اپ بازیگر فیلمهای ماورأطبیعی
قسمت: 166
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل ۱۶۴ بازی تاروت (۱۴)
کارت گوشه نشین، پیرمردی را در بالای یک کوه برفی تنها نشان میداد. پیرمرد، لباس خاکستری پوشیده بود که نمادی از وضعیت نسبتاً تیره او بود.
او ریشی خاکستری داشت و در یک دستش عصایی باریک و در دست دیگرش چراغی بود که نور ستارهای درخشان از خود ساطع میکرد. سرش را پایین انداخته بود و انگار به گذشته نگاه میکرد یا به حقیقت ابدی زندگی فکر میکرد. چراغی که در دستش بود نماد امید و آینده بود. پس از اقامتی کوتاه، ممکن است به سر و صدا برگردد و به راه خود ادامه دهد، یا ممکن است نور را در قلب خود حمل کند تا کسانی را که به آن نیاز دارند راهنمایی کند.
معنای اصلی کارت گوشه نشین؛ تنهایی، تأمل و راهنمایی بود.
تعداد واقعی بازیگران همیشه ۱۰ نفر بود و ۹ کارت شناسایی مربوطه وجود داشت. کارت های تاروت، عبارت بودند از: احمق، جادوگر، کاهن اعظم، امپراتور، ملکه، مفسر روحانی، عاشق و معشوق، مرد به دار آویخته و یک کارت خالی.
کارت گوشه نشین حذف شده بود. "پنهان شدن" نشان دهنده تنهایی، دور بودن از جمعیت و قرار گرفتن در موقعیت تاریک و پنهان شدن بود. این نشان دهنده وضعیت اساسی کارت گوشه نشین بود. او در موقعیت خطرناکی قرار داشت و به دور از جمعیت پنهان شده بود.
او در میان کلاغ ها بود.
از سوی دیگر، کارت گوشه نشین نیز به معنای خرد، هدایت و امید بود. پیرمردی که همه چیز را میفهمید، نوری به همراه داشت و گم شدگان را به راه راست هدایت کرد. او چیزهای زیادی را پشت سر گذاشته بود و میدانست که جوانان با چه نوع بحران هایی مواجه خواهند شد. او میتوانست درست ترین راهنمایی ها را به آنها بدهد.
این معنای واقعی کارت گوشه نشین بود.
پشت قوانینی که بارها توسط جادوگر، پنهان شده بود، چنین کارتی وجود داشت. کارت گوشه نشین فرصتی بود برای تبدیل شکست به پیروزی. نام این فیلم، بازی تاروت بود. این یک بازی بود بنابراین هر دو طرف باید کمک خود را داشته باشند.
قدرت جادوگر، کارت برج و کارت مرگ بود. برای بازیکنان، کارت گوشه نشین که جادوگر سعی کرد پنهان کند کمک آنها بود. کارت گوشه نشین که مشخص شد یک بازیگر نبود. او ممکن است شخصیت غیربازیکن کلیدی باشد.
شیهچی همه چیز را فهمید، این مثل باز کردن چشمان بسته اش بود. همانطور که او به سرعت به طبقه بالا میدوید، چشمانش روشن بود.
رنزه از این حرف ها سر جایش یخ زده بود و مضطرب بود. «باید نجاتش بدی ولی جینگ شو …»
در این لحظه، برای او سخت بود که قضاوت کند که آیا برای شیه چی مهم تر است که از خود محافظت کند یا از سرنخ کلیدی. در شرایط بحرانی، ذهن رنزه هوشیارتر از همیشه بود. «شیه چی! طبق پیشرفت عادی دیر یا زود متوجه می شدیم که کلاغ ما رو زیر نظر داره و شروع به تیراندازی به کلاغ می کردیم. مرگ کلاغ اجتناب ناپذیره! این ثابت می کنه که گوشه نشین پنهان شده یه کلیده اما اون سرنخ تعیین کننده نیست! باید راه دیگه ای وجود داشته باشه... گوشه نشین فقط یه راهنماست!»
شیهچی حرفش را قطع کرد. «این شانس منه. همینجاست.»
او میدانست که معنی حرف رنزه یعنی چه، اما دیگر نمیتوانست صبر کند. وضعیت نبرد به سرعت در حال تغییر بود. اگر او این بار را از دست میداد، ممکن بود دیگر فرصتی پیش نیاید.
رنزه در گوشهای ناپدید شدن شیهچی را تماشا کرد و دندان هایش را به هم فشرد. شیهچی نمیخواست بمیرد و رنزه هم نمیخواست او بمیرد.
