود تا بیمعنی جان یک نفر را نگیرد.
یه شیائوشیائو آن را نیز متوجه شده بود و نگران شیهچی نبود. اگر کسی ذهن روشن و قضاوت قاطع داشته باشد، زندگی میتواند توسط مردم تغییر کند. او از کشته شدن شیهچی به دلیل دستور مرگ نمیترسید.
در سکوت، یه شیائوشیائو در حالت خلسه به شیهچی خیره شد. هر چیزی که در دنیای واقعی سعی میکرد از شرش خلاص شود، مانند جزر و مد در او جاری شد.
خانواده یه شیائوشیائو سختگیر بودند و او از کودکی تحت نظم و انضباط زیادی قرار داشت. اگر او حتی اندکی از خود لذت میبرد، توسط پدرش مجازات میشد. او اجازه غذا خوردن را نداشت یا سیلی شدیدی به او میخورد. سخت بود که در چنین خانه ای افکار خودش را داشته باشد. او همیشه احساس خفگی میکرد و مانند یک عروسک باربی زیبا در ویترین مغازه بود که پدر و مادرش از آن برای خودنمایی استفاده میکردند.
او از دوران جوانی به هیچ وجه نمیتوانست سرنوشت خود را کنترل کند. هر کاری که او انجام میداد همیشه مرتب بود. دانشگاهی که او میرفت، عاشق چه کسی می شد، ازدواج و حتی چند فرزند داشتن، همه چیز مشخص بود.
به یاد داشت که همیشه لبخند میزد اما هیچ وقت خوشحال نبود. معلوم شد که لبخند زدن ربطی به شادی ندارد. با این حال، نام او یه شیائوشیائو بود. او همیشه از این نام (شیائو شیائو = لبخند لبخند) متنفر بود.
او برای آزادی و کنترل سرنوشت خود ناامید بود. بنابراین، یک روز صبح، او توسط برنامه انتخاب شد و به اینجا آمد.
بسیاراغراق آمیز بود که یک رتبه سوم، یک تازه وارد را به عنوان بت خود در نظر بگیرد، اما وقتی یه شیائوشیائو با آرامش به آن فکر کرد، میدانست که توانایی شیهچی را برای کنترل سرنوشتش میپرستد ، نه چهره یا شخصیت او را.
این چیزی بود که او از دست داده بود و آرزویش را داشت.
شیهچی یاد گرفت که متکبر باشد، بدون توجه به آنچه دیگران فکر میکنند، هر کاری میخواهد انجام دهد و کسی را راضی نکند. به همین دلیل بود که او به بازی تاروت آمد.
در واقع، ماندن در برنامه باعث شد که او احساس آرامش و شادی بیشتری نسبت به واقعیت داشته باشد. او مهربان و سرزنده شد. او نمیخواست افسرده شود و زود بمیرد تا در نهایت پدر و مادرش حتی در مورد رنگ درب تابوت او نیز تصمیم بگیرند. این خیلی خنده دار بود
«یه شیائوشیائو؟» شیهچی با صدای کمی متحیر صدا زد.
ذهن یه شیائوشیائو بلافاصله برگشت. با خجالت چشمانش را پایین انداخت و برای پنهان کردنش سوالی پرسید. «چرا مطمئنی که گوشه نشین همون بازیگر مرد خاکستریه؟ چرا نمی تونه شیه چیویینگ باشه؟»
شیهچی مبهوت شد و با چشمان عجیبی به او نگاه کرد.
رنزه هم قبل از خندیدن مات و مبهوت بود. «توی کارت گوشه نشین، گوشه نشین یه مرده، بنابراین همه افراد دیگه حذف میشن. گوشه نشین فقط می تونه همون بازیکن سیاهی لشکر مرد باشه. چه بلایی سرت اومده؟»
یه شیائوشیائو سرخ شد. «...متاسفم، فراموش کردم.»
