فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

اپ بازیگر فیلم‌های ماورأطبیعی

قسمت: 165

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل ۱۶۳ بازی تاروت (۱۳)

[شیه‌چی توی خطره!!]

[این باحاله ههههه.]

[شیه‌چی وقت نداره.]

کمتر از ۱۰ دقیقه از مرگ یوجیه نگذشته بود که شب سوم فرا رسید. همه به سادگی به دنبال جیانگ شو رفتند و به طبقه اول رسیدند و جلوی چرخ شانس ایستادند. جیانگ شو پر از فکر بود و بی حواس چرخ را چرخاند.

اشاره گر به آرامی متوقف شد. همه مات و مبهوت بودند و بعد خیلی خوشحال به نظر می‌رسیدند. اشاره گر به طور غیرمنتظره‌ای در کنار آنوبیس متوقف شد. این بدان معنی بود که در چند ساعت آینده، ستاره ها بر آسمان مسلط خواهند شد و آنها نسبتاً ایمن بودند. خبر هیجان انگیزی بود.

بازیگران پراکنده شدند و گویو در کنار جیانگ شو ایستاد و منتظر علامت او بود. جیانگ شو به دیوار تکیه داد. از کوله پشتی برنامه اش یک کمان پولادی مکانیکی مشکی بیرون آورد و کم کم به دست چپش بست.

حرکاتش سبک و دقیق بود. انگار به این آیتم عشق زیادی می ورزید. این آیتم بود که دشمن را نشانه گرفت و در جنگل مه آلود سنگ قبر نفوذ کرد و مستقیماً از پشت به قلب شن‌یی فرود آمد و او را به شدت مجروح کرد.

گویو آن را به خاطر آورد و نتوانست کمی احساس ترس نکند. این یک آیتم قرمز سطح بالا بود که محبوبیت‌اش به‌پای چیزهایی مثل شمشیر شیطان خونین، کمان صلیبی تهی می‌رسید. از آنجایی که کمان پولادی به سرعت رعد و برق و بی شکل بود، به نظر می‌رسید که مستقیماً از فضای خالی بی کران شلیک شده است. به همین دلیل به این نام خوانده می شد.

کمان صلیبی تهی دو نوع تیر داشت. یکی یک پیکان معمولی بود که به طور مداوم تولید می‌شد و هیچ وقت تمام نمی‌شد. دیگری فقط یک بار در یک فیلم ترسناک تولید شده و حداکثر می‌توانست دو تیر تعقیب روح را جمع کند.

یک تیر معمولی سیاه بود در حالی که پیکان تعقیب روح قرمز بود. قبلاً، تیری که به شن‌یی زده بود، تیر تعقیب روح بود. تا زمانی که روی تیر تعقیب کننده روح، گوشت یا بافت شخص یا روح تحت تعقیب مالیده شود، مثلاً خون یا مو، کار می‌کند. پیکان تعقیب روح، نفس شخص یا روح را تا زمانی که مورد اصابت قرار می‌گرفت دنبال می‌کرد.

اغلب یک ضربه، باعث مرگ می شد.

جیانگ شو یک تیر سیاه معمولی آماده کرد و به تمسخر گفت. «با من بیا بالا و کلاغ رو بکش.»

شیه‌چی روی پله های فرش ضخیم نشست. یه شیائوشیائو و رن‌زه به نرده تکیه داده بودند و به او نگاه می‌کردند. آنها قبلاً خوب یاد گرفته بودند و در افکار شیه‌چی دخالت نمی‌کردند. شیه‌چی دوباره کارت های تاروت را بیرون کشید و یکی یکی آنها را بررسی کرد. کارت ها از روی انگشتانش لیز خوردند و روی پله ها پخش شدند. سپس کارت های باقی مانده را روی پله های کنارش پرتاب کرد.

شیه‌چی در ذهنش زمزمه کرد: «برادر، همیشه فکر می‌کنم چیزی رو از دست می دم.»

«عجله‌ای نیست. دوباره بهش فکر کن،» شیه‌شینگ‌لان به گرمی او را دلداری داد.

معمولاً وقتی شیه‌چی روی فکر کردن تمرکز می‌کرد، شیه‌شینگ لان به خواب عمیقی فرو می‌رفت تا باعث دخالت بی مورد در استدلال منطقی‌اش نشود. این نمونه واقعا فشرده و خطرناک بود، بنابراین هیچ وقت خالی برای ارتباط آنها وجود نداشت.

او فقط همیشه آنجا بود.