بازیگرانی که این حرکات را شنیدند با دیدن فیلم امپراطور جیانگ شو که قصد تیراندازی به کلاغ را داشت به سمت پنجره هجوم بردند و حالت های گیج کنندهای از خود نشان دادند. لیانگ ژن اولین کسی بود که از گویو سوال کرد. «چه خبره؟ این کارا واسه چیه؟»
گویو دید که همه تقریباً اینجا هستند و توضیح داد، «کلاغ ها ناظرن، اونا چشمای جادوگر هستن.»
حالات بازیگران تغییر کرد.
«تات؟ نگهبان اسناد آکاشیک؟ پیشنهاد نظارت؟ اون پر؟» لیانگ ژن اول واکنش نشان داد. گویو نگاهی مثبت به او انداخت. گروه به یکدیگر نگاه کردند و پنهانی شادی کردند. خوشبختانه امپراتور فیلم به سرعت پاسخ داد.
مرد آن زوج به نام ژنگ لوان بلافاصله گفت: «من هم کمک میکنم».
آیتم خود را بیرون کشید. این یک تفنگ روح بود که کشندگی قوی در برابر ارواح و هیولاها را نشان میداد. کلاغ ممکن است با یک گلوله کشته نشود، اما میتوان آنها را ساقط کرد. بازیگران دیگر آیتمی برای آن محدوده نداشتند بنابراین کمک کردند تا به کلاغ نگاه کنند.
جیانگشو احتمالاً فکر میکرد که خیلی فضول هستند. او به طبقه سوم رفت و بقیه در طبقه دوم ماندند.
درست زمانی که ژنگ لوان میخواست اولین گلوله اش را شلیک کند، دستش با شمعی برخورد کرد که از ناکجاآباد پرواز کرد. جیغ زد و نیرویی که در دستش بود را رها کرد. اسلحه اش هم کج شد و کلاغ فرار کرد. بال هایش را تکان داد و پرواز کرد. در همین حال، هنگام پرواز نمیتوانست به عقب نگاه کند و به نظر میرسید که میخواست از ناجی خود تشکر کند.
چیزی غیر منتظره اتفاق افتاد. گروه، نگاهی به سمت شمع انداختند و با دیدن شیهچی قیافهشان سفت شد.
دست ژنگ لوان درد گرفت و مغزش از عصبانیت سوختن نعره زد: « شیهچی میخوای چیکار کنی؟ همین که گذاشتی شیه چیویینگ و یو جیه بمیرن کافی نبود؟ چرا الان با ما بد رفتار میکنی؟»
«میخوای ما رو یکی یکی بکشی؟!»
شیهچی بی توجهی کرد. خم شد تا تفنگ روح ژنگ لوان را بردارد. او میخواست به طبقه بالا برود که ژنگ لوان دستی را دراز کرد و مشخصاً قصد داشت علیه او عمل کند. شیهشینگلان پوزخندی زد، مچ دستش را گرفت و قبل از اینکه بازو او را عقب بیاندازد، آن را پیچش داد.
« جیانگ شو بهتون اعتماد به نفس داد و باعث شد فراموش کنید که شما فقط یه زباله سطح اول هستید؟»
ژنگ لوان شوکه شد. دستانش به شدت دردناک بود و مغزش ناگهان بیدار شد. او برای به چالش کشیدن شیهچی چه شرایطی داشت؟ شیه چی قبلاً معادل یک بازیگر سطح اول به عنوان یک تازه وارد بود. بعد الان چی؟
از بدو ورود به نمونه، شیهچی در تمام مدت توسط جیانگ شو سرکوب شده بود و به شکلی کم حرف عمل میکرد. آنها در کنار جیانگ شو ایستادند و فقط بردباری و عقب نشینی او را دیدند. فراموش کردند که قدرت واقعی شیهچی میتواند همه را له کند جز جیانگ شو.
جیانگ شو بود که می توانست شیهچی را بزند نه ژنگ لوان. جیانگ شو میتوانست شیهچی را بکشد و شیهچی میتوانست او را بکشد. در هر صورت بهتر بود هر دو طرف ناراحت نشوند.
قدرت او شایسته این نبود که اینگونه رفتار کند و نمیتوانست به هیچ کدام از آنها توهین کند. او همچنین نمیخواست سگی باشد که دنبال جیانگ شو میدود. او فقط میخواست فیلم قرمز را به آرامی پشت سر بگذارد. پس چرا به این وضعیت افتاده بود؟ او هیچ قدرتی نداشت و فقط به عنوان اسلحه استفاده میشد. اگر او را کتک میزدند، فقط میتوانست عقب بکشد. اگر شیه چی او را بزند خواهد مرد.
قبل از اینکه شیهچی بمیرد، میتوانست ژنگ لوان را هر لحظه بکشد. غرور واقعی را باید برای بعد از مرگش حفظ کرد. ژنگ لوان هوشیار شد و احساس ترس کرد. به طور غریزی دو قدم عقب رفت. قبل از اینکه سرش را پایین بیاندازد، چشمانش چند بار سوسو زد. «متاسفم.»