رنزه حوصله حرف زدن نداشت. «پس در واقع، شیه چیویینگ عامل مشکوکه؟»
«شاید اون جادوگر تاروته که بین ما پنهان شده؟ خدمتکار گفت که اون بزرگترین جادوگر تاروته، بنابراین اون باید توانایی خلاف آسمان رو داشته باشه. لیانگ ون بهطور اتفاقی از وضعیت مرگ فرار کرد اما بخاطر راهنمایی شیه چیوئینگ، توی اتاق شیه چیوئینگ موند. بعد شیه چیویینگ مخفیانه رعد و برق رو هدایت کرد تا مسیرش رو تغییر بده و لیانگ ون رو که قرار نبود بمیره، بکشه؟ بنابراین در توسط شیه چیوئینگ قفل شد تا از متوجه شدن ناگهانی و فرار لیانگ ون جلوگیری بشه؟»
ذهن رنزه بیشتر و بیشتر روشن میشد. این میتواند همه چیز را توضیح دهد. هیچ نکته ای وجود نداشت که حدس و گمانشان بیاساس باشد. او ادامه داد: «پس حدس ما درسته، اما شیهچیویینگ با ما فرق داره، درسته؟»
«این یعنی که شیهچیویینگ حریف ما توی بازی تاروته؟» چشمان رنزه روشن شد.
شیهچی ساکت بود. اگرفقط همه چیز انقدر ساده بود.
رنزه صحنه رقص کلاغها را به یاد آورد و بیشتر و بیشتر احساس کرد که شیهچی درست میگوید.
در آن زمان، کلاغها در دستههای سه یا پنج نفره میرقصیدند. دو نفر با هم آشنا بودند و دو نفر با دهان به هم نوک زدند و دعوا کردند. یکی تنها بود در واقع، این نشان میدهد که چندین روابط بین فردی، بین بازیگران وجود دارد.
این جفت، زوج بودند. گروههای سه تا پنج نفره میتوانند گروه آنها، گروه جیانگشو، یا گروه سیاهی لشکر ها باشند. لیانگ ژن تنها بود و دو کلاغی که با هم می جنگیدند ممکن است شیهچی و جیانگشو باشند.
از آنجایی که محتوای رقص دلالت بر روابط بین فردی داشت، کلاغها بهطور طبیعی مردم را نشان میدادند. بنابراین ترتیب پرواز آنها به دست بازیگران نماد دستور مرگ بود. این منطقی بود.
شرق و غرب نگرش کاملا متفاوتی نسبت به کلاغها داشتند. شرق کلاغ را پرنده ای الهی و نماد خوش اقبالی میدانست، در حالی که غرب کلاغ را حیوانی شوم میدانست.
در برخی از افسانهها و فیلم ها، کلاغها بوی فساد را حس میکردند و مرگ یک فرد را پیش بینی میکردند. دستور کلاغها، جایگزین «کلاغها» شد و این شد... حکم مرگ. این نمیتواند مناسبتر باشد. اتفاقاً کلاغها نماینده بازیگران بودند، بنابراین حکم مرگ برای بازیگران شد.
رنزه دلایل و عواقب آن را کشف کرد. سپس دید که حالت شیهچی خیلی خوب بهنظر نمیرسد و پرسید: «چی شده؟»
شیهچی پیشانی اش را نیشگون گرفت و اخم کرد. «من همش احساس میکنم چیزی خیلی مهم و حیاتی رو از دست دادم.»
رنزه میخواست حرف بزند که دید شیهچی و یه شیائوشیائو ساکت شدند و به پشت رنزه خیره شده اند. رنزه نمیدانست چه زمانی این اتفاق افتاد اما دستی به آرامی شانهاش را لمس میکرد. سفت شد و سرش را به صورت مکانیکی چرخاند تا متوجه شد که شیه چیوئینگ به او لبخند میزند.