شیه‌چی ناگهان احساس کرد که دیگر سرش آنقدر درد نمی‌کند. او می‌خواست کارت های تاروت را بردارد تا به آنها نگاه کند که به چیزی فکر کرد. به اطراف نگاه کرد و ناگهان اخم کرد. پس از آن از رن‌زه در کنار خود پرسید. «اخیرا اون خدمتکارا رو ندیدی؟»

رن‌زه مات و مبهوت شد. بله، مدتها بود که آن خدمتکاران را ندیده بود. او به نقشه فکر می‌کرد و به خدمتکاران توجهی نمی‌کرد. حالا که شیه ‌چی گفت، یادش افتاد که خیلی وقت بود آن افراد دیده نشده بودند.

چهره شیه‌چی کمی تغییر کرد. ناگهان صدایی از طبقه بالا به گوش رسید و به دنبال آن گریه وهم انگیز کلاغی به گوش رسید. سپس صدایی شنیده شد که چیزی بیرون از پنجره با زمین برخورد کرد.

رن‌زه برای لحظه‌ای غافلگیر شد. سپس به سمت پنجره دوید تا ببیند. کلاغی در حال مرگ روی زمین بود، خون می‌آمد و بال هایش تکان می‌خورد. به بالا نگاه کرد و دید که دستی رنگ پریده از پنجره بالا بیرون زده است. یک کمان پولادی سیاه به آن دست رنگ پریده بسته شده بود. صاحب تیرکمان تیری پرتاب می‌کرد و آماده می‌شد تا به کلاغ بعدی شلیک کند. در آسمان تاریک و تیره، ۱۰ کلاغ باقیمانده به شدت ترسیده به نظر می‌رسیدند و شروع به حرکت کردند. صدای بال زدن آنها مدام شنیده می‌شد.

کلاغ سیاهی در حال پرواز بود و لکه های سیاه چشمانشان را پوشانده بود. این صحنه شوم بود و فریادهای عجیبی که در گوششان بود، سرد کننده بود. رن‌زه به خون بیرون ریخته از دهان کلاغ روی زمین خیره شد و در قلبش احساس عجیبی کرد.

«شیه ‌چی، جیانگ ‌شو داره به کلاغ شلیک میکنه! بیا و ببین!» رن‌زه در حالی که به عقب برمی گشت صدا زد.

شیه‌چی قبلاً دو سه پله از پله ها پایین پریده بود. او با عجله به سمت پنجره رفت و اتفاقاً با چشم یک کلاغ روبرو شد.

کلاغ ها در اصل بسیار خوب تغذیه می‌شدند. چشمان آنها در اصل تیره و پرانرژی بود اما کره چشم جلوی او خالی و خاکستری بود. چشمان تیره با تاریکی عجیبی پوشیده شده بود. انعکاس شیه‌چی در آن بود که مانند اقیانوسی وسیع به نظر می‌رسید. اشک داغ آمیخته با خون از گوشه کثیف چشمانش سرازیر شد.

شیه‌چی مدتی خیره شد تا اینکه حالتش به طرز چشمگیری تغییر کرد. «این بده!»

«چیه؟»

چهره شیه‌چی مثل روبرو شدن با دشمن بود و رن‌زه تنش پیدا کرد. شیه‌چی شیه‌شینگ‌لان را صدا زد تا او را به دست بگیرد. سپس سریع به طبقه بالا رفت و در حالی که راه می‌رفت صحبت می‌کرد. «پر ایبیس، تات نگهبان یادداشت های آکاشیک، کلاغ داره ما رو می بینه!»

رن‌زه بلافاصله به یاد آورد که جیانگ شو وقتی برای اولین بار وارد نمونه شدند یک پر قرمز برداشته بود. شیه‌چی گفت این پر از ایبیس روی کارت ستاره است. ایبیس نماد تات، خدای مصری زمان بود. تات "نگهبان" کتاب جهان، یادداشت های آکاشیک بود. پس منظور از پر این بود که... کلاغ ها ناظران آنها بودند؟!

نفس یه شیائوشیائو در گلویش گیر کرده بود. پر در واقع چنین معنایی داشت.

آن دو با دیدن حالت اضطراری شیه ‌چی، فوراً خود را جمع و جور کردند. رن‌زه با نگرانی پرسید: « شیه‌چی کجا میری؟».

او و یه شیائوشیائو با شک و تردید به یکدیگر نگاه کردند. حتی اگر کلاغ ها ناظر بود، چرا شیه‌چی اینقدر واکنش نشان داد؟ بالاخره کلاغ در حال حاضر واقعاً به آنها آسیب نمی‌رساند.

شیه‌چی وقت جواب دادن نداشت. «ادامه بده!»

شیه‌شینگ‌لان به سرعت حرکت کرد و در یک چشم به هم زدن در گوشه‌ای ناپدید شد. رن‌زه و یه شیائوشیائو تعقیبش کردند و شیه‌شینگ‌لان را تماشا کردند که به طبقه دوم می‌رود و نیم دایره دور راهرو دایره‌ای قلعه می‌چرخاند و سرانجام در مقابل ردیف اتاق‌های خدمتکار توقف می‌کند.

