فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

اپ بازیگر فیلم‌های ماورأطبیعی

قسمت: 181

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

۱۷۹ در آغ&وش گرفتن

گرد و غبار فروکش کرد. شیه‌چی به خانه آشنای خود برگشت و در را بست و گوشی خود را بیرون آورد. او برای چند ثانیه به تنها آرزوی روی رابط آرزو نگاه کرد و سپس کمی لبخند زد. او روی آن کلیک کرد و "تأیید تبادل" را فشار داد. سپس گوشی را روی مبل چرمی انداخت و دکمه بالای پیراهنش را باز کرد.

گذشته به پایان رسیده بود. او ذهنیت خود را طوری تنظیم کرده بود که با شیه‌شینگ‌لان ملاقات کند تا احساس راحتی داشته باشد. او دیگر مجبور نبود برای ملاقات منتظر بماند. حتی با وجود چند باری که با هم گذرانده بودند، او مجبور بود یک احساس اضطراری دیوانه‌وار را تحمل کند.

حالا شیه‌شینگ‌لان کاملاً مال او بود.

برای یک ثانیه، شیه‌چی احساس کرد واقعی نیست. سپس وقتی سرش را کج کرد، شیه‌شینگ‌لان از قبل روی مبل نشسته بود، انگار داشت خودش را با بدنش وفق می‌داد. معلوم بود مبل خیلی جاداری بود اما پاهای شیه‌شینگ‌لان انگار جایی برای دراز کردن نداشت. اولین واکنش شیه‌چی این بود که زمان تعویض مبل به یک مبل بزرگتر فرا رسیده است. بعد نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد.

شیه‌شینگ‌لان تعجب کرد، «به چی می‌خندی؟»

شیه‌چی پلک زد. «به بالا نگاه کن.»

شیه‌شینگ‌لان کمی تعجب کرد و سرش را بالا آورد. شیه‌چی خم شد، صورتش را گرفت و صورتش را بو&سید.

«این برای چی بود؟» شیه‌شینگ‌لان با تعجب لبخند زد.

«برادر، ممنونم که دو عمر از من محافظت کردی.»

او و شیه‌شینگ‌لان با هم به دنیا آمدند. او خاطرات خود را بازیابی کرد، بنابراین شیه‌شینگ‌لان به طور طبیعی آنها را نیز بازیابی کرد. شیه‌شینگ‌لان لبخند زد. «همین؟»

دستش را دراز کرد و فردی را که در حال حرکت بود کشید. شیه‌چی نتوانست محکم بایستد و زانوهایش خم شد. سرانجام پیش شیه‌شینگ‌لان نشست. یک لحظه کمی خجالتی بود. سپس هویت فعلی خود را به یاد آورد و مدتی شرم خود را فرو نشاند. او وانمود کرد که آرام است و پرسید: «این کافیه؟».

شیه‌شینگ‌لان برای جلوگیری از افتادنش او را در آغ&وش گرفت و به جای جواب خندید. با انگشتان باریک و گرم شیه ‌چی بازی می‌کرد و با خود می‌پرسید: «برنامه‌ات برای آینده چیه؟《

«برادر، چه نوع زندگی میخوای داشته باشی؟»

شیه‌شینگ‌لان فقط گفت: «مشکلی ندارم اگه مثل گذشته باشه.»

شیه‌چی مات و مبهوت شد. متوجه شد که منظور شیه‌شینگ‌لان از گذشته چیست و دلش فرو رفت. به جلو خم شد و در گوش شیه‌شینگ‌لان زمزمه کرد: «نه، من در آینده برادر تو هستم، نه امپراطور فیلم برنامه یا نیمه خدا سی‌نیان. اشتباه سی نیان ربطی به شیه‌چی نداره.»

سی نیان سالها اجازه داد شیه‌شینگ‌لان غمگین باشد اما شیه‌شینگ‌لان گفت اشکالی ندارد اگر همان کار گذشته را انجام دهیم. بدش نمی‌آمد تا زمانی که شیه‌چی می‌خواست، بیشتر در برنامه بماند. او حاضر بود بدون قید و شرط با هر تصمیمی که شیه ‌چی می‌گرفت، موافقت کند. از این رو شیه‌چی از اینکه او دلیلی برای این کار داشته باشد اکراه داشت.

پس از احیا شدن شن‌یی، او به دنبال دل خود می‌رفت و تصمیم می گرفت که برود یا بماند. تا زمانی که می‌دانست چه چیزی واقعا مهم است هرگز گم نمی‌شد. چیزی که واقعاً برای او مهم بود، همیشه در کنارش بود.

«آره ربطی به سی نیان نداره.» شیه‌شینگ‌لان لبخند زد. «تو همین الان گفتی برادر من؟»

«بله؟»

شیه‌چی یک لحظه مات و مبهوت ماند. به چشمان عمیق شیه‌شینگ‌لان خیره شد و شروع کرد به جواب دادن.

شیه‌چی عینکش را برداشته بود که این چهره‌اش را واضح‌تر و عمیق‌تر می‌کرد. خرد و سکوت همیشگی او کمتر بود. هیچ حس دوری وجود نداشت و بیشتر یک میل مقاومت ناپذیر وجود داشت.

پس از رسیدن به این مقام، هیچکس از شیه ‌چی تنها به خاطر قیافه‌اش تعریف نمی‌کرد. با این حال، او می‌تواند از عنوان خود محروم شود، اما هیچ کس فراموش نمی‌کند که او ظاهر عالی داشت. فقط این که برداشتی که از سایر جنبه های او به جا می‌گذاشت خیلی عمیق بود و باعث می‌شد مردم ناخودآگاه بدیهی ترین چیز را نادیده بگیرند.

شیه‌شینگ‌لان خوش شانس بود که فقط او می‌توانست این روی او را ببیند.

«چیه؟»

صبح روز بعد

«کمی بیشتر بخواب. امروز لازم نیست واسه بدست آوردن برادرت زود بیدار بشی . بعداً ازم استفاده کن.»

لرزش در چشمان شیه‌چی ناپدید شد.

«تو…»

شیه‌چی فقط وقتی که صحبت کرد متوجه شد که صدایش خشن است.

اندامش ضعیف بود و به سختی چشمانش را باز می‌کرد.

خورشید بر زمین می‌تابد.

۳۰ سال بعد، شیه‌چی همه چیزهایی را که از دست داده بود پس گرفت.

با این حال، در این ۳۰ سال، یک نفر بود که او هرگز از دست نداده بود.

-پایان داستان اصلی-

کتاب‌های تصادفی