رنزه سعی کرد آرام بماند اما یه شیائوشیائو با عصبانیت دستانش را به هم فشار داد. شیهچی رفت و با آرامش دست شیه چیوئینگ را از روی شانه رنزه برداشت. او رنزه را کشید تا بنشیند و به گرمی به شیه چیوئینگ نگاه کرد. «بعد اتفاقی که افتاده حالت خوبه؟»
شیه چیوئینگ دستش را عقب کشید. به محض شنیدن این کلمات، بهنظر میرسید که ترس در چشمان تیرهاش نشیت و سرش را تکان میدهد. «من خوبم.»
«من شما رو دیدم که اینجایید. تنهایی کمی ترسیده بودم و آمدم اینطرف. با این حال، بهنظر میرسه که مزاحمتون شدم. دیگه میرم...»
رنزه میخواست شیه چیوئینگ را به سمتی هل دهد اما شیهچی با لحنی ملایم صحبت کرد. «اشکالی نداره، حرفمون تموم شد. می تونی اینجا بمونی.»
یه شیائوشیائو و رنزه مخفیانه مضطرب به هم نگاه کردند. مطابق با حکم مرگ، نفر بعدی که میمرد شیهچی بود. او میدانست که مشکلی درمورد شیه چیوئینگ وجود دارد، پس چگونه میتواند او را در کنار خود نگه دارد؟ از این گذشته، سرنوشت لیانگ ون یک درس برای او بود.
شیه چیوئینگ برای لحظه ای یخ کرد. او کمی متعجب بهنظر میرسید و سپس به شیهچی لبخند زد. «ممنونم.»
او ظاهری شیرین با چشمانی روشن و فعال داشت. او باهوش و متفکر بهنظر میرسید، اما رنزه به چشمان خیلی تیره او خیره شد و ترسیده بود.
یه شیائوشیائو شیهچی و شیهچیویینگ را تماشا کرد که با خوشحالی صحبت میکردند. رنزه به یاد میآورد که آخرین باری که شیهچی نسبت به یک زن اینقدر توجه و متفکر بود، شیا یائو بود. این هم مفید بود.
وگرنه بیشتر اوقات آنها را تنها میگذاشت و حتی حوصله نگاه کردن به آنها را نداشت. یه شیائوشیائو زیبا بود اما رنزه احساس میکرد که برای شیهچی تفاوتی با یک مرد قوی با قد ۱.۸ متر و وزن ۱۰۸ کیلوگرم ندارد. او فقط زمانی آگاهی ج*نسیتی داشت که برایش مفید بود.
رنزه آه عمیقی کشید.
شیه چیوئینگ متملق و خوشحال بهنظر میرسید. او به زودی با شیهچی آشنا شد. یه شیائوشیائو و رنزه کنار زده شدند و قادر به وارد کردن یک کلمه نبودند. در مقایسه با شوک یه شیائوشیائو ، رنزه خیلی زود آرام شد.
شیهچی تعجب کرد: « کنجکاو نیستی که یکم پیش در مورد چی بحث میکردیم؟»
رنزه و یه شیائوشیائو مبهوت شدند. شیه چیویینگ نیز آشکارا متحیر شده بود و با عجله پاسخ داد: «هم آره هم نه. میدونم که نباید بپرسم این همون چیزیه که پیدا کردید و باید اطلاعات خیلی مهمی باشه. من...»
شیهچی با خنده حرفش را قطع کرد. «این اطلاعات مهم نیست. من میتونم بهت بگم. بالاخره اگه یه نفر بیشتر بشیم قدرت بیشتری هم داریم.»
او این گونه بود که با وقار صحبت می کرد در حالی که اصلاً نیت واقعی خود را نشان نمیداد. رنزه و یه شیائوشیائو مات و مبهوت شده بودند اما سرشان را پایین انداختند. آنها میترسیدند که حالت غریزی آنها به شیهچی کمکی نکند.
علاوه بر این... ممکن است مشکلی درمورد شیهچیوئینگ وجود داشته باشد، اما او نمیدانست که قبلاً چه گفتهاند. شیهچی احتمالا داشت او را آزمایش میکرد یا برنامه ای داشت. در هر صورت آن دو نتوانستند او را به عقب برگردانند.