لیانگ ژن و ژنگ لوان هم چیزهایی را فهمیدند و چشمانشان کمی هوشیاری نشان داد. به پهلو خم شدند و راه را برای شیهچی باز کردند و تصمیم گرفتند درگیر نشوند.
پس از شنیدن فریاد یک کلاغ، شیهشینگلان با عجله به طبقه بالا رفت. بازیگران دیگر تردید کردند و دنبالش کردند.
در طبقه سوم، جیانگ شو به کلاغ سوم شلیک کرد و تیر چهارم را پر کرد. ناگهان چهره گویو رنگ پریده شد و نتوانست از لرزش خودداری کند. جیانگ شو متوجه غرابت او شد و با حالت بیخودی پرسید «چی شده؟»
گویو میلرزید و چشمانش پر از کابوس بود. «توانایی جاسوسی من... در حال اجراست.»
جیانگ شو پیکانش را به سمت کلاغ خسته روی درخت نشانه گرفت و با حالتی کمی پریشان پرسید: «چی میبینی؟»
«من... دیدم...»
شنیدن حرف های منقزع او را بسیار آزاردهنده یافت. حرف های ناقص گویو را شنید و میخواست او را دور کند…
«خونین … شمشیر شیطان خونین.» گویو شبیه پشه بود. لحظهای که صحبت کرد تمام بدنش فرو ریخت.
جیانگ شو نتوانست به درستی کمان صلیبی تهی را نگه دارد و تیر سیاه کمان پولادی مستقیم به بیرون پرید. رگ آبی روی پیشانی اش به شدت برآمد و یقه گویو را گرفت. «چی گفتی؟!»
گویو با چشمان شومی که مثل مار سمی بود برخورد کرد. کمرش سرد بود و بالاخره از خلسه اولیه بیدار شد. « شمشیر شیطان خونین! شیهچی شمشیر شیطان خونین رو تو کوله پشتی اش داره! شنیی! اون نمرده! اون برگشته!»
شیهچی با شنیدن این حرف روی پله ها مکث کرد. بلافاصله احساس آرامش کرد. او دیگر نمیتوانست آن را پنهان کند. راه هایی برای پنهان شدن وجود داشت، اما از آنجایی که او نمیتوانست پنهان شود، پس خود را خسته نکرد. همیشه راهی برای کشتن و بریدن یک راه خونین برای فرار وجود داشت. او زمان مبارزه را نداشت. مهم نجات دادت کلاغ ها بود.
در لابه لای چراغ ها، شیهچی از قبل فهمیده بود.
جیانگ شو یقه گویو را محکمتر گرفت. او در نهایت این شخص را به طور کامل بلند کرد در حالی که رگ هایش به طرز وحشتناکی برآمده بود. ناگهان صدای "دینگ" از افق به گوش رسید. گویو متلاطم به طور غریزی سرش را به سمت صدا چرخاند و قلبش لرزید.
مسیر تیر سیاهی که به سمت کلاغ در بالای درخت شلیک شده بود با یک شمشیر قرمز خونین کاملاً مسدود شد. تیر تیز فولادی با شمشیر شیطان خونین برخورد کرد و خود به خود در حوض آهن مذابی که در هوا میچکید ذوب شد.
شب تاریک بود، بنابراین شمشیر خیره کنندهای که نور قرمز خونی از خود ساطع میکرد، آسمان را فرا گرفت و دید همه را قرمز کرد. نور شمشیر به سرعت در حال گردش بود. مواد نامرئی در اطراف قلعه پیوسته در بدنه شمشیر میریخت و به گستاخی آن دامن میزد. هشت ستاره در آسمان کم نور بودند و به نظر میرسید فقط نور خونینی وجود دارد.
محیط وهم آلود، غم انگیز و پر از جادوی قلعه به بهترین غذا برای شمشیر شیطان خونین تبدیل شده بود. حتی از جنگل تاریک، مرطوب و مه آلود سنگقبر برای آن مناسب تر بود.
[شمشیر شیطان خونین ؟؟!]
[لعنتی!! من اشتباه نمیکنم! این شمشیر شیطان خونین! شمشیر شیطان خونین شن یی!]
[لعنتی؟؟؟ من خواب می بینم؟!!]
[چطور ممکنه؟؟!]
[واوووووووو شنیی!]
[صبر کن— شیهچی! لعنتی، اون؟!]
[شنیی نمرده؟! لعنت به من، من فوراً دیگه طرفدار جیانگ شو نیستم! پدر شنیی، من هنوز دوستت دارم!]
[نه نه نه، لطفا منطقی باشید. شنیی باید مرده باشه! این شیهچیه عه! این چه چیزی رو نشون می ده؟]
[لعنت... شیهچی واقعا اومده انتقام شنیی رو بگیره؟!]