قبلاً هنگام چیدن اتاق هایشان به این نکته توجه کرده بودند که اتاق خدمتکاران اینجاست. شیه‌چی با لگد، یکی یکی اتاق خدمتکاران را باز کرد و کم کم چهره اش عبوس شد.

مطمئنا کافی بود. ۱۱ اتاق خالی بود. آنها در اتاق نبودند اما بیرون از اتاق هم نبودند. انگار ناگهان ناپدید شدند. یه شیائوشیائو با دیدن این ۱۱ اتاق خالی کاملاً مات و مبهوت شد.

یه شیائوشیائو پرسید: «اونا کجا رفتن؟».

رن‌زه زمزمه کرد، «صبر کن—»

رن‌زه آن را به دلالت ایبیس وصل کرد و ناگهان واکنش نشان داد. «خدمتکارا به کلاغ تبدیل شدن؟»

۱۱ خدمتکار از قلعه گم شده بودند و ۱۱ کلاغ بیرون بودند... رن‌زه ناگهان چیز دیگری به یاد آورد. خادمان همیشه لباس سیاه می‌پوشیدند. لباس ها از مواد ناشناخته، براق و نرم ساخته شده بودند…

آیا آن مواد، پر کلاغ بود؟ آیا لباس ها از پرهای کلاغ بودند؟!

این همچنین توضیح می داد که چرا خدمتکاری که آنها را رهبری می‌کرد می‌توانست کلید را ببلعد! او انسان نبود، کلاغ بود! قلب رن‌زه به تپش افتاد.

شیه‌چی فقط وقت داشت سری تکان دهد. توضیحی نداد و برگشت تا برود.

«کجا میری؟» رن‌زه به دنبالش رفت.

شیه‌چی نایستاد و شیه‌شینگ‌لان را با بیشترین سرعت ممکن بدون اینکه به پشت سر نگاه کند مجبور کرد تند تر بدود. «من رو دنبال نکن! من میرم پیش جیانگ شو!»

رن‌زه فکر کرد که اشتباه شنیده است. شیه‌چی ... جیانگ شو را متوقف می‌کرد؟ منظورش حفظ کلاغ ها بود؟ با این حال، می‌دانست که شیه‌چی هیچ وقت شوخی نمی‌کند، وقتی که موقعیت خیلی مهم است و قلبش می‌خواهد از گلویش بیرون بپرد. شیه‌چی این بار با جیانگ شو روبرو بود و ممکن بود بمیرد.

او نمیتوانست به شیه‌چی برسد و فقط می‌توانست از پشت با نگرانی فریاد بزند. «نگران نباش! این فقط نظارته. اینکه جیانگ ‌شو کلاغ رو بکشه برای ما خوبه! چرا خدمتکارا رو نجات بدیم؟! مهم نیست الان نمی‌تونی با اون مقابله کنی!»

شیه‌چی سرش را چرخاند، صدایش سرد بود. «ممکنه بین کلاغا «گوشه نشین » وجود داشته باشه.»

شیه‌چی آه عمیقی کشید و سعی کرد آرام بماند. بالاخره فهمید که چه چیزی را فراموش کرده است. در ظاهر، ۱۱ بازیگر وجود داشت اما تنها ۱۰ نفر از آنها بازیگر واقعی بودند. یکی جسد جادوگر بود. پس چرا برای هر کدام ۱۱ کلاغ وجود داشت؟ آن اضافه چه بود؟!

او ارتباط بین بازیگران، کلاغ و خدمتکاران را نادیده گرفته بود. این سه، جدا از هم نبودند. در ابتدا که کلاغ می‌رقصید، ۱۱ خدمتکار کلاغ را انتخاب کردند و پشت سر هم ایستادند. کلاغ ها از دستان خدمتکاران خارج شده و پس از رقصیدن، به ترتیبی دیگر به سوی بازیگران پرواز کردند. به نظر می‌رسید که این یک مکاتبه یک به یک بین خدمتکاران، کلاغ و بازیگران باشد، اما... اگر یکی از بازیگران واقعاً جادوگر باشد چه؟

پس می شود ۱۰ بازیگر ۱۱ کلاغ و ۱۱ خدمتکار. خدمتکار اضافی چه بود؟ کلاغ اضافه چه بود …؟

از آنجایی که حکم مرگ بود، همیشه فقط ۱۰ بازیگر واقعی شرکت می‌کردند و شیه ‌چیویینگ در حکم اعدام نبود. پس چرا ۱۱ خدمتکار و ۱۱ کلاغ در آن رقص عجیب شرکت داشتند؟

به نظر می‌رسید که همه آنها مطابقت دارند، اما در واقع پس از بررسی دقیق، خطاها و حذفیات زیادی وجود داشت. شرایط ۱۱ بازیگر، دیگر اعتبار نداشت و طبیعتاً نتیجه آنها به هم می خورد.