«واقعا؟» چشمان زی چیوئینگ درخشید و به جلو خم شد و آماده گوش دادن بود.
شیهچی لبخند زد و سری تکون داد. «واقعا.»
برای ۱۰ دقیقه بعد، رنزه و یه شیائوشیائو با تعجب گوش میدادند، زیرا شیهچی اطلاعات صحیحی را که پیدا کرده بودند را یکی یکی برای شیه چیوئینگ فاش میکرد.
در این دوره، شیهچیویینگ اغلب گیج بود و سوالات زیادی میپرسید. شیهچی با حوصله جواب داد و آنقدر مفصل بود که وحشتناک بود. سپس شیهچیوئینگ متوجه شد و شوکه و شگفتی نشان داد. او شروع به تمجید از شیهچی کرد. شیهچی متواضعانه پاسخ داد و به توضیح ادامه داد.
در پایان، شیهچیوئینگ وحشت زده بهنظر میرسید. «بهنظر شما من مشکلی دارم؟ من آدم اضافی نیستم، واقعا نیستم! لطفا باور کن! من فقط یک سیاهی لشکرم. چیکار کنم...؟»
«عصبی نباش.» شیهچی او را آرام کرد. «به این خاطر که بهت اعتقاد دارم جرأت کردم این ها رو بهت بگم.»
رنزه نزدیک بود بشکند. چشمانش از شوک برق زد و حالتش تقریباً زوال یافت.
شیه چیوئینگ با اضطراب و ترس روی صندلی حرکت کرد: «من واقعاً ربطی به مرگ لیانگ ون ندارم. لطفا باور کن چرا شما و جیانگشو معتقدید که منم؟ من با اون کینه ای نداشتم چطور می تونستم بهش صدمه بزنم؟ من نمیدونم اون آدم اضافی کیه اما واقعاً من نیستم!»
شیه چیویینگ آنقدر مضطرب بود که اشک در چشمانش جمع شد. «هر چیزی ممکنه. چرا باید من باشم؟ داره به من ظلم میشه...»
او احساس میکرد به شدت مورد ظلم قرار گرفته است. شیه چیوئینگ سرش را پایین انداخت و اشکها شروع به ریختن کردند.
رنزه و یه شیائوشیائو لحظه ای تکان خوردند. واقعا او نبود؟
« تو نیستی، تو نیستی. این فقط یک حدس و گمانه.» شیهچی در حالی که دستمال کاغذی به دستش داد به او اطمینان داد. شیه چیو ئینگ آن را گرفت و اشکهایش را پاک کرد. حوصله حرف زدن نداشت و فقط هق هق گریه کرد.
رنزه و یه شیائوشیائو نگاههای خود را رد و بدل کردند.
چشمان شیهچی برای یک لحظه غیر قابل درک بود. بعد یک بار دیگر سرش را بلند کرد، نرمش در حالتش برگشته بود. او به آرامی و به شیوه ای خاص صحبت کرد: «شیه چیوئینگ، به چشمای من نگاه کن. اگر میگی این تو نیستی پس من تو رو باور میکنم.»
دهان شیه چیوئینگ تقریباً بهطور نامرئی خمیده شد. سپس سرش را بالا گرفت. چشمانش قرمز شده بود و به چشمان نگران شیهچی خیره شد و با جدیت گفت: « واقعا من نیستم.»
رنزه گیج شده بود.آنها در مسیر اشتباهی رفتند یا شیهچیویینگ بیش از حد توانایی بازیگری داشت؟
احتمالاً قلب شیهچیوئینگ آسیب دیده بود، بنابراین او بهانه ای برای ترک آن سه نفر پیدا کرد.
سه ساعت بعد، شیهچی منتظر بحران بود تا ابتدا خبر مرگ شیهچیوئینگ را بشنود.
کتابهای تصادفی