[چه خبره؟؟]
بازیگران با نگاهی مبهوت به شمشیر در آسمان خیره شدند. در برنامه کسی نبود که شمشیر شیطان خونین را نشناسد. در مقایسه با حس تازه و تکان دهنده ترسی که کمان صلیبی تهی برای آنها به ارمغان آورد، شمشیر شیطان خونین مدتهاست که برترین آیتم در خاطرات آنها بوده است. این چیزی بود که همه به آن حسادت میکردند اما جرات فکر کردن به آن را نداشتند.
شمشیر شیطان خونین - نام نشان دهنده عظمت پشت آن بود. شنیی مرده بود اما شمشیر شیطان خونین دوباره ظاهر شده بود. این چه معنی داشت؟
ژنگ لوان و لیانگ ژن به تماشای شمشیر شیطان خونین ایستادند که دوباره به دستان شیهچی پرواز کرد. چشمانشان شوکه شده بود و حالشان پیچیده تر از همیشه بود. شمشیر شیطان خونین اکنون متعلق به شیهچی بود. این شیهچی بود که کم حرف بود و حتی کمی ترسو به نظر میرسید.
ژنگ لوان ناگهان متوجه شکاف غیر قابل حل بین خود و شیهچی شد. احساس مسخرگی میکرد که قبلاً به شیه چی ناسزا گفته بود. حریف شیهچی همیشه جیانگ شو بود. آنها فقط پس زمینه بودند و حتی شایستگی فریاد زدن را هم نداشتند.
جیانگ شو گویو را رها کرد. چشمانش که از بغض قرمز شده بود به حالت عادی برگشت. خشم هیولایی او سرکوب شد و خجالت از بازی نیز بدون هیچ اثری پنهان شد. او هنوز همان جیانگ شو سرد و بی احساس بود.
احساسات برای او غیر ضروری بودند و فقط بر قضاوت او تأثیر میگذاشتند. وقتی گویو گفت ' شمشیر شیطان خونین، حقایق واضح بود. شنیی نقشه دومی داشته و و تمام گنج هایش را به شیهچی سپرد. او آن را با تمسخر شنیی قبل از مرگش مرتبط کرد و جیانگ شو بلافاصله کل ماجرا را فهمید.
به آرامی سرش را بلند کرد و به صاحب جدید شمشیر شیطان خونین خیره شد، چشمان عمیقش پر از قصد کشتن بود. «همه می خوان با من مخالفت کنن. اونا هرگز نمی فهمن که من چه کار بزرگی انجام میدم.»
شیهچی فقط سرد نگاهش کرد. از لحظهای که شمشیر شیطان خونین افشا شد. از لحظهای که تصمیم گرفت جیانگ شو را متوقف کند، میدانست که بحران کلاغ به بحران خودش تبدیل خواهد شد. با این حال، او نتوانست عقب نشینی کند. او جایی برای رفتن نداشت. قلعه فقط خیلی بزرگ بود. کجا میتوانست برود؟ بنابراین نجات کلاغ ها تنها شانس او بود.
جیانگ شو مدام به دروازه زندگی مشت میزد. نمیدانست کی دستش سفت میشود. او نمیخواست به دیگران نگاه کند و به زندگی بچسبد. او فقط میتوانست به آن دست بزند. حتی اگر شرط را می باخت، بهتر از انتظار مرگ بود. در واقع او از مرگ نمیترسید. زندگی یا مردن با شیهشینگلان هیچ چیز وحشتناکی نداشت. نمیدانست ارزش داره برای کلاغ، پیش از موعد با جیانگ شو روبرو شود یا نه. تنها چیزی که میدانست این بود که پشیمان نیست.
درواقع، کلاغ نبود که درگیری بین او و جیانگ شو را تشدید کرد. اتفاق گویو بود. حتی اگر ماجرای گویو نبود، بحران کلاغ با گفتن به جیانگ شو حل نمیشد.
جیانگ شو نسبت به او پس از ممانعت جادوگر همیشه در حد نهایی بود. به هر حال، در یک فیلم، پیشرفت سریع به این معنی است که میتوان از قوانین پنهان برای مقابله با آسیب استفاده کرد. جیانگ شو هرگز اجازه نمیدهد این اتفاق بیفتد. شیهچی خیلی وقت پیش برای بدترین چیز برنامه ریزی کرده بود. همه چیز در آن لحظه بهتر از بدترین برنامه او بود.
افکارش به سرعت برق زد اما شیهچی آرام به نظر میرسید.
جیانگ شو با چشمانی تیره به شمشیر شیطان خونین خیره شد. بعد لبخند زد. «یه اربابش قبلاً مرده. اگه دومی هم بمیره چیزی نمیشه.»
بیرون پنجره، کلاغی به سختی به سمت محل آنها پرواز کرد.
کتابهای تصادفی