اگر شیه ‌چیویینگ می‌خواست در میان آنها پنهان شود، یازدهمین می شد. یک بازیگر بیشتر بود پس حتما کلاغ و خدمتکار دیگری وجود داشت. اینها افکار قبلی او بود. او چندین بار در این مکان گیر کرده بود و نمی‌توانست عمیق تر برود. حتی فکر می‌کرد این مسیر بی فایده‌ای است. با این حال، اگر او از طرف دیگر به آن نگاه کند…

آیا واقعاً هدف شیه ‌چیویینگ پنهان شدن در میان آنها بود؟ بدیهی است که نه. وگرنه به این راحتی نمی‌مرد، مضحک بود که فقط به خاطر یکی دو جمله آزمایشی آنقدر انرژی مصرف کند و از دست او، میانشان بدین گونه با مردن پنهان شود. از این گذشته، به غیر از این سه نفر، بازیگران دیگر فقط کمی به شیه‌چیویینگ مشکوک بودند و او هرگز به بازیگران دیگر نگفت که شیه‌چیویینگ مشکل دارد.

پس چرا او این کار را کرد؟ او می‌توانست به کمین کردن ادامه دهد. سپس عمیقاً فکر کنید که معنای کمین کردن چه بود؟ شیه‌چی نتونست بفهمد آیا شیه ‌چیویینگ به سادگی می‌خواست در اطراف آنها باشد؟ این بی معنی بود.

کلاغ انتخاب بهتری نبود؟ او می‌توانست بدون تلاش زیاد هر اطلاعاتی را که می‌خواست به دست آورد. جادوگر تبدیل به یک فرد زنده شد و همیشه دسیسه هایی در بین بازیگران وجود داشت. چگونه می‌توانستند به راحتی اطلاعات را برای او فاش کنند؟

چه رسد به زمانی که او سیاهی لشکری بود که وجودش حتی احساس نمی شد. اگر قرار بود مردم را بکشد، این کار حتی دشوارتر بود. کارت های تاروت مانند کارت های برج و مرگ می‌توانند به راحتی افراد را بکشند. چرا جادوگر باید شخصا می‌آمد؟ تا اینجا، کاری که جادوگر انجام داده بود را می‌توان به سادگی خلاصه کرد - سردرگمی.

هدفش پنهان کردن خودش نبود. هدف واقعی... پنهان کردن قوانین بود. در پایین تر، هدف... پنهان کردن کلاغ بود.

این به منظور کمین کردن در میان آنها نبود که کلاغ و خدمتکار برای مکاتبه با او ساخته شده اند. به این دلیل بود که… یک کلاغ دیگر هم بود. نیاز داشت بازیگر و خدمتکاری بسازد تا وجود آن کلاغ را بپوشاند.

اتفاقاً یک خدمتکار زیبا در بین خدمتکاران بود که بسیار عجیب بود. او زن در قاب عکس را به عنوان بزرگترین "جادوگر تاروت" تحسین کرد.

در پشت سردرگمی عمدی حکم مرگ، اطلاعات کلیدی امتیاز واقعاً پنهان شده بود " کلاغ " و "گوشه نشین". جواب اینکه چرا جادوگر یوجیه را کشت، کارت خالی در همین لحظه بیرون آمد. او برای پوشاندن کارت واقعی گوشه نشین به مرگ کارت خالی نیاز داشت.

بالاخره یو جیه از نظر سایر بازیگران گوشه نشین بود. حتی اگر بازیگران می‌دانستند که یو جیه یک کارت خالی است، مرگ او باعث می‌شد مردم فکر کنند که کارت گوشه نشین گم شده است. یا مرگ یو جیه باعث می‌شود آنها باور کنند که یو جیه سرنخ کلیدی مربوط به گوشه نشین را می‌دانست اما ساکت شده بود.

آنها کاوش بعدی را در حوالی مرگ یو جیه آغاز کردند. توجه آنها تغییر خواهد کرد. او به بازیگران اجازه می‌داد روی یو جیه تمرکز کنند و سرنخ‌های واقعی درباره گوشه نشین را نادیده بگیرند.

عدد صحیح همیشه ۱۰ بود، فرقی نمی‌کرد بازیگر بود یا خدمتکار و یا کلاغ.

شیه‌چی انتظار نداشت که کلاغ اضافی توسط جادوگر عوض شود. با این حال، انگیزه همه چیز بود. تمام اقدامات جادوگر، هدف واقعی او را نشان می‌داد.

اتفاقاً گوشه نشین به معنای واقعی کلمه "پنهان کردن" بود. این به معنای پنهان کردن است، چه اجباری و چه به طور فعال.

کتاب‌های تصادفی